خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۵۰ مطلب با موضوع «آروغ‌های منطقی» ثبت شده است

زهرا سادات- ۳۷ ساله، تا چند هفته پیش آبله‌مرغون داشت، حالا ولی خوب شده، در عوض دخترش ازش وا گرفته، البته خودش می‌گه چیز خاصی نیست و به دخترکوچولش فقط چندتا دونه زده. حالا می‌خواد ببره بچه‌ش رو واسه چند روز بذاره پیش والدین مسن‌ش.
آخه داره می‌ره کربلا، با خوشحالی می‌گه که یکی از آشناهاشون کاروان می‌بره و خیلی یهویی جور شده براش، کارای خدا بوده، کار خود امام حسین بوده که طلبیده و اینطور یهویی پاسپورتش جور شده.
بهش می‌گن نمی‌ترسی این بیماری به والدین پیرت  منتقل بشه؟ این بیماری توی سن بالا می‌تونه تبدیل به چیز خطرناکی بشه. زهرا سادات با خنده می‌گه «نه، انشالله، چیزی‌شون نمی‌شه».
می‌گن نمی‌ترسی اونجا کسی رو مریض کنی؟ می‌گه «نه بابا، این مدت هم همه جا رفته و بچه‌ش هم توی کلاس‌های تابستون بوده و غیره، خلاصه که هیچکس هیچیش نشده».

فرانَک - ۲۵ ساله، دو سال دیگه رسما پزشک می‌شه، دختر خوش‌پوش و جذابی که آینده‌ی درخشانی داره. به خاطر این که چند روز دیگه قراره بره سراغ درس و دانشگاهش، و این مدت هیچ مسافرتی نرفته، از طرف خواهر بزرگترش دعوت می‌شه به یه سفر کوتاه‌.
اونجا توی ویلا، همه چیز با خودش آورده بوده، از لنز رنگی گرفته تا انواع و اقسام لوازم آرایش. اما هرگز به فکرش نرسیده که واسه خودش یه روبالشتی یا ملافه بیاره، که اگر میزبان تشک و رخت‌خوابی در اختیارشون گذاشت، اون‌ها رو کاور کنه و استفاده کنه.
فرانک، این دختر شیک‌پوش و زیبا، که قراره ۲ سال دیگه پزشک بشه، ۲ تا از شلوارهاش رو توی ویلا جا می‌ذاره و با لنزهای رنگی و لوازم آرایش مفصلش، برمی‌گرده خونه‌شون تا برای ترم تحصیلی آینده آماده بشه‌.

شما اگر بودید، با کدام یک از این دو شخصیت تخیلی که بی‌نهایت هم زیبا هستند، ازدواج می‌کردید؟ عدد گزینه‌ی مورد نظر خود را به ۳۰۰۰۹۰ پیامک کنید.

۵ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 16 September 23 ، 23:55
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 18 June 21 ، 00:58
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 20 January 21 ، 16:21
مرحوم شیدا راعی ..
۸ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 24 December 20 ، 20:30
مرحوم شیدا راعی ..
۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 10 December 20 ، 18:49
مرحوم شیدا راعی ..

به نام خدا
آرمان راعی از خانواده‌ای فقیر و بی‌فرهنگ در یکی از سال‌های قرن بیستم به دنیا آمد. پدرش مردی دزد و خانم‌باز بود که در عمر نه چندان بلندش، به چند کودک نیز تجاوز کرده بود. همین رشادت‌ها بود که موجب شد آرمان راعی در همان ابتدای زندگی، پدر خود را به خاطر حکم اعدام از دست بدهد. او به همراه مادرش در میان زباله‌ها و آشغال‌ها، مواد بازیافتی را جمع می‌کرد و با یک گاری به خانه‌شان می‌آورد و از فروش آن مواد بازیافتی، گذران زندگی می‌کرد. 
آرمان راعی با اینکه از بدو تولد حسابی به گا رفته بود و از لحاظ منطقی باید تبدیل به یک جاکشِ منحرف و دزد می‌شد، ولی شرایط سخت زندگی نه او را تبدیل به موجودی وحشی و دیوانه کرد و نه او را از موفقیت ناامید ساخت. 
هر شب قبل از خواب دعاهایی را با خودش زمزمه می‌کرد، چون دوست نداشت وقتی می‌میرد به جهنم برود. همه می‌دانند که جهنم اصلاً جای خوبی نیست، گفتن ندارد این حرف‌ها. او باید سخت در زندگی‌ تلاش می‌کرد تا به جاهای قابل قبولی برسد. برای کرم‌ها و به طور کلی تجزیه‌کننده‌ها خیلی مهم است که بدن چه کسی را سوراخ‌سوراخ می‌کنند‌. اگر آدم بدردبخوری بوده باشد و دستاورد خاصی داشته باشد، شاید با احترام بیشتری سوراخ‌ها را ایجاد کنند. البته که این حرف‌ها گفتن ندارد، ولی به هر حال، او در این راه امیدش تنها به خدا بود‌. 
با اینکه همه (از همسایه گرفته تا فامیل و بقال سر کوچه) مدام با لگد زیر کونش می‌کشیدند، ولی او تصمیم گرفته بود که وقتی بزرگ می‌شود، آدم خوبی بشود. به همین دلیل بود که تصمیم گرفت برای کنکور درس بخواند تا بتواند به فرد مفیدی برای خانواده و جامعه‌اش تبدیل شود. اتفاقاً مادرش هم به او گفته بود که با بچه‌های بی‌تربیت حرف نزند. چه مادر نازنینی!
 درست است که نمی‌توان از آدمی که در چنین شرایطی زندگی می‌کند انتظار داشت که آدم باقی بماند ولی از آنجا که خواستن توانستن است و از آنجا که آنچه تو را نمی‌کشد، تو را قوی‌تر می‌سازد، آرمان راعی «تصمیم گرفت» که آدم خوبی بشود. و شد، او با توسل به استعداد بی‌نظیرش، تلاش و توکل بر خدا و دعاهای خیرِ ننه‌ش توانست در کنکور رتبه‌ی اول را بدست بیاورد و همزمان با افتخارات تحصیلی، به کارآفرینی در صنعت نیز بپردازد. 
خیلی زود او به کارآفرین نمونه‌ی کشور و ثروتمندترین و خوشبخت‌ترین ایرانی جهان تبدیل شد. چرا که هزاران نفر از طریق کارآفرینی او نان می‌خورند. او علاوه‌بر خوشتیپی و موفقیت، به رغم کودکی افتضاحش، از لحاظ روانی و خصوصیات اخلاقی نیز بسیار فرد کاردرستی بود. گویی این مرد روشنی‌بخش و الهام‌بخش زندگی بود. تحقیرهایی که از بدو تولد با آن‌ها روبه‌رو شده بود، او را تبدیل به فردی خودشیفته نکرد. عزت نفس بالایی داشت و بسیار مهربان و درست‌کار بود. اکنون اما، با این همه، او مرده بود. براثر یک اتفاق. 
وقتی خبر مرگش در رسانه‌ها پخش شد، همه می‌دانستند که باشکوه‌ترین مراسم خاک‌سپاری برایش گرفته خواهد شد. نه تنها از سراسر کشور، که حتی از اقصی نقاط یا جای‌جای دنیای پهناور، پیام تسلیت و اندوه بود که سمت پیکرش روانه می‌‌شد. این مرد بزرگ که بود؟ چه کرده بود کاینچنین در ذهن‌ها زمزمه به راه انداخته بود؟ چندین وکیل مسئول جمع و جور کردن دارایی‌هایش شدند. روزها بی‌وقفه اسناد و مدارک و دارایی‌ها را بررسی می‌کردند. این همه را زنش به کار گرفته بود که اکنون خوشحال‌ترین زنِ عزادار دنیا بود. او که خود نجیب‌زاده بود، از اینکه سال‌ها این مردِ آمده از کف خیابان را تنها به خاطر ثروت و موقعیت ممتازش تحمل کرده بود، اکنون آزاد بود. شما که می‌دانید، ثروت و موقعیت اجتماعی هرگز قابل تحمل بودن آدم را در رخت‌خواب تضمین نمی‌کنند. گفتن ندارد این حرف‌ها. چه بسا گفته‌اند بهترین و دقیق‌ترین شناخت از آدم‌ها، از طریق همین الگوها و علایقشان در سکس حاصل می‌شود. خانم راعی از مدت‌ها پیش با دوست جوانشان که اتفاقا مورد علاقه‌ و محبت آقای راعی هم بود روی هم ریخته بودند و هر دو انتظار چنین روزی را می‌کشیدند. آرمان راعی با آن همه دارایی و اعتبار و دستاورد، اکنون همه را برای همسر فاسقش و دوست خیانتکارش واگذاشته بود و با دست‌هایی خالی و سرد به زیر خاک می‌رفت. به نظر آرام‌تر از همیشه می‌رسید.
تصویر ناامن و تاریکی که چشمان او هر لحظه از دنیا می‌ساخت، تنها یک راه برای بقا معرفی می‌کرد: بدست آوردن. این بود راز این همه دستاورد و موفقیت. در دنیایی چنین خطرناک که هیچ پناهی نیست، باید قدرتمند شد. 
 این تنها راهیست که می‌توان در چنین دنیایی زیست. 
و آقای راعی این برتر بودن را نه تنها در ثروت، که در اخلاق و افتخار و دانش هم کسب کرده بود. دنیای ناامن و تاریکِ ذهن او اکنون آرام بود. دیگر نیاز به دستاورد خاصی نداشت. او کامل بود، درست مثل خاک. 

