خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۴ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۰ ثبت شده است

وقتی اینطوری بارون می‌گیره، دست و پای خودم رو گم می‌کنم. نمی‌تونم زیر سقف باشم و نسبت به این بارش بی‌تفاوت بمونم. این هفته یه نصفه روز توی برف راه رفتم، چند ساعتی رو با دوچرخه زیر بارون گشت زدم و حالا ساعت ۴ بعدازظهره و آسمون بدجور دلش گرفته، و این احساس متقابله. موهبت بزرگیه که نیاز نیست حال‌ت رو برای دیگری توضیح بدی، چون با دیدن دیگری (آسمون)، خودت رو می‌بینی و این احساسِ یگانگی در دل سکوت اتفاق می‌افته. رمانتیک‌ها همه چیز رو شدیدتر احساس می‌کنند. 
وقتی بارون می‌گیره، به مردم نگاه می‌کنم که به آسمون بی‌توجه‌اند. و به این فکر می‌کنم که چقدر آدم‌های ترسناک و خطرناکی هستند. چه چیزهایی توی کله‌هاشون اون‌ها رو مشغول کرده که به دیدن آسمون ترجیحش می‌دن؟ حتماً باید چیزهای وحشتناکی باشه. 
 بی‌تفاوت به راه خودشون ادامه می‌دن. با دیدن علفی که از شیار تخته سنگ یا سنگ‌فرش پیاده‌رو سربرآورده، چیزی توی کله‌هاشون تکون نمی‌خوره. اصلاً انگار اینجور چیزها رو نمی‌بینند.
اولش دلم‌ خیلی گرفته بود، از چیزهای بی‌خودی. بعدتر که دونه‌های برف رو روی کاپشن قرمزم دیدم، به وجد اومدم. تونستم به دلگیر بودنم لبخند بزنم. بعدتر با ریتم تند ویوالدی همراه شدم. رمانتیک‌ها چطور می‌تونند زنده بودن رنگ‌ها رو، هماهنگی ویرانگر ریتم موزیک با حرکت قطره‌‌های برف رو توصیف کنند؟ حیرت‌انگیزه. 
مردم کله‌هاشون رو توی چترها فروکردند و این یعنی هیچ جایی به جز جلوی پاشون رو نمی‌بینند. درخت‌ها فوق‌العاده‌اند و من باید یه فکری به حالِ این همه شکننده‌بودنم بکنم. رمانتیک‌ها نباید در پی ابراز خودشون باشند، چون احمق به نظر می‌رسند. البته که عموماً هم احمق‌ هستند.
 رمانتیک‌ها برای بقا به شوخ‌طبعی نیاز دارند. البته که عموماً هم بی‌مزه به نظر می‌رسند. چون با چیزهای خیلی جدی شوخی می‌کنند. مردم نهایتاً توانایی خندیدن به چیزهای نسبتاً جدی رو دارند. مثلاً نمی‌تونند با مرگ عزیزان‌شون شوخی کنند. جوری نسبت به این چیزها جدی‌اند که انگار معنی مرگ و زندگی رو می‌دونند. خوب و بد رو. نمی‌تونند به شکست‌های عشقی خودشون بخندند. اصلاً مگه عشق می‌تونه به شکست یا ناکامی منجر بشه؟ مگه قلمروی عشق ورای کامیابی و ناکامی نبوده؟
 مگه می‌شه کسی این درخت‌ها رو ببینه و هیجان‌زده نشه؟ بله، می‌شه. رمانتیک‌ها باید خیلی زود بفهمند که چیزی که اون‌ها می‌بینند با چیزی که دیگران می‌بینند، می‌تونه خیلی متفاوت باشه. باید بفهمند که دیگران شاخک‌هایی تا این حد تیز برای احساس صداها و تصاویر ندارند. رمانتیک‌ها چیزهایی رو حس می‌کنند که دیگران توان احساس اون‌ها رو ندارند. ممکنه پیش خودتون فکر کنید که موجودات متوهمی هستند... این صرفاً به این خاطره که اون‌ها واقعاً موجودات متوهمی هستند. 


آذر ۹۸ 

۳ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 27 September 20 ، 23:11
مرحوم شیدا راعی ..

