خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۷ مطلب در جولای ۲۰۱۹ ثبت شده است

چه چیزی بی‌ارزش‌تر از یک اثر هنری وجود دارد؟ هیچ چیز. 

گفته شده: «اگر هنر نبود حقیقت ما را می‌کشت». پیام قلبیِ من به کسانی که با دیدن این جمله احساس همدلی می‌کنند این است؛ شما بی‌مصرف‌ها زنده‌اید، صرفاً چون زنده بودن غریزه‌ی شماست. آقای راعی می‌گفت پول خرجِ هنر کردن از احمقانه‌ترینِ کارهاست. چه آن مرفه‌ بی‌دردی که برای اثر هنری پول خرج می‌کند و چه آن بی‌مصرفی که اثر ریده‌مالش را می‌فروشد، هر دو به یک اندازه در این حماقت مشارکت دارند. نفر اول با پول چیزی را خریده که ربطی با پول ندارد، که آن را نسبتی با مالکیت نیست. نفر دوم چیزی را (ذوق و درونیات شخصی) با پول معاوضه کرده که فروختنی نیست. ممکن است گفته شود که چون به پول نیاز دارد، مجبور به فروختن اثرش می‌شود. در این صورت خواهیم گفت که فاحشه هم به خاطر نیاز به پول بدنش را می‌فروشد. ایرادی به فاحشه وارد نیست. ایرادی به فروختن اثر هنری هم نیست، البته تا وقتی که آن هنرمند ادعای چیز بیشتری نداشته باشد و بپذیرد که صرفاً با فروختن یک چیز بی‌مصرف (بسیار بی‌ارزش‌تر از بدن) درآمد کسب کرده. ورای این مسئله، این نشان می‌دهد که پول ارزشمندتر از هنر است. پول از عفت و هنر و اخلاق و خدا مهم‌تر است. و از بین تمام این مزخرفاتِ بی‌مصرف، هنر بی‌خاصیت‌ترین‌ است. هنر بهترین شکارگاه احترام و توجه و شخصیت است و گداهای بسیاری را می‌توان در محافل هنری دید‌. آدم‌های مفت‌خورِ تکراری که نمی‌دانستند با زمانی که برای زندگی به ایشان داده شده، چه کنند. مردم عادی مجبور بودند بخش زیادی از این زمان را صرف بقا کنند و گروهی از مفت‌خورها که نیازی به تلاش برای بقا نداشتند، مقیمِ هنر شدند. تا اینجا اشکالی به ایشان وارد نیست. مشکل آنجاست که به خاطر چیزهای تولیدشده توسط این جماعت از ایشان تقدیر به عمل می‌آید. هر جا هنر با ثروت هم‌نشین شود، ملال‌انگیز می‌شود. بر این مبنا، فرسکوهای باشکوه میکل‌ آنژ در سیستین چپل هم بی‌معناست. این کلیساهای غول‌پیکر و عظمت نقاشی‌هایش هیچ نسبتی با مسیح ندارد. بیشتر از مسیح، یادآور قرن‌ها سلطه و قدرت کلیساست. چه کاری متناقض‌تر از نشان دادن مسیح با ثروت وجود دارد؟ 

آقای راعی می‌گفت «ونگوگ برای من قابل اعتناست چون زندگی مردم عادی و فقیر را به تصویر کشیده. روایت چیزهای کوچک به شکلی خاص. و نباید از این نکته غافل شد که اگر برادر ونگوگ شکمش را سیر نمی‌کرد، ونگوگ در محتویاتِ ریده‌مالِ مغز خودش غرق می‌شد. بله، باید به پول احترام گذاشت. پول خداست و ما بندگان ناچیز این خدا». حین گفتن جمله‌ی آخر، انگشتش را پیامبرانه در فضا تکان می‌داد.

