خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۶۷ مطلب با موضوع «Ivory tower» ثبت شده است

خواب شاعری را دیدم که موی پریشان و آشفته نداشت. قامتی نحیف و خمیده نداشت. اتفاقاً بازوها و هیکلش خیلی اوستا بود و مدل موهایش را بُکسری زده بود. در کنارش فیلسوفی بود بی‌نهایت چاق که هرگز انگشت‌های کشیده و لاغری نداشت. دست‌هایش اصلاً رگ‌های برجسته‌ای نداشتند و ابداً هم سیگار نمی‌کشید و متعاقباً هم هیچ عکسی با سیگار یا پیپ و چشمانی نافذ، خیره به دوردست یا لنز دوربین نداشت. می‌گفت که به خاطر مشکل معده‌اش و دائم گوزیدنش فیلسوف شده. که جز فیلسوف شدن راهی نداشته. کسی که دائم می‌گوزد، نمی‌تواند دکتر، آتش‌نشان، مهندس، فضانورد یا پیامبر شود. یک گوزو محکوم به فیلسوف شدن است. بعد از بیدار شدن از این خواب، در جست‌و‌جوی قند بودم و قند نبود و قند می‌خواستم که با آن چایی بخورم و چایی می‌خواستم تا مزه‌ی دهنم عوض شود و مزه‌ی دهنم عوض شود که بتوانم سیگار بکشم. از خانه بیرون زدم و فندک را در خانه پنهان کردم تا در فرصتی دیگر، خوابی دیگر، خانه را آتش بزنم. سیگار به لب از آقایی پرسیدم؛ آتیش داری؟ با نگاه تلخ و تندی گفت نه. رو به آسمان کردم و دردمندانه -آنطور که از یک ضدقهرمان تراژیک انتطار می‌رود- فریاد زدم؛

خدایا،

آتیش داری؟

و او چیزی نگفت. همیشه بعد از چایی و سیگار، شام می‌خورم. خیلی زیاد، طوری که سنگین بشوم و بعد از شام، باد در می‌کنم، به صورت متوالی و پی‌در‌پی، آنچنان که بی‌اختیار به فلسفه کشیده می‌شوم. ببخشید خانم، بله... خودِ شما که موهایتان را در باد رها کرده‌اید، شما بادهایتان را چه می‌کنید؟ رها می‌کنید یا؟ خانم با نگاه تلخ و تندی از کنارم گذشت و من به سمت پسربچه‌‌ای که از آن سوی پیاده‌رو به این سوی پیاده‌رو خیره شده بود، پارس کردم. بچه از دیدن دندان‌های تیز و بزاق روان سگ ترسید و پشت پدرش پنهان شد. مردم عصبی و کلافه‌ بودند و مثل همیشه، به دلایل ناشناخته‌ای، برای رسیدن به نقاطی مهم اما نامعلوم در زندگی که هرگز فکرش را هم نمی‌کرده‌اند، عجله داشتند. کسی در میانه‌ی دعوا فریاد زد؛ «مادرقحبه‌ها». آقایی میان‌سال و خوش‌لباس به او گفت که درست حرف بزند، چرا که اینجا زن و بچه رد می‌شود. من به بحث ورود کردم و گفتم که زن‌ها و بچه‌‌ها هم می‌توانند مادرقحبه باشند و این دو با هم منافاتی ندارند. آقا عصبانی شد و اخم‌ها را در هم کشید، نگاهی تند و تلخ. پیرزنی جلو آمد و به من که به بحث ورود کرده بودم گفت؛ تو انگار حالت زیاد خوب نیست. انکار نمی‌کنم که گاهی حالم زیاد خوب نیست و دچار حالت‌های عجیبی می‌شوم. مثلاً وقت‌هایی که با شنیدنِ نبض اشیاء و زنده بودنِ بیش از حد آن‌ها مضطرب می‌شوم. گاهی سر می‌چسبانم به سینه‌ی تخته‌‌سنگی و ساعت‌ها به صدایی که از دل آن بیرون می‌آید گوش می‌کنم. بارها یک درخت معمولی را در خیابان از ده‌ها زاویه‌ی مختلف نگاه کرده‌ام و در نهایت به این نتیجه رسیده‌ام که هرگز درختی معمولی نیست، درست مثل همه‌ی درخت‌های دیگر. نگاهی تند و تلخ. همیشه با همین تصویر از خواب بیدار می‌شوم. تصویر پیرزنی که احوالم را می‌پرسد و در نهایت با گفتن «ولدالزنا» من را از خواب بیدار می‌کند و من پوزه به پتو می‌مالم از این مالیخولیا و پناه می‌برم به شیطان رجیم یا خدا که هر دو پناهِ بی‌پناهان‌ و دربه‌درها در اوقات تنهایی هستند. 
خودم را به خواب می‌زنم، چرا که شجاعت مواجهه با بیداری و واقعیت زندگی‌ام را ندارم. از آن گذشته، اینطوری هیچکس نمی‌تواند بیدارم کند. اشکالش این است که وانمود کردن به خواب همیشه به خواب منجر می‌شود. بی‌اختیار دوباره خوابم می‌برد و باز در برابر وحشتِ بیداری آسیب‌پذیر می‌شوم. این بار اسمورودینکا به خوابم می‌آید. در خواب از خواب بیدارم می‌کند تا بپرسد چرا انگشت‌های پاهایم انقدر دراز است. من به او لبخند می‌زنم و می‌گویم «خب بقیه‌ی جاهام هم خیلی دراز است» و او اخم‌هایش را در هم می‌کشد، نگاهی تلخ و تند. در خواب نمی‌شود سوءبرداشت‌ها را توضیح داد، من منظورم از بقیه‌ی جاها انگشتِ دست و بینی و این جور چیزها بود. اما نتوانستم توضیح دهم چرا که توجهم به سبزیِ کم‌رنگِ رگِ افقی روی سینه‌اش بود. و البته که قصد نداشتم توجهم توجهش را جلب کند. تصویر اسمورودینکا به سرعت پیر می‌شود، با همان نگاه تلخ و تند، لب‌های چروکید‌ه‌اش را جمع و جور می‌کند تا برای گفتن «ولدالزنا» آماده شود. 
و این یعنی دوباره از خواب بیدار خواهم شد ‌و به خوابی دیگر خواهم رفت.

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 September 19 ، 21:16
مرحوم شیدا راعی ..

اولین باری که مُردم، ۱۸ سالم بود. حدود یک سال طول کشید و این خیلی زیاد بود. مردن به خودی خود پروسه‌ی سنگینی هست و وقتی به اندازه‌ی یک سال کش پیدا کنه واقعاً فرساینده می‌شه. بعد از اون یک سال درگیر چیزی شبیه به برزخ بودم تا دوباره متولد بشم. تصور کِرمی که درگیر خلاص شدن از پیله‌ست و در نهایت به شکل پروانه‌ای زیبا پر می‌کشه به سمت بالا، بیش از حد رویایی و به دور از واقعیته. آدمی که از ۲۰ سالگی متولد بشه، وضعیت ناجوری داره. نداشتن هویت، تجربه‌ی همه چیز برای اولین بار، نداشتن فرایندهای عادی و ضروری رشد که هر شخص از بدو تولد طی می‌کنه تا به بیست سالگی برسه و غیره. توی آینه به خودت نگاه می‌کنی و زیاد با چیزی که می‌بینی راحت نیستی. ابتدایی‌ترین تلاش اینه که به تصویر خودت عادت کنی. از توی آینه به چشم‌های غریبه‌ای که نمی‌شناسی نگاه می‌کنی ‌و می‌گی «این اولین باره که کسی از جهنم برمی‌گرده؟» و این مقدمه‌ای می‌شه برای آشنایی بیشتر. همینجا بود که خودگویی شکل گرفت. متولد شدن در ۲۰ سالگی مثل افتادن از آسمون وسط برهوت می‌مونه. بدون اینکه اطلاعات زیادی در مورد خودت، جایی که ازش اومدی و جایی که وسطش افتادی داشته باشی. موضوعات بدیهی برای تو غریب‌اند.  کسی که تازه به دنیا اومده، هر چیزی رو برای اولین بار تجربه می‌کنه. هر چیز تکراری برای دیگران، برای شخص تازه‌متولد‌شده حکم یک تجربه‌ی هیجان‌انگیز رو داره، یه کشف کوچیک. درست مثل ذوق کردن بچه‌ها که از نظر بزرگ‌ترها بی‌دلیل به نظر می‌رسه. 

در عین حال چیزی که هیچوقت نمی‌شه از دستش خلاص شد این واقعیته که تو قبلاً یک بار مُردی. با نگاه به آینه آثار مرگی دردناک رو توی صورت خودت می‌بینی و خطوطی که یادآور گذشته‌‌ای خیلی دور و فراموش‌شده‌ست. گذشته‌ای که هیچ ربطی به آدم فعلی نداره. دو تا آدم با یک بدن، با یک اسم. دیگران تو رو با آدم قبلی اشتباه می‌گیرند و با گذشت زمان، هم خودت رو می‌شناسی و هم آدم قبلی رو و خواه‌ناخواه با کسی که قبلاً به جای تو بوده، احساس نزدیکی و آشنایی می‌کنی‌. اون گذشته‌ی توئه و تو آینده‌ی اون. دو تا آدم نصفه که با مرگ به هم پیوند خوردند. 


سه سال پیش نوشته شده: شهردار مغرور‌.


نگاه‌ کردن به آجرها یا همون برزخ کمی طولانی شد و پیدا کردن هویت جدید از اون هم طولانی‌تر. همه‌ش رو ریزبه‌ریز برای خودم نوشتم و حالا مدتیه که فصل بعدی شروع شده؛ تکوین. و ویژگی مهم این مرحله؛ تردید و ضعف حتی در مواجهه با چالش‌های کوچیک. هر بار اضطراب و افسردگی، شبیه به یه ضربه به هیپوکامپ و روان می‌مونه. و اون‌ها رو برای آسیب‌های بیشتر Prone می‌کنه و اگه این ضربه به قدری شدید بوده که حافظه‌ رو پاک کرده، یعنی همه چیز به یه مو بنده. حالا بعد از چند سال زنگ تفریح، یه ضعف محسوس می‌بینم و حس یه آدم ناتوان با محدودیت‌های ذهنی عذاب‌آور رو دارم. انگار اون آدم قبلی خیلی باهوش‌تر بود، شجاع‌تر بود، کلاً قشنگ‌تر بود. ولی این احمق همه‌ش توی مالیخولیا سیر می‌کنه. 

 
۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 25 July 19 ، 17:32
مرحوم شیدا راعی ..

دلم برای پیتر تنگ شده. من معمولاً دلم برای کسی تنگ نمی‌شه. معمولاً سراغ کسی رو نمی‌گیرم، از کسی خبر نمی‌گیرم، احوال کسی رو نمی‌پرسم، به کسی نمی‌گم بیا بریم ببینمت. نه که دلیل خاصی داشته باشه، صرفاً چون نمی‌خوام مزاحم کسی بشم. و البته اینم هست که نمی‌خوام با جواب منفی دیگری روبه‌رو بشم، مگر اینکه اون فرد به نظرم خیلی قابل توجه باشه. و به غیر از این موارد، آدمای زیادی نیستند که به نظرم خسته‌کننده نرسند. پس بیشتر سعی می‌کنم پذیرنده باشم، پاسخ‌دهنده باشم. و پیتر تنها کسیه که بیش از یک بار بهش پیشنهادی دادم و اون رد کرده و بعد از اون باز هم پیشنهادم رو تکرار کردم و اون باز هم رد کرده. و این برای من به اندازه کافی پرمخاطره بوده‌ که چندین بار یه چیزی رو به کسی پیشنهاد بدم، دیگه چه برسه به اینکه اونم همه‌شو رد کنه. یا همین که به کسی اینطور ابراز کنم که مشتاق دیدنشم. البته که منظوری نداره. این جواب منفیش فقط به من نیست. مدلش اینطوریه‌. مثل من که وقتی دیگران چندماه یک بار سراغم رو می‌گیرند، با مکث به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم و با تعلل جواب‌شون رو می‌دم و بعد سعی می‌کنم که بهونه بیارم، چون واقعا دلم براشون تنگ نشده و می‌دونم که وقتی می‌بینمشون حوصله‌م رو سر می‌برند. 

و حالا دلم برای پیتر تنگ شده. 

