خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

وقتی چیزی او را در ذهنم تداعی می‌کند، گویی درون رویایی از او غرق می‌شوم که یا تصور محالاتی از آینده است و یا مروری از گذشته و این خیالات آنچنان عمیق‌اند که از محیط اطراف غایبم می‌کنند، از آنچه در پیرامونم می‌گذرد، و گاه حتی بدنم را به واکنشی فیزیولوژیکی برمی‌انگیزاند، در ابتدا هیجان‌زده می‌شوم، خاطرات به صورت آبشاری بلند در ذهنم فرود می‌آیند، کلماتی که به او می‌گفتم و شکسپیر درونم مشغول ستایش کردن او می‌شد، جوری که با دو دست، یکی از دست‌‌هایش را می‌گرفتم (یک دست زیر، یک دست رو) یا اینکه حین حرف زدن هر چندثانیه یک بار از دیدنش جوری هیجان‌زده می‌شدم که نمی‌توانستم جلوی بوسیدن یا بغل‌کردنش را بگیرم، یا این که حس می‌کردم وزنه‌ی آهنی سنگینی درون سینه‌ام وجود دارد و به سمت بزرگترین آهن‌ربای جهان که او باشد، کشیده می‌شوم و.‌.‌.
حین نوشتن این خاطرات، سرعت نوشتنم چندبرابر می‌شود، چرا که همه چیز به هم پیوسته‌است و همه‌ به دنبال هم می‌آیند، گویی با مرور کردن، دوباره آن‌ها را زیست می‌کنم. 
بعد از آن، جایی که خودم نمی‌توانم بفهمم کجاست، آبشار متوقف می‌شود، شاید خاطرات با لحظه‌ی حال پیوند می‌خورند یا به سمت رویابافی در آینده پیش می‌روند، در هر صورت، به اینجا که می‌رسد، همه چیز آهسته می‌شود، شاید هر چند دقیقه یا حتی هر چند ساعت فقط یک‌ جمله بنویسم، بدنم سست می‌شود، گاهی به اشک پیوند می‌خورد و گاهی به حساسیت بیشتر نسبت به احساس سرما، و اغلب هر دو با هم. ابروها و چشم‌هایم به پایین می‌افتند، پوست صورتم چروک می‌شود، گویی عضلات صورت از کار افتاده باشند، تصویر خودم را در سال‌های آینده تصور می‌کنم که همچنان زندانی این خیال‌بافی‌ها هستم. سال‌هایی که هر لحظه‌‌اش بسیار بیشتر از لحظاتِ «واقعیت» طول می‌کشند.
بعد از بیرون آمدن از این خیال‌ها، حس رخوتِ بعد از انزال مردانه را دارم، که در آن غم و یأس جای تغییرات فرحبخش و تسکین‌دهنده‌ی حین اورگاسم را گرفته‌اند. رخوتی محض در میدانِ دیدِ تاریکم. بعد از آن، احساسِ ضعف بدنی تنها چیزی‌ست که تنهایی‌ام را مختل می‌کند و مدام یادآوری می‌کند که هستم، وجود دارم، و من از این بابت از او (احساس ضعف) ممنونم. چرا که پاهایم را روی زمین نگه می‌دارد تا بیش از این در هپروت خودم گم نشوم.
سال‌ها بود که اینطور درگیر نوشتن نشده بودم، تقریبا همه‌ی چیزهایی که برایم باعث نوشتن می‌شوند را دارم؛ انزوا، غم، بی‌علاقگی، ناامیدی. می‌ماند فقدان فراغت خاطر و مانعی به نام زیست روزمره که به نظرم فقط در صورت از دست دادن توانایی راه رفتن و محبوس بودن در یک اتاق بدست می‌آید. با این حال، پس از مدت‌ها دوباره سیاهچاله‌ی درونم را می‌بینم و توصیف دقیق این سیاه‌چاله با جزئیات بیمارگونه، واکنش دردناک و در عین حال لذت‌بخش روانم به این سوگ است.

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 15 October 23 ، 11:53
مرحوم شیدا راعی ..

The Twisted Faces of Johan Van Mullem

۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 October 23 ، 23:28
مرحوم شیدا راعی ..

بعد از عروسی دو هفته پیش، و خاک‌سپاری امروز، می‌تونیم بگیم که تقریبا همه‌ی دوستان قدیمی من ازدواج کردند و همه‌ی دوستان قدیمی مادرم، قید حیات رو زدند.
امروز صبح والدینم خیلی زود از سر کار برمی‌گردند خونه. و من می‌فهمم که مرگی که چند روزی بود انتظارش رو داشتیم، رخ داده‌. همه آماده می‌شیم برای خاکسپاری. من سریع دوش می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که چه لباسی بپوشم. با عجله کفش‌هام رو واکس می‌زنم. و همینطور در حالت آماده‌باش منتظر می‌مونیم. تعلیق عجیبیه. هنوز کارهای اداری بیمارستان متوفی انجام نشده. حتی امکان داره که خاک‌سپاری به فردا موکول بشه‌‌.
بالاخره بعد از نیم ساعت تلفن مادرم زنگ می‌خوره و می‌فهمیم که کارها انجام شده و امروز قطعاً خاک‌سپاری انجام می‌شه. و من نمی‌دونم واس چی استرس دارم. از سرد بودن انگشت‌های دست‌هام و پاهام این رو متوجه می‌شم.
به نظرم رسم و رسوم مراسم خاک‌سپاری چیز آشغالیه. حداقل برای من، تسلی از مواجهه با مرگ نزدیکانم، در کنار انبوهی از آدم‌های غریبه و آشناهای دور اتفاق نمی‌افته. وقتی خودم رو به عنوان میزبان چنین مراسمی تصور می‌کنم، اول از همه احساس خستگی و کوفتگی و سردرد به نظرم میاد. حالا مادرم این ماموریت رو داره که خبر خاکسپاری صمیمی‌ترین دوستش رو با تلفن به دوستان دورتر یا آشنایان مرتبط برسونه. این هم یکی دیگه از کارهاییه که حتی تصور انجامش هم بهم احساس کوفتگی می‌ده. این طور مواقع از گفتن حرف‌های کلیشه‌ای بیزارم، از فکر به Ritual.
بهترین خاک‌سپاری‌ها مربوط به افراد کهنساله؛ کسانی که سال‌ها زمین‌گیر بودند و تقریبا همه نسبت به مرگ فرد رضایتی نسبی دارند، کسی توی خاکسپاری مویه نمی‌کنه، کسی از این مرگ شوکه نمی‌شه، غم بزرگی به اطرافیان تحمیل نمی‌شه و تقریبا همه از قبل آمادگی این مرگ رو داشتند و برخی تا حدی خواستارش بودند.
حینِ بلعیدن جنازه توسط قبر، به اهمیت Ritual بیشتر پی می‌برم و کمی نظرم رو تعدیل می‌کنم. اگر مرگ -اونطور که من به نظرم می‌رسه- یک رازِ درک‌ناشدنی یا غیرقابل حل باشه، آدمیزاد در مواجهه با این راز چالش سختی رو تجربه می‌کنه و اینجاست که رسم و آیین با قاطعیت پا پیش می‌ذاره و با ادعایی که در مورد آسمانی بودنِ خودش داره، می‌گه اینجا این کارو بکن، اونجا اون کارو بکن، توی این لحظه این رو بگو. و شاید این‌ بکن‌نکن‌ها برای آدمی که درگیرِ از دست دادنی سهمگینه، اطمینان‌ خاطر و تسلی رو به ارمغان بیاره‌.
از نظر آنتروپولوژیکی هم اگر نگاه کنیم، نیاز اولیه به انجام یه مجموعه کارهای مشترک، منشا انواع دین و مذهبه. اول یه Ritual و تعلق و همبستگی اجتماعیه، بعد یه پیله‌ی معرفتی درست می‌کنه، و در نهایت ادعای اتیکس (معرفیِ مجموعه کدهای اخلاقی) می‌کنه و به تدریج در مورد همه چیز نظر می‌ده. حتی کفن و دفن و خاک‌سپاری‌‌.
بنا به وصیت متوفی حتی قرآن هم خونده نمی‌شه و در عوض چند بیت شعر از مولانا جای مزخرفات نکره‌ی مداح رو پُر می‌کنه. بعد از چند دقیقه رسماً یک انسان از روی کره‌ی زمین حذف، و زیر خاک دفن می‌شه. آفتابِ ظهرگاهیِ مهر ماه، همچنان درگیر خیالات تابستونی خودشه و حاضرین با نوعی رودربایستی نسبت به مرگ، احساس کلافگی خودشون از گرما رو مخفی می‌کنند. و عرق‌هایی که از بین ۲ کتف به پایین سرازیر می‌شه تا بدن‌ها رو خنک کنه، ادامه پیدا کردنِ جریانِ زندگی رو به هر تن یادآور می‌شه.
من به فاصله‌ی اندکِ بینِ قبرها در قطعه‌های جدیدِ آرامستان توجه می‌کنم. به تفاوت نرخ قبر در قطعات قدیمی که سرسبز و خرم‌اند، با قطعات جدیدتر که دچار فقدان سایه‌اند. به تفاوت پوچِ بین مقبره‌هایی که اطراف‌شون گل‌کاری شده و مقبره‌هایی که مدت‌هاست کسی بهشون نگاه هم نکرده. بعد از اون رستوران و ناهار رو داریم، چند هفته پیش خوابی مشابه این صحنه رو دیده بودم، اونجا هم مراسم توی یک هتل بود و من حین در آغوش کشیدن همسر متوفی، جملاتی رو رد و بدل می‌کردم. همسر متوفی یکی از شخصیت‌های محبوب کودکی من بوده، حالا، در عالم واقع (بیداری) با چند نفر دیگه دور یکی از میزها نشستیم و بین صحبت‌ها و مرور خاطره‌ها، رو می‌کنه به من و می‌گه «اکرم خانم شما رو خیلی دوست داشت». من هم همینطور. همینطور شما رو، سجاد و حسین و زهرا رو. و به خصوص حسین رو.

حالا که دارم می‌نویسم، حسین پستی توی اینستاگرام کاریش گذاشته، عکسی سه نفره از خودش، پدر و مادرش، پشت به یک آبشار سرسبز.
توی کپشن نوشته:
«از میانِ ما سه تن؛
یک جان رها...

مادرم امروز رفت».



کاش من هم بلد بودم اینطور کوتاه و قشنگ چیزی رو بیان کنم.

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 September 23 ، 23:23
مرحوم شیدا راعی ..

The Kiss, by Gustav Klimt

 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 29 September 23 ، 19:13
مرحوم شیدا راعی ..

زهرا سادات- ۳۷ ساله، تا چند هفته پیش آبله‌مرغون داشت، حالا ولی خوب شده، در عوض دخترش ازش وا گرفته، البته خودش می‌گه چیز خاصی نیست و به دخترکوچولش فقط چندتا دونه زده. حالا می‌خواد ببره بچه‌ش رو واسه چند روز بذاره پیش والدین مسن‌ش.
آخه داره می‌ره کربلا، با خوشحالی می‌گه که یکی از آشناهاشون کاروان می‌بره و خیلی یهویی جور شده براش، کارای خدا بوده، کار خود امام حسین بوده که طلبیده و اینطور یهویی پاسپورتش جور شده.
بهش می‌گن نمی‌ترسی این بیماری به والدین پیرت  منتقل بشه؟ این بیماری توی سن بالا می‌تونه تبدیل به چیز خطرناکی بشه. زهرا سادات با خنده می‌گه «نه، انشالله، چیزی‌شون نمی‌شه».
می‌گن نمی‌ترسی اونجا کسی رو مریض کنی؟ می‌گه «نه بابا، این مدت هم همه جا رفته و بچه‌ش هم توی کلاس‌های تابستون بوده و غیره، خلاصه که هیچکس هیچیش نشده».

فرانَک - ۲۵ ساله، دو سال دیگه رسما پزشک می‌شه، دختر خوش‌پوش و جذابی که آینده‌ی درخشانی داره. به خاطر این که چند روز دیگه قراره بره سراغ درس و دانشگاهش، و این مدت هیچ مسافرتی نرفته، از طرف خواهر بزرگترش دعوت می‌شه به یه سفر کوتاه‌.
اونجا توی ویلا، همه چیز با خودش آورده بوده، از لنز رنگی گرفته تا انواع و اقسام لوازم آرایش. اما هرگز به فکرش نرسیده که واسه خودش یه روبالشتی یا ملافه بیاره، که اگر میزبان تشک و رخت‌خوابی در اختیارشون گذاشت، اون‌ها رو کاور کنه و استفاده کنه.
فرانک، این دختر شیک‌پوش و زیبا، که قراره ۲ سال دیگه پزشک بشه، ۲ تا از شلوارهاش رو توی ویلا جا می‌ذاره و با لنزهای رنگی و لوازم آرایش مفصلش، برمی‌گرده خونه‌شون تا برای ترم تحصیلی آینده آماده بشه‌.

