خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۳ مطلب در می ۲۰۱۹ ثبت شده است

پیرها به خودی خود خسته‌کننده هستند و مامان‌بزرگه، برعکس بابابزرگم که پیرمرد خوش‌‌محضر و قابل تحملیه، از اون پیرزناست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچه‌هاش هم تأیید می‌کنند. چندسالی هست که به من به جای «تو» می‌گه «شما»، به جای «خودت» می‌گه «خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بی‌معنایی می‌ذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصله‌ی من رو‌ سر می‌بره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو می‌بینیم.‌

 چند سال پیش یه سریال از تی‌وی پخش می‌شد به نام وضعیت سفید. بازیگر اصلی یه پسره‌ی خل و چل بود به اسم امیرمحمد گلکار که یه مامان‌بزرگ نورانی داشت که گاهی نوه‌ش رو با لفظ «طفل دیوانه‌ی من» صدا می‌کرد. همین موضوع باعث شده بود این سریال توی فامیل ما مورد توجه و محبوبیت خاصی قرار بگیره. چون اون موقع منم هم‌سن و سال شخصیت امیر بودم و اتفاقاً مامان‌بزرگم هم گاهی با لفظ «طفل دیوانه‌ی من» صدام می‌کرد. علاوه بر این موارد، به خاطر شباهت‌های دیگه‌ای که من و این پسره داشتیم، گاهی توی فامیل مادری من رو به شوخی «امیر» یا «گل‌کار» صدا می‌زدند. 

مامان‌بزرگه دچار بحران پیریه، به این معنی که از مردن وحشت زیادی داره. پیرزن خیلی تیز و هوشیاریه ولی هوشیاریش بیشتر از جنس خاله‌زنک بازیه. روزی یک بار زنگ می‌زنه خونه‌ی ما و از مامانم چندتا سؤال تکراری مثل «محسن کجاست؟»، «محسن می‌ره کمک باباش؟»، «محسن هم روزه می‌گیره؟» می‌پرسه و با اینکه مامانم همیشه واقعیت رو جعل می‌کنه و می‌گه آره -تا حساسیتش به این مسائل رو کم کنه- باز فردا این سؤالات رو‌ تکرار ‌می‌کنه. یه دغدغه‌ی مهم دیگه‌ش از دیرباز سربازی من بوده و همیشه به والدینم توصیه می‌کرده که سربازیش رو بخرید: «نذارین این بِچه رو بِبِرَن سربازی». و طی چندسال اخیر هزار بار گوشزد کرده که ۵-۶ تومن توی بانک پس‌انداز داره و حاضره این سرمایه‌ی عظیم رو واسه خرید سربازی من اهدا کنه. طبق گفته‌ی شاهدان عینی این دغدغه‌ی سربازی از دیرباز وجود داشته و زمانی که پسرهاش (تو همین شهر) رفتند سربازی، بابت رفتن‌شون ماه‌ها به حرفه‌ی آبغوره‌گیری مشغول بوده.

خانواده‌ی ما به طور کلی مستعد کولی‌بازی و گریه و مویه‌ست. به جز مامان من، هیچ کدوم از خواهر برادرا نمی‌دونند که بابابزرگم چندسال سرطان داشته و حالا هم که مامان بزرگه سرطان گرفته، باز به جز مامانم و دایی بزرگه، بقیه‌شون از این مسئله بی‌خبرند. چون اگه بفهمند می‌خوان طبق معمول بر طبل کولی‌بازی بکوبند و 24/7 گریه و مویه راه بندازند. قبلاً که مامان‌بزرگه سالم بود، هزار بار به انحاء مختلف گفته بود که آخه چرا آدم باید بمیره؟ چرا باید نوه‌ها و بچه‌هاش رو‌ بذاره و بره؟ و به وضوح اذعان کرده بود که علاقه‌ی چندانی به ملکوت اعلی و آغوش خدا نداره و بیشتر تمایل داره توی همین دنیا از معیت پروردگار بهره‌مند بشه. 

مامان‌بزرگه امروز صبح رفته اتاق عمل تا بدنش از رحم و تخمدان و دستگاه‌های ذی‌ربط تخلیه بشه. با اینکه هزار بار با جعل واقعیت بهش گفتند که این فقط یه عمل ساده‌ست و چیز مهمی نیست، اما روز به روز ترسش بیشتر می‌شد. دیروز پشت تلفن به عنوان آخرین وصیتِ معطوف به من، حین آبغوره گرفتن به مامانم گفته که اگه من دیگه بهوش نیومدم، با این پول (همون ۵-۶ تومن که از چند سال پیش دست‌نخورده باقی مونده) سربازی این بچه رو بخرین. 

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 25 May 19 ، 12:20
مرحوم شیدا راعی ..