دروغ نگم، دلم برای دیدن یکی دیگه هم تنگ شده. اولین باری که دیدمش، حدس زدم که خیلی زود دلم براش تنگ می‌شه و سه روز نگذشته بود که این دلتنگی به اوج خودش رسید. دلم برای اونم تنگ شده. و فکر هم نمی‌کنم دیدن دوباره‌ش توی این برهه از زندگیم کار درستی باشه. همون بار اول هم یه جورایی اشتباه بود. 

پس دلم برای دوتا تنگ شده، یکی این و یکی هم پیتر.

و البته یه چیز دیگه هم هست؛ دلم برای اینطور ساده بودن و راحت حرف زدن هم تنگ شده. بدون اینکه تحلیل‌های سرسام‌آور همه‌چیز رو سخت و مبهم و پیچیده کنه. 

۷ comment موافقین ۲ مخالفین ۱ 18 July 19 ، 20:56
مرحوم شیدا راعی ..

تمام روز آلبالو خوردم. صبح، ظهر، شب. من متمایل به افراطم، افراط تا جایی که زخم بشه. هیچوقت از آلبالو خوشم نیومده و حالا بیشتر از قبل ازش متنفرم. برای کسی که همیشه فشار خون و قندش پایینه، آلبالو شبیه به تیر خلاص می‌مونه. خوابیده بودیم و هسته‌ها رو به سمت بالا تف می‌کردیم و بعد می‌اومد توی صورت خودمون. یعنی اگر این می‌شد، امتیاز داشت. البته آخرهاش فقط تف می‌کردیم به بالا. در واقع به خودمون و دیگری تف می‌کردیم. همون تف سر بالا‌. من یک ساعت تلاش کردم که یک هسته رو بندازم بالا و بلافاصله یکی دیگه رو بندازم بالا تا توی هوا با هم برخورد کنند. واضحه که هیچ یک از تلاش‌ها به تلاقی منجر نشدند. این دختره از کوهنوردی برگشته بود و مدام حرف می‌زد که کجاها رفته و چیکارها کرده و تک‌تک هم‌سفرهاش چه شکلی بودند و چه چیزهایی گفتند و. عکس‌هایی که گرفته بودند رو به دیگران نشون می‌داد و همه‌شون از همین پخمه‌هایی بودند که از ماجراجویی فقط اطوارهایی مثل دستمال گردن، دستبند و عینک آفتابیِ رنگی رو دارند. خیلی هیجان‌ داشت و من گفتم که زن‌ها موجودات کند و ضعیفی هستند و اون سخت از حرفم عصبانی شد و من برای اینکه آتش بزنم بر خرمنش، گفتم که زن‌ها کلاً موجودات عقب‌مونده‌ای هستند و خودش رو به عنوان مصداق این آرگیومنت معرفی کردم و گفتم که از صبح تاحالا یه ریز داره با حرارت مضحکی در مورد یه سری جزئیاتِ خیلی مسخره صحبت می‌کنه، خرمنش آتیش گرفته بود و دشنام‌های زیادی رو به سمتم روا می‌داشت و من وسط ایوان، مثل تخته‌چوبی افتاده بودم و آلبالو می‌خوردم. تخته‌چوب با فحش شنیدن هیچ آسیبی نمی‌بینه‌. اگر بهش مشت بزنی، فقط دست خودت درد می‌گیره. بعد احساس تهوع شدیدی پیدا کردم چون فقط از بیرون شبیه به تخته‌چوب بودم و از درون دل و باری پر از آلبالو داشتم. دختره نگاه‌های نفرت انگیزی به سمتم پرتاب می‌کرد و من پر از آلبالو بودم، پر از نفرت. البته از اینکه تونسته بودم احساس نفرت شدیدی که نسبت به خودم دارم رو در دیگری هم ایجاد کنم، احساس خوبی داشتم، احساس چوب بودن. نزدیک غروب، تهوع کمی برطرف شده بود اما من همچنان ر‌وی حصیرِ کنارِ استخر دراز بودم. دوست داشتم کسی پیدا می‌شد و تخته سنگ بزرگی رو می‌کوبید توی سرم. یا کسی که با اسلحه، مغزم رو وسط هسته‌آلبالوهای کف ایوون.

۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 09 July 19 ، 14:41
مرحوم شیدا راعی ..

آروم درِ گوشم گفت که از سال ۱۴۰۷ اومده. خواستم ذهنی حساب کنم ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۷ چند سال فاصله داره که دستم رو گرفت و گفت که آیا حرفش رو باور می‌‌کنم؟ گفتم معلومه که باور می‌کنم. با خوشحالی گفت که من سومین نفری هستم که حرفش رو باور کردم. و من بیش‌ از اونکه نسبت به دو نفر قبلی کنجکاو باشم، واسه‌م عجیبه که چرا بقیه‌ی آدم‌ها نسبت به چنین ادعایی انقدر جبهه می‌گیرند. گاهی جای آدم احمق و آدم سالم عوض می‌شه. آدمی که نِروس باشه رو بستری می‌کنند و می‌گن بیماره. سوال اینجاست که چه کسی دیوونه نمی‌شه اگه واقعاً به زندگی نگاه کنه؟ چرا هیچکس این مشنگ‌هایی که صبح به صبح با لبخندهای احمقانه‌ از خونه می‌زنند بیرون رو ‌بستری نمی‌کنه؟

 زندگی چیز تحقیرکننده‌ایه و خیلی منطقی نیست اگه با موقعیتی که دچار استهزاء شدیم، به صورت جدی برخورد کنیم. به خصوص که این استهزاء واقعیت محض باشه و نه صرفاً یه اغراق یا استعاره یا شوخی. در برابر این موقعیت، بهترین واکنش جدی نگرفتنه. شوخی کردن با تاریک‌ترین و تلخ‌ترین موضوعات زندگی. انسانی رو تصور کن که به خاطر مواجهه با مسائل دردناک زندگیِ خودش از پا درمیاد، تعادل روانی و فکری خودش رو از دست می‌ده و اندک دارایی‌ای که تحت عنوان مغز بهش داده شده رو تضعیف و بی‌اعتبار می‌کنه. چنین موجود نگونبختی باید خودش و مسائل اساسی زندگی خودش رو در پس‌زمینه‌ی مفاهیم بزرگتری مثل بشریت و انسان ببینه. اونجا می‌فهمه که اساس داستان زندگی طنزی تلخ و زننده‌ست و در این بین تنها باید لحظات کوتاه و ناپایداری از رضایت و لذت عمیق رو غنیمت شمرد. 


پی‌یر بِرتو (کی هس؟) توی پیش‌گفتار کتاب گوته چندتا تا ترجمه از اشعار لاتین آورده که من اینجا پشت سر هم می‌نویسم: 

. تمسخر کردن همه چیز، تمسخر نکردن هیچ کس، تمسخر کردن خویشتن، تمسخر کردن این واقعیت که انسان مورد تمسخر قرار گرفته است. 

. انسان نباید نه چیزهای اطراف خود را و نه خویشتن خویش را جدی بپندارد. و باید بداند علی‌رغم هر آنچه روی دهد، هرگز نباید تسلیم ناراحتی گردد.

. و آیا لبخند بودا، به نشانه‌ی خردِ بی‌پایان او نیست؟

 

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 June 19 ، 10:05
مرحوم شیدا راعی ..

یکی از پیامدها یا پس‌آمدهای منجیِ بشریت بودن، مظلوم بودن و احساساتی بودنه. 

سال چهارم دبستان، یه هم‌کلاسی داشتم که هم‌سرویسی هم بود. علاوه بر اینکه من جثه‌ی ریزه‌میزه‌ای داشتم، اون هم هیکل درشتی داشت و اختلاف زورمون زیاد بود. ولی ما با هم دوست بودیم. یعنی ذهنیت اون اینطور بود که ما با هم دوست هستیم. البته که من دوستش نداشتم. چون توی سرویس کلاس اولی‌ها و کلاس دومی‌ها رو اذیت می‌کرد. و من از اینکه اون‌ها رو اذیت می‌کرد و بهشون زور می‌گفت ناراحت بودم. هرگز به عنوان دوست بهش نگاه نکردم. امکان هیچ پیوندی بین منجی بشریت و مراجع قدرت‌ وجود نداره.

توی خونه بداخلاق و پرخاشگر شده بودم. آخرش یه روز که اومدم خونه، داد کشیدم و گفتم «من دیییییگه نمی‌خوام برم مدرسه». بعد هم رفتم توی اتاق و در رو کوفتم به هم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد. هیچوقت از این بچه‌ها نبودم که همه چیز رو توی خونه گزارش بدم ولی دیگه نمی‌تونستم این فشار عصبی رو تحمل کنم. 

فردا صبحش علاوه بر خودم، مامانم هم منتظر سرویس ایستاده بود. وقتی سرویس اومد مثل این مامانای طلبکار که بچه‌شون رو کتک زدند صداش رو برد بالا و همه رو تهدید کرد: «نبینم دیگه کسی اینجا بقیه رو اذیت کنه‌ها». 

موقعیت طنز و مسخره‌ای بود. هیچکس من رو اذیت نکرده بود. و مامان من دستور داده بود که کسی حق نداره دیگری رو اذیت کنه. چون بچه‌ی من -خیلی مسیح‌طور- تحمل دیدن اذیت کردن دیگران رو نداره. برای هم‌ذات‌پنداری بیشتر با این موقعیت تصور کنید که شما همچین بچه‌ی حساس و شکننده‌ای دارید و نگرانید که چطور باید همچین pussy‌ای رو... ببخشید، همچین منجی‌ای رو بین توله‌گرگ‌های مردم رها کنید. 


۴ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 10 June 19 ، 18:21
مرحوم شیدا راعی ..

زیپ سوئیشرت رو می‌کشم تا زیر چونه. هدفون‌ها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم می‌شه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست می‌ده. علاوه بر آدم‌ها، سر و کله‌ی انواع حشره‌ و جک و جونور هم پیدا می‌شه و برای خوابیدن مجبوری سوراخ‌هات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدم‌ها. امشب نور ماه چشم رو آزار می‌ده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشم‌ها رو می‌بندم. پلک‌ها سنگین و سنگین‌تر.

تصویر مردی که با دست زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های عرق روی خاک. صدای جر و بحث که چرا کفش پاره می‌پوشی؟ چرا بی‌ملاحظه حرف می‌زنی؟ چرا همه‌ش مایه‌ی آبروریزی؟ چرا همه‌ش گنگ و مبهم و آشفته‌؟ چرا باید از پوشیدن کفش و لباس ‌پاره یا کهنه بین آدم‌های پولدار و شیک‌پوش احساس بدی داشت؟ با دیدن فقر حالم بد می‌شه. دیدن ثروت حالم رو به هم می‌زنه. تصویر مردی که برای رسیدن به چیزی زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های اشک روی خاک. چرا سر و‌ وضع آقای دکتر هیچ‌فرقی با یه کارگر ساده یا کارمند خدماتی بیمارستان نداره؟ ماشینش هم یه پیکان قراضه‌ست. کمرش یه قوز عجیب داره، طوری که گردنش به سمت شونه‌ی راستش متمایل شده. منو ول کن، بیخیال من شو، من نمی‌تونم به کسی نزدیک بشم. از نزدیک که ببینیش، حس می‌کنی در محضر چیز بزرگ و مهمی هستی‌. پیرمرد ریقو ابهت زیادی داره. وجودش حضور چشمگیری داره. ویزیت یه متخصص ۴۰ هزار تومنه و این فقط ۱۵ هزار تومن می‌گیره. پیرمرد ریقو روزی ۱۰-۲۰ تا عمل انجام می‌ده و همه‌ی درآمدش رو وقف بیمارستان و مریض‌ها می‌کنه. کندن زمین با دست، ناخن‌هایی که خاک رو چنگ می‌زنه، اشک‌ها و عرق‌هایی که هر از گاه روی خاک می‌شینه. دیدن فقر حالم رو به هم می‌زنه‌. دیدن ثروت حالم رو بیشتر به هم می‌زنه. چطور می‌شه از این چرخه و طیف باطل خارج شد؟ هر دو کارکرد مشابهی دارند. هیچکس به ما زندگی کردن رو یاد نداده. به آدم‌ها نگاه نمی‌کنم. یا خیره به زمین، یا خیره به بالا. تا حالا ابرها رو اونطور که باید دیدی؟ آقای دکتر وقتی می‌ره بالاسر مریض‌هایی که عمل کرده، انگار اومده به بچه‌های خودش سر بزنه، با لبخند. کارش یه جور مراقبه‌ست. روزی ۱۲ ساعت مراقبه. چه روح خرسندی. پیرمرد قوزی فهمیده زندگی کردن یعنی چه. تو که کفش داری، پس چرا این‌ کفش‌های پاره رو می‌پوشی؟ کفش پاره می‌پوشم که شبیه این جماعت نباشم. ما مثل سگ‌ها زندگی می‌کنیم. با دهن‌های باز به دنبال هیچ هستیم. در حال بلعیدن هیچ، هضم هیچ، دفع هیچ. و وقتی به کرانه‌ی مرگ نزدیک می‌شیم، مثل سگ‌ها از ترس زوزه می‌کشیم. چنگ می‌زنیم به کثافتی که هستیم، به کثافتی که زندگی می‌کنیم و صدای ناله، قطره‌های اشک، عرق، وحشت، بیدار شدن از خواب، با داد. دوباره نور ماه.

