خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۸ مطلب در ژوئن ۲۰۱۹ ثبت شده است

واسه‌شون قصه تعریف کردم. من همیشه قصه تعریف می‌کنم. تفت می‌دم. حتی گاهی برای خودم هم قصه تعریف می‌کنم. گفتم که یه بار ما می‌خواستیم خودکشی کنیم... انگار که یه بار مثلا یکی بخواد بره نون بگیره، یا یکی بخواد بره زیارت، یا هر چیزی. منظورم اینه که خودکشی کردن ما هم یه چیزی توی همین مایه‌ها بود. یعنی مسئله‌ی خاص و مهمی نبود. خیلی معمولی، تو یه روز عادی. خب؟

بعد یه رفیقی هم داشتیم، نشستیم مغزهامون رو ریختیم رو هم و گفتیم به چه رو‌ش‌هایی می‌شه خودمون رو بکشیم؟ خودمون رو که نه، فقط من رو. با اینکه مغزهامون روی هم چیز زیادی نشده بود، ولی تصمیم گرفتیم خودمون رو از بالای یه صخره بندازیم پایین. بعد سر تابوندیم ببینیم دور و برمون کجا کوه هست. بعد رفتیم سمتش. یعنی رفتم سمتش، تنهایی. رسیدم و یه کم نگاش کردم و دیدم خیلی پیاده‌روی داره ولی چاره‌ای نبود. به هر حال خودکشی سخته دیگه. هر طوری بود، یه صخره‌-دره‌ی کُشنده پیدا کردیم و ازش رفتیم بالا. خیلی خسته شدیم‌. خسته شدیم همون خسته شدمه. برای اینکه احساس تنهایی نکنم، از ضمایر جمع استفاده می‌کنم. وگرنه هیچ وقت احساس اتحاد و همبستگی بین خودم و دیگران حس نکردم که بتونم از «ما» استفاده کنم. رها کنم، بالا که رسیدیم دیدیم اصلاً حس و حال خودکشی‌مون نمیاد. گفتیم لابد به خاطر اینه که زیاد راه رفتیم، خسته شدیم. با خودمون گفتیم فردا میایم کارو تموم می‌کنیم. برگشتیم و ماجرا رو واسه رفیق‌مون تعریف کردیم. فردا صبح دوباره خداحافظی کردیم و عازم صخره- دره شدیم که کارو واسه همیشه تموم کنیم. ولی باز وقتی رسیدیم بالا دیدیم اصلاً حس و حال کشتن‌مون نمیاد. هر چی می‌رفتیم لبه‌ی صخره که بپریم، می‌دیدیم نمی‌شه. نه که بترسیما. نه، ترس واسه کسیه که چیزی داشته باشه. ما چیزی واسه از دست دادن نداشتیم. ولی نمی‌شد. گفتیم شاید عیب از صخره‌ست. شروع کردیم به پیدا کردن صخره‌های بلندتر و بهتر و کُشنده‌تر، دره‌های عمیق‌تر. اما هر بار می‌رسیدیم لب پرتگاه، می‌دیدیم حس و حال پریدن نداریم. اومدیم پیش رفیق‌مون گفتیم قضیه‌ اینطوریاست. یه نگاه کرد و گفت اخیرا خودت رو تو آینه دیدی؟ نگاه تو آینه کردیم و دیدیم بز شدیم، بز کوهی. 

رفیق‌مون گفت توی ارتفاع و طبیعت یه چیزی هست به اسم پرانا. توی بدن هم یه چیزی هست به اسم اندورفین که موقع بالارفتن از شیب توی مغزت ترشح می‌شه. این دوتا باعث می‌شن نتونی خودتو بندازی پایین. بهش گفتیم تو می‌دونستی اینارو؟ تو یعنی رفیقی؟ چرا این کارو با من کردی؟ من به تو اعتماد کرده بودم. سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. از در خونه‌ش اومدیم بیرون و خواستیم بریم خودمون رو بندازیم زیر تریلی. اما یادمون افتاد که دیگه بز شدیم و بزها خودکشی نمی‌کنند. در عوض توی کوه با چرا کردن سؤال درست می‌کنند. 