 


این نوشته به تأثیر از گوستاو فلوبر، ملانی کلاین، مرتضی سلطانی و عمه‌سکینه‌ی خودم نوشته شده. 

صدای این نوشته:  MATER LACRIMANS by OLIVIA BELLI

 

۲ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 16 October 20 ، 10:50
مرحوم شیدا راعی ..

برادرزاده‌ام چند ماهه که از ۲ سالگی عبور کرده و به سن خودارضایی رسیده. به خصوص که خودارضایی توی این سن بین دختربچه‌ها رفتار شایع‌تریه. دمرو می‌خوابه و با حالت خیلی تابلویی خودش رو‌ به زمین فشار می‌ده. یه حرکت عقب و جلوی خفیف. می‌رم نزدیکش دراز می‌کشم و می‌گم «داری چِعار می‌عُنی؟» می‌گه «دارم بازی می‌عُنَم». می‌گم اسم بازیت چیه؟ به دستاش اشاره می‌کنه که حالت یه قلب رو باهاش ساخته و می‌گه «ایطوری»‌. همزمان خودش رو عقب و جلو می‌کنه. فکر می‌کنه می‌تونه من رو اینطوری خر کنه. غافل از اینکه نمی‌تونه تصور کنه رفتارهاش چقدر برای ما قابل پیش‌بینی و تابلوئه. وقتی کف پاهاش رو‌ قلقلک می‌دم، برعکس گذشته، هیچ واکنشی نشون نمی‌ده. کاملاً جذب کاری شده که در حال انجامشه‌. برعکس همیشه که مدام در حال حرف زدن و شعر خوندن و سر و صدا کردنه، حالا ساکته و مشغول. 

حقیقت اینه که ما آدم‌بزرگ‌ها هم توی یه Scale دیگه، همینطور انقدر تابلوئیم. فقط کافیه یه نفر دانش این رو داشته باشه که الگوی رفتارهای ما رو تشخیص بده. همه‌ی اداها و نیات درونی‌مون رو به راحتی می‌فهمه. و موضوع غم‌انگیزیه‌. حتی حس می‌کنم اینطور بررسی برادرزاده‌م غیراخلاقی‌ترین حالتی باشه که می‌شه به یه انسان بی‌نوا که فکر می‌کنه پیدا نیست، ولی کاملا پیداست، روا داشت. 

۱ comment موافقین ۹ مخالفین ۲ 21 August 20 ، 20:35
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۳ 11 June 20 ، 16:36
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 20 May 20 ، 17:12
مرحوم شیدا راعی ..

پست معمای اصغر آقا بیش از حد ساده‌لوحانه بود. همچین نوشته‌ای رو فقط از یک احمق می‌شه انتظار داشت. 

دنیای واقعی رو اگه طبق مثال قبل بخوایم پیش ببریم، اینطور می‌شه که اکثر مردم اصلاً نمی‌دونند نون تازه یعنی چه. حتی اگه اصغر آقا بهشون توضیح بده که نونِ تازه، سفت و خشکه، باور نمی‌کنند و نون‌های نرمی که از روزهای قبل مونده رو بر می‌دارند. نکته‌ی جالب اینکه حتی بعد از مصرف هم خوشحال‌ و راضی‌اند. چون درک تعیین‌شده‌ای از نون تازه دارند‌. ما «معمولاً» مسئول تشخیص خوب و بد توی ذهن‌مون نیستیم، صرفاً چیزهایی که به عنوان خوب و بد بهمون معرفی شده رو بازشناسایی می‌کنیم. این معرفی‌ معمولاً زیرآستانه‌ای اتفاق می‌افته‌. به همین دلیله که پوشیدن لباسی که ۱۰ سال‌ قبل مد بوده، به نظر ما احمقانه و مسخره میاد، حال اینکه مد امسال که به لحاظ ماهیت تفاوتی با مد ۱۰ سال پیش نداره، به نظرمون خیلی شیک و آراسته میاد.
 قبل از این که این سؤال رو برای اصغرآقا مطرح کنیم که دروغ بگه یا نه، اول باید بپرسیم که اصلاً مردم نیازی به شنیدن واقعیت دارند؟ 
در دنیای واقعی اگه اصغر آقا بخواد راست بگه، با مشکل مواجه می‌شه، نه به این دلیل که نون‌هاش می‌مونه و ورشکسته می‌شه. بیشتر به این دلیل که حرف‌های اصغرآقا عجیب، غیرقابل باور و در نهایت بی‌اهمیت تلقی می‌شه. 
وقتی کسی نیازی به شنیدن حقیقت نداره، پس صحبت از اهمیت دروغ نگفتن بی‌معناست. این چیزیه که در زندگی دنیای امروز در حال رخ دادنه.

۸ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 26 April 20 ، 09:42
مرحوم شیدا راعی ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
19 October 19 ، 00:01
مرحوم شیدا راعی ..

برشی از متن:

«... پارسال پدرم یک بقالی خرید. هر چه به او گفتم «آخه پسر خوب، تو بابات بقال بوده؟ ننه‌ت بقال بوده؟ کیت بقال بوده که می‌خوای بقالی بخری؟» گوش نکرد، بقالی چشم و دلش را کور کرده بود و هوش از سرش ربوده بود. برای خرید بقالی مجبور شد همه‌ی پول‌های توی قلک و زیر تشک و این‌هاش را روی هم بگذارد و همه‌ی دارایی‌هایمان از جمله آن یکی ماشین‌مان را بفروشد. در واقع ما دو بار همه‌ی زندگی‌مان را فروختیم؛ یک بار برای خرید بقالی و یک بار برای پر کردن بقالی با جنس و حالا که بنده در خدمت شما هستم، دارایی‌هایمان برابر است با منفیِ یک زندگی. یارویی که ازش بقالی را خریدیم، خیلی خوب باهامان معامله کرد و ما خیلی خوشحال بودیم که قرار است پولدار شویم لکن...»

۵ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 12 October 19 ، 19:08
مرحوم شیدا راعی ..

قبلاً اینجا نوشته بودم -نقل قول کرده بودم- که بهترین کاری که می‌شه برای کسی انجام داد اینه که دنیاش رو بزرگتر کرد. اینکه دیدش رو نسبت به زندگی وسیع‌تر کرد. خیلی از این جمله هیجان‌زده شده بودم و اینجا یک پست در شرحش نوشتم با استفاده از یک مثال زیبا.
حالا می‌خوام یه مثال دیگه بزنم؛
 ممد یه پسر ۱۷ ساله‌ از طبقه‌ی همکف -خط فقر- جامعه‌ست. درگیری ذهنی ممد این روزها اینه که یک LED برای چرخ‌‌های موتورسیکلتش بخره تا در شباهنگام جلوه‌ی دلبرانه‌ای داشته باشه. ممد با تصور خودش که سوار موتوری شده که بین اسپک‌های چرخ‌هاش LED آبی‌رنگ نصب شده، واقعاً هیجان‌زده می‌شه. شما اگر قدرت تخیل قوی در رابطه‌ با درک دیگران نداشته باشید -چیزی که بیش از ۹۰ درصد مردم ندارند- نمی‌تونید میزان هیجان ممد رو از این تصویر ادراک کنید. سال آینده درگیری ذهنی ممد اینه که با موتورسیکلت LED دار خودش و در حالی که رفیقش رو هم ترک موتور سوار کرده، توی بزرگراه تک‌چرخ بزنه. ممد سال آینده از تصور این تصویر قراره کلی هیجان‌زده بشه. 
حالا می‌خوایم بشینیم جلوی ممد و براساس ادعای جمله‌ی مزخرفی که در ابتدای پست نوشته شده، یک لطف خیلی بزرگ به ممد کنیم و دنیاش رو بزرگ‌تر کنیم. هر قدر ما بینش و دید ممد رو به زندگی وسیع‌تر کنیم، در واقع داریم زندگی نازل و هستی ناچیز ممد رو بیشتر بهش نشون می‌دیم. از اونجا که ممد قرار نیست هیچوقت از این طبقه‌ی اجتماعی و اقتصادی و از این سطح فکری خارج بشه، در واقع ما داریم با این تزریق بینش، زندگی ممد رو واسه‌ش جهنم می‌کنیم. 
حالا از مثال ممد کمک بگیرید و کمی انتزاعی‌تر فکر کنید. ما هیچ فرقی با ممد نداریم چون خوشبختی چیز مطلقی نیست. هر قدر دنیای شما بزرگتر بشه، یعنی آرزوها و انتظارات‌تون هم رشد پیدا می‌کنه و این رشد هیچ توجهی به محدودیت‌های زندگی واقعی نداره. خیلی ساده، می‌شه گفت بهترین راه برای آشفته کردن آدم‌ها اینه که بینش‌ اون‌ها رو نسبت به زندگی‌شون وسیع‌تر کنیم. دنیاشون رو بزرگتر کنیم. 
دوباتن توی کتاب اضطراب موقعیت یا استتس انگزایتی به مزخرفاتی مثل کتاب‌های آنتونی رابینز اشاره می‌کنه. داستان‌ واقعی افرادی از طبقات پایین جامعه که یه تصمیم ناگهانی برای تغییر زندگی خودشون می‌گیرند و بعد به جاهای خیلی خوبی توی زندگی می‌رسند، با تأکید بر شعارهایی نظیر «همه‌ی ما توانایی رسیدن به رویاهایمان را داریم». این مدل داستان‌ها و کتاب‌ها که براساس مفهوم «امید» نوشته شده، برای مردم طبقه‌ی متوسط و پایین‌ نقش افیون رو ایفا می‌کنند، چرا که مدت‌هاست به جای «دین»، «امید» افیون‌ توده‌هاست. این افیون در نهایت منجر به همون اضطراب موقعیتی می‌شه که دوباتن در بیش از ۲۰۰ صفحه در موردش حرف زده.