آشفتگیِ روان خودش رو توی خواب‌ها نشون می‌ده. داد می‌زنی و از ‌صدای خودت بیدار می‌شی، چه وحشت زننده‌ای. بیدار می‌شی اما دلیلی برای این بیدار شدن نداری. مثل مسافری که کسی منتظر بازگشتش نیست. که لازمه‌ی برگشتن شوقِ حضور و دلبستگیه. سرده. سنگ‌هایی که روش خوابیدم یخ کرده. ساعت ۲:۵۰ دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌ده و من اینجام. ته این دره‌ی تاریک، قبل از سیل‌بند آخر. غلت می‌زنم و پیشونی‌ رو می‌چسبونم روی سنگ‌های صیقلی. بوی خاک می‌پیچه توی سرم. بوی خاک، یادآور حس دلتنگی، دلتنگِ «دلتنگِ چیزی بودن»، احساس غربت، بیگانگی از خاک. صدای جیرجیرک‌ها صدای سکوت رو با اختلاف شکست داده. جیرجیرک‌ها هم بدبخت‌اند؟ با این همه سر و صدا، باید موجودات احمقی باشند. چرا من اینجام؟ این چه شکل از تنهاییه؟ چرا انقدر غلیظه؟

 از پشت سر صدای پا میاد. یه لحظه برمی‌گردم و سوسوی نوری که در حال نزدیک شدنه رو می‌بینم و وقتی قدم‌هاش رو کُند می‌کنه، کامل برمی‌گردم تا صورتم رو ببینه. می‌گه ترسیدم. می‌گم نترس عزیزم. میاد نزدیک و باهام دست می‌ده، سلام. کمی دیر اما بالاخره می‌فهمه که نور هدلایت‌ش تو چشم منه و برعکس اون که منو می‌بینه، من دارم کور می‌شم و هیچی نمی‌بینم. عذرخواهی می‌کنه و هدلایتش رو خاموش. یه آدم ۳۰-۳۵ ساله‌، مذکر، کمی چاق، کمی کچل، با دو تا باتوم و یه کوله‌ی بزرگ و یه لبخند تصنعیِ غیر ارادی برای مخفی کردن حالتِ تعجب و شوکی که توی صورتش دویده. از یه جاش داره قرآن پخش می‌شه، لابد به خاطر حضور خداست که از تنهایی به دلِ تاریکی زدن نمی‌ترسه. این عتیقه‌ها رو فقط چند سال یه بار می‌شه دید. اطرافم رو نگاه می‌کنه و به خنده می‌گه چرا هیچی همراهت نیست؟ زورکی می‌خندم و می‌گم نیاز به چیزی نیست. می‌گه چای و بیسکوئیت توی کوله‌ش داره. می‌گم نه، ممنون. عذرخواهی می‌کنه از اینکه خلوتم رو به هم زده و منم از اینکه با حضورم باعث ترسیدنش شدم عذرخواهی می‌کنم. تعارف الکی. به سمت سیل‌بند حرکت می‌کنه و من به خلوت احمقانه‌م ادامه می‌دم و از اینکه این جا آدمیزاد دیدم، اصلاً راضی نیستم. گویی کسی به حریم و زمینِ شخصیم تجاوز کرده.

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۱ 02 June 19 ، 17:45
مرحوم شیدا راعی ..

هوای اینجا همیشه خنک‌تر از بیرونه. حاشیه‌ی در کمی نور وجود داره، ولی بقیه‌ی فضا کاملاً تاریکه. بالای سرم یه سری لباس‌ آویزونه. روبه‌روم یه میز کوتاه و قدیمی وجود داره و چرخ خیاطی‌ای که روش آروم گرفته. میز توی روشناییِ بیرون سبزرنگه. ولی اینجا سیاه به نظر می‌رسه. درست مثل روکش کرِم‌رنگِ جعبه‌ی چرخ‌خیاطی، مثل موکت خاکستری‌رنگی که کف پَهن شده، مثل من که اینجا فقط یه جرم تاریکم. اون بیرون، هر نوری چشم رو آزار می‌ده. هر صدایی زجرآور و گوش‌خراشه. اما اینجا همه‌ی صداها به سکوت میل می‌کنند، همه‌ی رنگ‌ها به تاریکی. اینجا فضای زیادی نداره. فقط در یک حالت می‌شه نشست: پاها رو توی شکم جمع کنیم و سیخ به دیوار تکیه بدیم. و من خودم رو اینجا قایم می‌کنم، وقت‌هایی که نمی‌دونم با بودنم چیکار کنم. وقت‌هایی که به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم نداشتم. و من معمولاً به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم ندارم.

پیش‌تر، پیوسته خودم رو به این خاطر که از کیفیات درخور و شایسته‌ای برای زیستن برخوردار نبودم، لعنت می‌کردم. به خاطر ویژگی‌های جذابی که نداشتم، به خاطر اینکه توده‌‌ای از ویژگی‌های غیرجذاب (کون بزرگ و قد ۱۵۴ سانتی‌متری) بودم. با تمام توان به خودم سیلی می‌زدم. خودم رو تحقیر می‌کردم و ردّ این تحقیرها روی روحم جای بدی می‌ذاشت. حالا اما فقط به این کمد پناه می‌برم. توی کمد، کابوسی به نام دوست نداشتنِ خود و احساس ارزش نکردن وجود نداره. توی کمد هیچ «خودی» وجود نداره. کمد یه جور خلأ و نیستی داره که می‌تونم ساعت‌ها مقیمش بشم. در کنار سایر اشیاءِ فاقد اهمیتی که ماه‌ها بدون استفاده توی تاریکی باقی می‌مونند. کمد یعنی جایی که می‌تونم از شر خودم خلاص بشم. خودی که معمولاً دوستش ندارم.

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 31 March 19 ، 14:13
مرحوم شیدا راعی ..

داستان

یک روز و فقط یک روز اخبار روز رو دنبال می‌کنی: توی سیستان بلوچستان یه مهدکودک آتیش گرفته و چندتا بچه مردند و چندتایی هم سوختند. بعد در و دیوار کلاس رو نشون می‌ده و بخاری نفتی، فقر. و از طرفی می‌دونی که چه ثروت‌هایی توی این مملکت وجود داره که حتی تصورش هم از عهده‌ی ذهنت خارجه. بعد ماجرای نماینده‌‌ی سراوان مطرح می‌شه و کلیپی که دست به دست بین مردم می‌گرده. رئیس مجلس می‌گه باید با انتشاردهنده‌ی ویدیو برخورد بشه. کلیپ بعدی‌ای که وجود داره، مربوط به یه سربازه که افغان‌ها رو ردیف کرده کنار دیوار و بهشون سیلی می‌زنه. ازشون می‌پرسه برا چی اومدید ایران. بعد باهاشون بشین پاشو بازی می‌کنه. رفیقش که داره فیلم می‌گیره، تمام مدت در حال خندیدنه. یه سری خبر در مورد خصوصی‌سازی ناجور اموال دولتی وجود داره و یه سری اعتراض دنباله‌دار از کارگران فلان جا و بهمان جا. اخبار مملکت بیشتر شبیه یه سریال کمدی مضحک و طولانی می‌مونه. زندگی به خودی خود و به اندازه‌ی کافی بی‌معنا هست. و اگر حس می‌کنی معنایی توی زندگی‌ت پیدا کردی، شاید به این دلیله که محدوده‌ی نگاهت رو تنگ کردی. یه چیزایی رو داری نادیده می‌گیری. توی کشور ما این بی‌معنایی به حد اعلای خودش می‌رسه. جشن بی‌معنایی اینجاست. اینجا حتی نمی‌شه معناهای دم‌دستی و معطوف به سطوح ابتدایی زندگی رو دید. جای شکرش باقیه که هنوز خدا هست. به خصوص توی اتوبوس‌هایی که روزی دو ساعت از عمرم رو توش سر می‌کنم. پیرزن برای پوشاندن اعضاء و جوارح زنانه یا به تعبیر دقیق‌تر پیرزنانه‌ی خودش چادر به سر کرده. با راه افتادن اتوبوس تعادلش رو از دست می‌ده. چادر زیر پاهاش گیر می‌کنه و با اعضاء و جوارح پیرزنانه‌ی خودش کفِ اتوبوس پخش می‌شه. من به اعضاء و جوارح پیرزن نگاه می‌کنم و آدم‌هایی که دوره‌ش می‌کنند تا بلندش کنند. توی این اتوبوس‌ها فقر رو می‌شه از نزدیک دید که روی صندلی کناری‌ت نشسته و به بیرون از پنجره نگاه می‌کنه. نمی‌تونم خودم رو با جامعه وفق بدم. معنی کالچر شاک رو با گشت‌های گاه و بیگاه توی توئیتر و اینستاگرام هموطنانم تجربه می‌کنم. ارتباطم با جامعه محدوده به دیدن آدم‌ها توی این اتوبوس‌ها. به این مردم بی‌نوا نگاه می‌کنم که در عرض چندماه هزینه‌های زندگی‌شون چندبرابر شده و درآمدهاشون مثل قبل باقی مونده. مردمی که نقش چندانی در وضعیت سیاسی و اقتصادی‌ای که بهشون تحمیل می‌شه ندارند. حتی نمی‌دونند چرا مورد تحریم ابرقدرت‌های دنیا واقع می‌شن. این‌ مفنگی‌های رقت‌انگیز بالاخره یه روز مریض می‌شن. مرض‌‌هایی مثل سرطان و ام‌اس. و دیگه هرگز از پس هزینه‌ی درمان‌هاشون برنمیان. می‌تونند سریع‌تر بمیرند. و خدا همینجا روبه‌روی من ایستاده و سرش رو به میله‌ی اتوبوس تکیه داده، با کفش‌های کهنه و خاکی، دست‌های زمخت و خشک. و تو سعی داری برای خودت و زندگی‌ت معنا خلق کنی تا مضحک بودن خودت رو فراموش کنی، نبینی. غافل از اینکه هر داستان مضحکی باید یه قهرمان مضحک هم داشته باشه. 


قهرمان داستان

این روز‌ها شاش‌هایم بوی «چی‌توز موتوری» می‌دهد. به دستشویی که می‌روم، عمیق‌تر از معمول نفس می‌کشم. یک میل عجیبی درونم شعله می‌کشد به خراب کردن، به ویرانی. یادم نمی‌آید آخرین بار کِی چی‌توز موتوری خورده‌ام. چی‌توز موتوری را باید در گروه‌های دو یا چند نفره خورد. امروز می‌خواستم بروم چند بسته از این بزرگ‌هایش را بخرم و خودم را و امیال پلید و ویرانگرم را ارضا کنم. اما به یادم آمد که  خوردنش تنهایی هیچ لطفی ندارد. اما من گروه دو یا چند نفره‌ای پیرامون خود نداشتم. به کارگرانی که در کنار خیابان منتظر بودند نگاه‌ کردم. سرهاشان در گریبان بود اما هوا آنطور که شاعر گفته سرد و سوزان نبود. به این فکر می‌کردم که پفک را باید با این کارگرها و به صورت دسته‌جمعی خورد. باید راه برویم و فریاد بزنیم «کارگران جهان متحد شوید» نه برای احقاق حقوق و به زیرکشیدن ظالمان و حاکمان، که تنها برای پفک‌ خوردن. جشن بی‌معنایی همینجاست. خیلی زود بی‌خیال کارگران جهان شدم. چرا که به جای بسیج کردن کارگران جهان، می‌شود تنهایی روزی چندین بار شاشید. و البته نفس‌های عمیقی که پیشتر عرض کرده‌ام. با اینکه سال‌هاست چی‌توز موتوری نخورده‌ام، ولی باید سعی کنم فرد مفیدی برای جامعه باشم و راهی برای تسکین رنج‌ انسان‌ها پیدا کنم تا با این فکرها و کارها به زندگی‌ام معنا بدهم. تا مثل این احمق‌های درخودفرومانده نشوم که همه‌ی زندگی‌شان حول محور وجود ابلهانه‌ی خودشان در جریان است. در این بین اما نمی‌دانم که با این میل به ویرانی چه کنم؟ با شاش‌هایم که بوی چی‌توز موتوری می‌دهد چه کنم؟ با خدا که همیشه زیر دست و پایم له می‌شود چه کنم؟ با فقدان شفقت و همدلی خودم نسبت به این آدم‌ها چه کنم؟ با این بهجت بی‌معنایی چه کنم؟ اسموردینکا، با عشق بی‌معنایم به تو چه کنم؟

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 December 18 ، 23:25
مرحوم شیدا راعی ..