قصه‌گفتنم که به اینجا رسید، یکی‌شون که کنجکاوتر از بقیه بود گفت: عجب رفیقی. الان هنوزم با هم دوستید؟ گفتم نه. چندسال پیش خودکشی کرد. با چشم‌های وق‌زده پرسیدند چرا؟ چجوری؟ گفتم که خودم بردم یه دره‌ عمیق نشونش دادم که هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته باشه. انقدر عمیق که حتی تا دو هفته هیچکس نتونه جنازه‌ش رو پیداش کنه.

گفتند آخه چطوری؟ پس پرانا و اندورفین چی شد؟ گفتم آره، اون نمی‌تونست بپره. ولی منم باهاش رفته بودم، خودم هلش دادم پایین. 

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 June 19 ، 01:00
مرحوم شیدا راعی ..

آروم درِ گوشم گفت که از سال ۱۴۰۷ اومده. خواستم ذهنی حساب کنم ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۷ چند سال فاصله داره که دستم رو گرفت و گفت که آیا حرفش رو باور می‌‌کنم؟ گفتم معلومه که باور می‌کنم. با خوشحالی گفت که من سومین نفری هستم که حرفش رو باور کردم. و من بیش‌ از اونکه نسبت به دو نفر قبلی کنجکاو باشم، واسه‌م عجیبه که چرا بقیه‌ی آدم‌ها نسبت به چنین ادعایی انقدر جبهه می‌گیرند. گاهی جای آدم احمق و آدم سالم عوض می‌شه. آدمی که نِروس باشه رو بستری می‌کنند و می‌گن بیماره. سوال اینجاست که چه کسی دیوونه نمی‌شه اگه واقعاً به زندگی نگاه کنه؟ چرا هیچکس این مشنگ‌هایی که صبح به صبح با لبخندهای احمقانه‌ از خونه می‌زنند بیرون رو ‌بستری نمی‌کنه؟

 زندگی چیز تحقیرکننده‌ایه و خیلی منطقی نیست اگه با موقعیتی که دچار استهزاء شدیم، به صورت جدی برخورد کنیم. به خصوص که این استهزاء واقعیت محض باشه و نه صرفاً یه اغراق یا استعاره یا شوخی. در برابر این موقعیت، بهترین واکنش جدی نگرفتنه. شوخی کردن با تاریک‌ترین و تلخ‌ترین موضوعات زندگی. انسانی رو تصور کن که به خاطر مواجهه با مسائل دردناک زندگیِ خودش از پا درمیاد، تعادل روانی و فکری خودش رو از دست می‌ده و اندک دارایی‌ای که تحت عنوان مغز بهش داده شده رو تضعیف و بی‌اعتبار می‌کنه. چنین موجود نگونبختی باید خودش و مسائل اساسی زندگی خودش رو در پس‌زمینه‌ی مفاهیم بزرگتری مثل بشریت و انسان ببینه. اونجا می‌فهمه که اساس داستان زندگی طنزی تلخ و زننده‌ست و در این بین تنها باید لحظات کوتاه و ناپایداری از رضایت و لذت عمیق رو غنیمت شمرد. 


پی‌یر بِرتو (کی هس؟) توی پیش‌گفتار کتاب گوته چندتا تا ترجمه از اشعار لاتین آورده که من اینجا پشت سر هم می‌نویسم: 

. تمسخر کردن همه چیز، تمسخر نکردن هیچ کس، تمسخر کردن خویشتن، تمسخر کردن این واقعیت که انسان مورد تمسخر قرار گرفته است. 

. انسان نباید نه چیزهای اطراف خود را و نه خویشتن خویش را جدی بپندارد. و باید بداند علی‌رغم هر آنچه روی دهد، هرگز نباید تسلیم ناراحتی گردد.