شما اگر بودید، با کدام یک از این دو شخصیت تخیلی که بی‌نهایت هم زیبا هستند، ازدواج می‌کردید؟ عدد گزینه‌ی مورد نظر خود را به ۳۰۰۰۹۰ پیامک کنید.

۵ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 16 September 23 ، 23:55
مرحوم شیدا راعی ..

 Miracle of the Slave" Painting by Tintoretto"

نقاشی تزئینیه، اصل قصه اینجاست:
یکی بود یکی نبود
زمونای قدیم، که هنوز انقلاب نشده بود و جهل و خرافات توی کشور بیداد می‌کرد، یه روستای دورافتاده‌ای بود به اسم عالم‌آباد. یکی از روزهای گرم تابستون، یه مرد غریبه، با صورتی کبود و لباس‌های پاره‌پوره و صداهای عجیب‌غریب وارد روستا شده بود و به هر کسی که می‌رسید، فحش می‌داد و وقتی آدم‌ها نزدیکش می‌شدند که بفهمند مسئله چیه، تف می‌کرد تو صورت‌شون، می‌خندید و فرار می‌کرد. 
اولین زمینِ ده، زمین آسِد مرتضا بود که داشت یونجه‌هاشو دِرو می‌کرد. مرد غریبه بهش رسید و در غالب فحش‌هایی چند، به اعضای تناسلی مادرِ آسِد مرتضا، اشاره کرد. آسِد مرتضا که مادرش رو خیلی دوست داشت و -مثل همه- بهش یاد داده بودند که هر کس از این حرفا بهش زد، باید عصبانی بشه و پاره‌ش کنه، اومد به سمت غریبه و با تف و قهقهه‌ مواجه شد. آسِد مرتضا حسابی عصبانی شد و غریبه رو حسابی له و لورده‌ش کرد. 
مرد غریبه با خنده فرار کرد تا رسید به اسمال‌آقا و پسراش. پسرکوچیکه‌ی اسمال‌آقا داشت به ورودی باغ‌شون می‌رسید که غریبه به اعضای تناسلی خواهرش اشاره کرد، پسر بزرگتر اسمال‌آقا که صداهارو شنیده بود، به همراه اسمال‌آقا اومدند به سمت مرد غریبه و اگر چه کمی تفی شدند، ولی یه کتک سیر به مرد غریبه زدند و خنده‌های مرد غریبه باعث شد تعجب کنند و رهاش کنند. 
مرد غریبه به اولین کوچه‌ی شهر رسید، کربلایی رو دید که داره توی طویله، شیر گاو می‌دوشه. رفت توی طویله و یه تف انداخت پس کله‌ی کربلایی و بعد هم به خواهر کربلایی فحش جنسی داد. کربلایی اگر چه خواهر نداشت، ولی -مثل همه- می‌دونست فحش جنسی چه بار تخریب کمرشکنی داره، بیلش رو برداشت و افتاد دنبال غریبه، مرد غریبه خنده‌کنان فرار کرد و به کوچه‌ی بعدی رسید. همزمان آسِد مرتضا هم به کربلایی رسید و ماجرای خودش و اسمال‌آقا و پسراش رو که توی راه ازشون شنیده بود، برای کربلایی تعریف کرد. همه تعجب کردند. در حالی که داشتند با هم گپ می‌زدند، مرد غریبه به حساب بقیه‌ی اهالی روستا هم رسیده بود و تف‌ها و فحش‌ها انداخته بود و کتک‌ها خورده بود. 
استاد عباسِ قصاب، کمی بیشتر از دیگران به حساب مرد غریبه رسیده بود. مرد غریبه نفس‌نفس می‌زد و خون از چاک و چوک و یمین و یسارش سرازیر بود. خبر دهن به دهن به همه رسیده بود و همه به رسم عادت و عُرف زمانه، به سمت میدون اصلیِ ده حرکت کرده بودند. میدون اصلی ده، اصلا میدون نبود، ولی همونجایی بود که قصابی عباس‌آقا زیر سایه‌ی چنارهای بلند و قدیمیِ کنار جوی آب، فضای خنک و با صفایی رو برای جمع شدن اهالی مهیا کرده بود. 
دو نفر زیر شونه‌های مرد غریبه رو گرفته بودند به سمت مرکزِ جماعت می‌کشیدند. صورت مرد غریبه به خاطر جراحات و خون‌ریزی زیاد، غیرقابل تشخیص شده بود ولی خودش بود، این رو همه از تف کردنش که همچنان ادامه داشت، می‌فهمیدند. رمقی برای مرد غریبه نمونده بود ولی زمزمه‌ی فحش رو می‌شد با تکون خوردن لب‌هاش و لبخندِ زننده‌ش دید. کدخدا که حسابی کفری شده بود، نگاه پرسشگرانه‌ای به اهالی انداخت و همه یکدل و هم‌رأی بودند که هر چه زودتر باید کاری کرد تا بیش از این بی‌غیرت و بی‌حیثیت نشدند.
پسربچه‌های پابرهنه، از زیر دست و پای مردها و بالای درخت، زن‌ها و دختربچه‌ها از دور و روی بومِ خونه‌های کاهگلی شاهد ماجرا بودند. همه با هم حرف می‌زدند، یه عده، از دیده‌ها و شنیده‌ها ابراز تعجب می‌کردند، یه عده می‌گفتند یارو دیوونه‌ست، یه عده می‌گفتند باید حسابش رو برسیم، یه عده زیر لب یا بلند‌بلند فحش می‌دادند. یه عده خنجر به دست بی‌تابی می‌کردند و خلاصه، از همین حرف‌ها و کارها. 
اوس کریم (بنّای ده) که به دختراش و مادرش و عمه‌هاش توهین شده بود، سنگ اول رو برداشت و از خشم نعره‌ای کشید و کوبید روی غریبه‌ای که به پشت افتاده بود روی زمین، سنگ کمی پایین‌تر از گردنِ غریبه فرود اومد. پسر اسمال‌آقا سنگ بعدی رو برداشت و مستقیم زد پشتِ سرِ غریبه، انگار این ضربه و صدای شکسته شدن جمجمه، بقیه رو به خود آورد. استاد قصاب بیل کربلایی رو از دستش گرفت و به لاشه‌ حمله کرد. اسمال‌آقا لاشه رو برگردوند و در حالی که سنگِ یکی از اهالی به کله‌ش خورده بود و خون از فرق سرش سرازیر بود، سنگ بزرگی که خودش نشون کرده بود رو کوبید وسط صورت غریبه. دیگه مشخص نبود کی داره چیکار می‌کنه و آیا مثل اسمال‌آقا حین زدنِ غریبه، از مابقیِ اهالی هم ضربتی نوش جان می‌کنه یا نه، همه‌ی گرگ‌های عاقلِ ده، افتاده بودند به جون لاشه‌ی غریبه‌ و هیچکس به این فکر نمی‌کرد که این دیوونه کی بود و اینجا چیکار داشت. جنازه‌ی مرد غریبه زیر تیغ و بیل و سنگ اهالی مُثله شده بود اما مردهای عاقلِ ده هنوز آروم نشده بودند. 

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 31 August 23 ، 23:12
مرحوم شیدا راعی ..

سوژه‌ای که روی تخت خوابیده و احساس خفگی می‌کنه. انگار که چیزی از وجودش کنده شده باشه، و اشک‌هایی که با سکوت سرکوب می‌شه. تا کسی نفهمه. می‌شینه روی تخت، ملافه رو فشار می‌ده توی صورتش، ترس از این که شدت گریه بیشتر بشه و سر و صدا پیدا کنه. ملافه رو محکم‌تر فشار می‌ده با این فکر که کاش زده بود بیرون و راحت گریه می‌کرد. قراره درد بگیره. حتی اسم‌ هم نداره. آدم‌ها برای اتفاقات زندگی‌شون داستان می‌سازند، اسم می‌ذارند، و این‌ها کمک می‌کنه ابهام زندگی کمتر بشه، چون ما ابهام رو دوست نداریم، مگر توی رمان و فیلم و سریال و Gambling. در عوض نیاز داریم توضیح قاطعی بشنویم، هر قدر این نیاز بیشتر باشه، احتمالا موجود احمق‌تری هستیم. ظرفیت کمتری برای دیدن دنیا داریم، برای تحمل ابهام. 
نگاهی به ساعت کرد و توی گوشیش چرخ خورد، فهمید که باید بره کاری کنه، می‌دونست که نگاهش به زندگی عادی نیست، مشکلی وجود داره. خیال کرد که کاش یه آهنگر پیدا می‌شد، آهنگری که مهارت و شجاعت این کار رو داشت که کله‌ی یه آدم زنده رو قبول کنه. پتک سنگین خودش رو ببره بالا و با همه‌ی توان محکم بزنه تا مغزش متلاشی بشه. همیشه متلاشی شدن مغز رو تخیل می‌کرد، مغز خودش رو. انگار که این تخیل‌ها قراره روزی به عالم واقع راه پیدا کنه. وارد کارگاهی می‌شه که به خیال خودش آهنگری یا همچین چیزیه، حمله می‌کنه به افرادی که اونجا کار می‌کنند، با چکش بزرگی به یک نفر حمله می‌کنه و دیگری با چکش بزرگتری می‌زنه توی صورتش‌ و فریاد می‌کشه؛ بیدار شو. 
 با سردرد از خواب بیدار می‌شه، اشک‌های خشک‌شده‌ی دور پلک‌هاش بی‌معطلی بهش یادآوری می‌کنند که دیشب چطور به خواب رفته. با خودش می‌گه این اول داستانه، باید کاری کرد. احساس بیمار بودن داره. دوست داره چیزی بنویسه، ولی از فکر به این که زندگیش حاصل نوشته‌های یه نویسنده‌ی دیگه‌ست، احساس بیهوده‌ای پیدا می‌کنه در رابطه با نوشتن. 
احساس می‌کنه باید زندگی جدیدی رو شروع کنه، هر چند فکر این که صرفا یک شخصیت داستانی باشه، هنوز آزارش می‌ده. با کارهای کوچیک شروع می‌کنه، کارهایی که همیشه به نظرش برای «تغییر» یا «تصمیم به تغییر» سطحی و احمقانه می‌رسیدند. ملافه‌ و روبالشتیش رو می‌بره توی حمام که بشوره. بعد یادش میاد که لازم نیست این کار رو خودش انجام بده، چرا که ماشین لباسشویی می‌تونه از پسش بربیاد. دوست داره شخصیت اصلی یه داستان کوتاه باشه. چون همه چیز به نظرش طولانی و عجیب می‌رسه، نسبت به همه چیز احساس تخمی بودن می‌کنه، بیشتر از همه نسبت به خودش و به خصوص نسبت به کسی که داستانش رو نوشته. و بعد فکر می‌کنه «آیا ممکنه شخصیت داستان، موجودیتی مستقل از نویسنده‌ش پیدا کنه؟» و این فکر حالش رو به هم می‌زنه. چرا که حتی این نگاه Meta هم می‌تونه بخشی از داستانی باشه که نویسنده شرح و بسط داده. از این که فکرهاش فکِرهای «دیگری» باشه، عصبانی می‌شه. اگر میل، میل دیگری باشه، چی؟
 با خودش می‌گه زندگی چیز غم‌انگیزیه. سردردش هم این گزاره رو تایید می‌کنه و غم تا سطح تخت‌خواب بالا میاد. غمی آبی که بوی زندگی توی غربت رو می‌ده. شاید این‌ها اشک‌های شب گذشته باشه، شاید هم نویسنده‌ی داستان یادش رفته شیر آب رو ببنده، هه‌هه‌هه، حالش از این فکرهای مسخره به هم می‌خوره. از این که رویاهاش همیشه از جنس دعوا و مورد حمله واقع شدنه. توی اکثر رویاهاش، نقش ضعیف‌تر رو بازی می‌کنه. درست مثل زمان بیداریش. کسی که مورد حمله‌ واقع می‌شه، هیولاهایی که از قضا، خیلی هم عصبانی هستند و به محض خوابیدن، وارد دنیای رویا می‌شن تا یه درس درست و حسابی بهش داده بشه. شاید تمرینی برای تنبیه بزرگ، عذابِ موعود.
کلمات مثل اکسیژن که وارد ریه می‌شه، فضای ذهنش رو پر می‌‌کنند. یکی از هیولاها جلوی صورتش رو می‌گیره تا نتونه نفس بکشه. کلمه‌ها تحت فشار قرار می‌گیرند، معنای متفاوتی پیدا می‌کنند، همه چیز غلیظ می‌شه با درونمایه‌ای از خشم و ناامیدی، غم‌های آبی به رنگ قرمز متمایل می‌شن و نفس‌ سنگین. گویی آخرین افیون آدمیزاد، اشکه. وقتی که دیگه هیچ کاری از دستش برنمیاد، تنها اشک می‌تونه کمی هنر همدلی رو عهده‌دار بشه و مهربانانه‌ با ظهور هر فکر غم‌انگیزی صدای «اوهوم» رو از خودش در بیاره. 
 دوست داره منفجر بشه. ولی نمی‌تونه، شاید بعدا، پس فعلا مجبوره بنویسه. دوست داره چیزی طولانی بنویسه. شخصیت یک داستان کوتاه که تصمیم به نوشتن چیزی طولانی می‌کنه. مثل رویایی طولانی.
 دوست داره یه کثافت درجه یک باشه، جوری که حال احمق‌ها رو به هم بزنه. این مانیفست یک خوک عصبانیه؛ بوووم. 