تمام مسیر را سوار بر خر طی کردیم. همه خسته و کوفته بودیم. پس از اندکی استراحت، کاروان دوباره تجهیز به رفتن شد. خرها و دیگر سطوران را زین کردند. من تنها بر زمین یله بودم. گفتند که در چه حالی ابوقراض؟ این تعلل بهر چیست؟ گفتم نمی‌آیم. جِت ‌لَگ شده بودم‌. مرا همانجا بی خر رها کردند. من شانه‌هایم را بر خاک رها کردم. دل و بارم، بادی را. 

شب غمگین بودم و تنها. من که بودم در این بیابان تاریک؟ در طول زندگی‌ام در پی یافتن جایگاه خود بوده‌ام؟ هرگز. هیچوقت دنبال هیچ چیز نبوده‌ام. کمتر از این‌ها سرم می‌شد که باید به دنبال چیزی رفت. کتاب‌های خوب را انسان‌های بزرگ می‌نویسند. من اما کوچکم. آنقدر کوچک که نمی‌توانم خودم را، تمام خودم را در این نوشته آشکار کنم. چیزی برای عرضه وجود ندارد. اما چشم‌هایم نقطه‌هایی را ثبت می‌کند. من تنها برای اشاره به این نقطه‌ها می‌نویسم. 

در آن بیابان چه کردم؟ هیچ. گذشتن لحظه‌ها را می‌پاییدم. که مبادا ثانیه‌ها از هم جلو بزنند. یا سرعتشان را از روی بدخواهی و کینه کم و زیاد کنند. تشنگی اما حضورم میان ثانیه‌ها را برآشفت. براساس داستان‌های این‌چنینی، کاراکتر در راه مانده از فرط تشنگی ادرار خود را می‌نوشد. اما در روایت ما خبری از این کثیف‌کاری‌ها نیست. خیلی زود به آبادی رسیدم و با گوسفندان از سر جوی آب خوردم. 

چوپان آمد و پانسمان پاهایم را چک کرد. دستی بر سرم کشید و ضربتی به دمبالچه‌‌ام نواخت. من به میان دشت دویدم و با دیگر بزها چریدم.

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 28 October 18 ، 20:12
مرحوم شیدا راعی ..

 دستشویی مخروبه و عجیب غریب بود. عجیب از نظر کوچیک بودن و تنگ بودن و ناهموار بودن. توش اصلا نمی‌شد تعادل داشت. از یه طرف باید دستم رو می‌ذاشتم رو زمین و در و دیوار کثیفش رو می‌گرفتم و از طرف دیگه، به شدت نیاز به جیش‌کردن احساس می‌شد و در عین حال چیزی ازش نمی‌اومد. با کوله پشتی به پشت خوابیده بودم کف دستشویی، دقیقا روی سطح کاسه توالتِ کثیف و ناهموار. و دودولم رو به سمت بالا و درِ دستشویی نشونه گرفته بودم. دستشویی خیلی ارتفاع کوتاهی داشت و حتی نمی‌شد توش نشست. البته یادمه قبل از اینکه واردش بشم، تا این حد کوچیک و تنگ به نظر نمی‌رسید. زور می‌زدم و درد می‌کشیدم تا اینکه دیدم یه چیز تیره از سر دودولم زد بیرون. فضای توالت تاریک بود و اول فکر کردم که داره خون میاد. ولی بعد دیدم اون ماده‌ی تیره داره صاف و راست میاد بیرون. بیشتر که بیرون اومد، فهمیدم یه میله‌ست. یه میله‌ی باریک و تیره. بلافاصله پشت سرش یه میله‌ی آلومینیومی هم اومد بیرون. میله‌های باریک شبیه دل و روده‌ی اِتود بودند. اما هر قدر فکر کردم، یادم نیومد که جایی اتود خورده باشم. فرصت فکر کردن نبود، تخلیه ادامه داشت؛ محتویات داخل اتود و چیزهای متفرقه‌ای مثل سوزنِ توپ، میخ، کبریت یا هر چیز دیگه‌ای که بتونه از اون مجرا عبور کنه. دیگه به اینکه کف دستشویی خوابیده بودم، توجهی نداشتم. فقط چیزایی که بیرون می‌اومد رو جمع می‌کردم یه گوشه. انگار کسی هم بیرون دستشویی منتظرم بود.

این روزها، هر وقت که فرصت خوبی دست می‌ده، دستم رو توی شرتم می‌کنم. مادرم برای چندمین بار بهم هشدار داده که حق ندارم دست توی شرتم ببرم و با دودولم بازی‌بازی کنم. اما من دوست دارم برم توی اتاق‌ها و با خودم بازی کنم. چندباری هم دست به دودول خواهرم گذاشتم و مادرم خیلی عصبانی شده. می‌گن دودول خواهرم با مال من فرق داره. اون دودول نداره. دوست دارم تنها باشم و به دودول خودم نگاه کنم، ور برم، فشارش بدم. باید بفهمم چرا خواهرم دودول نداره. به خاطر کوچولو بودنشه؟ اونم وقتی مثه من بزرگ بشه، دودول در میاره؟ مامانم خیلی از دستم عصبانیه. من دودولم رو دوست دارم. کاش خواهر کوچولوم هم زودتر دودول در بیاره. 

۳ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 11 October 18 ، 22:49
مرحوم شیدا راعی ..

اینجا تمرکز کار مشکلیه. می‌خوام در مورد ایرنئو فونس (Ireneo funes) بنویسم.

 «... به یاد می‌آورم چهره‌ی اخموی سرخ‌پوستی‌اش را که پشت سیگارش به طور غریبی در دوردست‌ها بود. ایرنئو تا قبل از آن شب بارانی که یک اسب ابلق واژگونش کند، همان چیزی بود که تمام مؤمنان دیگر هستند: کور، کر، بی‌عقل و فراموشکار. وقتی به هوش آمد٬ زمان حال و پیش‌ پا افتاده‌ترین خاطرات برایش آنقدر غنی و آشکار شده بودند که نمی‌شد تحملشان کرد. او می‌توانست تمام رویاها را بازسازی کند. دو یا سه بار یک روز کامل را بازسازی کرده بود. هرگز تردید نکرده بود ولی هر بازسازی یک روز کامل وقت گرفته بود. او از تصور مُثل کلی افلاطون تقریباً عاجز بود. حتی این مسئله آزارش می‌داد که سگِ ساعت سه و چهارده دقیقه همان اسمِ سگ ساعت سه و ربع را داشته باشد. چهره‌ی خودش در آینه و دست‌های خودش هر دفعه متعجبش می‌کرد. فونس دائماً پیشرفت آرام فساد، پوسیدگی و خستگی را تشخیص می‌داد. متوجه پیشرفت مرگ و رطوبت می‌شد. خوابیدن برای او بسیار مشکل بود. خوابیدن، جداشدن از دنیاست. بی‌هیچ زحمتی انگلیسی و فرانسه و پرتغالی و لاتینی را یادگرفته بود. با این حال شک دارم که او قادر به اندیشیدن بوده باشد. اندیشیدن فراموش کردن تفاوت‌هاست و کلی کردن و تجرید. در دنیای‌ انباشته‌ی فونس فقط جزئیات تقریباً آنی وجود داشتند». 

اینجا تمرکز کار مشکلیه. چهارتا دندون عقلِ نهفته و بی‌عقل دارم که نیاز به جراحی داره. دوتاش کاملا عمود به ردیف دندون‌ها قرار داره. علت این پدیده، کوچیک بودن فک آدمه. به عبارتی، اگه دهن گشادی داشته باشید، این اتفاق واسه‌تون رخ نمی‌ده. البته جراحی مهم و خاصی نیست و حیوانات زیادی به این مشکل دچارند. حالا منتظرم که نوبتم بشه. این قسمت از کلینیک، مربوط به کودکانه و دقیقاً نمی‌دونم که دکترِ من (جراح فک و دهان) توی این بخش چیکار می‌کنه. به هر حال، در و دیوار پر از رنگ و نقاشی و گل و بلبل و ستاره‌ست و فضا٬ مالامال از مامان و بچه. عدم توانایی من برای تمرکز، به خاطر وجود بچه‌ها نیست. انقدر که مامان‌ها سر و صدا می‌کنند، بچه‌ها شلوغ نمی‌کنند. به عنوان یه نمونه‌ی جامع و بزرگ، می‌شه خانم بغل‌دستی رو توصیف کرد. این بانوی محترم، پشتش رو کرده به من و با باسن عظیمش به حریم صندلی من تجاوز کرده. در کل تاریخ بشریت، این اولین مورده که «باسن» نقش فاعل رو در یک تجاوز ایفا می‌کنه و امیدوارم مورخان این اتفاق نادر رو برای آیندگان ثبت کنند. بانوی متجاوز تا حالا هزارتا خاطره از دندونپزشکی‌رفتن تعریف کرده و بیوگرافی و سوابق پزشکی تمام افراد قبیله‌ش رو با دیگر همتایان خودش به اشتراک گذاشته و یگانه پرسش من در این لحظه اینه که چرا خسته نمی‌شه؟ چرا برای رضای خدا هم که شده، یه‌ کم دهنش رو نمی‌بنده؟

 البته بانوان دیگه‌ای هم هستند که درگیر فعالیت‌های گروهی نشدند و آلودگی صوتی و دی‌اکسیدکربن ایجاد نمی‌کنند. همچنین یه پدر و پسر تنها هم درست رو‌به‌روی من حضور دارند که توصیف‌شون خالی از لطف نیست. من از دیدن حوصله‌ی این پدرِ جوان سخت شگفت‌ زده‌ام. بدون اینکه هیچ خستگی و بی‌حوصلگی‌ای از جفتک‌پرونی‌های پسرش نشون بده، با مهربونی تمام باهاش بازی می‌کنه. توی این راهروی باریک و بین این همه زن پر حرف، رفتارش فوق‌العاده‌ست. از طرز نشستنش گرفته تا طرز نگاهش به اطراف، همه‌ش باعث می‌شه من توی کتگوری مردهای جذاب قرارش بدم. توی این بیست دقیقه حداقل ده تا بازی مختلف انجام دادند. بازی‌های ساده با انگشت‌های دست، بدون سر و صدا یا تحرک خاصی. فقط واسه اینکه بچه‌ی پرانرژی‌ش رو سرگرم کنه تا حوصله‌ش سر نره و آروم باشه. محیط شلوغ اینجا نمی‌ذاره با تمرکز داستانم رو بخونم. به خصوص که مثل ایرنئو٬ حافظه‌م دوست داره همه چیز رو زنده و غلیظ٬ به دقیق‌ترین شکل ممکن ثبت کنه. بارها شده که زمان زیادی رو صرف نگاه کردن به یه جمله یا متن ساده کنم و نفهممش. تصاویر شلوغ ذهنم رو آزار می‌ده٬ چون نمی‌تونه مثل ذهن بقیه‌ی افراد نسبت به تکثر جزئیات بی‌تفاوت باشه. تمرکز ناخواسته و بیمارگونه به جزئیات٬ فکر و اندیشیدن رو مخدوش می‌کنه. و همینه که خیلی وقت‌ها از فهم چیزهای ساده عاجزم می‌کنه و به واسطه‌ش احساس احمق بودن می‌کنم. همینه که می‌تونم ساعت‌ها به یه منظره یا حتی یه دیوار خیره بشم و هرگز حوصله‌م سر نره. هر نقطه‌ی دیوار با بقیه‌ی نقاطش فرق داره. هر لحظه با لحظه‌ی قبل.