. و آیا لبخند بودا، به نشانه‌ی خردِ بی‌پایان او نیست؟

 

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 June 19 ، 10:05
مرحوم شیدا راعی ..

احسان یه پسر لاغر و سبزه بود که نمی‌دونست با زندگیش چیکار کنه. وضعیت مالی خانواده‌ش اصلاً خوب نبود. تازه توی مصاحبه‌ی دکترا رد شده بود و وضعیت جامعه‌ش هم اصلاً طوری نبود که بتونه دلش رو به چیزی خوش کنه. با چشمای خودش می‌دید کسایی که اصلاً استحقاق ندارند از پله‌های موفقیت بالا می‌رن و توی جامعه‌ش روابط بیش از ضوابط تعیین‌کننده‌ست و به طور خلاصه، آینده‌ی روشنی پیش روی خودش نمی‌دید. دکتری که توی آزمایشگاهش احسان رو پذیرفته بود، بهش پیشنهاد کرد که حاضره معرفیش کنه به یکی از همکاراش توی مونیخ و احسان هم اگرچه که می‌دونست مهاجرت کار آسونی نیست، ولی از این پیشنهاد استقبال کرد. همزمان به خاطر نیاز مالی مجبور بود توی یه پمپ بنزین هم کار حسابداری انجام بده. صاحب پمپ بنزنین یه دختر داشت که گاهی اونجا کارای دفتری رو انجام می‌داد. اتفاقات زیاد و عجیبی افتاد و احسان و این دختره تصمیم گرفتند با همدیگه ازدواج کنند. خانواده‌ی دختر که هم از نظر فرهنگی و هم از نظر اقتصادی فاصله‌ی زیادی با خانوده‌ی فلک‌زده‌ی احسان داشتند، مخالف این ازدواج بودند. اما دختر انتخاب خودش رو کرده بود. احسان رو پسندیده بود و حاضر بود به خاطرش حتی از خانواده‌ش بگذره. هر طوری بود با کمک‌های مالی خانواده‌ی دختر تونستند هر دو برن آلمان و اونجا زندگی خوبی رو با همدیگه شروع کنند. 

[۶ سال بعد] 

امروز ۶ سال از اون روزها گذشته. احسان حالا دیگه پروفسور شده و اصلاً توی یه فاز و دنیای دیگه نسبت به ۶ سال پیش زندگی می‌کنه. خیلی وقته که رابطه‌ش با زنش خوب نیست. احسان توی ۳۴ سالگی به خودش و جایگاه اجتماعی- حرفه‌ای خودش نگاه می‌کنه و نمی‌تونه خودش رو متقاعد کنه که باقی عمرش رو با یه زن معمولی که هیچ ویژگی خاصی نداره سر کنه. زنی که نه تنها جایگاه اجتماعی- علمی- شغلی خاصی نداره، که جذابیت ظاهری خاصی هم نداره. زنی که تازه دو سال هم از خودش بزرگ‌تره. دیگه مهم نیست که ۶ سال پیش این زن به خاطر رسیدن به احسان، از خانواده‌ش گذشته و هزینه‌های زیادی برای این وصلت کرده. دیگه احسان نمی‌تونه خودش رو با این حرف‌ها متقاعد کنه. مگه چندسال دیگه اینطور سرحال و شادابه؟ چرا نباید یکی از همین دانشجوهای باهوش و جذابِ بیست و چندساله‌ای که زیر دستش کار می‌کنند رو به عنوان همراه خودش داشته باشه؟ اون استحقاق زن‌های جذاب‌تری رو داره. چرا باید کنار همچین زنی بمونه؟ زنی که دیگه وقتی بهش نگاه می‌کنه، نه تنها نمی‌تونه دوستش داشته باشه، که به نظرش نفرت‌انگیز هم می‌رسه. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 20 June 19 ، 18:41
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا 

دکتر گفته برای فکر نکردن به تو خودم را مجبور به فکر کردنِ به تو کنم. به صورت اغراق آمیز و افراطی، به امید اشباع شدن. برایم برنامه‌‌ی روزانه نوشته و این دلپذیرترین برنامه‌ایست که در زندگی به آن ملزم شده‌ام. 