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 03 August 23 ، 22:25
مرحوم شیدا راعی ..

مقدمه: 
اسمورودینکا،
 ای جنون بزرگ، ای دروغ سترگ، ای که نیستی‌ات با هستی‌ام خورده پیوند، ای که شیشه‌های نگاهم از شکوهت شده تار، فکرِ به تو (اخیراً) مرا کرده بی‌کار.

بیان مسئله:
 اینجا بوهای عجیبی می‌آید. بوی غذا، سعی کرده‌ام کمتر حرف بزنم، یکی دو ساعت است که این تصمیم را گرفته‌ام. چرا که حرف زدنم، به واسطه‌ی ویژگی‌های شخصیتی‌ام، به انحطاط کشیده می‌شود. اینجا منظورم از انحطاط یعنی افراط، یعنی گم شدن به خاطر دقت زیاد؛ بی‌ملاحظه شدن. 
تصمیم گرفته‌ام که دیگر فقط در مورد عشق حرف بزنم، آری، بسیار شاعرانه است. بسیار خام و افراطی. اما مگر بشر همه چیز را به واسطه‌ی همین افراط‌ها پیدا نکرده است؟ کم‌ترین فایده‌ی افراط، مدح و تاییدی‌ست بر تعادل. 
پس اینگونه می‌آغازم، همچو غازی تنها: 
من عاشقی افسرده‌ام، با پلک‌هایی که حالتی افتاده دارند، و چشم‌هایی که با بی‌علاقگی به دنیا نگاه می‌کنند. گاهی بی‌اعتنا، گاهی نفرت‌انگیز. و برای بیدار شدن یا لمسِ این احساسِ که «زنده هستم»، به کمی افراط نیاز دارم. شیرجه می‌زنم به سمت پایین، مستقیم به سمت اعماق، درست به سبک آدم‌های خیلی عمیق که گاه از فرطِ عُمقِ زیاد به گاگول‌ها می‌مانند (و به راستی که چنین‌اند)، جوری که پیشانی‌ام بوسه زند کف استخر را. 

نتایج: 
به خاطر فشار آب، اینجا دنیا و مافیها از همه جا سنگین‌تر است. کاش دینامیت بودم و زیر آب منفجر می‌شدم. آب اما آشغال‌های پلاستیکی و سبُک را پس می‌زند، آن پایین نگهم نمی‌دارد. این بی‌علاقگی از کجا می‌آید؟ از هر جا که باشد، دوستش دارم. بیشتر از همه عاشق اینم که خودم را به مردن بزنم، نوسان آب و شناور بودن تن‌م را احساس کنم تا فقط کمی احساس زنده بودن داشته باشم، رو به سینه روی آب گم می‌شوم، بی‌حرکت، تا جایی که نفس یاری کند و غریزه به مغز هشدار بدهد که هوی یابو: «بیدار شو».

 پیشنهادات:
 وقتی هوای داخل ریه‌ها را خالی می‌کنیم، به راحتی به زیر آب هدایت می‌شویم، حال سوال اینجاست که چرا غرق‌شدگانِ در دریا که «هوای داخل ریه‌ها» را با «آبِ زیاد» تاخت زده و معاوضه کرده‌اند، به قعر دریاها نمی‌روند و به سطح آب و گاه ساحل بازمی‌گردند؟ 
اگر مقصود از «دریا»، «دریای خیال» باشد چه؟

۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 July 23 ، 23:39
مرحوم شیدا راعی ..

«ابراهیم ایمان داشت، از این رو جوان بود؛ زیرا آن‌کس که همیشه در آرزوی بهترین چیز است، سرخورده از زندگی پیر می‌شود، و آن‌کس که همیشه مهیای بدترین چیز است، زودهنگام پیر می‌شود. اما آن‌کس که ایمان دارد، جاودانه جوان می‌ماند پس ستایش بر این داستان باد.»

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 22 February 23 ، 10:59
مرحوم شیدا راعی ..

برای اینکه ساخت پاور ارائه‌‌م رو کامل نکنم (چون رسیدم به جای سختش که خودم هم از موضوع سر در نمی‌آوردم) گفتم برم شام بخورم. عدسی‌ای که ظهر پخته بودم رو گرم کردم و حین خوردن دوباره مثل ظهر گفتم «عجب چیزی شده». حتی به نظرم بهتر از ظهر اومد. یه طعم خاصی ‌پیدا کرده بود که شاید به خاطر بهارنارنجی بود که بهش اضافه کرده بودم. حین خوردن به این فکر می‌کردم که آشپزی واقعا لذت‌بخشه ولی یه نکته داره، انگار این لذت وقتی دو چندان می‌شه که دیگری‌ای وجود داشته باشه و این موفقیت رو بچشه، و ازش تعریف کنه که «عجب چیزی شده» و من بگم «تازه اقدام کردم به پختنش» و از همین زِرهای بدردنخوری که آدم‌هایِ مِسکین (از نظر گرفتن توجه) بهش مرتبا مبادرت می‌ورزند. 
مرور می‌کنم که تا حالا دو مدل غذا پختم و هر دوش خیلی عالی شده. این نظر خودم نیست، نظر دیگرانم هست‌. و این بهترین عدسی‌ای بود که پخته بودم. و واقعا دوست داشتم طعمش رو نگه دارم. مثل وقتی که از یک منظره عکس می‌گیریم و تصویرش رو نگه می‌داریم. دوست داشتم که می‌شد تصویر طعم‌ها رو هم ثبت کرد جایی و به دیگری نشون داد. شاید در آینده‌ای نزدیک بشه، بشه طعم‌های مختلف رو دانلود کرد و من به جای حسرت خوردن برای اینکه «کاش می‌شد طعم این کوفتی که درست کردم رو جایی ثبت می‌کردم»، در حال آپلودش توی یوتویوب یا جاهایی که قراره در آینده ساخته بشه، بودم. بانکِ دانلودِ طعم. یا Taste hub.
تبلیغاتی نظیر: «عدسی‌های شیدا راعی را از اینجا دانلود کنید. بله. همینجا. رایگان یا پولی...».
یک ساعت بعد دوباره احساس گرسنگی می‌کنم، البته بیشتر برای کامل نکردن پاور ارائه‌م باید باشه. به هر حال دوتا سیب زمینی سرخ می‌کنم، یه تخم‌مرغ می‌شکنم روش و کمی هم پنیر. حین سرخ شدن سیب‌ها احساس پشیمونی می‌کردم، ولی موقع خوردن، چیز جذابی شده بود. حالا ساعت ۱۰ شبه، یک ساعته که از خوردن دومین شام امشبم می‌گذره، دیگه نمی‌تونم به بهونه‌ی گرسنگی، پاور ارائه‌م رو کامل نکنم. ولی یه بهونه‌ی جدید هست؛ خواب‌آلودگی. این یک ساعت هم مشغول فکر کردن به آشپزی، به اشتراک‌گذاری طعم و وقت‌کشی بودم. و حالا دارم به این فکر می‌کنم که زندگی یعنی چه؟ آیا همه‌ی اندیشمندان بزرگ جهان به واسطه‌ی اهمال‌کاری به کشف معرفت‌های مختلف بشری نائل شدند؟ گمون نکنم، شاید، ما خبر نداریم. 
پلک‌هام سنگین و سنگین‌تر می‌شه. قرار بود دیروز تموم بشه، ولی نشد. صبح قرار بود تا ظهر تموم بشه، ولی نشد. حالا شبه و هنوز هم تموم نشده‌. نمی‌فهمم این قسمتش رو. جذاب هم نیست. چیزی که نمی‌فهمم رو چطور باید برای دیگران توضیح بدم؟ اگر همین حالا دنیا تموم بشه، یا زندگیم تموم بشه، چی؟ از سن و سالم و این فکرهای بولشت توی کله‌م احساس شرم دارم. یادمه اون سال‌های اولی که وارد فضای وبلاگ شده بودم هم، می‌خواستم سن و سالم رو قایم کنم، چون نگران بودم که افراد متوجه بشن ازشون خیلی کوچیکترم و دیگه توسط‌شون جدی گرفته نشم. و حالا، ترجیح می‌دم سن و سالم رو جایی نگم، احتمالا برای اینکه خیلی به نظر احمق نرسم‌. شاید، مطمئن نیستم. 
می‌دونم، همه‌ی این فکرها برای اینه که نرم سراغ جمع‌و‌جور کردن ارائه‌م. کل زندگیم رو همینطور تباه کردم. با همین مرض. دیگه حتی از دستش خسته هم نیستم، نادیده می‌گیرمش گاهی. اونم من رو نادیده می‌گیره، زیست مستقلی داره. مثل انگلی که یه قسمت از بدن میزبان رو فتح کرده و برای خودش زندگی می‌کنه. نه من زورم بهش می‌رسه و نه... چرا، اون زورش زیاده‌. ولی اگه من هلاک بشم، اونم هلاک می‌شه. زنده بودنش بسته به زنده بودن منه. پس زیست مستقلی نداره. پس به نفعشه که من رو همینطور زجر بده، ولی نکشه. 
حتی همین‌هایی که حالا دارم می‌گم هم در راستای میل و خواست اونه. چرا که همچنان من رو از رفتن به سمت کامل کردن پاور این ارائه‌ی تخمی باز می‌داره‌. 

۰ comment موافقین ۷ مخالفین ۰ 30 December 22 ، 22:30
مرحوم شیدا راعی ..

کاش شاعر بودم، و شجاع، فکر کن... شاعری شجاع. کاش آزاد بودم، تکرار می‌کنم: رها از رهایی. کاش رقص بلد بودم. کاش پرواز. کاش آتش‌. قسم به این همه حرف مفت، قسم به شجاعت، قسم به زندگی، که پرواز مرگ است‌، که رقصیدن با مرگ، در کنار مرگ، خود مرگ. 

گفت که می‌ترسی، گفتم که می‌ترسم، خداحافظی کردیم و قلبم ضربه می‌زد به سینه‌ی ترس، چیزی می‌خروشید درونم. چند روز پیش حین دیدن فیلم سر کلاس، فضا تاریک بود، پشت سر منظره‌ای برفی بود، و من توجهی به فیلم نداشتم، به پایین پرده نگاه می‌کردم و غرق می‌شدم، غرق فکر و هیجاناتی که نمی‌دونم. و هیچ ترسی نداشتم که نفر سمت چپی یا سمت راستی به سمتم برگرده و اشک ببینه. راحت بودم، غرق بودم، خوب بودم، ولی اونجا نبودم. هیچوقت اینجا نبودم. هیچوقت شجاع نبودم. 

 

پ.ن: اعتماد به نفس داشتن، کله‌خری کردن و غیره با شجاعت فرق داره. همینطور که هار بودن و پاچه گرفتن و عصبانی شدن و پرخاشگری هیچ ربطی به شجاعت نداره. 

پ.ن: اینستگرم 

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 08 December 22 ، 21:03
مرحوم شیدا راعی ..