«... روشنایی بی‌رمق سپیده‌دم از حیاط خاکی به درون آمد. آنگاه چهره‌ی صدایی را دیدم که سراسر شب حرف زده بود. ایرنئو نوزده سال داشت. در سال 1868 به دنیا امده بود. در نظرم همچون پیکره‌ای برنزی باشکوه جلوه کرد٬ قدیم‌تر از مصر و مقدم‌تر از پیامبران و اهرام. فکر می‌کردم هر یک از کلمات من (هر یک از حالات من) در حافظه‌ی سرسخت او ثبت خواهد شد. از ترس افزایش حرکات بیهوده‌‌ام سست شدم. 

ایرنئو فونس در سال 1889 بر اثر احتقان ریوی درگذشت.»

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 10 September 18 ، 08:38
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 26 August 18 ، 15:25
مرحوم شیدا راعی ..

افق رویداد

 آدم‌هایی که سه روز پیش من رو دیدند -اون آدم پر انرژی که به نظر خیلی باحال می‌‌رسید و دروغ‌تر از همه، خیلی با جسارت بود- تصویری تا این حد متفاوت رو باور نمی‌کنند. که این همون آدمه. که حالا لخت و عور خودش رو لای یه پتو پیچیده. درست به اندازه‌ی یه آدم فلج احساس ضعف می‌کنه‌. به فضای شلوغ و به هم ریخته‌‌ی اتاق خیره شده. یه نگاه مات و بی‌معنی که معلوم نیست تا کی قراره ادامه داشته باشه. همه چیز در انتظار حرکتی از سوی تو، تو در انتظار هیچ چیز. دنیا انگار با من به بن‌بست می‌رسه. با فکرها و احساساتی گنگ و مبهم، که منجر می‌شه به مقداری شک، هجمه‌ای از نفرت و لاجرم، اندکی ترس.

 فقط کافیه سه روز توی خونه تنها زندگی کنم. به مرور همه چیزِ خونه شکل من می‌شه. یه خونه که توش زندگی نیست. یه آدم عیاش که عیاشی نمی‌کنه. به دود علاقه‌ای نداره، از جن و پری نمی‌ترسه و نمی‌تونه به جنده‌ها دست بذاره. یه جور رهبانیت منهای خدا؛ رهبانیت سکولار. 

از سکوت طولانیِ این خونه‌ی خالی، تا تاریکی‌ای که همیشه لازمه‌ی آرامش درونیِ یه افسرده‌ی بالفطره‌ست. همه و همه ذهن ناظر بیرونی رو به سمتی می‌بره که انگار اینجا کسی نیست، کسی زندگی نمی‌کنه. 

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 10 June 18 ، 15:33
مرحوم شیدا راعی ..


همیشه وقتی کاهو می‌خورم، نسبت به خودم احساس خوبی پیدا می‌کنم. صدای crunchy‍ش که می‌پیچه توی کاسه‌ی سرم، باعث آرامشم می‌شه، همینکه می‌فهمم هنوز گوسفندم. البته همیشه توی ذهنم بز نسبت به گوسفند اعتبار و جایگاه والاتری داشته. بز همیشه سر بالا به اطراف نگاه می‌کنه. Browser، هوشیار و چالاکه. گوسفند اما همیشه به پایین نگاه می‌کنه. Graser، پخمه، احمق و بامزه‌ست. همیشه به بز بودن تظاهر کردم. علی‌الخصوص به بز کوهی. به خاطر صورت کشیده‌ و لاغرم و همچنین به خاطر علاقه‌م به تاب خوردن بین کوه‌ها، معمولاً کسی متوجه گوسفند بودنم نمی‌شه و می‌تونم خیلی اوقات خودم رو به عنوان بز معرفی کنم. به خصوص که کسی نمی‌تونه باور کنه یه گوسفند انقدر بی‌مزه و پر تحرک باشه. با این حال، هیچوقت به خاطر گوسفند بودنم احساس شرم، سرافکندگی و حقارت نداشتم. اتفاقاً همین گوسفند بودن هم همیشه موجب تسلی و انبساط خاطرم می‌شده. کم چیزی نیست بتونی بین این همه آدم، «گوسفند» باشی. 


رانلد لنگ می‌گه «اسکیزوفرنی بیماری نیست، بلکه راه حل زیرکانه‌ای است که شخص برای زیستن در محیطی غیر قابل زیست برای خود برگزیده است». گاهی دیوانه شدن، دیوانه‌سازی یا به پیشواز دیوانگی رفتن عملی انتحاری‌ست برای نشان دادن دیوانه و بیمار بودن همگان (جامعه). راهکاری رندانه و پیش‌مرگانه برای نشان دادن بی‌لباس بودن پادشاه! جامعه‌ای که روابط و ضوابط و هر آن چه که روز و شب‌ش را می‌سازد آکنده به دروغ و ریا و فریب است و اصرار دارد بر سلامت خودش، از راه‌های رسوا کردنش ارتکابِ دیوانگی و جنون است.

با این حال من هرگز هیچ قصدی برای رسواکردن جامعه و اینجور گه‌خوری‌ها نداشتم. من کاری به جامعه ندارم. صرفاً یه گوسفند معمولی‌ام. یه گوسفند به دردنخور که استانداردهای گوسفند بودن رو نداره. از اون بدتر، گله نداره. چوپان نداره. 


18 May 18 ، 12:36
مرحوم شیدا راعی ..

یه کافه‌ی شلوغ که به زور توش جا برای نشستن پیدا می‌شد. هوا خفه بود و حجم دود سیگار همه‌ی رنگ‌ها رو به خاکستری متمایل می‌کرد. من چشم‌هام از دود و بوی سیگار می‌سوخت و غیر از این، همه چیز عادی و بی‌حاشیه بود. تا اینکه اون طرف کافه، یه دختر بچه رو اذیتش کردند. شرتش رو خیس کردند. و دختر بچه با گریه از جلوی میز ما رد شد. توجه همه جلب شد. همه نگاه‌ها خیره بود. اصلاً این بچه وسط این کافه چیکار می‌کنه؟ من حس کردم باید چیزی بگم. کنترل خودم رو از دست دادم و داد زدم؛ باید زد تو گوش کثافتی که این غلط رو کرده. همه ساکت بودند، کافه کیپ تا کیپ پر از مردای هرزه. صدای من همهمه‌ رو خفه کرده بود. یکی دیگه هم از اون وسط داد کشید که «کی ‌این غلط رو کرده؟» و وسط اون هیاهو یکی از مردای  گردن‌کلفت بلند شد و گفت «هر کی می‌خواد کرده باشه، هیچ اشکالی نداره، منم این کارو می‌کنم» و بعد بلند بلند خندید. به فاصله‌ی چند متری من مرد ریزه‌میزه‌ای بود. سریع هفت‌تیرش رو درآورد و سه تا تیر وسط سینه‌ی مرد گردن‌کلفت خالی کرد. صدای شلیک همه رو شوکه کرد. بلافاصله یکی دیگه اون وسط داد کشید؛ «من بودم که شرت دختر بچه رو خیس کردم.» و با این اعتراف همه چیز به هم ریخت، همه اسلحه کشیدند. معلوم نبود که کی‌ به کیه. هیچ چیز مشخص نبود. مرد ریزه‌میزه پرید روی میز و خودش رو به من رسوند و بی‌دلیل اسلحه رو گذاشت کنار شقیقه‌‌م. با تکه‌های شکسته‌‌ی لیوان روی دستم خط می‌کشید و بقیه رو تهدید می‌کرد. زیادی مست بود و کافه زیادی شلوغ بود و صدای عربده‌ها زیادی بلند. مرد ریزه میزه اسلحه رو فشار می‌داد توی صورتم و درِ گوشم داد می‌کشید و من هیچ نمی‌فهمیدم که چی می‌گه. داشت ساعد و مچ دست‌هام رو با خرده‌شیشه‌ها زخم می‌کرد که یه نفر از روبه‌رو پیداش شد و ۸ تا گوله وسط شکم مرد ریزه‌میزه خالی کرد. من فقط اسلحه‌ش رو پس زدم که تیر ازش وسط سرم در نشه و خوابیدم کف زمین. و صحنه‌ی کافه تبدیل شد به یه کشت و کشتار دیوونه کننده و پر از جنون. کف زمین پر از خرده شیشه و خون بود و من سعی ‌کردم سینه‌خیز خودم رو به یه گوشه‌ی امن برسونم. یه لحظه سرم رو بردم بالا و همون دختربچه رو دیدم که با همون لباس خیس ایستاده بالای سرم. در حال اشک ریختن، با یه اسلحه که سمت من نشونه رفته بود، و شلیک. 

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 May 18 ، 15:13
مرحوم شیدا راعی ..

هر آدمی ویژگی خاص و بارزی داره که می‌شه براساسش اون فرد رو خیلی موجز توصیف کرد. اینجا یه آقایی هست که بدجوری به من خیره شده. همدیگه رو نمی‌شناسیم و این همیشه واسم عجیب بوده که دو تا آدم غریبه، اینطور به هم خیره بشن. مگر اینکه حرفی، فکری، مقصودی در میون باشه. مهم‌ترین خصیصه‌ی این مرد غریبه، که داره توی آینه بهم نگاه می‌کنه، خسته‌کننده بودنشه. «دنیا» و «این مرد غریبه» مدام در حال خسته کردن و ملول کردن همدیگه‌اند. یه رقابت تنگاتنگ، همیشگی.

۳ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 23 February 18 ، 11:51
مرحوم شیدا راعی ..

صدای قلیون در پس‌زمینه‌ی سکوت، فضا رو بدجور معنوی کرده. آدم یاد اشراق می‌افته. مگه نه اینکه بوی ادراک همیشه از سکوت سر می‌زنه؟ من خسته، تکیه به پشتی، و دودی که به سمت بالا حلقه‌ می‌شه. حلقه‌هایی که بازتر و بازتر می‌شه و در نهایت محو. خوشبختانه اینجا همه به صفحه‌ی گوشی‌هاشون خیره شدند و سکوت و نور و دود به همراه سرمای آفتابِ بی‌رمقِ قبل از غروب، بهترین کوارتت ممکن رو رقم زدند. و همین چیز‌هاست که گاهی لحظه رو-هر چند کوتاه- شفاف‌ می‌کنه و چشم‌ها رو، و فکر رو. ایران مثل یه بمب ساعتی می‌مونه، در آستانه‌ی فروپاشی. از داخل بوی خیانت و حماقت، از خارج بوی تجاوز و جنایت. جامعه‌شناس‌ها هیچ چیز امیدوارکننده‌‌ای برای دهه‌های آینده‌ متصور نیستند. فروپاشی لزوماً به معنی هرج و مرج سیاسی نیست. اینجا همه چیز فاسد شده. محیط زیست، اقتصاد، فرهنگ، دین. به شعاع‌های نور که از پنجره‌های رنگی خودشون رو به داخل پرتاب می‌کنند نگاه می‌کنم. رشته‌های رنگارنگ افقی فضای بالای اتاق رو طی می‌کنند و روی دیوار، اون بالا، نزدیک سقف خودشون رو پخش می‌کنند. زرد، قرمز، سبز. دنیا هنوز به چرخ دلار آمریکا می‌چرخه٬ متجاوزترین کشور دنیا در ۷۰ سال اخیر که قدرت خودش رو در معرض تهدید چین و روسیه می‌بینه. سال ۲۰۱۸ مردم یمن به خاطر قحطی می‌میرند. آمریکا به عربستان سلاح میده که بریزه رو سر یمن. یمن از ایران سلاح می‌گیره. کنفرانس خبری برگزار میشه، یه زن آمریکایی کنار لاشه‌ی موشک می‌ایسته و به یه سری نشونه‌ها اشاره می‌کنه. که این موشک ساخت ایرانه. و بعد آمریکا یمن رو محکوم می‌کنه که چرا از موشک استفاده کرده، ایران رو محکوم می‌کنه که چرا به یمن موشک داده. به قول رضا نساجی که از سعدی نقل می‌کرد: «این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته»! 


دودها حلقه به حلقه به سمت سقف حرکت می‌کنند و محو می‌شند. خوب به اتفاقات نگاه کن و سعی کن بفهمی چه خبره. دنیای ما هم یه روزی تموم می‌شه. یا توی یه بیماری و جنگ و قحطی، یا توی یه پوچی و روزمرگی. قبلاً می‌پرسیدم که «این زندگی یعنی چه؟». حالا به نظرم باید گفت: «به درَک که یعنی چه». باید به زندگی مثل یه اثر هنری نگاه کرد. قرار نیست به سوالات جوابی داده بشه. زنده‌باد سوالات بی‌جواب. زنده‌باد حلقه‌های محوِ دود که برای زوال لحظه‌شماری می‌کنند. زنده‌باد این لحظه‌های خالی. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 08 February 18 ، 14:49
مرحوم شیدا راعی ..
۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 February 18 ، 10:26
مرحوم شیدا راعی ..