بدترین اِشکال انزوا اینه که ریسک تبدیل شدن به یه آدم متوهم رو به طرز عجیبی زیاد می‌کنه. آدم منزوی هر قدر هم که سعی کنه از ابعاد مختلف مسائل رو نگاه کنه، خودبه‌خود همه چیز رو از یک زاویه می‌بینه. بدتر از همه اینه که خودش رو فقط از زاویه‌ی دید خودش می‌بینه. این باعث می‌شه که حق زیادی به خودش بده. اعتماد زیادی به تصویری که از خودش در انزوای خودش نقش کرده پیدا کنه و چون این تصویر با هیچ نقدی روبه‌ر‌و نیست، با هیچ اینتراکشن و تقابل بیرونی‌ای مواجه نیست، همیشه خوب و سالم به نظر می‌رسه. و اینجاست که توهم آغاز می‌شه.

من معتقدم که در سطحی متفاوت با دیگر آدم‌ها زندگی می‌کنم و ذهن برتری نسبت به اون‌ها دارم. «اون‌ها» رو با لفظ «توده‌ها» خطاب می‌کنم و خودم رو جدای از این توده در نظر می‌گیرم. یه چیزهایی بلدم، با یه چیزهایی آشنام، ولی شما که آدم ریزبین و روشنی هستید، این بلد بودن و آشنایی رو (و به درستی) یه آشنایی کاملاً سطحی تشخیص می‌دید: بلد بودن یه سری اسم و ایسم، حفظ بودن یه سری جمله‌ی کوتاه که هیچ مفهوم و خاصیتی ازش استنباط نمی‌شه، بدون هیچ قدرت تحلیل و استدلالی. علاوه بر ذکر این موارد، خیلی واضح می‌بینید که عادت‌های کلامی، رفتاری و علایقم به شدت شبیه به همین توده‌هاییه که خودم رو ازشون جدا می‌دونم. ممکنه سعی کنید این حرف‌ها رو بهم بفهمونید. و هیچ چیز برای ما آدم‌ها نفرت‌انگیزتر از این نیست که دیگری احمق بودن‌مون رو واسه‌مون اثبات کنه. بنابراین من خیلی زود از شما متنفر می‌شم. از شمایی که در واقع بهترین راهنمای من هستید. 

 فیلم، سریال، بازی، شبکه‌های اجتماعی و غیره‌ نقش پررنگی در متوهم کردن آدم‌ها ایفا می‌کنند. هر چقدر بیشتر اهل این چیزها باشیم (حفظ بودن اسم هزارتا کارگردان و آرتیست و غیره) احتمالاً بیشتر از واقعیتِ زندگی فاصله داریم و فردیت خودمون رو از دست دادیم. غم‌انگیزترین دستاوردی که می‌شه داشت، از دست دادن اصالت فکریه. این اختگی باعث می‌شه ادراک ما (مثلا درک زیباشناختی) به شدت تحت تأثیرِ تماس‌‌مون با این رسانه‌ها باشه. باعث می‌شه علایق، سلایق و حتی قیافه‌های شبیه به هم داشته باشیم. البته این conformity صددرصد نیست و نیاز به منحصر به فرد بودن باعث می‌شه به متفاوت بودن تظاهر کنیم. ما طالب شباهتیم ولی نه شباهت صددرصد. شباهتی که موجب پذیرش ما توسط گروه‌هایی که دوست‌شون داریم بشه. 

من (از نظر خودم) وسواس خاصی نسبت به نظافت شخصی دارم. اگه بهم بگید یه لحظه روی جدول کنار خیابون بشین، از این کار خودداری می‌کنم و معتقدم که خاکی و کثیف می‌شم. در عین حال شما که دقیق و ریزبین و روشن هستید، می‌بینید همین من که انقدر نسبت به خاکی شدن حساسم، دو هفته یه سوئیشرت مشکی رو هر روز می‌پوشم در حالی که زیر بغل‌هام منقش به حاله‌ی سفیدی از عرق‌ خشک‌شده‌ست. و در کمال شگفتی می‌بینید که من هرگز متوجه این بُعد از نظافت نیستم. دهن و لباس‌ نابغه‌ی این داستان که من باشم، همیشه (با توجه به اضطراب پیوسته‌ای که دارم و عرقی که پیوسته در حال کردنش هستم) بوی آزاردهنده‌ای می‌ده. توجه داشته باشید که از دید خودم آدم واقعاً تمیزی بودم. چون من یک نگاه خطی و مشخص به خودم دارم و به این محدوده‌ی دیدِ باریک اطمینان کامل دارم. و این اطمینان چیزیه که به توهم منجر می‌شه.

