خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۳۵ مطلب با موضوع «اسمورودینکا و دیگر عشاقِ جان» ثبت شده است

وقتی چیزی او را در ذهنم تداعی می‌کند، گویی درون رویایی از او غرق می‌شوم که یا تصور محالاتی از آینده است و یا مروری از گذشته و این خیالات آنچنان عمیق‌اند که از محیط اطراف غایبم می‌کنند، از آنچه در پیرامونم می‌گذرد، و گاه حتی بدنم را به واکنشی فیزیولوژیکی برمی‌انگیزاند، در ابتدا هیجان‌زده می‌شوم، خاطرات به صورت آبشاری بلند در ذهنم فرود می‌آیند، کلماتی که به او می‌گفتم و شکسپیر درونم مشغول ستایش کردن او می‌شد، جوری که با دو دست، یکی از دست‌‌هایش را می‌گرفتم (یک دست زیر، یک دست رو) یا اینکه حین حرف زدن هر چندثانیه یک بار از دیدنش جوری هیجان‌زده می‌شدم که نمی‌توانستم جلوی بوسیدن یا بغل‌کردنش را بگیرم، یا این که حس می‌کردم وزنه‌ی آهنی سنگینی درون سینه‌ام وجود دارد و به سمت بزرگترین آهن‌ربای جهان که او باشد، کشیده می‌شوم و.‌.‌.
حین نوشتن این خاطرات، سرعت نوشتنم چندبرابر می‌شود، چرا که همه چیز به هم پیوسته‌است و همه‌ به دنبال هم می‌آیند، گویی با مرور کردن، دوباره آن‌ها را زیست می‌کنم. 
بعد از آن، جایی که خودم نمی‌توانم بفهمم کجاست، آبشار متوقف می‌شود، شاید خاطرات با لحظه‌ی حال پیوند می‌خورند یا به سمت رویابافی در آینده پیش می‌روند، در هر صورت، به اینجا که می‌رسد، همه چیز آهسته می‌شود، شاید هر چند دقیقه یا حتی هر چند ساعت فقط یک‌ جمله بنویسم، بدنم سست می‌شود، گاهی به اشک پیوند می‌خورد و گاهی به حساسیت بیشتر نسبت به احساس سرما، و اغلب هر دو با هم. ابروها و چشم‌هایم به پایین می‌افتند، پوست صورتم چروک می‌شود، گویی عضلات صورت از کار افتاده باشند، تصویر خودم را در سال‌های آینده تصور می‌کنم که همچنان زندانی این خیال‌بافی‌ها هستم. سال‌هایی که هر لحظه‌‌اش بسیار بیشتر از لحظاتِ «واقعیت» طول می‌کشند.
بعد از بیرون آمدن از این خیال‌ها، حس رخوتِ بعد از انزال مردانه را دارم، که در آن غم و یأس جای تغییرات فرحبخش و تسکین‌دهنده‌ی حین اورگاسم را گرفته‌اند. رخوتی محض در میدانِ دیدِ تاریکم. بعد از آن، احساسِ ضعف بدنی تنها چیزی‌ست که تنهایی‌ام را مختل می‌کند و مدام یادآوری می‌کند که هستم، وجود دارم، و من از این بابت از او (احساس ضعف) ممنونم. چرا که پاهایم را روی زمین نگه می‌دارد تا بیش از این در هپروت خودم گم نشوم.
سال‌ها بود که اینطور درگیر نوشتن نشده بودم، تقریبا همه‌ی چیزهایی که برایم باعث نوشتن می‌شوند را دارم؛ انزوا، غم، بی‌علاقگی، ناامیدی. می‌ماند فقدان فراغت خاطر و مانعی به نام زیست روزمره که به نظرم فقط در صورت از دست دادن توانایی راه رفتن و محبوس بودن در یک اتاق بدست می‌آید. با این حال، پس از مدت‌ها دوباره سیاهچاله‌ی درونم را می‌بینم و توصیف دقیق این سیاه‌چاله با جزئیات بیمارگونه، واکنش دردناک و در عین حال لذت‌بخش روانم به این سوگ است.

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 15 October 23 ، 11:53
مرحوم شیدا راعی ..