برایمان خوک بریان بپزید. خوک شیری‌ای که مغزش خوب پخته شده باشد. من شامپاین نمی‌تونم بخورم. نوشیدنی گازدار دوست ندارم. عرق سگی چجوره؟ یه بطری، ۳۰ هزار تومن. زود آدمو می‌گیره. بعدش باید همدیگه رو سفت بزنیم. حتی اگه قبلش همدیگه رو سفت کرده باشیم. شما وضعتون چجوره؟ خوبه آقا. ما بابامون الاغ بود. بار می‌برد. ننه‌مون اسب بود، نجیب بود. اینه که از آمیزش دوتا مؤمن چارپا، قاطری چون ما به عمل آمده‌. پرسید چگونه‌ای ای برادر؟ گفتم همچو باد معده، بی‌تابِ رها شدن. شلیک. باید کشت، باید مرد. هر چند که بایدی وجود نداره. جهان برای شگفتی ساخته شده. نقض باید‌ها و نبایدها. گفت حالا چیکار کنیم که حوصله‌مون سر نره؟ گفتم می‌خوای با هم رابطه‌ی جنسی برقرار کنیم؟ گفت این چه طرز حرف زدن با یه خانم محترمه؟ با یه خانم محترم باید اول کلی لاس بزنی. تاحالا با کسی لاس زدی؟ گفتم نه، اما واکس زیاد زدم. گفت باید آروم آروم بری جلو. نه که همون اول کار بری سر اصل مطلب. آقا ما جلسه‌ی قبل غایب بودیم. اصل مطلب رو نمی‌دونیم. اشکالی نداره پسرم. پاهام می‌لرزید. اما گریه نمی‌کردم. اون موقع ۱۹ سالم بود. حالا واقعا نمی‌دونم چندسالمه. ولی خوب یادمه که اون موقع چندسالم بود. روی تخت خوابیده بودم. پرستار می‌گفت سعید محبی. دکتر می‌گفت آقای محبی. بعدش ازم می‌پرسیدند که اسمت چیه؟ می‌گفتم محسن. دوباره می‌پرسیدند اسمت چیه؟ می‌گفتم محسن. اسمت چیه؟ محسن. می‌گفتند مگه اسمت سعید نیست؟ سعید محبی؟ می‌گفتم نه به خدا. گفتند اسمت رو لباست نوشته شده. به لباسم نگاه کردم. لباس سربازی بود. تازه یادم اومد. گفتم نه، لباس نداشتم. یکی از سربازا لباسشو داد بهم. لباسام خیس بود و پاره. گفتند یعنی سرباز نیستی؟ گفتم نه. نه. بعدش گفتند می‌تونی بری. خواستم برم. پاهام می‌لرزید. رو زانوهام نمی‌تونستم وایسم. به پرستاره، همون پرستار اولیه،‌ گفتم چرا پاهام می‌لرزه؟ گفت مال درده. گفتم من که درد ندارم. گفت چرا، داشتی، چندتا آمپول زدیم بهت تا دردت بخوابه. راست می‌گفت خوابیده بود، خودمم خوابیده بودم. همه چیز مثل خواب بود. شب قبلش میدون معلم بودم٬ چالوس. هیچی نداشتم. همه چیز رو پشت سرگذاشته بودم. زندگی رو. کیسه‌خوابم رو گم کرده بودم، شایدم دزدیده بودند. سر صبح بود. قبل از سحر. گفتم، یعنی از خودم پرسیدم؛ من برا چی زنده‌ام؟ حتی نمی‌تونستم بلند شم خودم رو پرت کنم جلوی لاستیک یه ماشین تا مغزم رو له کنه. چه حقارتی. ضعف همه‌ی بدنم رو سنگین کرده بود. آرزو کردم که همون جا یکی راحتم کنه. اما ساعت ۳ صبح هیچکس توی خیابونای یه شهر کوچیک قدم نمی‌زنه. زیر بارون، چه بارونی. میدون معلم، چالوس. همونجا کنار سطل آشغال خوابم برد. عین یه تیکه آشغال. زیر بارون. به این امید که کاش دیگه تموم شه.

۹ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 05 January 18 ، 18:46
مرحوم شیدا راعی ..

باید چشم‌ها رو گرامی‌ داشت به خاطر گزارش لحظه‌ها. باید سجده کرد به انسان، به خاطر اندوهِ بودن، و اضطراب رفتن. باید گلوی بچه‌ها رو با تیغ بوسید. باید اشک‌ها رو پاک کرد و بدن‌های مُثله‌شده رو کنار هم جمع کرد. باید آتیش بزرگی به پا کرد. باید اشک‌ها رو پاک کرد.


مرد خدا قلب رقیقی داشت. وقت‌هایی که مستغرق افکار خودش بود، هر چند دقیقه یکبار شونه‌هاش به لرزه می‌افتاد. از پشت سر که می‌دیدیش، نمی‌تونستی تشخیص بدی که لرزش شونه‌هاش به خاطر قهقه‌ست یا هق‌هق. حالتِ گرفته‌ی صورتش، مچاله بودن چشم‌ها و ابروها به هق‌هق دلالت می‌کرد اما از اونجا که ردّ هیچ اشکی روی صورتش دیده نمی‌شد، دلالت به هق‌هق‌ی این چنین شدید رو به کلی بی‌اعتبار می‌کرد.  با این حال وقتی منشأ این لرزش‌ها رو ازش جویا می‌شدی، مطمئن می‌شدی که ارتعاش شونه‌ها ناشی از قلب حساس مرد خدا بوده که به کوچکترین بهانه‌ای، فورانِ احساساتِ لبریزِ وی را منجر ‌می‌شده. 

مرد خدا اکثر ساعات روز خواب بود و روزی چندمرتبه به عالم رویا سرک می‌کشید. توی خواب‌هاش بارها و بارها با بچه‌ها روبه‌رو می‌شد. بچه‌هایی که با نگاه خیره به تیغ، از دست مرد خدا می‌گریختند و در حال تقلا برای فرار، گلوی نازک و لطیف‌شون با تیغ پرپر می‌شد. مرد خدا با دست و رَدای خونی بر فراز گورهای دسته‌جمعی پرسه می‌زد و به خاطر قلب رقیق و احساسات لبریزی که داشت، مدام شونه‌هاش در حال لرزیدن بود. و این بار به خاطر غلظت وافر رویدادها در عالم رویا، بی‌وقفه اشک می‌ریخت. رویاهاش همیشه با بریدن سر یه بچه‌ی وحشت‌زده شروع می‌شد و با فریادهای پر از خشمی که در حال بالارفتن از یه ساختمون مخروبه -مثل رایشستاگ- می‌کشید، به پایان می‌رسید. 


من؛ همیشه واسم سوال بوده که این حجم توحش و خشونت توی رویاهای یه آدم گوگولی مگولی و جوجو مثه من چیکار می‌کنه. آیا این نشانه‌ی ظهور هیتلری دیگر نیست؟ 

پیتر؛ آخه مالِ این گه‌خوریا نیستی شما. اگه همه‌ی انرژی‌های گندیده و سرکوب‌شده‌ت رو هم آزاد کنی، چیزی بیشتر از یه بچه‌بازِ دله‌دزدِ کریه‌المنظر نمی‌شی.

من؛ کریه‌المنظر دیگه چرا؟

پیتر؛ چون توی فیلما بچه‌بازها و دله‌دزد‌ها رو کریه‌المنظر می‌سازند‌.




**فکر کنم متن اشکال نگارشی داره و من بلد نیستم چجوری رفعش کنم**

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 December 17 ، 00:09
مرحوم شیدا راعی ..

«رویاها فقط بر بیماران ظاهر می‌شوند. اما این تنها ثابت می‌کند که رویاها جز برای بیماران قابل رویت نیستند، نه اینکه رویاها اصلاً وجود ندارند. رویاها عبارتند از قطعه‌ها و بریده‌هایی از عوالم دیگر... از آغاز آن عوالم. واضح است که انسان سالم دلیلی ندارد آنها را ببیند. زیرا انسان سالم، آدم خاکی است و باید به زندگی همین عالم سرگرم باشد. اما همینکه کمی بیمار شد و همینکه نظام طبیعت خاکی‌اش کمی مختل گشت، فوراً امکان وجود دنیایی دیگر برایش پدید می‌آید و هر قدر بیماریش بیشتر باشد، تماسش با عالم دیگر بیشتر می‌شود. به طوری که وقتی انسان بمیرد، مستقیما وارد آن عالم می‌شود.»

چندتا کوه اول رو به شهره ‌و هم‌جوار روشنایی زردِ شهر‌. اما وقتی این کوه‌ها رو دور میزنی و به پشت‌شون میرسی٬ دیگه هیچ اثری از روشنایی شهر نمی‌بینی. اگه وسط ماه قمری باشیم، ماه فضای تاریک شب رو تا حد خیلی زیادی روشن می‌کنه و اگه ماه نباشه، ظلماته که بیداد می‌کنه. فاکتور دومی که تا وقتی توی اون مکان تجربه‌ش نکنی، توصیفش فایده‌ای نداره، سکوته. هیچ صدایی نمیاد و این «هیچ» کمی ترسناکه. این تاریکی و سکوت یه جور احساس خلأ رو پیش می‌کشه. توی دلت بدجوری خالی می‌شه. بعد از احساس خلأ، احساس ضعیف بودن و کوچیک بودنه که سراغت میاد.  لابه‌لای یه سری کوه و دره‌ی تاریک، با علم به اینکه هیچکس تا چند کیلومتریت وجود نداره که حتی صدات رو بشنوه، احساس آسیب‌پذیری، ضعف و ناچیز بودن می‌کنی. آدم هر قدر هم که با جسارت باشه، در مواجهه با این مثلث سکوت، تاریکی، تنهایی کاملاً از درون می‌شکنه و تحت تأثیر قرار می‌گیره، اهلی می‌‌شه. توی این چهارسالی که بهش مبتلا شدم، همیشه واسم عجیب بوده که چرا توصیف این فضا-حتی برای خودم- در قالب کلمات انقدر سخت و پیچیده‌ست؟ تا اینکه یه روز این رو از هرابال پیدا کردم؛ 

«در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بی‌نام با انسان از چیزهایی، از اندیشه‌هایی سخن می‌گوید که می‌فهمی ولی نمی‌توانی وصف کنی.»

انگار قطره‌ای می‌شی که به درک دریا نزدیک‌تر شده. کلمه‌هایی مثل هیچ، همه، افتقار، پاکباز و ... با نور عجیبی از ذهن عبور می‌کنند. انگار این‌ حرف‌ها از اینجا قابل فهم‌تره. شاید چون اینجا آدم از همه چیز جدا می‌شه. در عین حال تجربه‌ی این فضا چنان آرامشی برای منِ بیمار فراهم می‌کنه که می‌تونم تا ۴۸ ساعت بعدش به دور از روان‌پریشی زنده بمونم. به همین دلیله که بعضی شب‌ها٬ بین ساعت ۱۲ تا ۳ بامداد این برنامه انجام می‌شه. چون -به قول داستایفسکی- نظامِ طبیعتِ خاکیِ من مختل شده و من به عوالم دیگه‌ای نیاز دارم.

امشب که ماه همه جا رو روشن کرده بود، نشسته بودم و با کف دست زمین رو لمس می‌کردم و درحالی که شعر فروغ «و خاک، خاک پذیرنده، اشارتیست به آرامش» توی ذهنم بالا پایین می‌رفت، برای چندمین بار به ذهنم رسید که شاید این تاریکی و خلوت و سکوت، مقدمه‌ای از جنس همون عوالمی بوده که محمد (توی حرا) و موسی (توی طور) توی اون سکوت و تاریکی و تنهایی تجربه می‌کردند. شاید اونها هم به عوالم دیگه‌ای احتیاج داشتند. شاید هم صرفاً از همین کس‌و‌شعرهایی باشه که معمولاً به ذهن من خطور می‌کنه. 


le-sacrifice

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 08 September 17 ، 02:54
مرحوم شیدا راعی ..

