امروز از دانشگا انصراف دادم. در مورد تغییر رشته٬ امید زیادی ندارم. سن من از دورهی کارشناسی گذشته. تحمل این موجودات 18-19 ساله رو ندارم. برای من چیزی مزخرفتر و خستهکنندهتر از محیط دانشگاه نیست. حالا هم plc و matlab رو از روی لپتاپ پاک کردم. حس میکنم هیچی یادم نیست. اجازه بدید از اون اولش مرور کنم تا یادم بیاد. ریاضی ۲ واقعا جذاب بود واسم. ریاضی سه بعدی. دستگاهای کروی، کارتزین، قطبی، استوانهای. واقعا جذاب اند. به خصوص وقتی بعدش با الکترومغناطیس آشنا بشی و ببینی انتگرال سطح و حجم دقیقا به چه دردی میخورند و گرادیان و دیورژانس و تاو. به خصوص وقتی با ماشینهای الکتریکی آشنا بشی. ولی واقعا مزخرفه. من مزخرفم که چیزهای به این قشنگی رو دوست ندارم. من حاضرم ساعتها به یه کودک عقبموندهی ذهنی نگاه کنم اما پنج دقیقه به یه ژنراتور نگاه نکنم. دیود و ترانزیستور. الان که فکر میکنم٬ میبینم شکل دقیق یه پلدیود رو حفظ نیستم. نمیتونم روی کاغذ بکشمش. امپدانس و الاستانس و اندوکتانس و فرکانس و تسلا. مرده شور تسلا و فارادی و گاوس و به خصوص اصل کاریهای من: مدار منطقی و رله و کنتاکتور٬ سیستمهای قدرت٬ خطوط انتقال. مرده شور هر چی شبکهی توزیعه. مرده شور میکروکنترلر. مرده شور من که انقدر دیر به این نتیجه رسیدم. من هیچوقت فازورها رو نخوندم. هیچوقت از لاپلاس و فوریه خوشم نیومد. توی این چند سال هیج خاطرهای از دانشگاه ندارم. هیچوقت وارد زندگی من نشد. در عوض با چیزای دیگه روبهرو شدم. تجربههایی که از شدت عجیبغریب بودن٬ به هیچ دردی نمیخورند. اون بچهای که 18 ساله بود٬ از بیخ و بُن نیستی رو تجربه کرد و حالا هیچ ربطی به اون آدم 18 ساله نداره. یه جور از دست دادن هویت که از همه چیز پرتم کرد بیرون. میپرسن که چرا تمومش نمیکنی؟ من جواب میدم: چون مال من نیست.
داییهای بابای من دوتا پیرمرد ۷۰-۸۰ سالهاند. پنجاه سال پیش مهندس بودند. یکی مهندس عمران، یکی مهندس برق. عموی بزرگم هم مهندس عمران بوده. عمو کوچیکه هم مهندس عمرانه. داداشم هم مهندس برقه. عمو بزرگه همیشه رئیس بوده. گاهی هم معاون استاندار بوده. رئیس مسکن و شهرسازی شهرکرد، رئیس مسکن و شهرسازی اصفهان. آدم دیکتاتور و چسخوریه. پسر عمهم باباش واسش ۷۰۰ میلیون دستگاه تراشکاری خریده و واسش یه قرارداد(رانت) با سپاه بسته و حداقل ماهی 30-20 میلیون درآمد داره. در حالی که فقط سه سال از من بزرگتره و هشت سال طول کشید تا لیسانس مکانیکش رو بگیره. چرا این فکرها توی سرم هجوم میاره؟ چون من نه قراره مهندس بشم، نه پولدار. این مدل زندگی کردن رو خوش ندارم. جذابیتی واسم نداره. به هر حال٬ حالا سال 2017 میلادیه. قدرت به معنی پول داشتنه. و من در حالی که واسه خودم سوت میزنم٬ از این مسیر خارج میشم. با لگد میزنم زیر این میز شاهانه. میشاشم به خودم و این ضیافت پر زرق و برق.
حالا که مسیرهای پیشِ رو باب میلم نیست٬ یا باید خودم یه مسیر جدید رو تعریف کنم و یا برم یه جایی خودم رو گم و گور کنم.