مدت زمان زیادی بود که کسی به او نگفته بود که خوب است، که کافی‌ست، که هست‌. مدت‌ها بود که کسی نگفته بود او را می‌بیند یا به او توجه دارد، که او خوب است‌. خیلی وقت بود که کسی به او نگفته بود که دوست‌داشتنی‌ست، که اگر نباشد، دل دیگران حتما برایش تنگ می‌شود.
از آخرین باری که او برای چیزی تشویق یا تأیید شده بود، مدت زمان زیادی می‌گذشت. آنقدر که هیچکس خاطره‌ای از آن نداشت. آنچنان که می‌شد از اساس حتی به وجود چنین خاطره‌ای شک کرد. 
و او نبود.
 مدت‌ها بود که با این احساسِ نبودن، بودن را از پی خود می‌کشید. 
شبی قبل از بستن چشم‌هایش، به نظرش رسید که مدت‌هاست خوشحال یا راضی نبوده. آنقدر که دیگر نمی‌داند خوشحال یا راضی بودن چگونه است. آدم‌هایی که خوشحال هستند، شکل به خصوصی دارند؟ 
فکر غریبی از پی این فکرها آمد؛ 
چیزی که تجربه می‌کرد، زندگی بود؟ یعنی دیگر آدم‌ها هم قبل از بستن چشم‌هاشان، در مورد اینکه خوشحال بودن یا راضی بودن چگونه است، دچار تردید و فراموشی می‌شدند؟
 زندگی همین بود؟

ماه‌ها به دنبال پاسخ این سؤالات بود. همین بود که می‌توانست صدای زندگی را تحمل کند. تحمل صدای زندگی؟ بله، برای کسی که از عهده‌ی نواختن ساز خودش برنمی‌آید، صدای زندگی چندان قابل تحمل نیست. آخرین امیدها را به آخرین تلاش‌ها پیوند می‌زد، برای دیدن نوری که هر روز دیدنش ناممکن‌تر می‌نمود.

تا اینکه از پی این جست‌و‌جوها بالاخره با مفاهیم جدیدی آشنا شد. مثلاً همینکه این جست‌و‌جو، این تشنگی، معطوف به معنایی‌ست و بودن در پی این معنا همان رضایت و خوشحالی اصیل را به ارمغان می‌آورد. علاوه بر این فهمید که باید سؤالاتش را تغییر دهد. چرا که برخی سؤالات، از آنجا که زاییده‌ی کج‌فهمی هستند، هرگز جواب‌‌هایی درست و کاربردی نخواهند داشت. فهمید که به جای فکر کردن در مورد اینکه آخرین بار کِی خوشحال بوده یا کِی به خاطر چیزی تأیید شده، باید به آخرین باری که دیگری را تشویق کرده یا آخرین باری که باعث شده دیگری احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشد، فکر کند. فهمید که باید از خودش بپرسد «آخرین بار چه زمانی به خاطر داشتن یا نداشتن، در موضع سپاس‌گزاری بوده‌ام؟». یاد گرفت که با بیرون آمدن از اشباح گذشته، در سپاس‌گزاری خودانگیخته‌تر می‌شود. که سپاس‌گزاری نشانه‌ی آن است که در حالِ به پایان‌ رساندن کارهای نیمه‌تمامِ آسیب‌های گذشته است. که بهترین دارو، سپا‌س‌گزار بودن از چیز یا موقعیتی‌ست که ما را زخمی کرده. که موفقیت یعنی به چیزی که در گذشته منبع خشم یا آزار ما بوده، اِبراز سپاس‌گزاری کنیم. رضایت حقیقی که او نمی‌توانست در لذت‌های مادی، پیشرفت کاری یا دیگر موضوعاتِ نزدیک به ذهن بیابد، از «بیرون رفتنِ از خود» حاصل می‌شد. باید نگاهش را به چیزی فراتر از خودش معطوف می‌کرد. و این‌ها قدم‌های بزرگی بود. قرار بود با همین‌ها زندگی‌اش را دگرگون کند تا زندگی رنگ‌های جدیدش را به او نشان دهد. 
فردای همان روز به جای اینکه، به رسم چندین ساله‌اش، قبل از بستن چشم‌ها به سقف اتاق خیره شود و بدبختی‌هایش را مرور کند، پنجره‌ را باز کرد تا هوایی تازه و خنک پرده‌های اتاق را نوازش کند و بعد از آن، با چیزهای جدیدی که پیدا کرده بود، خودش را از پنجره به پایین پرت کرد.

 

۱ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 22 September 20 ، 13:55
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 18 September 20 ، 18:24
مرحوم شیدا راعی ..