 آقای راعی معمولا با یک گونی برنجی (تبرک) بر دوش، خیابان‌ها را برای یافتن موقعیتی ایده‌آل جهت دزدی متر می‌کند. در این بین از هیچ فرصتی برای به حرف گرفتن مردم نمی‌گذرد. اینجا چند دختر جوان و هنردوست را گیر کشیده بود و با این حرف‌ها ایشان را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. یک فلافل دو نان هم توی دستش بود و حین صحبت، رویای خوابیدن با یکی از دخترها که از دیگران زیباتر بود را در سر می‌پرورانید. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 July 19 ، 12:22
مرحوم شیدا راعی ..

اولین باری که مُردم، ۱۸ سالم بود. حدود یک سال طول کشید و این خیلی زیاد بود. مردن به خودی خود پروسه‌ی سنگینی هست و وقتی به اندازه‌ی یک سال کش پیدا کنه واقعاً فرساینده می‌شه. بعد از اون یک سال درگیر چیزی شبیه به برزخ بودم تا دوباره متولد بشم. تصور کِرمی که درگیر خلاص شدن از پیله‌ست و در نهایت به شکل پروانه‌ای زیبا پر می‌کشه به سمت بالا، بیش از حد رویایی و به دور از واقعیته. آدمی که از ۲۰ سالگی متولد بشه، وضعیت ناجوری داره. نداشتن هویت، تجربه‌ی همه چیز برای اولین بار، نداشتن فرایندهای عادی و ضروری رشد که هر شخص از بدو تولد طی می‌کنه تا به بیست سالگی برسه و غیره. توی آینه به خودت نگاه می‌کنی و زیاد با چیزی که می‌بینی راحت نیستی. ابتدایی‌ترین تلاش اینه که به تصویر خودت عادت کنی. از توی آینه به چشم‌های غریبه‌ای که نمی‌شناسی نگاه می‌کنی ‌و می‌گی «این اولین باره که کسی از جهنم برمی‌گرده؟» و این مقدمه‌ای می‌شه برای آشنایی بیشتر. همینجا بود که خودگویی شکل گرفت. متولد شدن در ۲۰ سالگی مثل افتادن از آسمون وسط برهوت می‌مونه. بدون اینکه اطلاعات زیادی در مورد خودت، جایی که ازش اومدی و جایی که وسطش افتادی داشته باشی. موضوعات بدیهی برای تو غریب‌اند.  کسی که تازه به دنیا اومده، هر چیزی رو برای اولین بار تجربه می‌کنه. هر چیز تکراری برای دیگران، برای شخص تازه‌متولد‌شده حکم یک تجربه‌ی هیجان‌انگیز رو داره، یه کشف کوچیک. درست مثل ذوق کردن بچه‌ها که از نظر بزرگ‌ترها بی‌دلیل به نظر می‌رسه. 

در عین حال چیزی که هیچوقت نمی‌شه از دستش خلاص شد این واقعیته که تو قبلاً یک بار مُردی. با نگاه به آینه آثار مرگی دردناک رو توی صورت خودت می‌بینی و خطوطی که یادآور گذشته‌‌ای خیلی دور و فراموش‌شده‌ست. گذشته‌ای که هیچ ربطی به آدم فعلی نداره. دو تا آدم با یک بدن، با یک اسم. دیگران تو رو با آدم قبلی اشتباه می‌گیرند و با گذشت زمان، هم خودت رو می‌شناسی و هم آدم قبلی رو و خواه‌ناخواه با کسی که قبلاً به جای تو بوده، احساس نزدیکی و آشنایی می‌کنی‌. اون گذشته‌ی توئه و تو آینده‌ی اون. دو تا آدم نصفه که با مرگ به هم پیوند خوردند. 


سه سال پیش نوشته شده: شهردار مغرور‌.