۶ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 21 September 19 ، 16:56
مرحوم شیدا راعی ..

چند هفته‌ای می‌شد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار می‌خواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشته‌ی روی کاغذ این بود؛ «لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمی‌تونند با این موضوع کنار بیان.»
و من به این فکر می‌کردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامه‌ای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجهه با چنین قطعیتی نیاز به آمادگی داشته باشه؟ و اصلاً این آمادگی چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ آیا لازمه که قبل از مرگ کار خاصی انجام بدیم؟ نه، اهمیت همه چیز در برابر این سیاه‌چاله رنگ می‌بازه. اما واقعاً چرا افراد نمی‌تونند به راحتی با مردن کنار بیان؟ جواب ساده‌ست؛ چون مرگ در طول زندگی مدام پس زده شده، نادیده گرفته شده. 
اون اوایل کولی‌بازی‌های مامان‌بزرگه هنوز از جنس مواجهه با مرگ نبود. طبق Kübler-Ross model، فرایند اند‌وهِ روبه‌رو شدن با مرگ‌ به این ترتیبه؛ انکار، خشم، التماس، افسردگی و پذیرش. و اگرچه این ترتیب قرار نیست برای همه یکسان باشه ولی مامان‌بزرگه دو مرحله‌ی اول رو اصلاً نشون نداده بود. در عوض گریه می‌کرد و می‌گفت «من نمی‌خوام موها و ابروهام بریزه. من که می‌خوام بمیرم، دیگه بذارید همینطوری بمیرم‌. کاری به موها و ابروهام نداشته باشید، ذلیلم نکنید». دخترهاش تهدید کرده بودند که اگه انقدر سختته، همه‌مون موهامون رو می‌زنیم تا بفهمی چیز مهمی نیست. برای شیمی‌درمانی، گفته می‌شه که موها رو قبل از اینکه شروع به ریختن کنه، بزنند. چون دیدن هر روزه‌ی این پاییز، اوضاعِ روحیه‌ی شکننده‌ی بیمار رو وخیم‌تر می‌کنه. و تهدید دخترهاش کارساز بود. 
 بعد از چند هفته‌ که پاییزِ موها جای خودش رو به زمستونِ ضعف داده بود، می‌تونستیم تغییر حالت بیمار رو از مرحله‌ی التماس به سمت افسردگی ببینیم. شیمی‌درمانی معمولاً با ضعف شدید و افسردگی همراهه. دیگه کولی‌بازی‌ای در کار نبود، دیگه ناراحتی‌ بابت ریختن موها معنایی نداشت. احساسِ مردن خیلی آهسته توسط بیمار ادراک می‌شد و کلیدی‌ترین سؤالی که مامان‌بزرگه داشت همین بود که قبل‌تر هم در موردش صحبت کردیم:
من چیکار کردم که حالا خدا اینطور عذابم می‌ده؟
این کنجکاوی به مرور بی‌معنا می‌شد. چون با پیشرفتِ بیماری و ضعف و درد، فرد کنجکاوی خودش رو نسبت به عامل و علت‌ها از دست می‌ده و فقط یک خواسته داره؛ که برگرده به زندگی عادی. به همون روال معمولی که در گذشته چندان هم دلپذیر نبوده ولی نسبت به زمان حال که هر لحظه‌ش با زجر و ضعف عجین شده، دوران فوق‌العاده‌ای محسوب می‌شه.

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 03 September 19 ، 01:59
مرحوم شیدا راعی ..

چه چیزی بی‌ارزش‌تر از یک اثر هنری وجود دارد؟ هیچ چیز. 

گفته شده: «اگر هنر نبود حقیقت ما را می‌کشت». پیام قلبیِ من به کسانی که با دیدن این جمله احساس همدلی می‌کنند این است؛ شما بی‌مصرف‌ها زنده‌اید، صرفاً چون زنده بودن غریزه‌ی شماست. آقای راعی می‌گفت پول خرجِ هنر کردن از احمقانه‌ترینِ کارهاست. چه آن مرفه‌ بی‌دردی که برای اثر هنری پول خرج می‌کند و چه آن بی‌مصرفی که اثر ریده‌مالش را می‌فروشد، هر دو به یک اندازه در این حماقت مشارکت دارند. نفر اول با پول چیزی را خریده که ربطی با پول ندارد، که آن را نسبتی با مالکیت نیست. نفر دوم چیزی را (ذوق و درونیات شخصی) با پول معاوضه کرده که فروختنی نیست. ممکن است گفته شود که چون به پول نیاز دارد، مجبور به فروختن اثرش می‌شود. در این صورت خواهیم گفت که فاحشه هم به خاطر نیاز به پول بدنش را می‌فروشد. ایرادی به فاحشه وارد نیست. ایرادی به فروختن اثر هنری هم نیست، البته تا وقتی که آن هنرمند ادعای چیز بیشتری نداشته باشد و بپذیرد که صرفاً با فروختن یک چیز بی‌مصرف (بسیار بی‌ارزش‌تر از بدن) درآمد کسب کرده. ورای این مسئله، این نشان می‌دهد که پول ارزشمندتر از هنر است. پول از عفت و هنر و اخلاق و خدا مهم‌تر است. و از بین تمام این مزخرفاتِ بی‌مصرف، هنر بی‌خاصیت‌ترین‌ است. هنر بهترین شکارگاه احترام و توجه و شخصیت است و گداهای بسیاری را می‌توان در محافل هنری دید‌. آدم‌های مفت‌خورِ تکراری که نمی‌دانستند با زمانی که برای زندگی به ایشان داده شده، چه کنند. مردم عادی مجبور بودند بخش زیادی از این زمان را صرف بقا کنند و گروهی از مفت‌خورها که نیازی به تلاش برای بقا نداشتند، مقیمِ هنر شدند. تا اینجا اشکالی به ایشان وارد نیست. مشکل آنجاست که به خاطر چیزهای تولیدشده توسط این جماعت از ایشان تقدیر به عمل می‌آید. هر جا هنر با ثروت هم‌نشین شود، ملال‌انگیز می‌شود. بر این مبنا، فرسکوهای باشکوه میکل‌ آنژ در سیستین چپل هم بی‌معناست. این کلیساهای غول‌پیکر و عظمت نقاشی‌هایش هیچ نسبتی با مسیح ندارد. بیشتر از مسیح، یادآور قرن‌ها سلطه و قدرت کلیساست. چه کاری متناقض‌تر از نشان دادن مسیح با ثروت وجود دارد؟ 

آقای راعی می‌گفت «ونگوگ برای من قابل اعتناست چون زندگی مردم عادی و فقیر را به تصویر کشیده. روایت چیزهای کوچک به شکلی خاص. و نباید از این نکته غافل شد که اگر برادر ونگوگ شکمش را سیر نمی‌کرد، ونگوگ در محتویاتِ ریده‌مالِ مغز خودش غرق می‌شد. بله، باید به پول احترام گذاشت. پول خداست و ما بندگان ناچیز این خدا». حین گفتن جمله‌ی آخر، انگشتش را پیامبرانه در فضا تکان می‌داد.

 آقای راعی معمولا با یک گونی برنجی (تبرک) بر دوش، خیابان‌ها را برای یافتن موقعیتی ایده‌آل جهت دزدی متر می‌کند. در این بین از هیچ فرصتی برای به حرف گرفتن مردم نمی‌گذرد. اینجا چند دختر جوان و هنردوست را گیر کشیده بود و با این حرف‌ها ایشان را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. یک فلافل دو نان هم توی دستش بود و حین صحبت، رویای خوابیدن با یکی از دخترها که از دیگران زیباتر بود را در سر می‌پرورانید. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 27 July 19 ، 12:22
مرحوم شیدا راعی ..

دوباره پایم پیچیده بود و باید به سراغ دکتر محبوبم می‌رفتم که با یک نگاه مشکل را می‌فهمد و در عرض یک دقیقه زور ورزیدن روی پا و به خود پیچیدن من همه چیز اعم از مچ، عضله، رگ و حتی پوست پا را جا می‌اندازد. سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل مراجعت کرده بودم ولی منشی‌ها نوبت نداده بودند. نوبت‌های دکتر ۶ ماهه است ولی اگر مریض اورژانسی باشی و مثلاً پایت پیچیده باشد، همان روز نوبتت می‌دهند و به من نداده بودند. حالا بعد از سه روز تعطیلی مطب به قدری شلوغ بود که اصلاً تلفن جواب نمی‌دادند. با مادرم تماس گرفتم و گفتم «تلفن جواب نمی‌دن، برم یه جا دیگه؟ چون احتمالا حضوری هم برم، رام نمی‌ده تو. مگر اینکه دروغ بگم که مثلاً دو هفته پیش همین پام پیچیده بوده و خود دکتر جاش انداخته. دروغ بگم تا راهم بده؟ یا برم یه جا دیگه؟»

 مادرم گفت که نه، بروم پیش همین دکتر و تأکید کرد که اخلاق نسبی‌‌ست و دروغ گفتن در این مورد اشکالی ندارد. من خواستم بگویم که ولی کانت و سقراط و افلاطون و غیره قائل به مطلق بودن اخلاق‌اند اما حوصله‌ام نمی‌کشید که چند روز دیگر هم شل باشم. بعد از جا انداختن مچ، تازه دو هفته دوران نقاهتش طول می‌کشد و تأخیر در جا انداختن به مثابه‌ی طولانی شدن این نقاهت است. مادرم به اسلام آمریکایی (و نه انقلابی) پایبند است و همانند هگل و سارتر به نسبی بودن اخلاق معتقد است و این گاهی بهانه‌ای خوب برای توجیه رفتارهایش است. البته من در صورت مشاهده‌ی کوچکترین لغزشی اعم از دروغ، غیبت و تقلب (استفاده از روابط به جای ضوابط که از اصول اساسی و اجتناب‌ناپذیرِ زندگی در ایران است) آن رفتار را گرو می‌کشم و اسلام، خدا، اولیای خدا و تمام مسلمین جهان را به باد فحش و انتقاد می‌گیرم و اینگونه با مجازات مادرم، از عذاب اخروی وی می‌کاهم.