برای چندمین باره که این خوابو می‌بینم؛ «دارم واسه خودم راه میرم. دوتا پلیس یا لباس‌شخصی بهم میگن که برم نزدیکشون. نزدیک که میرم یکیشون دستبند در میاره و اون یکی٬ دستم رو می‌گیره. خیلی سریع اتفاق میفته. منم دستم رو میکشم، میزنم، هُل میدم و شروع می‌کنم به دویدن. از روبه‌رو چندنفر رو می‌بینم که بی‌سیم به دست سمتم میان. از هر طرفی که میرم همین آدما نزدیکم میشن. معمولا روی یه ساختمون نیمه‌کاره، روی یه بلندی گیرم میندازند. جایی که دیگه هیچ راه فراری ندارم و شروع می‌کنم به داد زدن». 

 بعد یه نفر باید بیدارم کنه تا سر و صدام رو خفه کنه. و اگه کسی نباشه، داد زدنم شبیه به ناله و التماس میشه. در هر صورت وقتی بیدار میشم کاملاً از لحاظ انرژی تحلیل رفتم.  / کلیک / / / \

۴ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 23 June 17 ، 12:39
مرحوم شیدا راعی ..

میلان کوندرا در مورد ناف حرف می‌زد. می‌گفت : «آلن همونطور که توی خیابون‌ها راه می‌رفت٬ غالبا بی‌آنکه خودش را بابت تکرار ناراحت کند و حتی با سماجت غریبی٬ به ناف فکر می‌کرد». میکل آنژ داشت برای ونگوگ می‌گفت؛ «مجسمه توی سنگ ایستاده بود٬ من فقط خرده‌سنگ‌های چسبیده به بدنش را تکاندم». آبراهام مزلو در گوشم ‌گفت؛ «اگر آگاهانه طرحی درافکنده‌ای که از آنچه در توان توست کمتر باشی٬ به تو هشدار می‌دهم که تا آخر عمرت ناشادمان خواهی بود٬ الاغ». سهراب رو دیدم که خم شده بود کنار یه آب‌ باریکه. خیره به آب. دهن و بینی و اعضای صورتش محو شده بود. سراسر وجودش چشم و تماشا بود. چند دقیقه به حیرتش نگاه کردم. گفتم چیکار می‌کنی؟ گفت به لحظه نگاه می‌کنم. از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم و یه دشت بزرگ دیدم با یه درخت کوچیک و یه سنگ قبر. یه نفر زیر سایه‌ی درخت نشسته بود. داد زد؛ «سعی نکن». گفتم چی؟ دوباره تکرار کرد؛ «سعی نکن». بوکوفسکی بود؟

کافکا با هیجان دستم رو کشید و گفت: «حقیقت چهره‌ای زنده و دگرگون‌شونده دارد.» و بعد با سرعت ازم دور شد. چشمم افتاد به پشت سر کافکا. پرنده‌ها دور سن‌فرانسیس آسیزی حلقه زده بودند. صحنه‌ی با شکوهی بود. لائوتسه در کنارش آروم می‌گفت؛ «در جستجوی دانش هر روز چیزی به تو افزوده می‌شود. در جستجوی حکمت٬ هر روز چیزی از تو کاسته خواهد شد و در نهایت به بی‌ذهنی خواهی رسید؛ فرزانه ذهنی از خود ندارد. هر چه بیشتر بدانی٬ کمتر درک خواهی کرد». صدای air از باخ توی گوشم پیچید. اینبار وسط یه دشت بزرگ و خالی بودم. بدون هیچ درختی. من اسب بودم و سراسر شوق دویدن. از خودم و از بودنم فرار می‌کردم و چه شوقی داشت دویدن و اسب بودن و فرار کردن. نم‌نم بارون.

کازانتزاکیس با یه کوله‌پشتی از روبه‌رو به سمتم اومد و گفت؛ «این وظیفه‌ی ماست که ورای عادتهای راحت و دلچسب٬ فراتر از وجودمان٬ هدفی برای خود تعیین کنیم. فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست می‌یابد». بهش گفتم؛ «جوانی بیست‌و‌پنج ساله و در کمال عافیت باشی؛ شخص به خصوصی را٬ اعم از مرد یا زن، دوست نداشته باشی؛ پای پیاده و تنها با کوله‌باری بر دوش از این سر تا آن سر ایتالیا سفر کنی؛ بهاران هم باشد و سپس تابستان و آنگاه پاییز- آرزوی سعادتی بزرگتر از این، گستاخی است». خندید و گفت درسته. خندیدم و محو شدنش رو دنبال کردم. به آخر دشت رسیده بودم. آخر دشت، شروع یه دشت دیگه‌ بود. از دویدن خسته شدم. یه بطری آب معدنی دستم بود. همه‌ی آب‌هاش رو خالی کردم. بلافاصله به طرز عجیبی تشنه‌م شد. اما دیگه آبی در کار نبود. دیگه اطرافم کسی نبود. هیچکس حرفی نمی‌زد. به کف دستهام نگاه کردم. یه چکش دستم بود. به روبه‌رو نگاه کردم. شبیه یه کارگاه بود. من یه کارگر روزمزد بودم. زندگی من همین بود. از کارگاه اومدم بیرون گشتی تو شهر بزنم. فکرهام رو نگاه کردم. روز شلوغم رو مرور کردم. خسته شدم. رفتم لب دریا. دریا همرنگ آسمون بود. هر چی پایین می‌رفتم، بیشتر به آسمون نزدیک می‌شدم. 

۹ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 11 June 17 ، 19:39
مرحوم شیدا راعی ..

+ آلت جنسی یک مرد می‌تونه بهش اعتماد به نفس زیادی القا کنه یا اعتماد به نفسش رو ازش سلب کنه. در هنگام برقراری رابطه‌ی جنسی، همه‌ی ذهن و روان فرد معطوف به بخش محدودی از جسمش میشه. ذهن کاملا همسو با میل جنسی، از همه‌ی دنیا فارغ میشه. دردهای جسمی و درگیری‌های ذهنی برای مدت کوتاهی فراموش میشه تا اینکه اورگاسم انجام بشه و ذهن و بدن به حالت معمولشون برگردند.


+ من اینجام، چندثانیه تا انزال فاصله دارم. کنار این لکاته که ۱۰ سال از خودم بزرگتره و بوی بدی توی خونه‌ش و روی تختش میاد. چندثانیه قبل از انزال، یعنی زمانی که هیچکس نمی‌تونه به چیزی فکر کنه، یه جمله‌ی کوتاه و عجیب از ذهنم رد میشه؛

«بشر به خدا نیاز داره، به ساخت و پردازش و تعریف خدا نیاز داره، چون تنهاست.»

حالا دیگه کار تموم شده. من روی زمین، به تخت تکیه دادم و لکاته روی تخت دراز کشیده. به جمله‌ای که چند لحظه قبل از انزال به ذهنم حمله کرده بود فکر می‌کنم. چه دلیلی داره همچین مزخرفی توی اون لحظه از ذهن من رد شه؟

از خونه‌ی لکاته می‌زنم بیرون. توی این خونه‌ها احساس آرامش نمی‌کنم. همش می‌ترسم یه نفر آشنا از در وارد شه و بهم بگه؛ «توی این سگ‌دونی چیکار می‌کنی؟» حتی خودم هم گاهی این سوال رو می‌پرسم؛ «من اینجا چیکار می‌کنم؟»

برمی‌گردم به خونه‌ی خودم و دوش می‌گیرم‌. لباس‌های بهتری می‌پوشم و دوباره می‌زنم بیرون. برای خودم یه ساندویچ می‌خرم و بعد از خوردن دوتا لقمه، پرتش میکنم توی سطل آشغال و یا اگر سطل آشغالی نبینم، میندازمش توی خیابون. هیچوقت واسم فرقی نداشته که چی می‌خورم. چه غذای یه سگ‌پزی کثیف باشه و چه غذای بهترین رستوران شهر. در هر صورت حالم رو به هم می‌زنه. من از ابتدایی‌ترین لذت‌هایی که یه انسان می‌تونه تجربه کنه، محرومم. 


+ فهمیدن همیشه خوب نیست. به خصوص وقتی یه فهمیدنِ ناقص باشه. ما توی احمقانه‌ترین دوره‌ی‌ تاریخ زندگی می‌کنیم. بشر خرافه و مذهب و خدا رو کنار زده، تهی کرده، بی‌اعتبار کرده و به لجن کشیده و حالا با یه تنهایی بزرگ روبه‌رو شده. برای فراموش کردن این تنهایی، برای پر کردن نیازش به ماوراء‌الطبیعه، به هیاهو و شلوغی متوسل شده. خودش رو غرق در تصاویر می‌کنه. 

امروزه زندگی خوب رو تصویر می‌کنند. آزادی رو تصویر می‌کنند. زیبایی رو تصویر می‌کنند. سبک زندگی و پول و شکل بدن‌ها رو با این تصاویر ارزش‌گذاری می‌کنند. با این تصاویر دنیا رو تعریف می‌کنند‌. تراژدی داستان اینجاست که کسی زندگی رو با این تصاویر تفسیر کنه. برای زندگی کردن یا باید به تصاویری که واست تعریف می‌کنند نگاه کنی و یا برای کج‌دهنی به این جریان، تصویر خودت رو خلق کنی. مثل من که دارم توی این اتاقِ تاریک، انزوای خودم رو به تصویر می‌کشم.

۳ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 June 17 ، 10:18
مرحوم شیدا راعی ..

 امروز از دانشگا انصراف دادم. در مورد تغییر رشته٬ امید زیادی ندارم. سن من از دوره‌ی کارشناسی گذشته. تحمل این موجودات 18-19 ساله رو ندارم. برای من چیزی مزخرف‌تر و خسته‌کننده‌تر از محیط دانشگاه نیست. حالا هم plc و matlab رو از روی لپتاپ پاک کردم. حس می‌کنم هیچی یادم نیست. اجازه بدید از اون اولش مرور کنم تا یادم بیاد. ریاضی ۲ واقعا جذاب بود واسم. ریاضی سه بعدی. دستگاهای کروی، کارتزین، قطبی، استوانه‌ای. واقعا جذاب اند. به خصوص وقتی بعدش با الکترومغناطیس آشنا بشی و ببینی انتگرال سطح و حجم دقیقا به چه دردی می‌خورند و گرادیان و دیورژانس و تاو. به خصوص وقتی با ماشین‌های الکتریکی آشنا بشی. ولی واقعا مزخرفه. من مزخرفم که چیزهای به این قشنگی رو دوست ندارم. من حاضرم ساعت‌ها به یه کودک عقب‌مونده‌ی ذهنی نگاه کنم اما پنج دقیقه به یه ژنراتور نگاه نکنم. دیود و ترانزیستور. الان که فکر می‌کنم٬ می‌بینم شکل دقیق یه پل‌دیود رو حفظ نیستم. نمی‌تونم روی کاغذ بکشمش. امپدانس و الاستانس و اندوکتانس و فرکانس و تسلا. مرده شور تسلا و فارادی و گاوس و به خصوص اصل کاری‌های من: مدار منطقی و رله و کنتاکتور٬ سیستم‌های قدرت٬ خطوط انتقال. مرده شور هر چی شبکه‌‌ی توزیعه. مرده شور میکروکنترلر. مرده شور من که انقدر دیر به این نتیجه رسیدم. من هیچوقت فازورها رو نخوندم. هیچوقت از لاپلاس و فوریه خوشم نیومد. توی این چند سال هیج خاطره‌ای از دانشگاه ندارم. هیچوقت وارد زندگی من نشد. در عوض با چیزای دیگه روبه‌رو شدم. تجربه‌هایی که از شدت عجیب‌غریب بودن٬ به هیچ دردی نمی‌خورند. اون بچه‌ای که 18 ساله بود٬ از بیخ و بُن نیستی رو تجربه کرد و حالا هیچ ربطی به اون آدم 18 ساله نداره. یه جور از دست دادن هویت که از همه چیز پرتم کرد بیرون. می‌پرسن که چرا تمومش نمی‌کنی؟ من جواب میدم: چون مال من نیست. 

دایی‌های بابای من دوتا پیرمرد ۷۰-۸۰ ساله‌اند. پنجاه سال پیش مهندس بودند. یکی مهندس عمران، یکی مهندس برق. عموی بزرگم هم مهندس عمران بوده. عمو کوچیکه هم مهندس عمرانه. داداشم هم مهندس برقه. عمو بزرگه همیشه رئیس بوده. گاهی هم معاون استاندار بوده. رئیس مسکن و شهرسازی شهرکرد، رئیس مسکن و شهرسازی اصفهان. آدم دیکتاتور و چس‌خوریه. پسر عمه‌م باباش واسش ۷۰۰ میلیون دستگاه تراشکاری خریده و واسش یه قرارداد(رانت) با سپاه بسته و حداقل ماهی 30-20 میلیون درآمد داره. در حالی که فقط سه سال از من بزرگتره و هشت سال طول کشید تا لیسانس مکانیکش رو بگیره. چرا این فکرها توی سرم هجوم میاره؟ چون من نه قراره مهندس بشم، نه پولدار. این مدل زندگی کردن رو خوش ندارم. جذابیتی واسم نداره. به هر حال٬ حالا سال 2017 میلادیه. قدرت به معنی پول داشتنه. و من در حالی که واسه خودم سوت می‌زنم٬ از این مسیر خارج می‌شم. با لگد می‌زنم زیر این میز شاهانه. می‌شاشم به خودم و این ضیافت پر زرق و برق.