[در ردیف سوم اتوبوس] پیرزنی که هم‌ردیفِ من محسوب می‌شود، باصورتی پوشیده، دستی توی کیسه‌ی سیاهش کرده و پرتقالی سبزرنگ به سمتم تعارف رفته. نگاهِ من به سمت پنجره است و وانمود می‌کنم که حواسم نیست، که از اولِ مسیر تمام حرکاتش را زیر نظر نداشته‌ام. پرتقال و دستش را جوری به سمتم تکان می‌دهد که نشان دهد همه چیز را می‌داند. همین که نسبت به حضورش یا حرکاتش هوشیار و حتی مشکوک بوده‌ام. به ناچار به سمتش برمی‌گردم، پرتقال را می‌گیرم و با لبخندی تصنعی می‌گویم «بعدا می‌خورم، ممنون». می‌خندد، با صدای ترسناکی که فقط از پیرزنی ساحره انتظار می‌رود، می‌گوید «تو پسرِ من خواهی بود». و من لبخند بی‌دندانش را از پشت ماسکی که به صورت زده، می‌بینم.
 اتوبوس در سیاهی جاده‌ سُر می‌خورد. شب شومی‌ست؛ تاریکی، ساحره، پرتقالی که من را فرزند ساحره خواهد کرد، زن و مردی عریان که وسط راهروی اتوبوس با صدای بلند نماز می‌خوانند، درختانی انبوه در حاشیه‌ی جاده و کمی اندوه در دلم که آهسته به سوی چشم‌هایم می‌گریزد و من بیمناک از این گریز‌. 
اتوبوس در میان درختان زوزه می‌کشد، جاده هم مثل ما جادو شده و از اضطراب به خودش می‌پیچد. بیرون از اتوبوس، صدای شغال‌ها شبیه به صداهایی‌ست که از حیاط یک مدرسه‌ در زنگِ تفریح می‌آید: خنده‌های گاه‌به‌گاه و دسته‌جمعی، به موضوعاتی سخیف و پیش پا افتاده. در میان سرنشینانِ اتوبوس هم چندتایی شغال هستند. آن صندلی‌های عقب، پشت به پشت به همدیگر بسته بودندشان. می‌گویند که اسیرِ راه آزادی شده‌اند. راست می‌گویند. درست مثل دیگران که خلاف آن را می‌گویند. پیرزنِ ساحره با صدای بلند و به تمسخر گفت؛ «آه ای آزادی...». شغالی با عصبانیت نعره کشید؛ «نفرین بر شما.‌‌..» و اتوبوس به آرامی کمرِ جاده را خم کرد.

راننده‌ی جن‌زده می‌گفت ۱۱ سال است که شب‌ها نخوابیده، بنابراین ۱۱ سال است که روز را ندیده. با افتخار می‌گفت نه فکر دیروز را می‌کند، نه فکر فردا را. فقط حال را می‌بیند. می‌گفت که فکر آینده و گذشته آدم را پیر می‌کند. راست می‌گفت، چرا که جوان بود، با چشم‌هایی تیز، هیکلی ورزیده، در آستانه‌ی پیری، شکستگی و مرگ. درست مثل من یا هر کس دیگری که فکر می‌کند برای مدتی طولانی قرار است زنده باشد. می‌گفت ۱۱ سال است که هیچ غذایی نخورده، تنها با نگاه به نور ماه سیر می‌شود و امشب که ماه نیست، عجیب گرسنه‌ است. می‌گفت راننده‌جماعت همیشه خسته‌‌ است. حتی وقتی که از خواب بیدار می‌شود. خسته از حرکت، چرخیدن، رفت و برگشت، از پیش رفتنِ زمان، پیش رفتنِ جاده... وقتی اینطوری گرم صحبت می‌شد، کنار دهانش کف می‌کرد و هر چند دقیقه با دست دور دهانش را تمیز می‌کرد. پیرزن ساحره که می‌دانست این کف‌ها به خاطر چیست، به من نگاه کرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت؛ «زیاد پرتقال سبز خورده». و بعد به پرتقالی که به من بخشیده بود اشاره کرد. 
[در ردیف چهارم اتوبوس] زنی که سرِ بریده‌ی فرزندش را در دست گرفته، با صدای بلند این شعر را برایش می‌خواند: «چِشم چِشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو». گردویی که نیمه‌جویده در دهان کودک باقی مانده بود، چشم‌های کدر، فیکس در نقطه‌ای نامعلوم و بی‌اهمیت. زن و مردِ عریان، حین رکوع و سجود یکدیگر را انگشت می‌کردند. وقتی که به هم می‌پیچیدند، ساحره‌ی پیر از خنده غش می‌کرد، شغال‌ها نفرین می‌کردند، و من به دنبال حقیقت، بین پاهای زن را نگاه می‌کردم و حقیقت تاریک‌تر از آن بود که با چشم دیده شود.
 راننده نگرانِ طلوع و ساعتِ خوابیدنش بود. به مرور جاده‌ کم‌تر به خودش می‌پیچید. درخت‌های کمتری دیده می‌شدند و به دشت‌های وسیع نزدیک می‌شدیم. خورشید در فکر طلوع بود، اما تعلل می‌کرد. زن برای سرِ بریده‌ی فرزندش شعر می‌خواند: «پاشو پاشو کوچولو، از پنجره نگاه کن، با چشمای قشنگت به منظره نگاه کن» و چشم‌های کدرِ کودک همچنان بی‌حرکت به هیچ دوخته شده بودند. راننده خمیازه می‌کشید. پیرزن گفت؛ «پسرم، هوا که روشن بشه، همه چیز را فراموش خواهی کرد». من زردیِ طلوع را از پشت کوه‌های دور دست می‌دیدم. رشته‌‌کوه‌های زاگرس بود. سمت دیگرِ جاده، دشت‌های قوچان و پشت سر، اقیانوس آرام.

​​

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 17 October 22 ، 12:33
مرحوم شیدا راعی ..

قسم به گوجه، به بوی ریحون‌‌، به عطرِ سیر، به اشکِ پیاز. به آفتابِ دلگرم و مهربونِ پاییز. قسم به بخاری که از روی سوپ بلند می‌شه. و من خیره به گرمای زندگی، هر آن شگفت‌زده می‌شم. زندگی واقعا قشنگه‌. قسم به دوست داشتن، قسم به نگاهِ گرمِ دست‌های قشنگِ تو روی پلک‌های سنگینم، قسم به اشک‌هایی که از کاسه‌ی چشم‌ جاری می‌شد با هر بار دیدنت، قسم به سوگِ عشق، قسم به ترس، قسم به اعتیاد، به وابستگی، به الکل، به سیگار، به سکس، به بوی خیار که می‌پیچه توی فضا. قسم به تردیِ کلم، به نازکیِ برگ‌های کاهو، به زاویه‌ی برگ‌های جعفری، قسم به شعر، به شور، به شعور، به کلمه‌های دوست‌داشتنی، به لب‌های قشنگ، قسم به نوازش‌های کلامی، قسم به احساسی از جنس احترام به معشوق. قسم به انگشت‌های من، زیر موهای تو. قسم به رنگِ طبیعی و آهسته‌ی لب، قسم به بوی پیراهن یوسف، قسم به تنهایی. تنهایی؟ 
وحید از توی قبرش بلند شده، از زیر این همه خاک، اونم بعد از ۱۷ سال... اومده احوال‌پرسی می‌کنه باهام. خیلی چاقه، شلوارش رو زیاد می‌کشه بالا، لابد اون زمان مُد بود اینطوری، بوی نعش می‌ده، بوی جنازه. می‌گه اگه می‌شه بیام تختم رو بذارم تو اتاقت، کنار تو بخوابم. و من نمی‌دونم باید بهش چی بگم. صداش رو آروم می‌کنه و با شرمندگی می‌گه «احساس تنهایی می‌کنم» کنار چشم‌هاش جمع می‌شه، گردنش کمی کج می‌شه و این رو می‌گه. من گریه‌م می‌گیره. بهش می‌گم باشه تا بعد، در موردش حرف می‌زنیم. می‌خوام بره. بوی بدی می‌ده. به صورتم اشاره می‌کنه و می‌گه اینا جای چیه؟ می‌گم بعدا در موردش حرف می‌زنیم.
 دوست ندارم ببینمت، وحید، برو. نیا پیش من، عزیزِ دل من. نیا اینجا. فقط تو نیستی که احساس تنهایی می‌کنی، همه احساس تنهایی می‌کنند. برو مثل من بنویس. برو همونجا که بودی وحید. برو اینجا پیش من نیا، با من حرف نزن. 
قسم به آب سردی که از زیرِ زمین، از دل کوه میاد بیرون. قسم به دردی که می‌پیچه توی دست‌هام، قسم به این همه ناتوانیِ بشر، قسم به بوی گندِ سیگار، قسم به کودکی، قسم به گذشته‌ که ما رو تا گور همراهی می‌کنه، قسم به وحید، قسم به این همه سال... وحید، قسم به این همه فکر... وحید، لعنت به تو وحید، نیا، با من حرف نزن وحید. 
قسم به تخم‌مرغ، قسم به نمک، قسم به زردچوبه، کمی روغن، قسم به بوی نون تازه، قسم به این همه مقدسات، به این همه تابو، به این همه حیا.
 وحید... بیا ناهار، وحید... بیا شام، ولی حرف نزن، نگو «بهار عربی چیه؟»، ۱۷ سال پیش بهار عربی نیومده بود هنوز. اصلن بچه رو چه به این حرف‌ها وحید؟ هی نگو احساس تنهایی می‌کنی. به هر کسی می‌رسی همین رو می‌گی احمق؟ 
قسم به ناتوانی در ابرازِ احساساتِ من و پدرم، قسم به آغوشی که طعمش زیر زبونت گیر می‌کنه، قسم به احساس تنهاییِ وحید، قسم به قبرِ وحید که حتی نمی‌دونم کجاست. دیشب خواب می‌دیدم دارم سبزی و میوه و صیفی‌جات می‌خَرم، می‌خواستم دوتا هویج هم بگیرم و با خودم می‌گفتم چقدر این میوه‌ها و سبزی‌ها قشنگ‌اند، چه رنگ‌هایی دارند وحید، چرا انقدر تو بو می‌دی وحید؟ شب‌ها مسواک می‌زنی وحید؟ تو ۱۷ ساله که مُردی. خودم دیدم گذاشتنت توی قبر‌. برو حال و حوصله‌ت رو ندارم وحید.
 قسم به بغض، قسم به بُخل، قسم به بُهت، قسم به نیاز، قسم به پیاز، به این همه انسجام و لایه، به این همه اشک. 
وحید، من رو ببخش، من فقط بلدم حرف بزنم وحید، حرف‌های قشنگ، می‌گی چقدر قشنگ حرف می‌زنم. می‌گم یعنی چه؟ می‌گی ریتم حرف زدنت. می‌گم مثلا چی؟ می‌گی همین کلماتی که بی‌ربط به زمینه‌ می‌گی، انگار داری شعر می‌نویسی. می‌گم این ریتم نیست... یادم می‌ره که تو فقط ۱۰ سالته. فکر می‌کنی من به تو پناه می‌دم؟ ولی منم یه ترسوئم وحید. حرف زدنم تا همین چندتا جمله قشنگه. من نمی‌تونم برات کاری کنم وحید. من نمی‌تونم به هیچکس کمک کنم. 

۱ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 06 October 22 ، 15:31
مرحوم شیدا راعی ..

آه اسمورودینکا
مدت‌هاست که برایت چیزی ننوشته‌ام. 
و این گواهی‌ بر ناپایداری شعله‌ی عشق است. اکنون نیز چیزی برای گفتن پیدا نمی‌کنم. حتی وقتی به «چیزی گفتن» فکر می‌کنم، نوعی فشار عصبی را احساس می‌کنم و حالا که این را گفتم، موجی از غم به صخره‌های فرسوده‌ی تنم کوبیده شد. و بلافاصله، ترس از اضمحلال این فرسودگی، موجِ غم را به حاشیه برد. 
همینکه می‌نویسم، هر جمله موجب آفرینش احساس و هیجانی نو می‌شود. و راستش خودم هم حالم از این پرداختن به جزئیات به هم می‌خورد. همچنین از تکرار گفتن اینکه نسبت به همه چیز زیاده حساسم. یا اثری که کلمات خودم، بر ذهنم می‌گذارند. زمان‌هایی بوده که به خاطر این حساسیت‌پذیریِ بالا آرزوی نبودن کرده‌ام: خاموشی، سکوت. بی‌ هیچ محرک محیطی، که مغزم را مشغول کند. 
آه اسمورودینکا، می‌بینی؟ دارم از خودم حرف می‌زنم. گویی دیگر در فکرم جایی برای تو نیست. دیگر حرفی برای گفتن به تو ندارم. هیجان و عاطفه‌ای که در قالب کلمات نثارت کنم. چاره چیست؟  انرژی من محدود است و اگر عشقی نثار کسی کنم، دیگر امکان پیچیده‌تر کردن و پختگی این هیجان به وسیله‌ی کلمه و نوشتن وجود ندارد. به واسطه‌ی این نوشتن‌ها همیشه همه چیز در درونم تاریخ‌مند بوده است. حالا آمدم در مدح این درون‌نگری چیزی بگویم اما یاد Introspection illusion افتادم. و خنده‌ام گرفت. به هر حال، تا همیشه خاطرخواهِ خاطرات این نوشتن‌ها هستم. 
این ده روز اخیر، با دیدن وحشی‌بازی‌های پیاده‌نظامِ جمهوری اسلامی، حالم بد می‌شد. ترکیبی از خشم و استیصال. و این احساس به قدری بود که تصمیم می‌گرفتم دیگر چیزی نبینم. البته که می‌دیدم و باز این حال تجربه می‌شد. و اگرچه گفتنش خوب نیست، دلسرد کننده و ناامید کننده‌ست، ولی فکر نمی‌کنم حالا حالاها این آب و خاک از دست این بی‌شرف‌ها رهایی پیدا کند. خود شما اگر بی‌شرف بودید و با کل ایل و تبارتان در حال مکیدن شیره‌ی این مملکت بودید، به این راحتی‌ها این پستان نرم و بزرگ را ول می‌کردید بروید؟ من که اگر بودم تا لحظه‌ی آخر به وسیله‌ی پیاده‌نظامِ خودم که همین بی‌بته‌های اسلحه  و چماق به دستِ کفِ خیابان هستند، با تانک از روی تک‌تک‌تان رد می‌شدم ولی این ثروت و قدرتِ مفت را رها نمی‌کردم. و اگر کسی احساس کند که در چنین شرایطی، این گونه عمل نمی‌کند، یا موجود خطرناکیست یا از ماهیت آدمی به اندازه‌ی کافی نمی‌داند.