نوبت اول، صبح‌هاست. ساعت ۹ تا ۱۰ وقت فکر کردن به توست. 

نوبت دوم، بعد از ظهرهاست. ساعت ۶ تا ۷ وقت نامه‌ نوشتن و حرف زدن با توست. 

و نوبت آخر، شب‌هاست. یک ساعت قبل از خواب، وقت خیره شدن به عکس توست. 

و خارج از این وقت‌های مقرر، حضور تو در زندگی‌ام ممنوع است. چه خیالی، چه خیالی.

این‌ها فقط نوبت‌های رسمی‌ست. اگر فکرهای گاه و بی‌گاه را هم حساب کنیم، حضور تو همیشگی‌ست. اکثر شب‌ها نوبت فوق‌برنامه داریم. آخر حضور تو در خواب‌ها واقعی‌تر و شفاف‌تر است. همیشه بهترین نوبتِ دیدار در رویا محقق می‌شود. لبخند می‌زنی و بالش من از گریه خیس می‌شود. وسایل خانه هم در این تماشا همراه من‌اند. پس از رفتن تو، پرسه‌زدن من در خانه آغاز می‌شود. گوش به دیوار می‌چسبانم و آشوب ذهن دیوار را گوش می‌دهم. پریشانی پرده‌ها من را مجاب می‌کند که اینجا بوده‌ای. نه، زوزه‌ی باد هیچ شکی باقی نمی‌گذارد. پس از رفتن تو، همه اینجا دیوانه می‌شوند. رفتن تو رستاخیز گل‌هاست. و چه کس می‌تواند حجمِ انتظارِ انباشته در این خانه را تا رویایی دیگر تصور کند؟

گاهی برای بازسازی رویای شب قبل از آینه‌ها کمک می‌گیرم. آن‌ها همه چیز را در چشم خود حفظ می‌کنند. به همین دلیل است که روز به روز مات‌تر از قبل می‌شوند. اسمورودینکا، مبهوت تصویر توئند.

در طول روز مدام در حال حرف زدن با تو هستم. این را از نگاه‌ خیره‌ی مردم به لب‌هایم می‌فهمم. و هر بار که کسی وحشت‌زده نگاهم می‌کند، یعنی در حال بلند حرف زدن با تو بوده‌ام. 

۱ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 12 June 19 ، 20:45
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 11 June 19 ، 22:51
مرحوم شیدا راعی ..

یکی از پیامدها یا پس‌آمدهای منجیِ بشریت بودن، مظلوم بودن و احساساتی بودنه. 

سال چهارم دبستان، یه هم‌کلاسی داشتم که هم‌سرویسی هم بود. علاوه بر اینکه من جثه‌ی ریزه‌میزه‌ای داشتم، اون هم هیکل درشتی داشت و اختلاف زورمون زیاد بود. ولی ما با هم دوست بودیم. یعنی ذهنیت اون اینطور بود که ما با هم دوست هستیم. البته که من دوستش نداشتم. چون توی سرویس کلاس اولی‌ها و کلاس دومی‌ها رو اذیت می‌کرد. و من از اینکه اون‌ها رو اذیت می‌کرد و بهشون زور می‌گفت ناراحت بودم. هرگز به عنوان دوست بهش نگاه نکردم. امکان هیچ پیوندی بین منجی بشریت و مراجع قدرت‌ وجود نداره.

توی خونه بداخلاق و پرخاشگر شده بودم. آخرش یه روز که اومدم خونه، داد کشیدم و گفتم «من دیییییگه نمی‌خوام برم مدرسه». بعد هم رفتم توی اتاق و در رو کوفتم به هم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد. هیچوقت از این بچه‌ها نبودم که همه چیز رو توی خونه گزارش بدم ولی دیگه نمی‌تونستم این فشار عصبی رو تحمل کنم. 