نگاه‌ کردن به آجرها یا همون برزخ کمی طولانی شد و پیدا کردن هویت جدید از اون هم طولانی‌تر. همه‌ش رو ریزبه‌ریز برای خودم نوشتم و حالا مدتیه که فصل بعدی شروع شده؛ تکوین. و ویژگی مهم این مرحله؛ تردید و ضعف حتی در مواجهه با چالش‌های کوچیک. هر بار اضطراب و افسردگی، شبیه به یه ضربه به هیپوکامپ و روان می‌مونه. و اون‌ها رو برای آسیب‌های بیشتر Prone می‌کنه و اگه این ضربه به قدری شدید بوده که حافظه‌ رو پاک کرده، یعنی همه چیز به یه مو بنده. حالا بعد از چند سال زنگ تفریح، یه ضعف محسوس می‌بینم و حس یه آدم ناتوان با محدودیت‌های ذهنی عذاب‌آور رو دارم. انگار اون آدم قبلی خیلی باهوش‌تر بود، شجاع‌تر بود، کلاً قشنگ‌تر بود. ولی این احمق همه‌ش توی مالیخولیا سیر می‌کنه. 

 
۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 25 July 19 ، 17:32
مرحوم شیدا راعی ..

دلم برای پیتر تنگ شده. من معمولاً دلم برای کسی تنگ نمی‌شه. معمولاً سراغ کسی رو نمی‌گیرم، از کسی خبر نمی‌گیرم، احوال کسی رو نمی‌پرسم، به کسی نمی‌گم بیا بریم ببینمت. نه که دلیل خاصی داشته باشه، صرفاً چون نمی‌خوام مزاحم کسی بشم. و البته اینم هست که نمی‌خوام با جواب منفی دیگری روبه‌رو بشم، مگر اینکه اون فرد به نظرم خیلی قابل توجه باشه. و به غیر از این موارد، آدمای زیادی نیستند که به نظرم خسته‌کننده نرسند. پس بیشتر سعی می‌کنم پذیرنده باشم، پاسخ‌دهنده باشم. و پیتر تنها کسیه که بیش از یک بار بهش پیشنهادی دادم و اون رد کرده و بعد از اون باز هم پیشنهادم رو تکرار کردم و اون باز هم رد کرده. و این برای من به اندازه کافی پرمخاطره بوده‌ که چندین بار یه چیزی رو به کسی پیشنهاد بدم، دیگه چه برسه به اینکه اونم همه‌شو رد کنه. یا همین که به کسی اینطور ابراز کنم که مشتاق دیدنشم. البته که منظوری نداره. این جواب منفیش فقط به من نیست. مدلش اینطوریه‌. مثل من که وقتی دیگران چندماه یک بار سراغم رو می‌گیرند، با مکث به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم و با تعلل جواب‌شون رو می‌دم و بعد سعی می‌کنم که بهونه بیارم، چون واقعا دلم براشون تنگ نشده و می‌دونم که وقتی می‌بینمشون حوصله‌م رو سر می‌برند. 

و حالا دلم برای پیتر تنگ شده. 

دروغ نگم، دلم برای دیدن یکی دیگه هم تنگ شده. اولین باری که دیدمش، حدس زدم که خیلی زود دلم براش تنگ می‌شه و سه روز نگذشته بود که این دلتنگی به اوج خودش رسید. دلم برای اونم تنگ شده. و فکر هم نمی‌کنم دیدن دوباره‌ش توی این برهه از زندگیم کار درستی باشه. همون بار اول هم یه جورایی اشتباه بود. 

پس دلم برای دوتا تنگ شده، یکی این و یکی هم پیتر.

و البته یه چیز دیگه هم هست؛ دلم برای اینطور ساده بودن و راحت حرف زدن هم تنگ شده. بدون اینکه تحلیل‌های سرسام‌آور همه‌چیز رو سخت و مبهم و پیچیده کنه. 

۷ comment موافقین ۲ مخالفین ۱ 18 July 19 ، 20:56
مرحوم شیدا راعی ..