۱ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 30 September 22 ، 19:25
مرحوم شیدا راعی ..

امشب آرزو کردم. آرزو چیزیه که به ندرت می‌کنم. حتی شاید هیچوقت آرزویی نکرده باشم. ولی امشب (که در حالت رسمیش صبح محسوب می‌شه) که خوابم نمی‌بره و فردا قراره روز شلوغی رو در پیش داشته باشم، از خدای بزرگ و مهربون خواستم که یه چی مثه جام‌ جهان‌بین بهم عطا کنه (آمین یا رب‌العالمین) تا بتونم از توش جهان رو بنگرم‌. باهاش بازی کنم، دقیق‌ترین و درست‌ترین جواب برای سوالاتم رو توش پیدا کنم. چه قدر احساس احمقانه‌ای دارم به همه چیز. دوست دارم یه وصیت کنم همینجا. روی سنگ قبرم بنویسید «احمقی که از احمق بودن وحشت داشت». واو..‌. نه، ننویسید. مرده‌ها هم از احمق بودن وحشت دارند؟ شما که به هر حال تجربه‌‌تون بیشتره، بزرگترید، مرده‌ای رو دیدید که حساسیتی نسبت به احمق بودنش داشته باشه؟ لطفا با ما تماس بگیرید اگر چنانچه تجربه‌ای در این زمینه‌ دارید. اگر حتی وقتی مُردم هم از احمق به نظر رسیدن وحشت داشته باشم چی؟ مرده زود بو می‌گیره. آدمی که بو می‌‌ده، همیشه به نظرم احمق بوده. مرده‌ها حتما باید احمق باشند، عاری از پیچیدگی‌های روانی‌. آری... پیچیدگی. ولی خیلی احمقانه‌ست که توی این سن و سال چنین آرزویی دارم. داشتنِ جامِ جهان‌بین رو می‌گم. 

احساس می‌کنم عبور کردم از زن. نمی‌دونم، مطمئن نیستم. ولی همه‌ی کارهای شما برام عجیبه. بخشی اژ احساسِ احمق بودنم به خاطر کارهای شماست. شاید باید اعتراف کنم تا رها بشم، تطهیر بشم، کاتارسیس از پَسِ کونم بزنه بیرون. دوست دارم اعتراف کردن رو. همیشه به نظرم رهایی‌بخش بوده‌. حتی اعتراف به نکرده‌ها، اعتراف به میل‌ها. میل و فکر روی دوشم سنگینی می‌کنه‌‌. پس همینجا، در پیشگاه تو ای فرزند آدم یا غیر آدم حتی... زانو می‌زنم با دست‌های گره‌کرده، به سمت چیزی بزرگ و رهایی بخش. با شانه‌هایی لرزان و نحیف‌.. اعتراف می‌کنم: اعتراف می‌کنم که چقدر احمق بودم‌. تا دیگه هیچوقت به خاطر حماقت‌هام و یا احساس‌های مرتبط با حماقتم اینطور بی‌خواب نشوم. الهی آمین. یا رب‌العالمین. راستی شماها که خدا رو می‌پرستید که هیچی، احمقید. حداقل به احتمال زیاد، و احتمالا بزدل. اما شمایی که خدا ندارید، به نظر بسیار منطقی و زمینی می‌رسید... شماها دقیقا چیکار می‌کنید؟ چطور زندگی می‌کنید؟ آیا حماقت‌هاتون رو نمی‌بینید؟ آه که چقدر ملال‌آورید. من گروه احمق و بزدل رو بیشتر از شما می‌تونم تحمل کنم. خیال و ایمان و آرزو، میوه‌ی امید... این‌ها.. آه سرم. کاش جام جهان‌بینی بود. حاضرم زندگیم رو در ازاش تقدیم کنم. راستی، اگه بمیریم، همه چیز رو می‌فهمیم؟ نکنه این عطش فهمیدن، بعد از مرگم به احساس احمق بودنم بیشتر دامن بزنه؟ 

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 September 22 ، 02:24
مرحوم شیدا راعی ..

همین الان اتفاق افتاد.
بی هیچ جلوه‌ی ویژه یا های و هویی این اتفاق می‌افته. سقف آسمون باز نمی‌شه، صدای رعب‌آوری بلند نمی‌شه. انگار یک لحظه پرده کنار می‌ره و رد محوی از حقیقت توی کاسه‌ی چشم بازتابیده می‌شه. یک لحظه‌ی خیلی کوتاه. در حال لم دادن، نشستن، راه رفتن... معمولا وقتی که مغزم آرومه، مشغول کلمه نیست. در یک آن همه چیز به نظر بی‌معنا می‌رسه. و این «همه چیز» رو می‌شه در یک کلمه خلاصه کرد؛ زندگی من. 
این شکافِ بی‌معناییِ زندگی دقیقا از دل زندگی به من می‌تابه یا من اون لحظه به بیرون از جریان زندگی پرتاب می‌شم که چنین چیزی رو تجربه می‌کنم؟ مثل اینه که توی یه اتاق تاریک مشغول زندگی کردن باشی و همه‌ی اشیاء و اشکال و رنگ‌های اون اتاق رو به شکل انگاره‌هایی واضح توی ذهنت پذیرفته باشی و یک لحظه یه نور مختصری به فضای تاریک اتاق تابیده می‌شه و تو متوقف می‌شی. همه‌ی اون انگاره‌های واضح برای یک لحظه هم که شده ریز سؤال می‌ره و بی‌معنا به نظر می‌رسه. ممکنه حس کنی جایی که قبل‌تر تصور می‌کردی داری توش زندگی می‌کنی و همه چیزش خوبه، یه آشغال‌دونیه. یا صدای آبی که از بیرون به گوش می‌رسه، یه رودخونه‌ی زلال و قشنگ نیست، صرفا گذرگاه فاضلابه‌. 
نکته‌ی امیدوار کننده اینه که این احساس عمر خیلی کوتاهی داره. اون احساس بی‌معنایی که از هیچ کجا یک لحظه به من هجوم آورده، در عرض کمتر از دو دقیقه محو می‌شه. دوباره مفروضه‌های خوشایند و سرگرم‌کننده در مورد تاریکی اتاق، فضای ذهنم رو اشغال می‌کنند. زندگی ادامه داره‌.

 

آپدیت: 

و تنها به فاصله‌ی چند دقیقه، چیزی از مرگ و بیماری می‌خونم. و احساس می‌کنم چقدر عجیب و محکم به زندگی چسبیدم. پس اون روشنایی کوتاهی که چند دقیقه‌ی پیش من رو از زندگی پرت کرده بود بیرون چی بود؟ این میل به بقا و زندگی کردن چی می‌گه؟ این ترس از چیزی که روشن‌ترین و قطعی‌ترین حقیقت زندگیه: مرگ. 

به نظرم می‌رسه چگونگی مواجهه باهاش می‌تونه تعیین‌کننده‌ی چگونگی تجربه‌ش باشه.

۱ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 01 September 22 ، 13:49
مرحوم شیدا راعی ..

بیست دقیقه بیشتر تا ساعت ۳ بامداد نمونده. بعد از مدت‌ها توی گلوم احساسش می‌کنم. حنّاقه. که امشب بهش فرصت دادم بزنه بیرون. توی گلوم باد کرده و آدم وقتی جاییش باد کنه به حرف می‌افته. چرا که حرف بادِ هواست. و حرف زدنِ مورد علاقه‌ی من برای مدتی طولانی، نوشتن بوده و حالا مدتیه که اونطوری که همیشه دوست داشتم، حرف نمی‌زنم. بسم‌الله، حناق هست، گلوی باد کرده هست، نیمه‌های شب، تاریکی اتاق و از همه واجب‌تر، احساسِ خوبِ تنها بودن هم که هست. همه چیز آماده‌ست برای حرف زدن.
 هنوز هم ذهنم شبیه به ذهن یک نوجوان ۱۴ ساله به سؤالات کلی، بدردنخور و بی‌جواب فکر می‌کنه. هنوز هیچ ایده‌ای نداره که کیه و چیه. در هویت همچنان مسکینه و نظر خودم رو بخوای، این وضعیت دیگه حال به هم زنه. حتی تحمل فکر کردن بهش رو هم ندارم. به وضوح اعصابم رو به هم می‌ریزه، دندون‌هام رو خیلی آروم به هم فشار می‌دم، عضلاتم منقبض می‌شه، می‌خوام که از درون منفجر بشم. به همین خاطر بهش فکر نمی‌کنم، البته در برابر محرک‌های بیرونی بی‌دفاعم. الان خواستم چیزی بگم، ولی احساس کردم از گفتنش توی این صفحه خجالت می‌کشم. چه جالب، اولین باره که چنین احساسی رو اینجا تجربه می‌کنم. شرم از گفتن چیزی که هست. آها، قبلا اینطوری حرف نمی‌زدم. یادم اومد. همیشه توی نوشتن احساسی که داشتم رو به چیزی بیرونی و عینی برون‌فکنی می‌کردم و در جریان این برون‌سپاری چیزی جدید بیرون از خودم خلق می‌کردم که کاملا از جنس احساسات من بود و چه حس خوبی داشت وقتی نتیجه‌ی نهایی رو مرور می‌کردم. حین نوشتنش هم Flew رو تجربه می‌کردم، شیدا می‌شدم. ولی حالا دارم این کار رو نمی‌کنم. با نماد و معنای ضمنی حرف نمی‌زنم، فکر نمی‌کنم، فکر کردن کسی مثل من در نظرم مضحک و عصبانی‌کننده‌‌ست. از دست خودم کلافه‌ام، آه من پر از شرمم. نشستم کف این صفحه، بی اینکه هیچ قصدی برای گنده‌گوزی داشته باشم، آه که انقدر گنده‌گوزی داشتم توی عمرم که احساس پارگی می‌کنم. حالا پاهام رو دراز کردم و دارم کاری بی‌هیجان و خیلی معمولی انجام می‌دم. این «خیلی معمولی» خودش بوی گنده‌گوزی می‌ده. می‌خواستم خیلی روشن بگم که قبلا وسط صفحه کارهای غیرمعمولی انجام می‌دادم. امان از آدمیزاد، خودم رو می‌گم، امان از آدمیزاد وقتی که حرف می‌زنه. امان از وقتی که... ولش کن. به هیچکس اعتماد نداشته باش، به خصوص به خودت. بیا، منبر هم رفتم.