فردا صبحش علاوه بر خودم، مامانم هم منتظر سرویس ایستاده بود. وقتی سرویس اومد مثل این مامانای طلبکار که بچه‌شون رو کتک زدند صداش رو برد بالا و همه رو تهدید کرد: «نبینم دیگه کسی اینجا بقیه رو اذیت کنه‌ها». 

موقعیت طنز و مسخره‌ای بود. هیچکس من رو اذیت نکرده بود. و مامان من دستور داده بود که کسی حق نداره دیگری رو اذیت کنه. چون بچه‌ی من -خیلی مسیح‌طور- تحمل دیدن اذیت کردن دیگران رو نداره. برای هم‌ذات‌پنداری بیشتر با این موقعیت تصور کنید که شما همچین بچه‌ی حساس و شکننده‌ای دارید و نگرانید که چطور باید همچین pussy‌ای رو... ببخشید، همچین منجی‌ای رو بین توله‌گرگ‌های مردم رها کنید. 


۴ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 10 June 19 ، 18:21
مرحوم شیدا راعی ..

مامان‌بزرگه بعد از ۶۰ سال دیگه هیچ passion‍ی به نماز نداره. علاوه‌ بر تارک‌الصلاة شدن، به کفرگویی هم افتاده. با خنده و شوخی بهش می‌گن چرا دیگه نمازهاتو نمی‌خونی و بعد به کیسه‌هایی که بهش وصله اشاره می‌کنه و می‌گه: با این وضعیت؟ می‌گن آخه چه ربطی داره؟ بعد از ۲ هفته بالاخره دیشب زورکی واسه‌ش سنگ تیمم آوردند و تخت بیمارستانش رو، رو به قبله کردند تا با دلی چرکین نماز بخونه. بهش گفتند لاپورتت رو به حسینیه‌ای که قبلاً توش جانماز آب می‌کشیدی، می‌دیم. و دیگه خودش هم خنده‌ش گرفته‌. 

 نظام فکری فرد (به فرض که اصلاً نظام و ساختار فکری‌ای وجود داشته باشه) بعد از روبه‌رو‌ شدن با یه تضاد جدی (مثلا اینکه از خدا درخواست شِفا داره و خدا ابداً تخمش نیست و هیچ اقدامی نمی‌کنه) فرو می‌ریزه. برای آدمی بی‌سواد و با این سن و سال نمی‌شه کار فکری خاصی کرد. البته افراد دیگه‌ اعم از دکترها، مهندس‌ها و غیره هم معمولاً چنین تصوری از مفهوم خدا دارند. تطابق رحمانیت خدا با موقعیتی که دچارش هستند واسه‌شون ممکن نیست. از طرفی معتقدند که گناه بزرگی مرتکب نشدند که حالا با چنین عقوبتی روبه‌رو بشن. توی این موقعیت‌های بحرانی، معمولاً توان فکر کردن به این فرضیه وجود نداره که طبیعت برای خودش قوانین نسبتاً مشخص و تثبیت‌شده‌ای داره و این هرج و مرج‌‌های جزئی در دایره‌ی یک کل باثبات به نام هستی جریان داره. که گرگ گوسفند‌ رو به شکلی وحشیانه شکار می‌کنه. که تیغ دست رو به شکلی دردناک پاره می‌کنه، که بارندگی باعث سیلی ویرانگر می‌شه، که آدم‌ها باید بر اثر بیماری، جنگ، افزایش سن، خودکشی و غیره بمیرند و همچنین توجیه منطقی‌ای وجود نداره که درخواستی به خدا ارائه بشه تا یک موردِ به خصوص رو -چون ما دوستش داریم- از این قاعده فاکتور بگیره. و اگه بتونیم موقعیت رو با Bird's eye ببینیم، متوجه می‌شیم که در این کلِ بزرگ، انگار چندان اهمیتی نداره که کدوم گوسفند توسط گرگ شکار می‌شه یا اینکه کدوم یکی از این چند میلیون آدم قراره رأس ساعت ۸:۲۴ دقیقه‌ی فردا صبح ریق رحمت رو سر بکشه. 