تمام روز آلبالو خوردم. صبح، ظهر، شب. من متمایل به افراطم، افراط تا جایی که زخم بشه. هیچوقت از آلبالو خوشم نیومده و حالا بیشتر از قبل ازش متنفرم. برای کسی که همیشه فشار خون و قندش پایینه، آلبالو شبیه به تیر خلاص می‌مونه. خوابیده بودیم و هسته‌ها رو به سمت بالا تف می‌کردیم و بعد می‌اومد توی صورت خودمون. یعنی اگر این می‌شد، امتیاز داشت. البته آخرهاش فقط تف می‌کردیم به بالا. در واقع به خودمون و دیگری تف می‌کردیم. همون تف سر بالا‌. من یک ساعت تلاش کردم که یک هسته رو بندازم بالا و بلافاصله یکی دیگه رو بندازم بالا تا توی هوا با هم برخورد کنند. واضحه که هیچ یک از تلاش‌ها به تلاقی منجر نشدند. این دختره از کوهنوردی برگشته بود و مدام حرف می‌زد که کجاها رفته و چیکارها کرده و تک‌تک هم‌سفرهاش چه شکلی بودند و چه چیزهایی گفتند و. عکس‌هایی که گرفته بودند رو به دیگران نشون می‌داد و همه‌شون از همین پخمه‌هایی بودند که از ماجراجویی فقط اطوارهایی مثل دستمال گردن، دستبند و عینک آفتابیِ رنگی رو دارند. خیلی هیجان‌ داشت و من گفتم که زن‌ها موجودات کند و ضعیفی هستند و اون سخت از حرفم عصبانی شد و من برای اینکه آتش بزنم بر خرمنش، گفتم که زن‌ها کلاً موجودات عقب‌مونده‌ای هستند و خودش رو به عنوان مصداق این آرگیومنت معرفی کردم و گفتم که از صبح تاحالا یه ریز داره با حرارت مضحکی در مورد یه سری جزئیاتِ خیلی مسخره صحبت می‌کنه، خرمنش آتیش گرفته بود و دشنام‌های زیادی رو به سمتم روا می‌داشت و من وسط ایوان، مثل تخته‌چوبی افتاده بودم و آلبالو می‌خوردم. تخته‌چوب با فحش شنیدن هیچ آسیبی نمی‌بینه‌. اگر بهش مشت بزنی، فقط دست خودت درد می‌گیره. بعد احساس تهوع شدیدی پیدا کردم چون فقط از بیرون شبیه به تخته‌چوب بودم و از درون دل و باری پر از آلبالو داشتم. دختره نگاه‌های نفرت انگیزی به سمتم پرتاب می‌کرد و من پر از آلبالو بودم، پر از نفرت. البته از اینکه تونسته بودم احساس نفرت شدیدی که نسبت به خودم دارم رو در دیگری هم ایجاد کنم، احساس خوبی داشتم، احساس چوب بودن. نزدیک غروب، تهوع کمی برطرف شده بود اما من همچنان ر‌وی حصیرِ کنارِ استخر دراز بودم. دوست داشتم کسی پیدا می‌شد و تخته سنگ بزرگی رو می‌کوبید توی سرم. یا کسی که با اسلحه، مغزم رو وسط هسته‌آلبالوهای کف ایوون.

۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 09 July 19 ، 14:41
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا می‌‌تواند کلمات «نه، به هیچ‌وجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا می‌تواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود می‌پرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقه‌ی من بی‌تفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربه‌های مرگ‌بار به سرم کوبیده می‌شد و در همین بین احساسِ «فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته می‌شد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و تنفرآمیز تو را با خود مرور می‌کردم. بعد از آن گاهی به جای خالیِ عشق در قلبم نگاه می‌کردم. شاید بگویی اگر عشقِ به تو راستین و واقعی بود، عاشق دیگری نمی‌شدم. اما اسمورودینکا، عشق را نهایتی نیست. 