داشتم در مورد نوشتن حرف می‌زدم... و پروسه‌ای که بدون هیچ راهنما و پیشینه‌ای خودم یاد گرفته بودم تا مشکل حناقم رو باهاش حل کنم و کردم. دارم در مورد ده سال پیشم حرف می‌زنم که حناق گرفته بودم. و علاوه بر رفع حناق، دریچه‌ی جدیدی رو هم توی زندگیم ایجاد کرده بود به سمت دنیای نوشتن، خواندن. دارم در مورد ‌پیچیده‌سازی احساسات خامی که تجربه می‌کنیم حرف می‌زنم. بُعد دادن به این احساسات خام، وزن دادن. که حالا می‌فهمم چه خاصیتی داشت. اما چرا حالا که می‌شناسمش دیگه انجامش نمی‌دم؟ نمی‌دونم. لااقل نه صد در صد. شاید هم بدونم ولی از گفتنش خجالت می‌کشم. نمی‌دونم. به خودم اعتماد ندارم‌.
 همچنان درگیر خیال‌بافی.های بی سر و ته: دیروز خودش رو تصور می‌کرد در دنیایی موازی (نمی‌دونم دنیای موازی یعنی چه، این‌ها همه الفاظیه که ذهن یک ۱۴ ساله‌ی نوجوان باهاش سعی در ابراز درون مبهم خودش داره) یک ورزشکاره. همه‌ی زندگیش رو وقف ورزش می‌کنه. ورزش‌های هیجان‌انگیز و هوازی. از دویدن و دوچرخه گرفته تا اسکی و اون‌هایی که حتی اسمشون رو هم نمی‌‌دونه. هیچ وقت چیزی به اندازه‌ی ورزش حالم رو خوب نکرده. بعد از دویدن امید واهی مغزم رو فرامی‌گیره. اندورفین افسار ذهنش رو در دست می‌گیره و صلوات.

۳ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 25 July 22 ، 03:17
مرحوم شیدا راعی ..

آیا این دنیای ترسناک و در چشمِ من بزرگ، ساخته‌ی ذهن من است؟ 
نسبتِ من با آنچه که می‌بینم چیست؟ آیا این اتاق، این صندلی، این چراغِ خاموش، اجزای جهانیست که از من جداست؟ بیرون از من جاریست؟ 
یا من تجلی آنچه می‌بینم هستم؟ 
آنچه می‌بینم، تجلی آن چیزیست که هستم‌؟ 
گاهی احساسِ بودن و وجود داشتن، از بدنم -برای نمونه از دست‌هایم- به بیرون سرایت می‌کند. به میز می‌رسد، به زمین و به دیوارها. به هوایی که در ریه‌ها فرو می‌کشم فکر می‌کنم و خودم را در آن حس می‌کنم. گاهی که به معشوق نگاه یا فکر کرده‌ام، سعی کرده‌ام با این ایده ببینمش، یکی بودن. تصویر وسیع‌تر می‌شود؛ همه‌ی آدم‌ها، ساختمان‌ها، پستی‌ها و بلندی‌ها، آسمان، افق، نور‌. این‌ها ساخته‌ی ذهن من است، یا خودِ ذهن من است؟ این تجلیات.

خواب دیدم... همیشه به دروغ می‌گویم که «خواب دیده‌ام». از ترس اینکه دیوانه بخوانندم، حال آنکه دیوانه نیستم، که اگر بودم، از «دیوانه نامیده‌شدن» هراسی نداشتم. همیشه گفته‌‌ام که خواب دیده‌ام‌، حال آنکه هر چه که می‌گویم زنده در پیش چشمم رخ داده. با این حساب چون هنوز می‌ترسم، این بار هم خیال کن «خواب دیده‌ام» که نقاشی می‌کشم. و توانستم ترسناک‌ترین تصویری که تا به حال وجود داشته را نقاشی کنم؛ تصویرِ چهره‌ی شیطان. کار پیچیده‌ای نبود. یعنی تلاش و وقت زیادی صرف کشیدنش نشد، تنها تنشی بزرگ تجربه شد. خیلی سریع، نیمه‌شب بود، یا حداقل فضا چندان روشن نبود. برای کشیدن تصویر، از چهره‌ی یک شیر نر کمک گرفتم. گویی شیطان ذاتا ناپیداست و تنها می‌توان آن را بر چهره‌ای دیگر متجلی کرد. و چهر‌ه‌ای که من شیطان را با آن نشان دادم، چهره‌ی یک شیر نر بود. انتخاب من نبود. خودش کشیده شد، ساده اما وحشتناک. من هیچکاره بودم و از دیدن تصویر نهایی، به خود لرزیدم. چرا که تنها بودم، مثل همیشه، و چیز زیادی پیدا نبود جز تاریکی و تصویر کم‌نوری از شیطان‌‌.

آرزوی کور بودن، کر بودن و نبودن در من شدیدتر از قبل شده. دوست دارم بروم جایی که کسی من را نمی‌شناسد. همیشه وقتی می‌ترسم همین آرزو را می‌کنم. قبلا که یک بار خیلی ترسیده بودم، حتی نصفه و نیمه تحققش بخشیدم. از نقاشی چهره‌ی شیطان در خواب وحشت‌ می‌کنم، از خواب می‌پرم و احساس می‌کنم که دیگر علاقه‌ای به ادامه‌ی زندگی‌ام ندارم. با نوشتن هر کلمه زجر می‌کشم، در خانه‌ چرخی می‌زنم تا با کسی حرفی بزنم و اینطوری کمی حال و هوایم عوض شود، ولی همه چیز یادم می‌رود. کسی نیست‌. روزهاست که حتی هیچ سوسکی ندیده‌ام. 

«راه حلی داری؟ 
راه نجاتی
برای کشتی‌‌شکسته‌ای که
نه غرق می‌شود 
نه نجات پیدا می‌کند؟». 

 وقت‌هایی که حالم بد می‌شود، کسی فکرهای توی سرم را با صدای بلند برایم می‌خواند، با میکروفن. گاهی هم فکرهایی جابه‌جا می‌شوند، یعنی می‌فهمم که برخی فکرها از خودم نیست، گویی کسانی فکرهایم را می‌دزدند، و همزمان چیزهای دیگری را جایگزینش می‌کنند. ذهن این را تشخیص می‌دهد که چیزی کم شده، می‌فهمد که این چشم‌ها، این نگاه، عاریه‌ست. این است که همه‌اش را پس می‌زند، ولی صدای میکروفن از زور ذهن بیشتر است، چرا که میکروفنی در کار نیست، بازخوانی توسط ذهن انجام می‌شود. به قدری عصبی می‌شوم، که سرم و پشت گردنم درد می‌گیرد. می‌دانم که کسی چیزی از فکرهای من را ندزدیده، ولی اینطور احساس می‌کنم، با همه‌ی وجود. صدای قرائت این کلمه‌ها را می‌شنوم، مضطرب می‌شوم و توان حرف زدن با دیگران را از دست می‌دهم‌‌. خودم را پنهان می‌کنم، سرم را با دستمال می‌بندم، محکم گره می‌زنم. وقتی با دستمالِ دور سرم در تاریکیِ آینه‌ نگاه می‌کنم، یادم می‌افتد که تصویر شیطان، ربطی به شیر نداشته. با این دستمال دور سرم، شبیه به پرتره‌ی شیطان شده‌ام. قلم‌مو به دست می‌گیرم و تصویر خودم در آیینه را نقاشی می‌کنم. و با تمام شدن کار، از دیدنش به خود می‌لرزم.
با التماس زمزمه می‌کنم: «کمک». کسی با میکروفن تکرار می‌کند: «کمک». 
می‌نویسم که ردی بماند از این مخاطره. ردی از در هم شکستن یک آدم. چرا که وقتی این داستان تمام شود، من باشم یا نباشم، چیزی از این کابوس به یاد نخواهم آورد‌.

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 24 April 22 ، 13:59
مرحوم شیدا راعی ..

من شیدا راعی هستم، بیش از یک ساله که درگیر افسردگی حاد هستم. به ندرت از خونه بیرون می‌رم. حالم از خودم و زندگیم به هم می‌خوره و شرایط سختی رو می‌گذرونم. چند دقیقه‌ی پیش یه حدس آگاهانه زدم. با خوندن پست شاخ مجازی که بیش از یک سال پیش نوشته بودم، یادم افتاد که من همیشه به آدم‌ها می‌پریدم، مسخره‌شون می‌کردم، و طی این یک سال اخیر، پس از وقایعی چند، فهمیدم با مسخره‌کردن اوهام و ایده‌آل‌هایی که برای ذهن افراد مهمه، به اون‌ها آسیب می‌رسونم. آسیب هم که نرسونم، به درد خاصی نمی‌خوره. این بود که از عالم و آدم کشیدن بیرون و روی خودم و زندگیم متمرکز شدم. با همون نگاه بی‌رحمانه که به همه می‌پریدم و مسخره‌شون می‌کردم. منتهی اینجا هدف فقط یک نفر بود، و اون یک نفر خودم بودم. این بود که خیلی زود از پا دراومدم و افتادم گوشه‌ی خونه. این شدیدترین افسردگی من طی ۷ سال اخیر بوده. افسردگی وضعیت عجیب و پیچیده‌ایه. بهانه‌ی محکمه‌پسندی برای عنوان کردن به دیگران نداری. نمی‌تونی توضیح قانع‌کننده‌ای از وضع و حال و روز خودت ارائه بدی. مشکل عینی‌ای در کار نیست، ولی دیسفانکشن و دیسفوریک توی زندگیت بی‌داد می‌کنه. خیلی‌ها از جمله من وقتی نمی‌دونند مرگشون چیه، از این کلمه استفاده می‌کنند. صرفا برای توصیف یک وضعیت ذهنی یا روانی، و نه لزوما برای یک توصیف تشخیصی و کلینیکال.
راه حلی که در ادامه‌ی این حدس آگاهانه به ذهنم رسید این بود که شاید باید دوباره شروع کنم آدم‌ها و مفاهیم مهم زندگی‌شون رو مسخره کنم، با ایده‌آل‌های ذهنی‌شون شوخی‌های دستی و شنیع بکنم تا بلکه از خودم بکشم ییرون. ولی مسئله اینه که دیگه این کار از دستم برنمیاد. بیش از حد پوچ و سخیفه. دست و دلم نمی‌ره که کسی رو مسخره کنم، نه چون آدم مهربون و خوبی‌ام، چون مدام تصویر خودم رو مرور می‌کنم و کسی رو بیشتر از شخص خودم مستحق مسخره شدن نمی‌دونم. 

دیشب خواب دیدم که روبه‌روی یه کلاب ایستادم، شب برفی و آرومی بود. ورودی کلاب یه شعر بود. کلمات به قدری بزرگ بودند که برای خوندن کاملش، مجبور شدم ۵۶ قدم به عقب برگردم تا همه‌ی مصرع رو با هم ببینم: 
«عیبم بپوش زنهار ای خرقه‌ی می آلود»
با فکر به معنی این کلمه‌ها وارد کلاب شدم. با باز شدن در، بخار و گرما به بیرون دمیده شد، من به درون فروکشیده شدم. یکی از نگهبان‌ها گفت «باید لباس‌هاتون رو از تن به در کنید». دیگری گفت «به باشگاه راستگویان غمگین خوش آمدید»، دیگری گفت «اینجا همه صداقت دارند، همه عریان‌، همه آشکار».
من هم همیشه توی زندگیم راست گفتم، صداقت داشتم. همیشه؟ نه، ولی اکثر اوقات، در مورد اکثر چیزها، لااقل خیلی بیشتر از خیلی‌ها. اونجا آدم‌هایی رو دیدم مثل خودم، عریان و راستگو. 
روی زمین این کلمه‌ها تکرار شده بود: «عیبم بپوش زنهار ای خرقه‌ی می آلود».
 لباسی که آغشته به شرابه، قراره عیب‌پوشی کنه. خیلی مواقع راست‌گویی به همین شکله. مثلا چون من آدم بزدلی هستم، پس راست می‌گم همیشه. این راست‌گویی در حقیقت یه دروغ بزرگه. راست می‌گم برای نگفتن یه راست مهم‌تر دیگه. اونجا انسان‌های راست‌گو، پاک و دوست‌داشتنی زیادی بودند، آدم‌هایی مثل خودم، که دروغ‌گوهای بزرگی بودند. همه اونجا جمع شده بودیم، برای پیدا کردن حقیقت‌های مهم‌تری که یک عمر با راست‌گویی‌هامون پنهان کردیم. چون از پنهان کردن خسته شده بودیم. رنج می‌کشیدیم، خیلی زیاد. 

 


Sea Adagio - Stamatis Spanoudakis

 

۳ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 17 February 22 ، 14:52
مرحوم شیدا راعی ..
۵ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 23 December 21 ، 23:21
مرحوم شیدا راعی ..


