خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۴ مطلب در آوریل ۲۰۱۹ ثبت شده است

با مجی رفته بودم یزد. اون برای پروژه‌ش توی دانشگاه چندساعتی کار داشت و منم برای خودم تاب خورده بودم. مسیر رفت رو من رانندگی کرده بودم و مسیر برگشت رو، روی صندلی عقب خوابیده بودم. مجی گفته بود که داریم می‌رسیم به شهر... ببرمت خونه‌ی خودتون یا میای خونه‌ی ما؟ من خیلی خواب بودم، بهش جواب نداده بودم. بعد دیدم یه جا ایستاد و با یه نفر شروع کرد به حرف زدن. یه پیرمرد بود که آدرس می‌خواست. من هنوز زیر ملافه خواب بودم. از صدای در فهمیدم که پیرمرد سوار ماشین شده. به مجی اصرار کرده بود که مسیرت هست تا یه جایی من رو برسونی؟ و مجی با اینکه مسیرش نبود، سوارش کرده بود. از زیر ملافه‌ی نازک ‌پیرمرد رو می‌دیدم که نشسته صندلی جلو. به حرف‌هاشون توجه نمی‌کردم. خیلی خواب بودم. یهو مجی کوفت روی ترمز و صداش رو برد بالا و گفت: «دستتو... نذار اینجا». انگار پیرمرد بهش یه پیشنهاد داده بوده و دستش رو گذاشته بوده روی خشتک مجی. و مجی دست پیرمرد رو از روی خشتک خودش برداشته بوده و محکم کوبیده بوده روی پای خودش و گفته بوده دستش رو بکشه. صدای مجی خیلی بلند بود و من رو اون عقب از جا پروند. پیرمرد از اینکه فهمیده بود یکی دیگه هم توی ماشین هست، حسابی به خودش ریده بود و صدای خنده‌ی تصنعی و بلند من بعد از فهمیدن ماجرا، باعث تشدید این ترس شده بود. برای ایجاد وحشتِ بیشتر به مجی گفتم سریع در ماشین رو قفل کنه و دستم رو از پشت دور گردن و سینه‌‌ی پیرمرد قلاب کردم و چسبیده به گوشش گفتم: «می‌خوای همینجا کونت بذاریم پیری؟» 

همزمان به این فکر می‌کردم که نکنه یهو سکته کنه و پیری داشت با عجز معصومانه‌ای التماس می‌کرد که ولش کنیم و ببخشیم و غلط کرده و ما جای پسرش هستیم و غیره. وحشت پیرمرد بر شهوت پیرمرد غلبه کرده بود و صورتش مثل گچ نورانی بود و سفیدی موهاش شمایل پیامبرگونه‌ای به خود گرفته بود و به طور کلی، فوق‌العاده دوست‌داشتنی‌ و ناز به نظر می‌رسید. زیبایی و مظلومیتش توأمان دل هر ظالمی رو به درد میاورد. مجی هم در رو براش باز کرد و با عبارت «بدو گمشو پایین» به بیرون بدرقه‌ش کرد. 

۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 26 April 19 ، 00:29
مرحوم شیدا راعی ..

توی اون سن و سالی که همه‌ی پسربچه‌ها می‌خواستند در آینده سوپرمن و بت‌من و فضانورد بشند، من فکر می‌کردم، یا به عبارت دقیق‌تر باور داشتم که اون مهدی موعود، اون ناجی‌ای که قراره در آینده‌ ظهور کنه، خودِ منم. این تصور که من همون منجی احتمالی هستم، تا اواسط دوره‌ی راهنمایی در من به صورت یک انگاره‌ی سرّی و حتمی وجود داشت. و من هرگز این راز رو بر کسی فاش نکردم. خوب می‌دونستم که مسئله‌ چقدر جدی و حساسه و موضوعی تا این حد کلان، نباید با هیچ کس به اشتراک گذاشته بشه. خوب یادمه که همیشه منتظر پیام و ندا و اشاره‌ای از طرف خدا بودم. حتی یک بار -حدود ۷ سالگی- شیطان رو روی طاقچه‌ی خونه‌مون دیدم. خیلی بزرگ و ترسناک و رجیم بود اما من می‌دونستم که نباید مقهور و فریفته‌ی جلال و عظمتش بشم. به همین دلیل سریع خودم رو زیر پتو قایم کردم و از اون به بعد، شب‌ها -برای احتیاط و امنیت بیشتر- به جای اینکه ‌بالش رو زیر سرم بذارم، روی سرم می‌ذاشتم و می‌خوابیدم. من منجی بشریت بودم و باید از خودم خوب مراقبت می‌کردم. احساس مسئولیت ناشی از این رسالت همواره در طول دوران کودکی بر دوشم سنگینی می‌کرد. با گذشت زمان اما، به مرور ارتباطم با خدا شکراب شد. تقصیر از خودش بود. من مدت‌ خیلی زیادی رو منتظر پیام و ندا و وحی مونده بودم، اما هیچ خبری از اون بالا نشده بود. 