 ممکنه اینطور تصور بشه که من چون موجود خیلی گاگولی هستم، درگیر این تناقضات بدیهی شدم و شما که نگاه دقیق و ریزبینی دارید، درگیر چنین تناقضات و اشکالات فاحشی نخواهید شد. هر کس بنا به مسیری که توی زندگی طی می‌کنه، از یه سری جنبه‌های بدیهی غافل می‌شه و خودش نمی‌تونه تک‌بعدی بودن و نواقص ادراکی خودش رو متوجه بشه. حتی آدم‌های بزرگی که به خاطر دستاوردهاشون در زمینه‌ای خاص به موفقیت رسیدند، شامل این داستان هستند. هر قدر زندگی تک‌بعدی‌تری داشته باشیم، اگرچه توی اون بعد می‌تونیم موفق‌تر بشیم و پیشرفت‌ کنیم، ولی به همون اندازه بقیه‌ی ابعاد زندگی رو از دست می‌دیم و توی بقیه‌ی زمینه‌ها تبدیل به موجود احمق‌تری می‌شیم. 

منظور از انزوا صرفاً تنهایی اجتماعی نیست. گاهی ما عضو یه گروه اجتماعی هستیم و نسبت به اون گروه احساس تعلق می‌کنیم ولی همچنان زندگی ایزوله‌‌ای داریم. به این معنی که به اندازه‌ی کافی با چیزهای متنوعی روبه‌رو نیستیم. گاهی دایره‌ی این انزوا به قدری وسیعه که اصلاً شبیه به انزوا نیست. میلیون‌ها نفر سریال گات رو می‌بینند و با هیجان در موردش صحبت می‌کنند. و افرادی مثل من که در این جمع نبوغ بیشتری در بلاهت دارند، جزئیات این سریال رو برای همدیگه نقد می‌کنند. من و میلیون‌ها نفر از هم‌وطنانم برنامه‌ی عصر جدید رو هر شب دنبال می‌کنیم و نظرات داوران و جزئیات این مسابقه‌ی تلویزیونی رو مورد نقد و بررسی قرار می‌دیم بدون اینکه هیچ ایده‌ای در مورد کلیت ماجرا داشته باشیم. من شیدا راعی هستم، ترکیب غم‌انگیزی از توهم و انزوا، معطر به بوی خوشِ بلاهت، آغشته به نفرت. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 May 19 ، 16:43
مرحوم شیدا راعی ..

روبه‌روی در ایستاده بودم و پیراشکی می‌خوردم. رو به خیابون. ارزون‌ترین چیزیه که می‌تونم بخورم تا هم قند بدنم تأمین بشه و هم معده‌م پُر. شاید داشتم زشت می‌خوردم که گاهی آدم‌های توی پیاده‌رو بهم خیره می‌شدند. شاید هم بین خوردن پیراشکی و هیکل چاق و کون بزرگم تناقضی می‌دیدند. ذهنیتی وجود داره که نمی‌تونه خوردن پیراشکی توسط یه آدم قد کوتاهِ چاق رو مجاز و موجه و زیبا بدونه. من به مردها و زن‌های زیبا و شیک‌پوشی خیره می‌شدم که شونه‌ به شونه‌‌ی هم راه می‌رفتند. واقعاً باشکوه بودند. همزمان به این فکر کردم که اگه یه بار دیگه jerk off داشته باشم، می‌شه چهارمین بار در یک روز. خورده‌های پیراشکی رو از روی لباسم می‌تکونم و به این فکر می‌کنم که ای کاش یه اسلحه داشتم و این آدم‌های قدبلند و شیک‌پوش رو به گوله‌ می‌بستم. به چهره‌هاشون که نگاه می‌کنی، خیلی مصمم و هدفمند به نظر می‌رسند و این باعث می‌شه احساس بدتری نسبت به خودم داشته باشم. دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، یه عده‌شون رو بفرستم بهشت. راه جهنم از کنار بهشت می‌گذره و می‌تونم تا یه جایی همراهی‌شون کنم. جامعه باعث شده من به یه عقده‌ای تبدیل بشم و در برابر هر نوع عقده‌گشایی و ابراز تنفر از طرف من، جامعه آماده‌ست تا من رو به سخت‌ترین شکل مجازات کنه. حتی گاهی قبل از عقده‌گشایی هم این مجازات اتفاق می‌افته. نگاه طولانی به قامت یک مرد کوتاه‌قامت خودبه‌خود نوعی مجازاته. بودن من به منزله‌ی محکوم بودنمه. من محکوم هستم چون کون بزرگ و هیکل مضحکی دارم. چون شما نمی‌تونید یه آدم کوتوله و چاق رو به عنوان قهرمان داستان بپذیرید. می‌تونید؟

۹ comment موافقین ۲ مخالفین ۴ 03 May 19 ، 11:34
مرحوم شیدا راعی ..