دروغ هوشمندانه‌ام کارساز شد و منشی‌ها با نوشتن اسمم موافقت کردند و نوبتم حدود نیم ساعت بعد شد و در این بین رفتم چیزی از ماشین بردارم و در راه به دو مرد جهت هل دادن ماشین‌شان برای گذر از سربالایی کمک کردم و همچنین به پیرزنی که می‌خواست با پسرش تماس بگیرد و موبایلش شارژ نداشت کمک کردم و با این‌ کارهای نیک تا ۱۳۰ درصد از دروغ خود را جبران کرده بودم‌ و علاوه بر اینکه دیگر احساس بدی نسبت به خودم نداشتم، ۳۰ درصد هم طلبکار شده بودم. 


موزیک مرتبط با حال و هوای پست: کلیک

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 July 19 ، 15:15
مرحوم شیدا راعی ..

احسان یه پسر لاغر و سبزه بود که نمی‌دونست با زندگیش چیکار کنه. وضعیت مالی خانواده‌ش اصلاً خوب نبود. تازه توی مصاحبه‌ی دکترا رد شده بود و وضعیت جامعه‌ش هم اصلاً طوری نبود که بتونه دلش رو به چیزی خوش کنه. با چشمای خودش می‌دید کسایی که اصلاً استحقاق ندارند از پله‌های موفقیت بالا می‌رن و توی جامعه‌ش روابط بیش از ضوابط تعیین‌کننده‌ست و به طور خلاصه، آینده‌ی روشنی پیش روی خودش نمی‌دید. دکتری که توی آزمایشگاهش احسان رو پذیرفته بود، بهش پیشنهاد کرد که حاضره معرفیش کنه به یکی از همکاراش توی مونیخ و احسان هم اگرچه که می‌دونست مهاجرت کار آسونی نیست، ولی از این پیشنهاد استقبال کرد. همزمان به خاطر نیاز مالی مجبور بود توی یه پمپ بنزین هم کار حسابداری انجام بده. صاحب پمپ بنزنین یه دختر داشت که گاهی اونجا کارای دفتری رو انجام می‌داد. اتفاقات زیاد و عجیبی افتاد و احسان و این دختره تصمیم گرفتند با همدیگه ازدواج کنند. خانواده‌ی دختر که هم از نظر فرهنگی و هم از نظر اقتصادی فاصله‌ی زیادی با خانوده‌ی فلک‌زده‌ی احسان داشتند، مخالف این ازدواج بودند. اما دختر انتخاب خودش رو کرده بود. احسان رو پسندیده بود و حاضر بود به خاطرش حتی از خانواده‌ش بگذره. هر طوری بود با کمک‌های مالی خانواده‌ی دختر تونستند هر دو برن آلمان و اونجا زندگی خوبی رو با همدیگه شروع کنند. 

[۶ سال بعد] 

امروز ۶ سال از اون روزها گذشته. احسان حالا دیگه پروفسور شده و اصلاً توی یه فاز و دنیای دیگه نسبت به ۶ سال پیش زندگی می‌کنه. خیلی وقته که رابطه‌ش با زنش خوب نیست. احسان توی ۳۴ سالگی به خودش و جایگاه اجتماعی- حرفه‌ای خودش نگاه می‌کنه و نمی‌تونه خودش رو متقاعد کنه که باقی عمرش رو با یه زن معمولی که هیچ ویژگی خاصی نداره سر کنه. زنی که نه تنها جایگاه اجتماعی- علمی- شغلی خاصی نداره، که جذابیت ظاهری خاصی هم نداره. زنی که تازه دو سال هم از خودش بزرگ‌تره. دیگه مهم نیست که ۶ سال پیش این زن به خاطر رسیدن به احسان، از خانواده‌ش گذشته و هزینه‌های زیادی برای این وصلت کرده. دیگه احسان نمی‌تونه خودش رو با این حرف‌ها متقاعد کنه. مگه چندسال دیگه اینطور سرحال و شادابه؟ چرا نباید یکی از همین دانشجوهای باهوش و جذابِ بیست و چندساله‌ای که زیر دستش کار می‌کنند رو به عنوان همراه خودش داشته باشه؟ اون استحقاق زن‌های جذاب‌تری رو داره. چرا باید کنار همچین زنی بمونه؟ زنی که دیگه وقتی بهش نگاه می‌کنه، نه تنها نمی‌تونه دوستش داشته باشه، که به نظرش نفرت‌انگیز هم می‌رسه. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 20 June 19 ، 18:41
مرحوم شیدا راعی ..

مامان‌بزرگه بعد از ۶۰ سال دیگه هیچ passion‍ی به نماز نداره. علاوه‌ بر تارک‌الصلاة شدن، به کفرگویی هم افتاده. با خنده و شوخی بهش می‌گن چرا دیگه نمازهاتو نمی‌خونی و بعد به کیسه‌هایی که بهش وصله اشاره می‌کنه و می‌گه: با این وضعیت؟ می‌گن آخه چه ربطی داره؟ بعد از ۲ هفته بالاخره دیشب زورکی واسه‌ش سنگ تیمم آوردند و تخت بیمارستانش رو، رو به قبله کردند تا با دلی چرکین نماز بخونه. بهش گفتند لاپورتت رو به حسینیه‌ای که قبلاً توش جانماز آب می‌کشیدی، می‌دیم. و دیگه خودش هم خنده‌ش گرفته‌. 

 نظام فکری فرد (به فرض که اصلاً نظام و ساختار فکری‌ای وجود داشته باشه) بعد از روبه‌رو‌ شدن با یه تضاد جدی (مثلا اینکه از خدا درخواست شِفا داره و خدا ابداً تخمش نیست و هیچ اقدامی نمی‌کنه) فرو می‌ریزه. برای آدمی بی‌سواد و با این سن و سال نمی‌شه کار فکری خاصی کرد. البته افراد دیگه‌ اعم از دکترها، مهندس‌ها و غیره هم معمولاً چنین تصوری از مفهوم خدا دارند. تطابق رحمانیت خدا با موقعیتی که دچارش هستند واسه‌شون ممکن نیست. از طرفی معتقدند که گناه بزرگی مرتکب نشدند که حالا با چنین عقوبتی روبه‌رو بشن. توی این موقعیت‌های بحرانی، معمولاً توان فکر کردن به این فرضیه وجود نداره که طبیعت برای خودش قوانین نسبتاً مشخص و تثبیت‌شده‌ای داره و این هرج و مرج‌‌های جزئی در دایره‌ی یک کل باثبات به نام هستی جریان داره. که گرگ گوسفند‌ رو به شکلی وحشیانه شکار می‌کنه. که تیغ دست رو به شکلی دردناک پاره می‌کنه، که بارندگی باعث سیلی ویرانگر می‌شه، که آدم‌ها باید بر اثر بیماری، جنگ، افزایش سن، خودکشی و غیره بمیرند و همچنین توجیه منطقی‌ای وجود نداره که درخواستی به خدا ارائه بشه تا یک موردِ به خصوص رو -چون ما دوستش داریم- از این قاعده فاکتور بگیره. و اگه بتونیم موقعیت رو با Bird's eye ببینیم، متوجه می‌شیم که در این کلِ بزرگ، انگار چندان اهمیتی نداره که کدوم گوسفند توسط گرگ شکار می‌شه یا اینکه کدوم یکی از این چند میلیون آدم قراره رأس ساعت ۸:۲۴ دقیقه‌ی فردا صبح ریق رحمت رو سر بکشه. 

و در نهایت فرد با این سؤال روبه‌رو می‌شه که اگه کار خدا این نیست که به درخواست‌های این چنینی پاسخ بده، پس دقیقاً کارکردش چیه؟ و ذهنی که تصوری انسانی از خدا داشته (مثلاً اینکه خدا پیرمردی با ردا و گیسوانی سپید است یا نظام احساسی و ادارکی مشابه انسان دارد و گاه خشمگین و گاه خوشحال و گاه در صدد انتقام و گاه در پی تشویق است) اینجا با بن‌بستی ذهنی رو‌به‌رو خواهد شد که وات د فاک؟ 

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 08 June 19 ، 18:27
مرحوم شیدا راعی ..

بدترین اِشکال انزوا اینه که ریسک تبدیل شدن به یه آدم متوهم رو به طرز عجیبی زیاد می‌کنه. آدم منزوی هر قدر هم که سعی کنه از ابعاد مختلف مسائل رو نگاه کنه، خودبه‌خود همه چیز رو از یک زاویه می‌بینه. بدتر از همه اینه که خودش رو فقط از زاویه‌ی دید خودش می‌بینه. این باعث می‌شه که حق زیادی به خودش بده. اعتماد زیادی به تصویری که از خودش در انزوای خودش نقش کرده پیدا کنه و چون این تصویر با هیچ نقدی روبه‌ر‌و نیست، با هیچ اینتراکشن و تقابل بیرونی‌ای مواجه نیست، همیشه خوب و سالم به نظر می‌رسه. و اینجاست که توهم آغاز می‌شه.