روزی معشوقه‌ای خواهم داشت به نام خوزه ماریا آخوندی‌نژاد.
با قدی بلند، گیسوانی سیاه و چشمانی قهوه‌ای.
اهل شیلی، مسلط به زبان‌های عربی، اردو و اسپانیولی.
 و به سبب مانع زبان، هرگز هیچ یک از حرف‌های هم را نخواهیم فهمید. با هم عکسی یادگاری خواهیم گرفت، در کنار بنایی معروف و باستانی، بدون اینکه هیچ کدام‌مان لبخندی بر لب داشته باشیم. و پس از آن برای همیشه با یکدیگر خداحافظی خواهیم کرد. از آن پس می‌توانم هر بار با نشان دادن آن عکس به دیگران، به خصوص زن‌ها، داستان متفاوتی بسازم و تحویلشان بدهم. تنها برای اینکه آن‌ها را سخت تحت تأثیر قرار بدهم، توجهشان را جلب کنم تا با آن‌ها وارد رابطه‌ای عاشقانه شوم و بتوانم با ایشان عکسی یادگاری بگیرم، در کنار بنایی شناخته‌شده و تاریخی. و بلافاصله بعد از آن، از یکدیگر برای همیشه خداحافظی خواهیم کرد. و من می‌توانم هر بار با نشان دادن آن عکس به دیگران، و به خصوص زن‌ها، داستان‌های متفاوتی بسازم و برایشان تعریف کنم. صرفا برای اینکه آن‌ها را تحت تأثیر قرار بدهم. تا با آن‌ها وارد رابطه‌ای عاشقانه شوم و بتوانم با ایشان عکسی یادگاری بگیرم و خیلی زود برای همیشه از ایشان خداحافظی کنم تا داستانی تازه داشته باشم و عکسی جدید برای تحت تاثیر قرار دادن زنی دیگر، به قصد آلوده کردن او به عشق، و بعد عکسی یادگاری و بعد داستانی دیگر و بعد زنی دیگر و بعدتر عشقی دیگر‌. این جست‌و‌جوی عاشقانه‌ و دیوانه‌وار ادامه خواهد یافت تا زمانی که همه چیز به رقصی ابدی واداشته شود. چه خیالات بلندی، خوزه ماریا آخوندی‌نژاد، اهل شیلی، مسلط به زبان‌های اردو، عربی و اسپانیولی، بعد داستان‌ها و عکس‌ها و بناها، خداحافظی‌ها، اشک‌ها و آه‌ها، داستان‌ها. 
 باز دارم سرم را می‌بینم که به شکل یک کعبه‌‌ی سیاه و سنگین شده، خیس، زیر بارش‌های طوفانی، غرش‌های آسمانی. گاهی زیر دوش، رگ‌های سبزِ کف دست‌هایم را می‌بینم که نگاهم می‌کنند. و این دیدن‌ها برای زندگی کردن خوب نیست. از همه بدتر آن که آدم به دیدن‌شان معتاد می‌شود، می‌خواهد بیشتر و بیشتر از این جور چیزها ببیند و به قدری همه چیز جدید خواهد بود، که همه‌ی زندگی صرف دیدن می‌شود. این جور مواقع «زندگی» و همه‌ی ابعادش برایم تبدیل به چیزی چندش می‌شود که دستم را چسبناک کرده و من به طرز ناراحت‌کننده‌ای درگیر وسواسی ذهنی می‌شوم تا این آلودگی را هر چه زودتر از روی دست‌هایم پاک کنم. مدام دوش می‌گیرم و رگ‌های کف دستم را تمیز می‌کنم. رنه مارگریت گفته بود «هر آنچه می‌بینیم چیز‌های دیگری را پنهان می‌کند» خوزه ماریا آخوندی نژاد گفته بود «سلام، مسیر کعبه از کدام طرف است؟» نوح گفته بود «همه سوار شوید، طوفان نزدیک است». و من اینجا نشسته‌ام با ناخن‌هایم کعبه را خراش می‌دهم. وقتی این‌‌ها را می‌نویسم، چیزی سایکوتیک در درونم در حال رخ دادن است. تلو تلو دور کعبه راه می‌روم، گاهی گریه‌‌ام می‌گیرد، گاهی همزمان با گریه می‌خندم، گاهی شک می‌کنم که نکند همه‌ی این‌ها خیالات خودم باشد، ولی حرف زدن رگ‌های کف دستم را که می‌بینم، همه چیز باورم می‌شود. دور تا دور کعبه می‌رقصم، بدون سر، بدون دست، آسمان به شدت در حال باریدن، همه باید سوار کشتی شده باشند، نوح با نوچه‌هایش قرار است حیات را در این سیاره حفظ کنند‌.
خیلی زود آب‌های خروشان کعبه را در خود می‌بلعند و من که همه‌ی این داستان‌ها را ساختگی و دروغ می‌پنداشتم، از شدت ترس، کعبه را چنگ می‌زنم. جریان‌های سهمگین و خروشان کعبه‌ را از جا بلند می‌کنند. جهان در حال رقصیدن است، تکه‌های متلاشی‌شده‌ی کشتی نوح هم هستند، و بعد از طوفان، چمدان‌هایی پر از عکس که بر روی آب، معشوقه‌هایی فراموش‌شده، رگ‌هایی سبز، که حرف می‌زنند، خوزه‌ ماریا آخوندی نژاد، و من که مدت‌هاست سرم را گم کرده‌ام.

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 18 December 21 ، 22:33
مرحوم شیدا راعی ..
۳ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 November 21 ، 05:04
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 17 August 21 ، 11:04
مرحوم شیدا راعی ..

به نام خداوندی که اسمورودینکا را آفرید

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۱ 30 July 21 ، 23:30
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 18 June 21 ، 00:58
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۱ 30 May 21 ، 10:15
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۹ مخالفین ۱ 01 May 21 ، 14:58
مرحوم شیدا راعی ..

 خدا در زندگی آدمیزاد نقش خیلی مهمی دارد. عده‌ای از مردم می‌گویند به او باور دارند و عده‌ای دیگر خود را خداناباور می‌دانند. شیطان اینجاست و هر گاه که لب‌های کسی به چنین مزخرفات ساده‌لوحانه‌ای یعنی همان «باور دارم‌ها» یا «باور ندارم‌ها» در مورد خدا باز می‌شود، قاه‌قاه می‌زند زیر خنده و می‌گوید «عجب کودن‌هایی پیدا می‌شوند». گاه‌به‌گاه همراه با قاه‌قاه دستش را می‌برد توی شلوارش و خیلی خشن چیزی را می‌خاراند. همینطور که انگشتش را بو می‌کند، می‌پرسم انحراف جنسی یا مشکل خاصی دارد که اینطور مدام خشتکش را می‌خاراند؟ می‌گوید که فتیش خاصی به کودن‌ها دارد و دوباره قاه‌قاه می‌زند زیر خنده. می‌گویم اینکه انقدر درگیر کودن‌ها و مسخره‌کردنشان است نشان می‌دهد که خودش یک مشکلی دارد. تعارضی مثلا در رابطه با خدا یا کودن بودن. هر چند به نظر می‌رسد دیگر به حرف‌هایم گوش نمی‌دهد، ولی می‌گویم؛ اصلاً این کارها به چه درد می‌خورد خرِ خدا؟ بگذار سرشان در آخورشان گرم باشد. آخر آدمیزاد موجود بدبختیست. نگاه نکن که مریخ را فتح کرده‌‌ و ماتحت خر را دارد پاره می‌کند. پیش خودش آدم بدبختیست، وقتی تنهاست و زندگی‌اش را لخت و عور می‌بیند، فوق‌العاده بیچاره‌ است. همه جا را هم که فتح کند، باز موجود بدبختیست. خود من از همه‌شان بدبخت‌تر. اگر من هم آخوری داشتم، حالا در این اتاق تاریک این دریوری‌ها را به هم نمی‌بافتم. آخور برای آدمیزاد حیاتی‌ست، زیاد فرقی ندارد که عنوانش خداباوری یا خداناباوری، دین یا ساینس، ثروت، معنویت یا اخلاق باشد. احساس می‌کنم باید این‌ها را بنویسم، به خصوص که شیطان هم دیگر به حرف‌هایم گوش نمی‌کند و فقط به روبه‌رو خیره شده است. قلم را در دست می‌گیرم و در بالای صفحه می‌نویسم:

یگانه پند من به تو این است که بهر خود، آخوری بجوی ای انسان، به آن خو بگیر و گذران عمر خود را شتاب ببخش. صاحب فرزندان یا عناوینی شو و با مشغول کردن خود به آن‌ها، عمر خود را شتاب بخش. همواره نیمه‌ی پر لیوان را بنگر وگرنه چشمت به نیمه‌‌ی خالی وجودت خواهد افتاد. هرگز سر از آخورت بیرون مبر. وگرنه از دیدن تنوع و انبوه آخورها سرسام خواهی گرفت، دیوانه خواهی شد. دیگر نخواهی توانست عمر خود را شتاب ببخشی. و از آن پس بی‌آخور خواهی بود. فرزند یا عنوانی نخواهی داشت و آنگاه بدون این‌ها چگونه هویتی شایسته و تسلی‌بخش برای خود تعریف خواهی کرد؟ و با رسیدن به میانه‌ی عمر، انگیزه‌ی چندانی برای تماشای ماتحت هم‌نوعانت، که تا سینه در آخورهاشان مشغول گذران عمر هستند، نخواهی داشت. و اینگونه است که دچار مالیخولیا خواهی شد نقطه.

قلم را می‌گذارم بین دفتر و تکیه می‌دهم به صندلی. البته که این‌ها همه حرف مفت است. خیلی ساده برایت بگویم. این‌هایی که گفتم برای این بود که ترسیده‌ا‌م. شیطان هم ترسیده است، به جز مواقع کوتاهی که قاه‌قاه‌های شیداگونه سر می‌دهد، اکثر ساعات را به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شود و ناگهان می‌زند زیر گریه و اگر احیاناً نمی‌دانی برایت بگویم که دیدن هق‌هق شیطان و تکان خوردن شانه‌هایش خیلی ترسناک‌تر از دیدن قاه‌قاه خنده‌هایش است. دلیل ترسیدنم اما فقط این نیست. مدتی‌ست شب‌ها وسط خواب ناز، کسی بیدارم می‌کند. یک پیرزنِ نه چندان ناز که قبلا هم زیاد دیده بودمش، منتهی فقط در خواب‌هایم. اما حالا اوست که در واقعیت، هر شب بالای سرم می‌ایستد و بدون لباس و حجاب و حیا که نشانه‌ی تمدن بشریت است، به اندام تناسلی‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید؛ بخورش کسکش.
با صدای کلفت مردانه‌ای هم این حرف‌های شنیع را می‌زند. دیشب خیلی تلاش کردم و منتظر ماندم که بیدار شوم. ولی این انتظار چیزی جز تکرار آمرانه‌ی پیرزن نصیبم نکرد. باورم شد که این عین بیداریست. دوباره تکرار کرد؛ بخورش کسکش. و من مثل هر شب خواستم از تخت بیرون بروم، خودم را به در رساندم، اما پایم به لبه‌ی میز گیر کرد و زمین خوردم. سر که بالا بردم، دوباره روی تخت دراز به دراز بودم و ملکه‌ی جهنم همچنان با صلابت بالای سرم به آن عضو فریبنده‌اش اشاره می‌کرد و می‌گفت؛ می‌خوری یا نه، کسکش؟
دوباره از تخت بیرون پریدم و به تاخت به سمت در... نگاه انداختم که این بار پایم به چیزی گیر نکند. اما همین که خواستم جلوی پایم را بپایم، دوباره روی تخت بودم و ملکه با همان صلابت، کمی عصبانی‌تر البته، بالای سرم. این بار فقط گفت؛ کسکش. 
فهمیدم که چاره‌ای نیست و این بود که زدم زیر گریه. همیشه وقتی در زندگی چاره‌ای نداشته‌ام، زده‌ام زیر گریه. بعد همانطور گریان، فروافتادگی دستگاه تناسلی ملکه را برانداز کرده‌ و در نهایت خودم را تسلیمِ تقدیرِ شوم و شُل و وِل رو‌به‌رویم کردم. خواستم به دستور ملکه تن بدهم که ناگهان درهای دوزخ که در واقع میان پاهای ملکه بود، باز شد و آتش که نه، آب گرمی همه‌ی تنم را گرم کرد. با وحشت از خواب بیدار شدم و فهمیدم که باز خودم را خیس کرده‌ام. و این برنامه‌ی هر شبم است. شاشیدن در بستر به همراه کابوس ملکه‌ی جهنم که چندان هم شبیه رویا نیست. یعنی رویا باید کمی محو و شیری‌رنگ باشد. مثل رگه‌های ابری که در آسمان آبیِ واقعیت میل به محو شدن دارد، ماهیتی شناور و رو به زوال. اما این اتفاق تکراری، زیادی واضح و دقیق است. به خصوص که هر بار تغییراتی که حین کابوس پیرزن رخ می‌دهد، در اتاقم قابل مشاهده‌ است. مثلاً حالا پتویم جلوی در افتاده، گویی کسی با آن به سمت در دویده و بعد دوباره روی تخت بازگردانده شده‌ است. پیشانی‌ام هم ضرب دیده‌است. عناصر رویا نمی‌توانند پیشانی آدم را بکوبند. یعنی رویا نمی‌تواند اینطوری باشد. همین بود که گفتم خیلی ترسیده‌ام. به همین دلیل باید شِکوه‌ای در مذمت و تحقیر زندگی آدمیانی که درگیر چنین مسائلی نیستند، می‌نوشتم. آخر آدمیزاد موجود بیچاره‌ایست. چاره‌ای جز حرف زدن ندارد. جز اینکه بگوید به خدا باور دارد یا باور ندارد.
 پناه می‌برم به خدا و غیر خدا از شر مالیخولیا. 