اینکه یک بچه‌ی ۱۰ ساله فکر کنه امام زمانه، فارغ از مسائل تربیتی و زمینه‌ی فرهنگی‌ای که توش بزرگ شده، نشونه‌ی خیال‌باف بودنشه. خیالاتی بسیار وسیع و غلیظ که می‌تونه سال‌ها بدون تغییر ادامه پیدا کنه و موجب تأثیرات قابل توجهی در شکل‌گیری شخصیت و شاکله‌ی فکری‌ فرد بشه. حالا که بزرگتر شدم، دیگه این خیال‌بافی‌ها رو کاملاً گذاشتم کنار. دیگه هرگز فکر نمی‌کنم که مهدی موعود یا نجات دهنده‌ی دنیا هستم. اصلاً هم مشتاق شنیدن پیام‌هایی که از عرش به زمین مخابره می‌شه نیستم. کلاً دیگه کاری به این قضایا ندارم. حتی اگر آخرالزمان بشه و نجات‌دهنده‌ی واقعی ظهور کنه، فقط خودم رو توی یه بشکه قایم می‌کنم تا نیروهای خیر و شر دهان و دندان همدیگه رو حسابی سرویس کنند‌ و بعد که قائله فروکش کرد، میام و بی‌دردسر مالک و پادشاه دنیا می‌شم. انتقام اون بی‌وفایی رو از خدا می‌‌گیرم و با شیطان پیمان برادری و برابری می‌بندم و لشکری متشکل از جن و انس فراهم می‌کنم و برای جنگ به سمت کهکشان‌های اطراف حرکت می‌کنم و...

آره، دیگه خیلی وقته که خیال‌بافی‌هام رو گذاشتم کنار. 


۵ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 24 April 19 ، 06:49
مرحوم شیدا راعی ..

صبح زود، از روستا که گذشتیم، خودش راه افتاد دنبال‌مون. مسیر رو بهمون نشون می‌داد. هر چند که ما نیاز نداشتیم کسی راه رو بهمون نشون‌ بده. اما به هر حال همه واسه‌ش ذوق می‌کردند و متعاقباً اینم هی خودش رو می‌مالید بهشون تا اونا نوازشش کنند. نزدیک من که می‌شد، کف کفشم رو مانع می‌کردم که بیشتر از این بهم نزدیک نشه. تو چشماش نگاه می‌کردم و بهش می‌گفتم که ازش خوشم نمیاد. حتی یه چندباری هم پارس کردم تا بفهمه چه سگی هستم. بعد از ظهر بارون قطع شده بود و گروه توی منطقه پخش شده بودند، هر یک به کاری.

من کمی رفتم بالا نزدیک آبشار تا جدا از هیاهوی گروه یه کم بخوابم. برعکس من که توان خوابیدن توی باس و میدباس رو ندارم، همه‌شون شب گذشته رو توی راه خوابیده بودند و حالا از شدت فوران انرژی، به هِرهر و کِرکر و خنده و بازی مشغول بودند. پشت به هیاهو، به یه صخره تکیه دادم و خوابیدم. نیم ساعت بعد که بیدار شدم، دیدم روبه‌روم خوابیده. همه رو ول کرده و اومده جلوی تنها کسی که ازش خوشش نمیاد خوابیده. دلم به حال حماقت آشناش سوخت.

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 12 April 19 ، 10:42
مرحوم شیدا راعی ..

تازه برگشته بود از گلستان، می‌گفت چرا نمی‌رید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمی‌ری؟ حالت خیلی خوب می‌شه. تو زیادی توی آسمون سیر می‌کنی، برو و بدبختی‌های واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمی‌ری؟

گفت که زلزله‌ی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگ‌تر، یه کم کوچیکتر. گفت که برای زلزله‌ی بم جزو اولین نفرات اعزامی از حلال اهمر بوده. بدترین چیزی که از زلزله‌ی بم دیده بود رو اینطور تعریف کرد: 

«چندتا بچه پیدا کرده بودیم که حرف نمی‌زدند. فقط گاهی گریه می‌کردند. بعد دیدیم مددکار اجتماعی گروه که یه زن جوونی هم بود، از چادر اومد بیرون و گریه پشت گریه. رفته بود اون بچه‌ها رو به حرف بیاره، بچه‌هایی که خانواده‌شون رو توی زلزله از دست داده بودند. حالا خودش هم نمی‌تونست حرف بزنه. خودش هم گریه می‌کرد. وقتی آروم شد، بهمون گفت که به بچه‌ها تجاوز شده. فکرشو بکن. یه زلزله‌ی گنده اومده یه شهر رو صاف کرده. شهر خرابه‌ زیاد داره. بی‌در و پیکر شده. یه عده آدم اومده‌ بودند اونجا فقط واسه دزدی، گوش خیلی از زن‌ها و دختربچه‌ها زخم بود، چون گوشواره‌هاشون رو کشیده بودند. دم‌شون گرم، دزدی طوری نیست. ولی چجوری می‌شه جایی که روزی ۱۰۰ تا لاشه از زیر آوار می‌کشن بیرون، به چارتا بچه‌ی ۱۳-۱۴ ساله تجاوز کنی؟ و فکر نکن که این چندتا بچه، تنها تجاوزهایی بودند که تو شلوغی‌های بعد از زلزله‌ی بم اتفاق افتادند. 

۶ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 08 April 19 ، 04:18
مرحوم شیدا راعی ..