من معتقدم که در سطحی متفاوت با دیگر آدم‌ها زندگی می‌کنم و ذهن برتری نسبت به اون‌ها دارم. «اون‌ها» رو با لفظ «توده‌ها» خطاب می‌کنم و خودم رو جدای از این توده در نظر می‌گیرم. یه چیزهایی بلدم، با یه چیزهایی آشنام، ولی شما که آدم ریزبین و روشنی هستید، این بلد بودن و آشنایی رو (و به درستی) یه آشنایی کاملاً سطحی تشخیص می‌دید: بلد بودن یه سری اسم و ایسم، حفظ بودن یه سری جمله‌ی کوتاه که هیچ مفهوم و خاصیتی ازش استنباط نمی‌شه، بدون هیچ قدرت تحلیل و استدلالی. علاوه بر ذکر این موارد، خیلی واضح می‌بینید که عادت‌های کلامی، رفتاری و علایقم به شدت شبیه به همین توده‌هاییه که خودم رو ازشون جدا می‌دونم. ممکنه سعی کنید این حرف‌ها رو بهم بفهمونید. و هیچ چیز برای ما آدم‌ها نفرت‌انگیزتر از این نیست که دیگری احمق بودن‌مون رو واسه‌مون اثبات کنه. بنابراین من خیلی زود از شما متنفر می‌شم. از شمایی که در واقع بهترین راهنمای من هستید. 

 فیلم، سریال، بازی، شبکه‌های اجتماعی و غیره‌ نقش پررنگی در متوهم کردن آدم‌ها ایفا می‌کنند. هر چقدر بیشتر اهل این چیزها باشیم (حفظ بودن اسم هزارتا کارگردان و آرتیست و غیره) احتمالاً بیشتر از واقعیتِ زندگی فاصله داریم و فردیت خودمون رو از دست دادیم. غم‌انگیزترین دستاوردی که می‌شه داشت، از دست دادن اصالت فکریه. این اختگی باعث می‌شه ادراک ما (مثلا درک زیباشناختی) به شدت تحت تأثیرِ تماس‌‌مون با این رسانه‌ها باشه. باعث می‌شه علایق، سلایق و حتی قیافه‌های شبیه به هم داشته باشیم. البته این conformity صددرصد نیست و نیاز به منحصر به فرد بودن باعث می‌شه به متفاوت بودن تظاهر کنیم. ما طالب شباهتیم ولی نه شباهت صددرصد. شباهتی که موجب پذیرش ما توسط گروه‌هایی که دوست‌شون داریم بشه. 

من (از نظر خودم) وسواس خاصی نسبت به نظافت شخصی دارم. اگه بهم بگید یه لحظه روی جدول کنار خیابون بشین، از این کار خودداری می‌کنم و معتقدم که خاکی و کثیف می‌شم. در عین حال شما که دقیق و ریزبین و روشن هستید، می‌بینید همین من که انقدر نسبت به خاکی شدن حساسم، دو هفته یه سوئیشرت مشکی رو هر روز می‌پوشم در حالی که زیر بغل‌هام منقش به حاله‌ی سفیدی از عرق‌ خشک‌شده‌ست. و در کمال شگفتی می‌بینید که من هرگز متوجه این بُعد از نظافت نیستم. دهن و لباس‌ نابغه‌ی این داستان که من باشم، همیشه (با توجه به اضطراب پیوسته‌ای که دارم و عرقی که پیوسته در حال کردنش هستم) بوی آزاردهنده‌ای می‌ده. توجه داشته باشید که از دید خودم آدم واقعاً تمیزی بودم. چون من یک نگاه خطی و مشخص به خودم دارم و به این محدوده‌ی دیدِ باریک اطمینان کامل دارم. و این اطمینان چیزیه که به توهم منجر می‌شه.

 ممکنه اینطور تصور بشه که من چون موجود خیلی گاگولی هستم، درگیر این تناقضات بدیهی شدم و شما که نگاه دقیق و ریزبینی دارید، درگیر چنین تناقضات و اشکالات فاحشی نخواهید شد. هر کس بنا به مسیری که توی زندگی طی می‌کنه، از یه سری جنبه‌های بدیهی غافل می‌شه و خودش نمی‌تونه تک‌بعدی بودن و نواقص ادراکی خودش رو متوجه بشه. حتی آدم‌های بزرگی که به خاطر دستاوردهاشون در زمینه‌ای خاص به موفقیت رسیدند، شامل این داستان هستند. هر قدر زندگی تک‌بعدی‌تری داشته باشیم، اگرچه توی اون بعد می‌تونیم موفق‌تر بشیم و پیشرفت‌ کنیم، ولی به همون اندازه بقیه‌ی ابعاد زندگی رو از دست می‌دیم و توی بقیه‌ی زمینه‌ها تبدیل به موجود احمق‌تری می‌شیم. 

منظور از انزوا صرفاً تنهایی اجتماعی نیست. گاهی ما عضو یه گروه اجتماعی هستیم و نسبت به اون گروه احساس تعلق می‌کنیم ولی همچنان زندگی ایزوله‌‌ای داریم. به این معنی که به اندازه‌ی کافی با چیزهای متنوعی روبه‌رو نیستیم. گاهی دایره‌ی این انزوا به قدری وسیعه که اصلاً شبیه به انزوا نیست. میلیون‌ها نفر سریال گات رو می‌بینند و با هیجان در موردش صحبت می‌کنند. و افرادی مثل من که در این جمع نبوغ بیشتری در بلاهت دارند، جزئیات این سریال رو برای همدیگه نقد می‌کنند. من و میلیون‌ها نفر از هم‌وطنانم برنامه‌ی عصر جدید رو هر شب دنبال می‌کنیم و نظرات داوران و جزئیات این مسابقه‌ی تلویزیونی رو مورد نقد و بررسی قرار می‌دیم بدون اینکه هیچ ایده‌ای در مورد کلیت ماجرا داشته باشیم. من شیدا راعی هستم، ترکیب غم‌انگیزی از توهم و انزوا، معطر به بوی خوشِ بلاهت، آغشته به نفرت. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 May 19 ، 16:43
مرحوم شیدا راعی ..

دفعه‌ی قبل چندسال پیش بود که این اتفاق افتاده بود و من اصلاً خبر نشدم. یعنی دو روز بود که وقتی آخر شب برمی‌گشتم خونه می‌دیدم که هیچکس نیست. بعد به یخچال توجه کردم که چیزی کم و زیاد شده یا نه. به جابه‌جایی وسایل روی اپن و میزها دقت کردم، از توی کمدها کفش‌هاشون رو چک کردم، کیف‌ها یا چمدون‌ها رو. ولی نه، هیچ چیز جابه‌جا نشده بود. این دو روز هیچکس به جز من توی خونه نیومده بود و هیچ نشونه‌ای هم از مسافرت رفتن نبود. روز قبل اصلاً متوجه نبودشون نشده بودم. روز سوم اما واقعاً کنجکاو و تا حدی نگران شدم. بعداً فهمیدم که این چند روز به خاطر عمل بابام توی بیمارستان بودند. فهمیدم که حتی بعضی از اعضای فامیل هم از این عمل خبر داشتند و من نه. تا این حد از من کم انتظار داشتند. این بار اما موقع رفتن به بیمارستان، من هم خونه بودم. 

چند روز پیش فکر می‌کردم که خونه‌ی ما نیاز به یه جور تغییر نقش داره. مادرم و حتی دایی‌ها و خاله‌ها از من انتظار دارند که مسئولیت‌پذیرتر باشم. از من مشورت می‌خوان و مادرم می‌گه که حواسم به برادرم باشه و بیشتر بهش نزدیک بشم، بهش سرکوفت نزنم. همه روی این نکته‌ متفق‌القول‌اند که برادر من فارغ از اینکه یه پدر سی و چندساله‌ست، ولی همچنان بچه و احمقه و من به عنوان برادر کوچیکتر، به طرز غیرقابل اعتمادی، بی‌شعورم. یه لحظه دلم به حال والدینم سوخت. داشتن دو تا پسر بزرگ، یکی بیشعور، یکی احمق، تقدیری نیست که به آسونی هضم بشه. 

علی‌رغم فضای دمکرات خونه‌ی ما، درک متقابل و همدلی پایینی بین اعضاء وجود داره. جمله‌ی قبل کامل نیست. کامل‌ترش می‌شه درک و همدلی پایینی بین من و دیگر اعضاء وجود داره. من نمی‌تونم ارتباط همدلانه‌ای با اعضای خانواده‌م برقرار کنم. چنین چیزی وقتی غریب‌تر و واضح‌تر آشکار می‌شه که در یک موقعیت خاص و جدید مورد سنجش قرار بگیره. وقتی پدرم روی تخت بیمارستان افتاده و من فقط چند سانتی‌متر باهاش فاصله دارم و اصلاً براش راحت نیست که چیزی مثل ظرف ادرارش رو از من درخواست کنه. و من نمی‌دونم که اون لحظه باید چیکار کنم، فکر می‌کنم که شاید اصلاً دلش نخواد من اونجا توی اون شرایط کنارش باشم. شاید چون توی زندگی‌ش از طرف من چیز زیادی به جز بی‌ملاحظگی ندیده. 

