جشن بیمعنایی اینجاست
داستان
یک روز و فقط یک روز اخبار روز رو دنبال میکنی: توی سیستان بلوچستان یه مهدکودک آتیش گرفته و چندتا بچه مردند و چندتایی هم سوختند. بعد در و دیوار کلاس رو نشون میده و بخاری نفتی، فقر. و از طرفی میدونی که چه ثروتهایی توی این مملکت وجود داره که حتی تصورش هم از عهدهی ذهنت خارجه. بعد ماجرای نمایندهی سراوان مطرح میشه و کلیپی که دست به دست بین مردم میگرده. رئیس مجلس میگه باید با انتشاردهندهی ویدیو برخورد بشه. کلیپ بعدیای که وجود داره، مربوط به یه سربازه که افغانها رو ردیف کرده کنار دیوار و بهشون سیلی میزنه. ازشون میپرسه برا چی اومدید ایران. بعد باهاشون بشین پاشو بازی میکنه. رفیقش که داره فیلم میگیره، تمام مدت در حال خندیدنه. یه سری خبر در مورد خصوصیسازی ناجور اموال دولتی وجود داره و یه سری اعتراض دنبالهدار از کارگران فلان جا و بهمان جا. اخبار مملکت بیشتر شبیه یه سریال کمدی مضحک و طولانی میمونه. زندگی به خودی خود و به اندازهی کافی بیمعنا هست. و اگر حس میکنی معنایی توی زندگیت پیدا کردی، شاید به این دلیله که محدودهی نگاهت رو تنگ کردی. یه چیزایی رو داری نادیده میگیری. توی کشور ما این بیمعنایی به حد اعلای خودش میرسه. جشن بیمعنایی اینجاست. اینجا حتی نمیشه معناهای دمدستی و معطوف به سطوح ابتدایی زندگی رو دید. جای شکرش باقیه که هنوز خدا هست. به خصوص توی اتوبوسهایی که روزی دو ساعت از عمرم رو توش سر میکنم. پیرزن برای پوشاندن اعضاء و جوارح زنانه یا به تعبیر دقیقتر پیرزنانهی خودش چادر به سر کرده. با راه افتادن اتوبوس تعادلش رو از دست میده. چادر زیر پاهاش گیر میکنه و با اعضاء و جوارح پیرزنانهی خودش کفِ اتوبوس پخش میشه. من به اعضاء و جوارح پیرزن نگاه میکنم و آدمهایی که دورهش میکنند تا بلندش کنند. توی این اتوبوسها فقر رو میشه از نزدیک دید که روی صندلی کناریت نشسته و به بیرون از پنجره نگاه میکنه. نمیتونم خودم رو با جامعه وفق بدم. معنی کالچر شاک رو با گشتهای گاه و بیگاه توی توئیتر و اینستاگرام هموطنانم تجربه میکنم. ارتباطم با جامعه محدوده به دیدن آدمها توی این اتوبوسها. به این مردم بینوا نگاه میکنم که در عرض چندماه هزینههای زندگیشون چندبرابر شده و درآمدهاشون مثل قبل باقی مونده. مردمی که نقش چندانی در وضعیت سیاسی و اقتصادیای که بهشون تحمیل میشه ندارند. حتی نمیدونند چرا مورد تحریم ابرقدرتهای دنیا واقع میشن. این مفنگیهای رقتانگیز بالاخره یه روز مریض میشن. مرضهایی مثل سرطان و اماس. و دیگه هرگز از پس هزینهی درمانهاشون برنمیان. میتونند سریعتر بمیرند. و خدا همینجا روبهروی من ایستاده و سرش رو به میلهی اتوبوس تکیه داده، با کفشهای کهنه و خاکی، دستهای زمخت و خشک. و تو سعی داری برای خودت و زندگیت معنا خلق کنی تا مضحک بودن خودت رو فراموش کنی، نبینی. غافل از اینکه هر داستان مضحکی باید یه قهرمان مضحک هم داشته باشه.
قهرمان داستان
این روزها شاشهایم بوی «چیتوز موتوری» میدهد. به دستشویی که میروم، عمیقتر از معمول نفس میکشم. یک میل عجیبی درونم شعله میکشد به خراب کردن، به ویرانی. یادم نمیآید آخرین بار کِی چیتوز موتوری خوردهام. چیتوز موتوری را باید در گروههای دو یا چند نفره خورد. امروز میخواستم بروم چند بسته از این بزرگهایش را بخرم و خودم را و امیال پلید و ویرانگرم را ارضا کنم. اما به یادم آمد که خوردنش تنهایی هیچ لطفی ندارد. اما من گروه دو یا چند نفرهای پیرامون خود نداشتم. به کارگرانی که در کنار خیابان منتظر بودند نگاه کردم. سرهاشان در گریبان بود اما هوا آنطور که شاعر گفته سرد و سوزان نبود. به این فکر میکردم که پفک را باید با این کارگرها و به صورت دستهجمعی خورد. باید راه برویم و فریاد بزنیم «کارگران جهان متحد شوید» نه برای احقاق حقوق و به زیرکشیدن ظالمان و حاکمان، که تنها برای پفک خوردن. جشن بیمعنایی همینجاست. خیلی زود بیخیال کارگران جهان شدم. چرا که به جای بسیج کردن کارگران جهان، میشود تنهایی روزی چندین بار شاشید. و البته نفسهای عمیقی که پیشتر عرض کردهام. با اینکه سالهاست چیتوز موتوری نخوردهام، ولی باید سعی کنم فرد مفیدی برای جامعه باشم و راهی برای تسکین رنج انسانها پیدا کنم تا با این فکرها و کارها به زندگیام معنا بدهم. تا مثل این احمقهای درخودفرومانده نشوم که همهی زندگیشان حول محور وجود ابلهانهی خودشان در جریان است. در این بین اما نمیدانم که با این میل به ویرانی چه کنم؟ با شاشهایم که بوی چیتوز موتوری میدهد چه کنم؟ با خدا که همیشه زیر دست و پایم له میشود چه کنم؟ با فقدان شفقت و همدلی خودم نسبت به این آدمها چه کنم؟ با این بهجت بیمعنایی چه کنم؟ اسموردینکا، با عشق بیمعنایم به تو چه کنم؟