 گفته بودم که دیگر هیچ مردی چنین عشقی را پیشکشت نخواهد کرد و یک روز به خاطر شکستن قلبم افسوس خواهی خورد. اما اسمورودینکا، تلخی‌هایی که به جانم روا داشته بودی را امروز بخشیده‌ام. حفره‌ی خالیِ قلبم امروز لبریزتر از همیشه‌ است. حالا دختری هست که پذیرای عشق حقیقی و بی‌ریای من است. مدام تکرار می‌کند که دوستم دارد، که عاشقم است. از همان بار اولی که دیدمش، چهره‌اش به نظرم آشنا آمد. انگار پیش از این صدها بار دیده بودمش. در رویا بوده یا در واقعیت، صورت گرد و ساده‌اش، چشم‌های گنگ و بی‌حال و خمار، پیشانی تخت و دهان کوچکش آشناترین تصویری بود که در زندگی‌‌ام دیده بودم. 

اسمورودینکا، نمی‌دانی چه حس شگفت‌انگیزی‌ست وقتی کسی اینطور دوستت داشته باشد. زندگی طعم دیگری پیدا می‌کند و تصاویر شفاف‌تر می‌شود. وقتی برای اولین بار گفت دوستم دارد، دنیا پیش چشمم متوقف شد. همه‌ی صداها فیلتر شد -درست مثل وقتی که سر را زیر آب می‌کنی و سکوتِ زیر آب تو را به یاد واژه‌ی خلاء می‌اندازد- زانوهایم سست شد و توان ایستادن نداشتم.

او از من خوشش آمده بود. به من نگاه می‌کرد و می‌خندید. و این یعنی با قد کوتاه و کون بزرگم مشکلی نداشت. و من دیگر از اینکه موقع نشستن روی نیمکت‌ِ پارک کف پاهایم به زمین نمی‌رسد، خجالت نمی‌کشیدم. قرار هر روز ما ساعت ۶ حوالی نیمکت‌های قهوه‌ایِ پارک است. از دیدن من همیشه ذوق می‌کند. نمی‌دانم به بقیه هم همینطور پشت سر هم می‌گوید دوستشان دارد یا نه. یا اینکه به جز گفتن «دوسِت دارم و عاشقتم» چند جمله‌ی دیگر بلد است. همیشه با پدرش به پارک می‌آید. خانه‌شان همین نزدیکی‌ست. پدرش می‌گوید سندرم داون دارد. اما از نظر من که هیچ مشکلی متوجهش نیست.

اسمورودینکا، به خصوص خنده‌هایش از خنده‌های تو صمیمانه‌تر و بی‌ریاتر است.





این نوشته از نامه‌‌ی شماره فلانِ ونگوگ به برادرش تأثیر گرفته.

آیا من باید زیر هر نوشته اشاره کنم که جرقه‌ی اون نوشته به چه طریق توی ذهنم زده شده؟ به هر حال اکثر اوقات جرقه‌ی نوشته‌های اینجا از شنیدن یا خوندن چیزهای دیگه زده می‌شه. ایده‌ی اولیه‌ی یه نوشته می‌تونه از یه پدیده‌ی کاملاً بی‌ربط گرفته بشه. مثلاً نیچه به من می‌گه اخلاقیات اونطوری که عموماً استفاده می‌شه چندان هم پدیده‌ی مبارکی نیست و چرت و پرتیه که آدم‌ها به مقاصد مختلف ازش استفاده می‌کنند و مثلاً ریشه در میل انسان‌ها به قدرت داره و من اینجا با لحنی مسخره می‌نویسم که با «مشارکت در هل دادن ماشین» و «دادن موبایلم به یه پیرزن جهت زنگ‌زدن به پسرش» احساس بدی که به واسطه‌ی «دروغ گفتن» در من ایجاد شده بود رو به میزان ۱۳۰ درصد جبران کردم. 


۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 08 July 19 ، 07:33
مرحوم شیدا راعی ..