کلماتی که مادر من برای توصیف من استفاده می‌کنه، چیزهایی از قبیل سنگ، چوب، دیوار و غیره هستند. تصورش از فرزند دومش یه موجود مستقل، بی‌نیاز و تا حد زیادی ضدضربه‌ست. فرزندی که چیزی نمی‌تونه از نظر روحی یا ذهنی بهش آسیب برسونه و تعادلش رو به هم بزنه. و به خاطر همین ضدضربه بودنش هم هست که از درک طیف وسیعی از نکات و احساسات انسانی عاجزه. یه جور اختگی احساسی و قلبی. چرا یه مادر باید چنین تصوری از بچه‌ش داشته باشه؟ شاید به این دلیل که سال‌هاست این فرزند هیچ داده‌ی جدیدی از خودش و اتفاقاتی که توی ذهنش می‌گذره، در اختیار مادر نذاشته. در عین حال فاصله‌ی زیادی که این ذهنیت از واقعیت داره، فرزند رو نسبت به تغییر این ذهنیت دلسرد می‌کنه. فرزند می‌دونه که پشت این ظاهر زرهی و تأثرناپذیر یه مترسک پوک و آشفته وجود داره که کوچکترین ضربه می‌تونه زره‌ زنگ‌زده‌ش رو سوراخ کنه. فرزند زندگی‌ عادی‌ای نداشته و به خاطر شرایط عجیب غریبی که طی گذر از دوره‌ی نوجوانی به جوانی تجربه کرده، اتفاقاً به شدت آسیب‌پذیر، ضعیف و شکننده شده. برخلاف این تصور که آنچه تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند، چیزی که ما رو نمی‌کشه، ممکنه ما رو به شدت آسیب‌پذیر و شکننده کنه و تا سال‌ها درگیر اثرات جانبی اون رویداد باشیم.  البته که این حرف به یه جور مظلوم‌نمایی و مغبون‌نمایی مضحک هم آغشته‌ست اما به نظرم که اینجا اصلاً نظر قابل اعتمادی نیست، به شکل واقعی‌تری تأثیر ناگوار اتفاقات روی یه موجود زنده به نام انسان رو در نظر می‌گیره.

رویکرد رفتاری و ذهنی ما نسبت به والدین‌مون دهه‌ به دهه تغییر می‌کنه. و این خیلی مهمه که توی دهه‌ی اول و دوم زندگی‌ پرونده‌ی چیزی رو برای همیشه نبندی. یه سری چیزها بین من و خانواده‌م شکسته شده. در عین حال من دیگه اون بچه‌ی شورشی و کله‌شق نیستم که بخوام بت‌های آدم‌ها رو بشکنم. پرخاش‌هام یا کمرنگ شده و یا تبدیل به یه خشم درونی شده که هرگز راه تخلیه‌ی مستقیمی به بیرون نداره و کسی نمی‌تونه از وجودشون خبردار بشه. دیدن این تغییرات نسبت به والدین وقتی واضح‌تر می‌شه که افراد وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌شون می‌شن و یا خودشون والد بودن رو تجربه می‌کنند و یا والدین‌شون رو با حال نزار روی تخت بیمارستان می‌بینند. 


+ عنوان از بند پست راک Explosions in the sky

۸ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 07 February 19 ، 16:49
مرحوم شیدا راعی ..

۱. آه اسمورودینکا، چرا ما مضحک‌ترین گونه‌ی جانوری هستیم؟ ما می‌دونیم که مهم نیستیم و در عین حال در رابطه با وجودمون به شدت جدی‌ هستیم. جدیّت در رابطه با چیزی که تا حد زیادی از کنترل ما خارجه. چطور می‌شه از مضحک بودن این داستان غم‌انگیز کم کرد؟


۲. اسمورودینکا، من اینجام که تمام قد پشت این میکروفون حاضر بشم و از کمبودهای بزرگی که توی زندگی شخصی‌‌م باهاشون روبه‌روئم حرف بزنم: کون بزرگ و قد 154 سانتی‌متری خودم رو به دیگران نشون می‌دم و می‌گم که زخم‌های روح و روانم از کجا نشأت می‌گیره. آه خدای بزرگ، ما موجودات نگونبخت نیاز داریم که کسی دوست‌مون داشته باشه، نیاز داریم کسی بهمون بگه که ارزش زندگی کردن رو داریم. و اگر کسی نباشه؟


 ۳. می‌شه همه چیز رو از نو تعریف کرد. می‌شه گیر داد به اینکه این موجود ۱۵۴ سانتی و کج‌و‌کوله چطور هویت خودش رو شکل داده. می‌شه از خود پرسید. برای درست پرسیدن، اول باید از داشته‌ها جدا شد. باید هیجان پشت عناوین رو برداشت. اسمورودینکا، تصور کن کسی رو که با افتخار خودش رو با عنوان «من یک زن هستم» تعریف می‌کنه. یا اون که سعی داره خودش رو با لفظ «دکتر» معرفی کنه. این‌ها با این عناوین هویت خودشون رو شکل دادند. غافل از اینکه تعریف خود با این قیود چه پیامدهای محدود‌کننده‌ای می‌تونه داشته باشه. ولی چطور می‌شه از این عنوان‌ها گذشت؟ چقدر می‌تونی از مذهب یا فرهنگی که باهاش بزرگ شدی فاصله بگیری؟ می‌تونی از سطح و طبقه‌ی اقتصادی و اجتماعی‌ای‌ که باهاش رشد کردی، دست بکشی؟ منظور استفاده نکردن نیست. صرف توانایی گذشتن کفایت می‌کنه. توانایی جدا کردن خودت از چیزهایی که داری. و البته، از چیزهایی که نداری. فقر یعنی نیاز. می‌تونی بدون پول باشی و فقیر نباشی. همه‌ی معادلات بین آدم‌ها براساس فقرشون شکل گرفته‌. حتی رئیسی که نسبت به جاه و مال و تحسین شدن حریصه، به خاطر فقرشه. اون احساس نیازی که درون خودش می‌کنه. می‌تونی فقر خودت رو حمل نکنی اسمورودینکا. همینطور در مورد نژاد، ملیت و چیزهای دیگه. همه‌ی این‌ حرف‌ها رو می‌شه اینطور جمع‌بندی کرد؛ بیرون از خود رفتن (اگزیستانس) و درک بی‌واسطه‌ی خویشتن. ورای ماهیتی که بهت داده شده. 


۴. دونه‌دونه این عناوین رو از خودت برداشتی. تو حالا شکننده‌ترین و ضعیف‌ترین تصویر خلقتی. حالا می‌شه تو رو با نور استعاره کرد. حالا باید از معنا حرف زد. حالا باید از هویت حرف زد. می‌تونی؟ هرگز. چون دیگه به هیچ‌ چیز و هیچ جا تعلق نداری. تو دقیقاً و مطلقاً هیچ چیز به خصوصی نیستی. و من دارم ادعا می‌کنم که راه سعادت از میان این «هیچ چیز نبودن» می‌گذره. انتظار داشتی ققنوس‌وار از این آستانه طلوع کنی؟ نه، وضعیت تو در این مرحله درست مثل یه کرکس تخمی می‌مونه که بچه‌های نانجیب محل چوب نیم‌سوخته توی ماتحتش فرو کردند و مخرجش رو با آهک و سیمان مسدود کردند و چیز زیادی تا مرگش فاصله نداره.

نقطه‌ی طلایی تو همینجاست. که تو ققنوس نیستی ولی باید ققنوس‌وار از «هیچ‌ چیز» معنا خلق کنی. در حالی که تنفس مرگی تحقیر کننده رو روی گونه‌هات حس می‌کنی. آره قهرمان من.


۵. یونان شگفت‌انگیز و خردمند رو به خاطر بیار. جامعه‌ای که تحت تأثیر افلاطون و ارسطو بوده، بعد از حمله‌ی اسکندر به ویرانه تبدیل می‌شه. پویایی و درخشندگی خودش رو از دست می‌ده. استقلال سیاسی و دوران سازندگی یونان به پایان می‌رسه. مدینه‌ی فاضله‌ای که افلاطون ازش حرف زده بود، دیگه محلی از اعراب نداره. کسی به دنبال ساختارسازی و پیکربندی جامعه نیست. در همین زمان کلبیون و اپیکوریان و رواقیون شکل می‌گیرند. همه‌شون روگردان از جامعه و تنها در بندِ پیدا کردن راهی برای نجات فردی. اینکه چطور می‌شه زندگی رو با آرامش به سر آورد. تمرکز روی خوشی‌های درونی، فارغ از ناملایمات بیرونی که خارج از اختیار ما هستند. آیا این مرزبندی بین درون و بیرون توهم نیست؟ آیا این بیخیال شدن بیرون و تمرکز روی درون یه جور فرار نیست؟ به هر حال فکر می‌کنم از این نظر دنیای ما به اون برهه شباهت زیادی داره. ما نمی‌تونیم ساختارها رو تغییر بدیم. تغییر که هیچ، ما از هر طرف تحت تأثیر تبلیغاتی هستیم که حتی ادراک (وسیله‌ی سنجش) ما رو تحت تأثیر قرار می‌ده. پس ریوایز پلن ما اینجا می‌شه بازگشت هر چه بیشتر به سوی خود. بیخیال دنیا و کثافت‌هایی که باهاش عجین شده. 


۶. اسموردینکا، می‌دونم که حرف‌هام سر و ته نداره. می‌دونم که برداشت‌هام سطحی و آشفته‌ست. آیا ما به دنبال ناممکن‌ها می‌گردیم؟ آیا کسایی که نگاه‌شون رو محدود می‌کنند و ما بهشون خرده می‌گیریم و به نادیدگرفتن دیگر چیزها متهم‌شون می‌کنیم، کار درستی نمی‌کنند؟ آیا این‌ها همون‌هایی نیستند که رنجی از دوش دیگران برمی‌دارند؟

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 02 February 19 ، 19:29
مرحوم شیدا راعی ..