و در نهایت فرد با این سؤال روبه‌رو می‌شه که اگه کار خدا این نیست که به درخواست‌های این چنینی پاسخ بده، پس دقیقاً کارکردش چیه؟ و ذهنی که تصوری انسانی از خدا داشته (مثلاً اینکه خدا پیرمردی با ردا و گیسوانی سپید است یا نظام احساسی و ادارکی مشابه انسان دارد و گاه خشمگین و گاه خوشحال و گاه در صدد انتقام و گاه در پی تشویق است) اینجا با بن‌بستی ذهنی رو‌به‌رو خواهد شد که وات د فاک؟ 

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 08 June 19 ، 18:27
مرحوم شیدا راعی ..

زیپ سوئیشرت رو می‌کشم تا زیر چونه. هدفون‌ها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم می‌شه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست می‌ده. علاوه بر آدم‌ها، سر و کله‌ی انواع حشره‌ و جک و جونور هم پیدا می‌شه و برای خوابیدن مجبوری سوراخ‌هات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدم‌ها. امشب نور ماه چشم رو آزار می‌ده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشم‌ها رو می‌بندم. پلک‌ها سنگین و سنگین‌تر.

تصویر مردی که با دست زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های عرق روی خاک. صدای جر و بحث که چرا کفش پاره می‌پوشی؟ چرا بی‌ملاحظه حرف می‌زنی؟ چرا همه‌ش مایه‌ی آبروریزی؟ چرا همه‌ش گنگ و مبهم و آشفته‌؟ چرا باید از پوشیدن کفش و لباس ‌پاره یا کهنه بین آدم‌های پولدار و شیک‌پوش احساس بدی داشت؟ با دیدن فقر حالم بد می‌شه. دیدن ثروت حالم رو به هم می‌زنه. تصویر مردی که برای رسیدن به چیزی زمین رو چنگ می‌زنه، قطره‌های اشک روی خاک. چرا سر و‌ وضع آقای دکتر هیچ‌فرقی با یه کارگر ساده یا کارمند خدماتی بیمارستان نداره؟ ماشینش هم یه پیکان قراضه‌ست. کمرش یه قوز عجیب داره، طوری که گردنش به سمت شونه‌ی راستش متمایل شده. منو ول کن، بیخیال من شو، من نمی‌تونم به کسی نزدیک بشم. از نزدیک که ببینیش، حس می‌کنی در محضر چیز بزرگ و مهمی هستی‌. پیرمرد ریقو ابهت زیادی داره. وجودش حضور چشمگیری داره. ویزیت یه متخصص ۴۰ هزار تومنه و این فقط ۱۵ هزار تومن می‌گیره. پیرمرد ریقو روزی ۱۰-۲۰ تا عمل انجام می‌ده و همه‌ی درآمدش رو وقف بیمارستان و مریض‌ها می‌کنه. کندن زمین با دست، ناخن‌هایی که خاک رو چنگ می‌زنه، اشک‌ها و عرق‌هایی که هر از گاه روی خاک می‌شینه. دیدن فقر حالم رو به هم می‌زنه‌. دیدن ثروت حالم رو بیشتر به هم می‌زنه. چطور می‌شه از این چرخه و طیف باطل خارج شد؟ هر دو کارکرد مشابهی دارند. هیچکس به ما زندگی کردن رو یاد نداده. به آدم‌ها نگاه نمی‌کنم. یا خیره به زمین، یا خیره به بالا. تا حالا ابرها رو اونطور که باید دیدی؟ آقای دکتر وقتی می‌ره بالاسر مریض‌هایی که عمل کرده، انگار اومده به بچه‌های خودش سر بزنه، با لبخند. کارش یه جور مراقبه‌ست. روزی ۱۲ ساعت مراقبه. چه روح خرسندی. پیرمرد قوزی فهمیده زندگی کردن یعنی چه. تو که کفش داری، پس چرا این‌ کفش‌های پاره رو می‌پوشی؟ کفش پاره می‌پوشم که شبیه این جماعت نباشم. ما مثل سگ‌ها زندگی می‌کنیم. با دهن‌های باز به دنبال هیچ هستیم. در حال بلعیدن هیچ، هضم هیچ، دفع هیچ. و وقتی به کرانه‌ی مرگ نزدیک می‌شیم، مثل سگ‌ها از ترس زوزه می‌کشیم. چنگ می‌زنیم به کثافتی که هستیم، به کثافتی که زندگی می‌کنیم و صدای ناله، قطره‌های اشک، عرق، وحشت، بیدار شدن از خواب، با داد. دوباره نور ماه.