 حالا که مسیرهای پیش‌ِ رو باب میلم نیست٬ یا باید خودم یه مسیر جدید رو تعریف کنم و یا برم یه جایی خودم رو گم و گور کنم. 

۹ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 May 17 ، 13:20
مرحوم شیدا راعی ..

ساعت ۶ تا ۷:۱۵ عصر که کاری ندارم، درِ اینجا رو میبندم و میام بیرون. میرم تو کوچه‌ پس‌کوچه‌ها یه تابی میزنم. کوچه‌های قشنگی داره اینجا. خلوته و فضای سبز و درختاش قبل از غروب قشنگه. اینکه میگم قشنگه، به معنی این نیست که چیز خاصی باشه. از تو چه پنهون چندساله که همه چی به نظرم قشنگ میاد. یه درخت لاغر و قوزی هم که ببینم، با خودم میگم؛ قشنگه. بیابون هم که ببینم میگم قشنگه. 

 بعد از نیم ساعت راه رفتن و تابیدن توی این کوچه‌ها میرم تو پارک اصلی. روی یکی از نیمکت‌ها میشینم، کله‌م رو میندازم عقب، به شاخه‌های درختی که بالای سرمه و به آسمون پشت شاخه‌ها نگاه می‌کنم. درخت‌ها هر کدوم یه جوری شکوفه دارند. روی چمنا از این گلای زرد در اومده. من دوست دارم بشینم کل روز رو به همین‌ها نگاه کنم. این احساسات عجیب غریب گاهی از همه چی دلزده‌م میکنه. من هیچوقت انقدر احساسات گوگولی‌مگولی‌ای نداشتم. اما حالا یه شاعرانگی عقیم و خفیف رو توی خودم حس میکنم. 

 به بچه‌ها خیره میشم. به آدم بزرگ‌ها هم دوست دارم خیره بشم اما برداشت‌هایی که ممکنه بشه، دلسردم میکنه‌. مثلا این یارو سیبیل کلفته که داره با زنش حرف میزنه، ممکنه با خودش بگه «این دیوث چرا به من زل زده؟» یا مثلا زن‌ها ممکنه فکر کنند این نگاه کردن مثل همون نگاه‌هاییه که در طول روز از طرف دیگر نرها بهشون میشه و چه این نگاه‌ها رو دوست داشته باشند، چه دوست نداشته باشند، ترجیح میدم به آسمون نگاه کنم. تو وقتی کسی رو می‌بینی که همش داره به بالا نگاه می‌کنه، چه فکری می‌کنی؟ باکی نیست. همه‌ی دیوونه‌ها به بالا نظر می‌کنند. ما دوست داریم دنبال چیزی ماورای زمین بگردیم. نه به این دلیل که زمین پست و بی‌ارزشه. که نیست. منتها نشونه‌هایی هست که خبر از افق‌های بلندتری میده. شاید هم نباشه. این نگاه کردن به آسمون می‌تونه نمودِ تلاشِ مذبوحانه‌ی ناخودآگاهِ ما باشه برای دیدن‌ِ بیشتر. 

دو تا کفتر عاشق هم با حالت ازدواج رو نیمکت نشستند و با هم لاس می‌زنند. اگه یه روزی دلبسته‌ی دلداری و خط و نگاری شدم، تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که بشینم نگاش کنم. حدس میزنم که حرف زیادی برای گفتن باهاش نداشته باشم. به نظر من نهایت صمیمیت، نهایت عشق اینه که توی سکوت کنار کسی بشینی، بهش نگاه کنی، باهاش نگاه کنی. این شیوه‌ی منه.

 
+فروردین 96
۷ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 09 May 17 ، 11:05
مرحوم شیدا راعی ..

گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت قِی کن. 

چیزی خورده بودم که باید بالا میاوردمش. رفتیم توی حمام. درِ توالت فرنگی رو بست و در حالی که سیگار می‌کشید نشست رو توالت. تکیه داد به دیوار. پای راستش رو انداخت روی پای چپ. من همونطور که ایستاده بودم و به خودم توی آینه نگاه می‌کردم گفتم؛ همینجا؟ بهتر نیست تو کاسه‌ی توالت بالا بیارم؟ گفت «نه، طوری نیست. همونجا تو سینک دستشویی بالا بیار.» صدای آهنگ گوشی رو زیاد کردم که توجه کسی به صداها جلب نشه. خم شدم، سرم نزدیک شیر آب، با ساعدهام خیمه زدم روی سینک. انگشت اشاره‌ی دست راست رو بردم گذاشتم به وسط زبونم. همیشه خیلی به این کار حساس بودم. حتی وقتی برای سرما خوردگی دکتر میرفتم، بیشتر از اینکه از آمپول بترسم از اون چوبی می‌ترسیدم که دکتر برای دیدن حلقم روی زبونم میذاشت و همیشه ازش میخواستم که از چوب استفاده نکنه. چون دچار حالت تهوع بدی می‌شدم. 

اینجا هم شدم. سریع چشمام پر از اشک شد و حالت تهوع بهم دست داد. ولی فقط سرفه کردم. چیزی از گلوم خارج نمی‌شد. انگشتم رو بردم عقب‌تر. ته زبونم رو لمس کردم. با شدت بیشتری سرفه کردم. اومدم بالا تو آینه نگاه کردم. چشمام سرخ، صورتم سرخ. سرم رو کج کردم و بهش نگاه کردم. همچنان خونسرد سیگار می‌کشید و به من نگاه می‌کرد. پای راستش رو آهسته تکون می‌داد. اینبار با دو انگشت امتحان کردم. فقط میخواستم به هر قیمتی شده این لعنتی‌هارو بالا بیارم. احساس می‌کردم مغزم داره میاد توی دهنم. ولی هنوز چیزی از معده‌م نمیومد بالا. دستم رو بیشتر توی حلق فرو کردم. دیگه نمی‌فهمیدم دارم چی رو لمس میکنم. با انگشتها ته حلقم رو فشار میدادم. یهو دیدم یکی کمرم رو کشید عقب و پرتم کرد روی زمین. نگاه کردم دیدم خودشه. کِی از روی توالت بلند شده بود؟ نفهمیدم. داد میزد میگفت بسه دیگه. بسه. دراز کشیدم کف حمام. اونم تکیه داد به دیوار حمام و پاهاش رو دراز کرد. پای راست رو انداخت روی پای چپ. نتونسته بودم چیزی بالا بیارم. همه‌ی عضلات شکم و کمرم درد گرفته بود. عضلات فک و گردنم هم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم گلوم خیلی درد می‌کنه. گفت ببینم دستاتو. نشونش دادم. گفت با ناخن افتادی به جونِ ته حلقت. تف کن ببینم. تف کردم. خونی بود. گفت حلقتو زخم کردی بچه. 

گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت قی کن.

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 31 March 17 ، 13:37
مرحوم شیدا راعی ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
12 December 16 ، 13:40
مرحوم شیدا راعی ..


قدیس داستان ما، اتفاقات عجیبی رو داره تجربه میکنه. همه‌چیز شکل رویاگونه‌ای به خودش گرفته. انگار هیچ‌چیز واقعی نیست. چون واقعیت بیش از حد غیرقابل باوره. 

 نصفه شب با لباس خونی روی زمین افتاده. بالش‌ پر از خون به صورتش چسبیده. سعی میکنه صورتش رو از بالش جدا کنه. زخم‌ها خشک شده. با هر عذابی که هست، جدا میکنه و صورتش دوباره خون میفته. زانو میزنه، سرش رو میاره پایین کنار زانوهاش. موهاش رو چنگ میزنه تا بتونه سرش رو نگه داره. موها به هم چسبیده و پر از خون خشک‌شده. گردنش تحمل نگه‌داشتن سر رو نداره. قطره‌های نمکینِ اشک، وقتی از بین زخم‌ها میگذره، پوست رو میسوزونه. نفسش سخت میشه.

پیامبر داستان ما، از مرز واقعیت‌های دنیا عبور میکنه؛ صداهای عجیبی میشنوه. چیزهای عجیبی میبینه. که دیگران نمی‌بینمد و نمی‌شنوند. کسی در گوشش مدام تکرار میکنه؛ «شامورتی، شامورتی، شامورتی ...» یا صدای نوک‌زدنِ یه کلاغ که مدام میکوبه پشت پنجره. گاهی از پنجره میاد داخل و میشینه رو سینه‌ی پیامبر خدا. منتظر میشینه تا پیامبر چشماشو باز کنه تا نوک بزنه تو چشمش. صدای محکم کوبیده شدن یه در و بلافاصله غرچ‌غرچِ باز شدنش .... صدای جیغ کشیدن یه دختر بچه، دیدن سایه‌ای که از اونطرف اتاق رد میشه. موش‌های ریزی که زیر فرش و تخت قایم میشن و به محض خوابیدنِ پیامبر خدا، شروع میکنند به این‌طرف و اونطرف دوییدن. روزی چند بار از ارتفاع پرت میشه پایین و وقتی چشماشو باز میکنه، میبینه همش توهم و خیال بوده.



[در این لحظه، راوی که رفته بود آشغالا رو بذاره لب در، برمیگرده تا قسمت‌های بعد رو روایت کنه، صمیمانه از دانای کل تشکر میکنیم که در این روایت ما رو یاری رسانیدند]


وقتی راه میرم، مجبورم دستم رو بکنم توی جیب‌هام. اینطوری شلوار رو نگه میدارم که نیاد پایین. خیلی لاغر شدم. کاهش وزن ۱۰ کیلویی، در بازه‌ی زمانی ۶ ماهه، برای کسی که اضافه وزن داشته باشه، کار فوق‌العاده‌ایه و معجزه نام داره. اما همین کاهش وزن، در همین بازه‌ی زمانی، برای کسی که کمبود وزن داشته، اتفاق وحشتناکیه و فاجعه نام میگیره. خیلی ضعیف شدم. همش زمین رو نگاه میکنم و راه میرم. از بس به پایین نگاه کردم، قوز درآوردم. به پاچه‌های شلوارم نگاه میکنم که ریش ریش شده. فقط همین یه شلوار رو دارم. یه نفر ازم آدرس میخواد. بدون اینکه برگردم نگاهش کنم، به راهم ادامه میدم. وقتی تو آینه نگاه میکنم، از دیدن خودم شوکه میشم. لکنت گرفتم، نمیتونم درست حرف بزنم. دوست ندارم با کسی حرف بزنم. توی این شهر غریبم و هیچ‌جا رو بلد نیستم. مدام با خودم حرف میزنم. بلند بلند با خودم حرف میزنم. دست خودم نیست. خجالت میکشم اگه کسی کنارم باشه و ببینه بلند بلند دارم با خودم حرف میزنم. گاهی حتی خودم هم نمیفهمم که دارم با خودم حرف میزنم. از تکون خوردن لب‌هام و متعاقبا نگاهی که دیگران بهم میکنند، میفهمم که داشتم با خودم حرف میزدم. 

پیرمردی که پیشش هستم، روزی چندبار بهم میگه؛ بِچه عزیز دردونه، یا خُل مِرَ یا دیوونه. 

دستام خیلی میلرزه. درست مثل یه پیرمرد. هیچ پولی ندارم. هیچکس هم خبر نداره که کجام. همه فکر میکنند که پیامبر خدا، مُرده.



[پنج‌سال بعد]

دیگه علت و چرایی هیچ چیز اهمیت نداره. جست‌وجو برای پیداکردن راه حل و دغدغه‌ی حل مشکلات از بین رفته. انگار دیگه اون روح سرکش جوونی خودش رو باخته. تنها چیزی که نیاز داره، آرامشه. 

 راه میره... انقدر راه میره تا بالاخره رها میشه. از همه چیز. «رها از رهایی». انسان یه بیماریه که درمانش فناست.


۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 November 16 ، 12:30
مرحوم شیدا راعی ..