نگاه انتقادی می‌تونه نسبت به والدین باشه، نسبت به نسل قبل از خود. ما می‌تونیم نسل قبل از خودمون رو به خاطر نادانستگی‌هاش محکوم کنیم. افکار و رفتارهاش رو به نقد بکشیم. نگاه انتقادی می‌تونه معطوف به موضوعات سیاسی باشه. پرطرفدارتر از نگاه انتقادی به سیاست، نگاه انتقادی به موضوعات روزه. عده‌ای هستند که حرف‌های فلان بازیگر یا فلان فوتبالیست رو نقد می‌کنند. خیلی هم جدی و دقیق این کار رو انجام می‌دن، بدون اینکه ذره‌ای از تباهی خودشون احساس سرخوردگی یا پوچی داشته باشند. این نگاه انتقادی در بین مردم مخاطب بی‌شماری داره، توی رسانه‌ها غوغا می‌کنه. نگاه انتقادی می‌تونه معطوف به آراء فلسفی یا علمی باشه.

اکثر آدم‌ها می‌تونند نگاه انتقادی داشته باشند، اما در سطوح متفاوت. و این سطوح می‌تونه نشون دهنده‌ی کیفیت ذهنی افراد باشه. نقد خضعبلات فلان بازیگر نیاز به ذهن خاص و درک بالایی نداره ولی نقد فلان موضوع فلسفی یا اجتماعی نیاز به دانشی خاص و ذهنی روشن داره. در زمان‌های خیلی دور، آقایی وجود داشت که نگاه انتقادیش تنها به سمت و سوی پروردگار بود. متأسفانه هیچ اطلاعی از سرنوشت این ملعون در دست نیست. چیزی که برای ما واضح و مبرهنه اینه که چنین الدنگی نباید زیاد عمر کرده باشه.

 #قهرمانـ_داستان


۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 19 January 19 ، 23:51
مرحوم شیدا راعی ..

گفت ببین شخصیت سارا مثه یه باغ خیلی قشنگ و بزرگ می‌مونه. وقتی واردش می‌شی، اون ورودی باغ شگفت‌زده‌ت می‌کنه. کاراکتر خیلی جذاب و باحالی داره. ولی هر چی می‌ری به سمت مرکز باغ تا به ساختمون مرکزی برسی، هر چی بیشتر به این آدم نزدیک بشی، منظره‌ی باغ شروع می‌کنه زشت شدن. و متأسفانه توی مرکز باغ هیچ ساختمون باشکوهی در انتظارت نیست. یه کلبه‌ی خرابه‌ست فقط. درونش هیچی نداره، همه‌ی باغ تظاهره و معطوف به بیرون. از مثالش لذت برده بودم. به شوخی گفتم: باغ من چجوریه؟ یه کم فکر کرد و گفت: توی یه کوچه‌ی تاریکه. نمی‌شه به راحتی ورودی‌ش رو پیدا کرد. و وقتی واردش می‌شی، تاریکی بیشتر هم می‌شه. اگه به مسیر باغ آشنا نباشی، اصلاً نمی‌تونی پیش بری. انگار صاحب باغ دلش نمی‌خواسته کسی بدون حضور و همراهی خودش وارد باغ بشه. خنده‌م گرفته بود. گفتم تو که باید راه رو بلد باشی، این سال‌ها زیاد رفتی تو این باغ. گفت آره زیاد رفتم، ولی صاحب دیوثش هیچوقت نذاشته اون ساختمون اصلی رو ببینم. همیشه بین درختا، روی یه سکو یا زیر یه شیروونی همدیگه رو دیدیم. گفتم لعنتی، و هر دو خندیدیم. گفت به نظرت علت اینکه صاحاب باغ کسی رو به ساختمون اصلی دعوت نمی‌کنه چیه؟ این نیست که ساختمونش زیادی داغون و مزخرفه؟ شاید حتی یه زیرزمین نمور باشه. هوم؟

بهش گفتم که یاد هادس افتادم. گفت هادس احساساتیه، بیشتر از اونکه منطقی باشه.

و من دوست نداشتم همچین نتیجه‌‌ای گرفته بشه. 





از اول این مجموعه پست‌های ظهیر باقری (پژوهشگر فلسفه‌ست) رو دنبال کردم و حدس می‌زنم چندتاییش رو اینجا هم به اشتراک گذاشته باشم. بعضی‌هاش خیلی خوب بود. اونقدر که واسه خودم آرشیوش کردم. بعضی‌هاش هم چیز خاصی نداشت و در این مورد باید تأکید کنم که «چیز خاصی نداشت» صرفاً نظر شخصی منه. حالا همه‌ی این مطالب که در مورد «دوستی» نوشته شده و اون اواخر حتی یه کم به «عشق» متمایل شده بود، توی یه فایل جمع‌آوری شده و من این پاورقی غیرمرتبط رو نوشتم که پیشنهادش کنم. می‌تونه ذهنیت‌تون رو نسبت به ارتباط و دوستی و رفاقت وسیع‌تر کنه: 

https://t.me/philosopherin/1584

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 January 19 ، 15:31
مرحوم شیدا راعی ..

۱. فرض کنید قراره به یه مسافرت برید. وسیله‌ی نقلیه‌ی مورد استفاده، صندلی‌های دوتایی داره. از شما می‌خوان که از بین دو نفر، یکی‌شون رو به عنوان بغل‌دستی انتخاب کنید. سفر نسبتاً طولانیه و با همراه‌تون چندساعتی رو تنها خواهید بود. نشستن و همراهی با کدوم رو ترجیح می‌دید؟ 

الف. یه آدم بی‌خانمان و بدبخت که بدنش بوی لاشه‌ی سگ مرده می‌ده و در حالت عادی حاضر نیستید حتی از ۳ متری‌ش هم رد بشید.

ب. یه سیاستمدار خوشتیپ که عطر فوق‌العاده‌ای هم به لباسش زده ولی جنایات زیادی رو مرتکب شده. 

من امروز توی اتوبوس گزینه‌ی دوم رو انتخاب کردم. یه موجود متعفن نشست کنارم. دلم می‌خواست بهش بگم وجود کثافتش رو از من دور کنه. ولی بعد با خودم گفتم پس کرامت انسان‌ها چی می‌شه؟ این که یه آدم به این روز افتاده، چقدر تحت تأثیر اراده‌ی خودش بوده؟ چقدر محیط و جامعه، من، مسئول این زوال هستیم؟ فکرهام خیلی زود قطع شد. بوی گندش داشت حالم رو به هم می‌زد. به خصوص که هوس کرده بود ازم سؤال هم بپرسه. 


۲. این‌روزها به لطف دسترسی گسترده به شبکه‌های اجتماعی چیزهای زیادی به اشتراک گذاشته می‌شه. فرض کنید با پروفایل یا پیج یا کانالی روبه‌رو می‌شید که صاحبش کارهای خوب و داوطلبانه‌ی زیادی انجام می‌ده و شما با خودتون می‌گید؛ «چه آدم فوق‌العاده‌ای». مثلاً اینکه به «کودکانِ کار» آموزش می‌ده. یا مثلاً به سگ‌های ولگرد غذا می‌ده. یا شروع می‌کنه آشغال‌هایی که مردم ریختند رو جمع می‌کنه. یا مثلاً کلیه‌ش رو به یه بچه‌ی نیازمند می‌بخشه و غیره. غیره یعنی مثال‌های مختلف از کارهای خوب زیادی که می‌بینید آدم‌ها انجام می‌دن و من چون چندان در پی کمک به دیگران نیستم، کمتر ازش خبر دارم. به فرض اینکه این کارهای خوب و داوطلبانه واقعاً انجام شده باشه، این به اشتراک‌ گذاشتنش چی به ذهن شما متبادر می‌کنه؟ این به تصویرکشیدن برای شما چطور معنی می‌شه؟ تصویر فردی رو تصور کنید که کلیه‌ش رو به یه کودک فقیر و نیازمندِ کلیه بخشیده. و بچه‌ای که کنارش روی ویلچیر نشسته و به سمت دوربین لبخند می‌زنه.


۳. اربعین نزدیکه و افراد زیادی در پیاده‌روی بزرگ اربعین شرکت می‌کنند. فرض کنید دعای شما در این مورد خاص قطعاً مستجاب بشه. نظرتون در مورد اینکه خطاب به زائران حسینی بگید؛ «انشالله برید اونجا شهید (کشته) بشید» چیه؟ و فکر می‌کنید نظر خودشون در مورد این دعا، که (بنا به فرض) تحققش قطعیه، چیه؟ نظرشون درست قبل از اینکه کشته بشن؟

۸ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 16 October 18 ، 21:44
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 September 18 ، 06:15
مرحوم شیدا راعی ..

چند ماهِ اخیر پس‌اندازِ دو سال کار کردنم توی بانک سپرده بوده. و حالا با قهوه‌ای شدن پول ملی، ارزش پس‌انداز من حتی از نصف هم کمتر شده. اگه حتی دسته بیل و کلنگ خریده بودم، انقدر متضرر نمی‌شدم. بدترین جایی که یه نفر می‌تونه موقع سونامی باشه کجاست؟ منم توی این سونامی ارز دقیقاً همونجا بودم. و حالا چی کار باید بکنم که بیشتر ضرر نکنم؟ پریروز می‌خواستم حدود ۱۰۰ گرم طلا بخرم تا پولم بیشتر‌ از این به باد نره، اما یهو قیمت طلا یه افت شدید کرد. تحریم فلزات هنوز شروع نشده، تحریم نفت هنوز شروع نشده، توافق می‌شه یا نه، مدام چک کردن قیمت دلار و طلا و اخبار و هوففف. دردسرِ پول داشتن از دردسرِ پول نداشتن چندان کمتر نیست.

