آه
کاش شاعر بودم، و شجاع، فکر کن... شاعری شجاع. کاش آزاد بودم، تکرار میکنم: رها از رهایی. کاش رقص بلد بودم. کاش پرواز. کاش آتش. قسم به این همه حرف مفت، قسم به شجاعت، قسم به زندگی، که پرواز مرگ است، که رقصیدن با مرگ، در کنار مرگ، خود مرگ.
گفت که میترسی، گفتم که میترسم، خداحافظی کردیم و قلبم ضربه میزد به سینهی ترس، چیزی میخروشید درونم. چند روز پیش حین دیدن فیلم سر کلاس، فضا تاریک بود، پشت سر منظرهای برفی بود، و من توجهی به فیلم نداشتم، به پایین پرده نگاه میکردم و غرق میشدم، غرق فکر و هیجاناتی که نمیدونم. و هیچ ترسی نداشتم که نفر سمت چپی یا سمت راستی به سمتم برگرده و اشک ببینه. راحت بودم، غرق بودم، خوب بودم، ولی اونجا نبودم. هیچوقت اینجا نبودم. هیچوقت شجاع نبودم.
پ.ن: اعتماد به نفس داشتن، کلهخری کردن و غیره با شجاعت فرق داره. همینطور که هار بودن و پاچه گرفتن و عصبانی شدن و پرخاشگری هیچ ربطی به شجاعت نداره.
پ.ن: اینستگرم