خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۲ مطلب در ژانویه ۲۰۱۸ ثبت شده است



بحث رو پیتر شروع کرده بود. گفته بود اینجا رو آدم باید با عشقش بیاد. من بهش گفته بودم که خیلی مشکله کسی رو پیدا کنی که اینطور بیرون رفتن واسش تفریح باشه و مثه ما با این چیزا حال کنه. سخته پیدا کردن همچین آدمی، با این روحیات. بعد بحث رسید به اینجا که علایق آدم گاهی باعث منزوی شدنش می‌شه. مثلاً اینکه اگه شما با دیدن GOT یا Westworld هیجان‌زده می‌شید، یا از شنیدن imagine dragone و وان ریپابلیک و به طور کلی هر چیز پرمخاطبی می‌تونید لذت ببرید، به این معنیه که واقعاً آدم تنهایی نیستید. میلیون‌ها نفر توی دنیا با شما علایق مشترکی دارند. بعد خودمون رو مثال زدیم.

 

۵ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 25 January 18 ، 01:43
مرحوم شیدا راعی ..

برایمان خوک بریان بپزید. خوک شیری‌ای که مغزش خوب پخته شده باشد. من شامپاین نمی‌تونم بخورم. نوشیدنی گازدار دوست ندارم. عرق سگی چجوره؟ یه بطری، ۳۰ هزار تومن. زود آدمو می‌گیره. بعدش باید همدیگه رو سفت بزنیم. حتی اگه قبلش همدیگه رو سفت کرده باشیم. شما وضعتون چجوره؟ خوبه آقا. ما بابامون الاغ بود. بار می‌برد. ننه‌مون اسب بود، نجیب بود. اینه که از آمیزش دوتا مؤمن چارپا، قاطری چون ما به عمل آمده‌. پرسید چگونه‌ای ای برادر؟ گفتم همچو باد معده، بی‌تابِ رها شدن. شلیک. باید کشت، باید مرد. هر چند که بایدی وجود نداره. جهان برای شگفتی ساخته شده. نقض باید‌ها و نبایدها. گفت حالا چیکار کنیم که حوصله‌مون سر نره؟ گفتم می‌خوای با هم رابطه‌ی جنسی برقرار کنیم؟ گفت این چه طرز حرف زدن با یه خانم محترمه؟ با یه خانم محترم باید اول کلی لاس بزنی. تاحالا با کسی لاس زدی؟ گفتم نه، اما واکس زیاد زدم. گفت باید آروم آروم بری جلو. نه که همون اول کار بری سر اصل مطلب. آقا ما جلسه‌ی قبل غایب بودیم. اصل مطلب رو نمی‌دونیم. اشکالی نداره پسرم. پاهام می‌لرزید. اما گریه نمی‌کردم. اون موقع ۱۹ سالم بود. حالا واقعا نمی‌دونم چندسالمه. ولی خوب یادمه که اون موقع چندسالم بود. روی تخت خوابیده بودم. پرستار می‌گفت سعید محبی. دکتر می‌گفت آقای محبی. بعدش ازم می‌پرسیدند که اسمت چیه؟ می‌گفتم محسن. دوباره می‌پرسیدند اسمت چیه؟ می‌گفتم محسن. اسمت چیه؟ محسن. می‌گفتند مگه اسمت سعید نیست؟ سعید محبی؟ می‌گفتم نه به خدا. گفتند اسمت رو لباست نوشته شده. به لباسم نگاه کردم. لباس سربازی بود. تازه یادم اومد. گفتم نه، لباس نداشتم. یکی از سربازا لباسشو داد بهم. لباسام خیس بود و پاره. گفتند یعنی سرباز نیستی؟ گفتم نه. نه. بعدش گفتند می‌تونی بری. خواستم برم. پاهام می‌لرزید. رو زانوهام نمی‌تونستم وایسم. به پرستاره، همون پرستار اولیه،‌ گفتم چرا پاهام می‌لرزه؟ گفت مال درده. گفتم من که درد ندارم. گفت چرا، داشتی، چندتا آمپول زدیم بهت تا دردت بخوابه. راست می‌گفت خوابیده بود، خودمم خوابیده بودم. همه چیز مثل خواب بود. شب قبلش میدون معلم بودم٬ چالوس. هیچی نداشتم. همه چیز رو پشت سرگذاشته بودم. زندگی رو. کیسه‌خوابم رو گم کرده بودم، شایدم دزدیده بودند. سر صبح بود. قبل از سحر. گفتم، یعنی از خودم پرسیدم؛ من برا چی زنده‌ام؟ حتی نمی‌تونستم بلند شم خودم رو پرت کنم جلوی لاستیک یه ماشین تا مغزم رو له کنه. چه حقارتی. ضعف همه‌ی بدنم رو سنگین کرده بود. آرزو کردم که همون جا یکی راحتم کنه. اما ساعت ۳ صبح هیچکس توی خیابونای یه شهر کوچیک قدم نمی‌زنه. زیر بارون، چه بارونی. میدون معلم، چالوس. همونجا کنار سطل آشغال خوابم برد. عین یه تیکه آشغال. زیر بارون. به این امید که کاش دیگه تموم شه.

۹ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 05 January 18 ، 18:46
مرحوم شیدا راعی ..