+ ببین تو هیچیت معلوم نیست. نه دین داری، نه خدا سرت می‌شه، نه عشق و حال دنیا رو می‌کنی، نه چیزی می‌کِشی، نه مست می‌کنی، نه چایی می‌خوری، نه قهوه‌ دوست داری، نه سیگار می‌کشی، نه نوشابه دوست داری، نه اهل رفیقی، نه اهل خانواده‌ای، نه... اصن معلوم هست تو زندگیت چه گهی می‌خوری؟

- [خیره به دوربین]

۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 July 19 ، 13:17
مرحوم شیدا راعی ..

دوباره پایم پیچیده بود و باید به سراغ دکتر محبوبم می‌رفتم که با یک نگاه مشکل را می‌فهمد و در عرض یک دقیقه زور ورزیدن روی پا و به خود پیچیدن من همه چیز اعم از مچ، عضله، رگ و حتی پوست پا را جا می‌اندازد. سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل مراجعت کرده بودم ولی منشی‌ها نوبت نداده بودند. نوبت‌های دکتر ۶ ماهه است ولی اگر مریض اورژانسی باشی و مثلاً پایت پیچیده باشد، همان روز نوبتت می‌دهند و به من نداده بودند. حالا بعد از سه روز تعطیلی مطب به قدری شلوغ بود که اصلاً تلفن جواب نمی‌دادند. با مادرم تماس گرفتم و گفتم «تلفن جواب نمی‌دن، برم یه جا دیگه؟ چون احتمالا حضوری هم برم، رام نمی‌ده تو. مگر اینکه دروغ بگم که مثلاً دو هفته پیش همین پام پیچیده بوده و خود دکتر جاش انداخته. دروغ بگم تا راهم بده؟ یا برم یه جا دیگه؟»

 مادرم گفت که نه، بروم پیش همین دکتر و تأکید کرد که اخلاق نسبی‌‌ست و دروغ گفتن در این مورد اشکالی ندارد. من خواستم بگویم که ولی کانت و سقراط و افلاطون و غیره قائل به مطلق بودن اخلاق‌اند اما حوصله‌ام نمی‌کشید که چند روز دیگر هم شل باشم. بعد از جا انداختن مچ، تازه دو هفته دوران نقاهتش طول می‌کشد و تأخیر در جا انداختن به مثابه‌ی طولانی شدن این نقاهت است. مادرم به اسلام آمریکایی (و نه انقلابی) پایبند است و همانند هگل و سارتر به نسبی بودن اخلاق معتقد است و این گاهی بهانه‌ای خوب برای توجیه رفتارهایش است. البته من در صورت مشاهده‌ی کوچکترین لغزشی اعم از دروغ، غیبت و تقلب (استفاده از روابط به جای ضوابط که از اصول اساسی و اجتناب‌ناپذیرِ زندگی در ایران است) آن رفتار را گرو می‌کشم و اسلام، خدا، اولیای خدا و تمام مسلمین جهان را به باد فحش و انتقاد می‌گیرم و اینگونه با مجازات مادرم، از عذاب اخروی وی می‌کاهم.

دروغ هوشمندانه‌ام کارساز شد و منشی‌ها با نوشتن اسمم موافقت کردند و نوبتم حدود نیم ساعت بعد شد و در این بین رفتم چیزی از ماشین بردارم و در راه به دو مرد جهت هل دادن ماشین‌شان برای گذر از سربالایی کمک کردم و همچنین به پیرزنی که می‌خواست با پسرش تماس بگیرد و موبایلش شارژ نداشت کمک کردم و با این‌ کارهای نیک تا ۱۳۰ درصد از دروغ خود را جبران کرده بودم‌ و علاوه بر اینکه دیگر احساس بدی نسبت به خودم نداشتم، ۳۰ درصد هم طلبکار شده بودم. 


موزیک مرتبط با حال و هوای پست: کلیک

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 July 19 ، 15:15
مرحوم شیدا راعی ..