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۱ 16 March 21 ، 09:20
مرحوم شیدا راعی ..

کارل اس پیرسن: ممکن است تجربه‌ی عمده‌ی ما از Soul منفی و به شکل این احساس باشد که چیزی در زندگی‌مان کم است. از آنجا که جامعه‌ی ما منکر Soul است، بیشتر ما وقتی آن را تجربه می‌کنیم که دچار تَرکی بشویم. لحظاتی پیش می‌آیند که در «آستانه» قرار می‌گیریم. لحظاتی که هویتی را فروریخته‌ایم، اما هنوز به هویت بعدی دست نیافته‌ایم. 

این‌‌ها درست همان لحظاتی هستند که با احتمال و اطمینان بیشتری آرزوی ارتباط با عاملی متعالی را داریم. 
بیش‌ترِ ما Initiation خود را آگاهانه انتخاب نمی‌کنیم. به نظر می‌رسد این مرحله خود‌به‌خود‌ روی می‌دهد و اغلب تکان‌دهنده‌ است. در واقع همه‌ی ما همواره در فضای مقدس قرار داریم اما معمولاً باید با تکانی از شیوه‌ی متعارف نگرش خود بیرون رانده شویم تا این نکته را بفهمیم یا حس کنیم. شاید با رنج، درد، شکست یا از دست دادنی ناگهانی تکان بخورید و دچار سردرگمی شوید. شاید تجربه‌ای مانند پیش‌آگاهی، خروج از بدن یا Lucid dream درباره‌‌ی وجودی معنوی داشته باشید که با نگرش متعارف از جهان توضیح‌پذیر نباشد. برخی آدم‌ها از طریق نشئه‌ی حاصل از مواد مخدر و بعضی از طریق بیماری روانی، Initiation را تجربه می‌کنند. Initiation آنگاه رخ می‌دهد که آن قدر پرت شده باشیم که در جست‌و‌جوی معنا در لایه‌ای ژرف‌تر برآییم. ماندن در گیجی و سردرگمی و حس کردن ناتوانی و سرخوردگی خود، به ما کمک می‌کند تا در برابر چنین لحظاتی از روشن‌بینیِ ناگهانی، گشوده باشیم. 

شیدا راعی اضافه می‌کنه:
شاید پوچی یعنی حس کردن یا ادراک فضایِ خالیِ درون. پوچی یعنی دیدن اینکه داستان زندگی اون طوری که «باید» نیست، یه جاهایی ایرادات اساسی وجود داره و زندگی خیلی اوقات به زیستنش نمی‌ارزه. کارول اس پیرسن داره در مورد تجربه‌‌های خاصی که از جنس «از دست دادن» و «شکستن‌های اساسی» هستند حرف می‌زنه، چیزهایی که ادامه‌ی زندگی رو ناممکن یا بی‌معنی می‌کنه. می‌گه همین تجربه‌هاست که باعث می‌شن ما این پوچی رو با تمام وجود بفهمیم. دیدن این فضای تهی مصادفه با رنج، ولی نباید با مزخرفات پرش کرد. نباید به «همینه که هست» عادت کرد. نباید به مسکِن‌های بی‌خاصیت پناه برد. نباید با «امید» جبرانش کرد. اکهارت تله می‌گه این رنج می‌تونه انگیزه‌ی رفتن به اعماق رو به ما پیشکش کنه. پس این رنج یک امکانه و احساس پوچی، یک موهبت. من می‌گم کسی که پوچی رو نمی‌بینه، یا انکارش می‌کنه، اگر قدیس نباشه، پس به احتمال زیاد یک احمقه. و شاید احمق‌تر از کسی که منکر پوچیه، کسیه که این پوچی رو آخر خط و حقیقت نهایی در نظر می‌گیره. شاید.

 


 پست شهردار مغرور حدودا ۵ سال پیش نوشته شده. امروز که به محتواش نگاه می‌کنم، تغییر خاصی توی زندگیم نمی‌بینم. کمی مکث می‌کنم. واقعاً تغییری نمی‌بینم؟ کمی مکث می‌کنم. آدمیزاد نمی‌تونه خودش تغییرات پیوسته و عمیق خودش رو ببینه، مگر اینکه مستنداتی برای استناد در این رابطه موجود باشه. کمی مکث می‌کنم. هست مستندات؟ نمی‌دونم. آدمیزاد معمولاً نمی‌دونه. و دونستنِ این ندونستن، همیشه اذیت می‌کنه. به همین دلیله که آدمیزاد معمولاً انکارش می‌کنه. نادیده می‌گیره که چیز زیادی نمی‌دونه.

توصیف دقیقِ درونیات از طریق نوشتن، به آدمیزاد تاریخیت می‌ده. بهش نشون می‌ده که ۵ سال پیش چه چیزهایی رو نمی‌دونسته. و حالا بعد از پنج سال، همچنان نمی‌دونه. و اینکه شاید تنها پیشرفتش این بوده که امروز بهتر و دقیق‌تر می‌دونه که کجاها رو نمی‌دونه. چیزهای غیرقابل هضمی که تجربه کرده رو به وسیله‌ی چیزهای جدیدی که یاد می‌گیره، برای خودش تفسیر می‌کنه. و یه چیزهایی رو تغییر می‌ده. مثلاً این بار به جای شهردار مغرور، می‌نویسه شهردار ریقو. 

صدای این نوشته: کلیک

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 10 February 21 ، 23:28
مرحوم شیدا راعی ..

برادر من آشپز قهاریه، حداقل از نظر خودش، زنش و خانواده‌ی زنش. ولی ما چون خودمون بزرگش کردیم، می‌دونیم که صرفاً کسخله و علاقه‌ای هم به غذاهاش نداریم. از غذاهای ترکی و آسیای شرقی الهام می‌گیره، همه چیزو با هم قاطی می‌کنه و تنوعات جدیدی خلق می‌کنه. قاعدتاً همچین کسی باید عاشق غذا و خوردن باشه. همچنین گزینه‌ی خیلی خوبیه برای رستوران رفتن یا انتخاب غذای بیرون، چون خیلی خوب می‌دونه که کجاها غذای سنتی‌ خوبی داره، کجاها فست‌فودش خوبه یا کجاها کوفت و زهر مار فوق‌العاده‌ای داره. 
من تقریباً نقطه‌ی مقابل برادرم هستم. بی‌معنی ‌ترین اتفاق واسه‌م اینه که یه Menu بذارن جلوم و بگن انتخاب کن. چون واقعاً واسه‌م فرقی نمی‌کنه و به احتمال ۹۶,۳ درصد لذت خاصی از هیچ کدومش نمی‌برم. و این که برای یه سری گزینه‌ی علی‌السویه، امکان انتخاب وجود داشته باشه، پدیده‌ی حوصله‌سربر و طعنه‌آمیزیه. طبیعتاً اسم غذاها یا رستوران‌ها هم توی ذهنم نمی‌مونه. مثلاً برای تشخیص پاستا و اسپاگتی از هم، باید کلی فکر کنم تا تازه بتونم بگم پاستا اون ماکارانی نازکاست و اسپاگتی اون ماکارانی کلفتا. خیلی وقت‌ها طعم‌ها به نظرم زیادی و غیرقابل تحمل می‌رسند، مثلاً من نمی‌فهمم چطور شیرینیِ نوشابه و دلستر حال آدما رو به هم نمی‌زنه. البته که موضوع خاصی نیست، چون دیگران هم نمی‌فهمند چرا من ترجیحم اینه که یک سوم لیوان رو آب و یخ بریزم و دو سوم باقی مونده رو با اون مایع شیرین پر کنم. گاهی به این اختلاف سلیقه، تفاوت‌های فردی‌ گفته می‌شه. عنوانی که آدم‌ها در حوزه‌های مهم‌تر مثل علایق جنسی، شغلی یا حتی عشقی، ازش برای فکر نکردن یا فرار از فکر کردن در مورد علت تمایلات مهم‌تر خودشون استفاده می‌کنند. 
شاید تا اینجا با توصیفاتی که از خودم کردم، پیش خودتون اینطور قضاوت کرده باشید که همچین آدمی نمی‌تونه چیز خاصی از آشپزی سر در بیاره. و من فکر نمی‌کنم نیاز به یادآوری باشه که «قضاوت کار خوبی نیست». پس لطفاً در مورد من قضاوت اشتباه نکنید. اتفاقاً من برای خوراک و غذا یه شعار خاص دارم:

Low fat 
Low sugar
La ilaha illallah

 همچنین یکی از معیارهای انتخاب همسر آینده برای من شرطِ آشپزی بلد نبودنه. اصلاً معتقدم که زن اگه واقعا زنه، باید ناخن‌هاش به قدری بلند باشه که نتونه با دست‌هاش هیچ غلطی بکنه (یه جور معلولیت خودخواسته و خفیف) و در عوض یه کُلفَت باشه که کارهای روزمره‌ش رو انجام بده. در واقع رابطه‌ی من با اسمورودینکا هم برهمین اساس قوت گرفت. اینطوری که من هی بهش می‌گفتم «خودم نوکرتم» و اون می‌گفت «خفه شو، تو هیچ کاری بلد نیستی» و همین جریحه‌دار شدن احساسات، موجبات ورود من به هنر آشپزی رو فراهم کرد و حالا یکی دو ساله که پختن تخصصیِ تخم‌مرغ رو با رویکرد اکسپریمنتال شروع کردم. تخم‌مرغِ خالی برای اینکه خوش‌طعم بشه، باید توی تابه‌ی روحی پَزیده بشه و اگر مثل ما توی خونه‌تون روح، عشق و تابه‌ی روحی ندارید، باید تخم‌مرغ رو با یه چیزی قاطی کنید که قابل تحمل بشه، یعنی همون کاری که با زندگی بدون روح و عشق‌ خودمون انجام می‌دیم. شخصاً اول از همه از ترکیب خلاقانه‌ی تخم‌مرغ و سوسیس استفاده کردم و روش هم یه کم پنیر موزارلا (همون پنیر پیتزا) می‌ریختم. اما خیلی زود حالم ازش به هم خورد. بعد از اون فهمیدم یه چیزایی هست به نام ادویه که به غذا طعم و رنگ و بو می‌ده‌. یه مدت با سوسیس و تخم‌مرغ و ادویه ادامه دادم اما بعد از چند روز، باز حالم ازش به هم خورد و فهمیدم ما دو تا از اولش هم به درد هم نمی‌خوردیم، چرا که اصلاً هیچ تناسبی از نظر خانوادگی و فرهنگی نداشتیم. بعد از اون کشف کردم که اگه با همین ترکیب، به جای سوسیس از ناگت مرغ استفاده کنم، خیلی بهتره. گاهی هم از نودل مرغ استفاده می‌کردم و این رابطه رو تا یکی دو ماه ادامه دادم اما نمی‌دونم چی شد که حالم از این یکی هم به هم خورد، با اینکه این بار از همه نظر به هم می‌اومدیم. انتخاب بعدی، تخم‌مرغ و تن ماهی بود که بد گهی بود، انقدر افتضاح که حتی نمی‌تونم در موردش حرف بزنم. 
بعد از اون به طور کلی با تخم‌مرغ کات کردم و طی چندماه توی هیچ رابطه‌‌ای نبودم، تلاش کردم از تنهایی خودم بیشتر لذت ببرم، مطالعه کنم تا باشعور و باسواد بشم، گل‌های باغچه رو آب می‌دادم، مدل موهام رو عوض کردم و هر روز هم ناخنامو لاک می‌زدم. تا همین چند روز پیش که با تخم‌مرغِ آب‌پز آشنا شدم. 

در ادامه‌ی مطلب یا Continue 👇 رسپی تخم‌مرغ آب‌پز رو واسه‌تون می‌نویسم. بازم اگه سؤالی بود، دایرکت بدید. ممنون از توجه‌تون.

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 09 February 21 ، 08:38
مرحوم شیدا راعی ..