آشفتگیِ روان خودش رو توی خواب‌ها نشون می‌ده. داد می‌زنی و از ‌صدای خودت بیدار می‌شی، چه وحشت زننده‌ای. بیدار می‌شی اما دلیلی برای این بیدار شدن نداری. مثل مسافری که کسی منتظر بازگشتش نیست. که لازمه‌ی برگشتن شوقِ حضور و دلبستگیه. سرده. سنگ‌هایی که روش خوابیدم یخ کرده. ساعت ۲:۵۰ دقیقه‌ی صبح رو نشون می‌ده و من اینجام. ته این دره‌ی تاریک، قبل از سیل‌بند آخر. غلت می‌زنم و پیشونی‌ رو می‌چسبونم روی سنگ‌های صیقلی. بوی خاک می‌پیچه توی سرم. بوی خاک، یادآور حس دلتنگی، دلتنگِ «دلتنگِ چیزی بودن»، احساس غربت، بیگانگی از خاک. صدای جیرجیرک‌ها صدای سکوت رو با اختلاف شکست داده. جیرجیرک‌ها هم بدبخت‌اند؟ با این همه سر و صدا، باید موجودات احمقی باشند. چرا من اینجام؟ این چه شکل از تنهاییه؟ چرا انقدر غلیظه؟

 از پشت سر صدای پا میاد. یه لحظه برمی‌گردم و سوسوی نوری که در حال نزدیک شدنه رو می‌بینم و وقتی قدم‌هاش رو کُند می‌کنه، کامل برمی‌گردم تا صورتم رو ببینه. می‌گه ترسیدم. می‌گم نترس عزیزم. میاد نزدیک و باهام دست می‌ده، سلام. کمی دیر اما بالاخره می‌فهمه که نور هدلایت‌ش تو چشم منه و برعکس اون که منو می‌بینه، من دارم کور می‌شم و هیچی نمی‌بینم. عذرخواهی می‌کنه و هدلایتش رو خاموش. یه آدم ۳۰-۳۵ ساله‌، مذکر، کمی چاق، کمی کچل، با دو تا باتوم و یه کوله‌ی بزرگ و یه لبخند تصنعیِ غیر ارادی برای مخفی کردن حالتِ تعجب و شوکی که توی صورتش دویده. از یه جاش داره قرآن پخش می‌شه، لابد به خاطر حضور خداست که از تنهایی به دلِ تاریکی زدن نمی‌ترسه. این عتیقه‌ها رو فقط چند سال یه بار می‌شه دید. اطرافم رو نگاه می‌کنه و به خنده می‌گه چرا هیچی همراهت نیست؟ زورکی می‌خندم و می‌گم نیاز به چیزی نیست. می‌گه چای و بیسکوئیت توی کوله‌ش داره. می‌گم نه، ممنون. عذرخواهی می‌کنه از اینکه خلوتم رو به هم زده و منم از اینکه با حضورم باعث ترسیدنش شدم عذرخواهی می‌کنم. تعارف الکی. به سمت سیل‌بند حرکت می‌کنه و من به خلوت احمقانه‌م ادامه می‌دم و از اینکه این جا آدمیزاد دیدم، اصلاً راضی نیستم. گویی کسی به حریم و زمینِ شخصیم تجاوز کرده.

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۱ 02 June 19 ، 17:45
مرحوم شیدا راعی ..