 امروز حس می‌کردم اینکه پس‌اندازم نابود شده، مسئله‌ی چندان مهمی نیست، نه اینکه مهم نباشه، ولی چیزی نیست که در لحظه ازش ناراحت باشم. انگار اهمیتش رو از دست داده، در حالی که هرگز توی زندگی من موضوع بی‌اهمیتی نیست و می‌دونم چندسال دیگه چقدر به این پول نیاز دارم. این بی‌اهمیت‌شدن رو می‌شه اینطور تعمیمش داد: هر رویدادی -هر قدر فرخنده یا نابودگر- می‌تونه پس از ورود به ذهنم، تبدیل به یه موضوع بی‌اهمیت بشه. 

 از شرح زندگی «محمدعلی مرادی» می‌خوندم. یه آرمان‌گرای به تمام‌معنا که هر چی بیشتر نسبت بهش شناخت پیدا می‌کردم، بیشتر نمی‌فهمیدم که دلیل و هدف کارهاش چی می‌تونه باشه. متوجه خوب بودن و شاهکار بودن این آدم هستم، ولی ذهنم انگیزه‌های همچین فردی رو درک نمی‌کنه. و دوستی ‌گفت؛ «یه روز همه‌ی این‌ها رو درک می‌کنی. روزی که به یه چیزی اعتقاد پیدا کنی». این موضوع روی نگرشم نسبت به ازدواج هم تأثیر گذاشته. همیشه این فرضیه گوشه‌ی ذهنم بوده که یه روز از خواب بیدار می‌شم و خیلی جدی از خودم می‌پرسم؛ «این زن کیه و چرا انقدر نزدیک به من خوابیده؟» و این احتمالِ کابوس‌وار به حد زیادی وجود داره که اون لحظه، هیچ پاسخ محکمی به ذهنم خطور نکنه. 


اسپینوزا گفته باید همه چیز رو از منظر ابدیت نگاه کرد. نمی‌دونم اسپینوزا چیزی در مورد مشکلات گروه مقابل گفته یا نه. یعنی کسانی که نمی‌تونند از منظر ابدیت نگاه نکنند. ابدیت یعنی هیچ‌جا. یعنی یه نقطه بیرون از محدوده‌ی زمان. من از کلمات برای توصیف احساسم استفاده می‌کنم و نیازی به حساسیت نسبت به اشکالِ فلسفیِ صورت حرف نیست. از منظر ابدیت همه چیز فقط وجود داره، بدون اینکه ارزش یا معنای متفاوتی داشته باشه. از اونجا که نگاه می‌کنم، مرگ آدم‌ها و بچه‌ها، جنگ‌ها و فقرها و مظلومیت‌ها هیچ کدوم اهمیتی ندارند. همونطور که موفقیت‌ها، پیروزی‌ها، پیشرفت‌ها و غیره اهمیتی ندارند. لازمه و همچنین نتیجه‌ی نگاه از منظر ابدیت، فقدان ایمانه‌. برای دویدن و جنگیدن باید به چیزی باور داشت. از اینجا که من نگاه می‌کنم، همه چیز علی‌السویه وسط سکوت شناوره، بدون هیچ وزن و رنگی. یخ‌زده.

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۱ 02 August 18 ، 16:03
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 25 July 18 ، 15:44
مرحوم شیدا راعی ..

من سعی می‌کنم از ستایش اسم‌ها و ایسم‌ها دوری کنم. ارزش (دغدغه) خاصی هم برای حق و حقوق زنان، فمینیسم و غیره قائل نیستم و لحن حرف زدنم هم اونقدری عامیانه و بی‌ملاحظه هست که کسی من رو به اشتباه، با یه جنتلمنِ روشنفکرِ محترمِ فمنیسم اشتباه نگیره. ولی از دور که دارم به اتفاقات نگاه می‌کنم، یه سری چیزها به نظرم احمقانه میاد. تلاش‌‌ها، هشتگ‌ها، کمپین‌های زیادی در مورد حق [آزادی] زن‌ها راه میفته ولی وجه مشترک اکثرش اینه که به شدت ظاهری و سطحیه. درسته که توی کشور ما سیاست‌های احمقانه‌ای وجود داره که مضحک بودنش بر هیچکس پوشیده نیست. اما وسط این هیاهو گاهی یه سری نشانه‌ها مورد بی‌توجهی قرار می‌گیره که کاملاً به سطح آگاهی جامعه و مردم اشاره داره، فارغ از مضحک بودن حاکمانش. 

من فکر می‌کنم زنی که برای وارد شدن به استادیوم اعتراض و هیاهو راه می‌ندازه به وجوه ظریف‌تر و عمیق‌تر نابرابری‌ای که توی این جامعه دچارشه نمی‌تونه وقوف و توجهی داشته باشه، که اگه توجه داشت، هرگز برای چیزی مثل ورود به استادیوم از ارزش و عزت‌نفس خودش هزینه نمی‌کرد. صحبت از آزادی‌ ناخودآگاه همراه شده با حق انتخاب نوع پوششی که یه زن توی خیابون باهاش مخاطره داره. این فروکاستن مفاهیم همون چیزیه که به عنوان بخش احمقانه‌ی ماجرا به چشمم میاد. حجاب توی ذهن من هیچ جایگاه و منزلتی نداره ولی خوب می‌‌بینم ذهن‌هایی رو که بعد از رهایی از حجاب و نوع پوشش، معنای دیگه‌ای برای آزادی بلد نیستند. بخش احمقانه‌ی ماجرا که گفتم، همین‌ دسته‌ی پرشمار و پر سر و صدا هستند. مسیح علی‌نژاد، فرانک عمیدی و کسانی که این بانوان اندیشمند رو دنبال می‌کنند. و بخش قابل احترام این جریان برای من کسی مثل «نرگس ایمانی»‌‍ه با این مطلب فوق‌العاده‌ای که نوشته و نگاه دقیق و حساسی که به ماجرا داره. ماجرای مائده‌ هژبری [تسخیرکننده‌ی قلب‌ها] که هفته‌های اخیر، یک ملت رو دیوونه‌ی اون چشاش و تتوی کنار نافش کرده. 


پوپولیسم وحشتناک ایرانی

از نرگس ایمانی:

http://www.vakilemelat.ir/fa/news/view/270539


۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۱ 20 July 18 ، 13:21
مرحوم شیدا راعی ..

«سقف آزادی رابطه‌ی مستقیم با قامت فکری مردمان دارد. در جامعه‌ای که قامت تفکر و همت مردم کوتاه باشد، سقف آزادی هم به همان نسبت کوتاه می‌شود. وقتی سقف کوتاه باشد، آدم‌های بزرگ‌تر آنقدر سرشان به سقف می‌خورد که حذف می‌شوند. کوتوله‌ها اما راحت جولان می‌دهند.» 

کتاب بیچارگان- داستایوفسکی



بسم الله الرحمن الرحیم 

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه

اینجانب به عنوان یک کوتوله‌ی خپل -با ۱۵۴ سانتی‌متر قامت و ۹۲ کیلوگرم همت- جناب آقای داستایوفسکی را محکوم می‌نمایم به شقاوت، تمسخر، توهین و تحقیر انسان‌های کوتاه قامت. جناب آقای داستایوفسکی، فئودور عزیز و گرامی، امید است گور بر تنت تنگ شود و استخوان‌هایت را بیش از پیش در بستر خاک درهم شکند. تو استحقاق حرف زدن برای انبوه انسان‌ها را نداری. تو هرگز ندانستی، هرگز نفهمیدی رنج کوتوله بودن را. تو به عنوان یک نویسنده -کسی که بلند فکر می‌کند-‌ از قدرت تصور و تخیل‌ت برای درک رنج گروهی از انسان‌ها استفاده نکرده و غافل مانده‌ای. من به نمایندگی از تمام کوتوله‌های دنیا تو را به سبب این استعاره‌ی متعفن و تحقیرکننده محکوم می‌نمایم. نفرین خدایان بر تو و دهانت سرویس باد.


امضاء/ کوتوله‌ای خپل و غمگین

تاریخ/ ۱۳ تیر دو هزار هیژدَ

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 04 July 18 ، 19:47
مرحوم شیدا راعی ..

گفتگویی وجود داره بین یه آدم بی‌هنر که من باشم و پیتر. بعد از دیدن یه کلیپ کوتاه به ذهنم رسید که چه حفره‌ی بزرگی توی زندگی این روزهام هست و چه قدر از یه سری چیزا دورم. به پیتر گفتم که توی این حال و هوا بهم فیلم معرفی کنه و بقیه‌ی ماجرا. چندسال پیش همینطوری من رو با آنجلوپولوس و تارکوفسکی و خودوروفسکی آشنا کرده بود. می‌شد از این گفتگو یه پست بیرون کشید، ولی گفتم شاید بهتر باشه بدون اینکه فرم خاصی به این حرف‌ها بدم، عیناً بخشی از چت رو اینجا کپی کنم. حتی بدون اینکه اصلاحی توی قواعد نگارشی این چت انجام بشه. شاید به درد شما نخوره، ولی اگه روزی یه آدم بی‌هنر از اینجا رد ‌شد، ممکنه واسه‌ش چیز جدیدی داشته باشه. خیلی خلاصه اگه بخوام بگم، پیتر در مورد لزوم ندانستگی توی زندگی حرف می‌زنه که بعضاً به عنوان یه کیفیت یا بُعد از هنر بهش اشاره شده که فارغ از تیپ شخصیتی آدما، همه‌ باید(!) به نحوی این کیفیت (ندانستگی) رو (هر چند اندک) توی زندگی داشته باشند. 

۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 17 June 18 ، 10:21
مرحوم شیدا راعی ..