می‌رم توی فولدر عکس‌های قدیمی. یکی از عکس‌ها که مربوط به سفر بندرانزلیه رو باز می‌کنم. اون سال‌ها چند باری اومدیم توی این مجموعه‌ی تفریحی، از طرف کار شوهرخاله‌ام بهش ویلا می‌دادند و جای قشنگی بود. ساعت لاروس به دستم. شلوار سورمه‌ای آدیداس که درز جیب‌هاش به خاطر حجم پاهام کمی باز مونده و موهایی که به خاطر رطوبت هوای شرجی انزلی حالت وز و فر پیدا کرده. به لپ‌های بزرگم نگاه می‌کنم. به دست‌های تپل و انگشت‌های کوتاهم. خوب یادمه که اون لحظه اصلاً راضی نبودم. با این حال مادرم که عکس رو گرفته، اصرار داشت کنار این گل بشینم تا ازم عکس بگیره. یه گل زرد. حتی حالا هم نمی‌تونم چندان توجهی به گل داشته باشم. دارم به راضی نبودنم فکر می‌کنم. من بچه‌ی قشنگی نبودم، چون زیادی چاق و کوتوله بودم و مشخصاً توی اون لحظه، از این مسئله رنجیده بودم. حرفی یا نگاهی یا فکری من رو آزرده بود. احساسم اینطور بود. نارضایتی توی لبخند ضعیف و تصنعی‌م هویداست. عکس مربوط به مارچ ۲۰۰۹ می‌شه و امروز اواخر آگست ۲۰۲۰‍ه. ۱۱ سال گذشته، اون موقع نمی‌دونستم قراره چاق‌تر بشم و با بیشتر شدن سن و لزوم داشتن فاکتورهای مردانگی، نداشتن قد بلند یا عادی قراره در بزرگسالی یک جنبه‌ی بحرانی‌ به خودش بگیره. عکس رو زوم می‌کنم، به سمت چشم‌هایی که حالت افتاده و افسرده‌ای دارند. اگه اون زمان کسی بود که بهم این باور رو می‌داد که قشنگ هستم چی؟ البته که همچین دروغی رو نمی‌شد باور کرد.

تا حالا دقت کردی وقتی زن‌ها یه مرد «خیلی» چاق و کوتاه قامت می‌بینند، واکنش درونی‌شون چطور می‌تونه باشه؟ با دیدن من، همزمان یه پیام ضمنی از دیدن چنین تصویری دریافت می‌کنند که ریشه در سیر تکاملی اون‌ها داره. مردی تا این حد چاق و ناجور از نظر ظاهری و سلامتی که به خاطر شکم بزرگش حین سکس حتی نمی‌تونه ببینه اون پایین چه خبره، یعنی مردی که نتونسته و نمی‌تونه از خودش مراقبت کنه، توجه درستی به بدن و سلامتی خودش نداره و چنین مردی اصلا مرد قابل اعتماد و قابل اتکایی به نظر نمیاد. این مردی نیست که متوجه خیلی از حساسیت‌ها بشه. و این نکته‌ی پنهان و ناهشیار، ممکنه برانگیختگی عاطفی رو برای زن‌ها در مواجهه با چنین مردی دشوار کنه، مگر اینکه روحیات حمایت‌کنندگی‌شون غالب بشه. در غیر اینصورت (از نظر تکاملی) چنین مردی برای شراکت در تولید مثل و تولید فرزند، چندان قدرتمند و توانا و قابل اطمینان به حساب نمیاد‌. پس خودبه‌خود جذابیتی القا نمی‌کنه.

همونطور که ذهن آدم‌ها تمایل داره با شنیدن یک صدای قشنگ، صاحب اون صدا رو زیبا هم تصور کنه، یا با دیدن یک فرد زیبا اون رو علاوه‌ بر زیبا بودن، آگاه یا باهوش و باشخصیت هم در نظر بگیره، با دیدن مردی چاق و کوتاه مثل من هم اول از همه یه احمقِ دست‌و‌پاچلفتی توی ذهن آدم‌ها تداعی می‌شه. حتی آدم‌هایی که نگاه بهتری دارند هم با احساس ترحم به من نگاه می‌کنند. و نکته‌ی جالب توجه اینکه این‌ها چیزی نیست که با حرف زدن تغییر کنه. آدم‌ها اینطوری بزرگ شدند.

۴ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 03 September 20 ، 21:46
مرحوم شیدا راعی ..