The Kiss, by Gustav Klimt

 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 29 September 23 ، 19:13
مرحوم شیدا راعی ..

آه اسمورودینکا
مدت‌هاست که برایت چیزی ننوشته‌ام. 
و این گواهی‌ بر ناپایداری شعله‌ی عشق است. اکنون نیز چیزی برای گفتن پیدا نمی‌کنم. حتی وقتی به «چیزی گفتن» فکر می‌کنم، نوعی فشار عصبی را احساس می‌کنم و حالا که این را گفتم، موجی از غم به صخره‌های فرسوده‌ی تنم کوبیده شد. و بلافاصله، ترس از اضمحلال این فرسودگی، موجِ غم را به حاشیه برد. 
همینکه می‌نویسم، هر جمله موجب آفرینش احساس و هیجانی نو می‌شود. و راستش خودم هم حالم از این پرداختن به جزئیات به هم می‌خورد. همچنین از تکرار گفتن اینکه نسبت به همه چیز زیاده حساسم. یا اثری که کلمات خودم، بر ذهنم می‌گذارند. زمان‌هایی بوده که به خاطر این حساسیت‌پذیریِ بالا آرزوی نبودن کرده‌ام: خاموشی، سکوت. بی‌ هیچ محرک محیطی، که مغزم را مشغول کند. 
آه اسمورودینکا، می‌بینی؟ دارم از خودم حرف می‌زنم. گویی دیگر در فکرم جایی برای تو نیست. دیگر حرفی برای گفتن به تو ندارم. هیجان و عاطفه‌ای که در قالب کلمات نثارت کنم. چاره چیست؟  انرژی من محدود است و اگر عشقی نثار کسی کنم، دیگر امکان پیچیده‌تر کردن و پختگی این هیجان به وسیله‌ی کلمه و نوشتن وجود ندارد. به واسطه‌ی این نوشتن‌ها همیشه همه چیز در درونم تاریخ‌مند بوده است. حالا آمدم در مدح این درون‌نگری چیزی بگویم اما یاد Introspection illusion افتادم. و خنده‌ام گرفت. به هر حال، تا همیشه خاطرخواهِ خاطرات این نوشتن‌ها هستم. 
این ده روز اخیر، با دیدن وحشی‌بازی‌های پیاده‌نظامِ جمهوری اسلامی، حالم بد می‌شد. ترکیبی از خشم و استیصال. و این احساس به قدری بود که تصمیم می‌گرفتم دیگر چیزی نبینم. البته که می‌دیدم و باز این حال تجربه می‌شد. و اگرچه گفتنش خوب نیست، دلسرد کننده و ناامید کننده‌ست، ولی فکر نمی‌کنم حالا حالاها این آب و خاک از دست این بی‌شرف‌ها رهایی پیدا کند. خود شما اگر بی‌شرف بودید و با کل ایل و تبارتان در حال مکیدن شیره‌ی این مملکت بودید، به این راحتی‌ها این پستان نرم و بزرگ را ول می‌کردید بروید؟ من که اگر بودم تا لحظه‌ی آخر به وسیله‌ی پیاده‌نظامِ خودم که همین بی‌بته‌های اسلحه  و چماق به دستِ کفِ خیابان هستند، با تانک از روی تک‌تک‌تان رد می‌شدم ولی این ثروت و قدرتِ مفت را رها نمی‌کردم. و اگر کسی احساس کند که در چنین شرایطی، این گونه عمل نمی‌کند، یا موجود خطرناکیست یا از ماهیت آدمی به اندازه‌ی کافی نمی‌داند.

۱ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 30 September 22 ، 19:25
مرحوم شیدا راعی ..


روزی معشوقه‌ای خواهم داشت به نام خوزه ماریا آخوندی‌نژاد.
با قدی بلند، گیسوانی سیاه و چشمانی قهوه‌ای.
اهل شیلی، مسلط به زبان‌های عربی، اردو و اسپانیولی.
 و به سبب مانع زبان، هرگز هیچ یک از حرف‌های هم را نخواهیم فهمید. با هم عکسی یادگاری خواهیم گرفت، در کنار بنایی معروف و باستانی، بدون اینکه هیچ کدام‌مان لبخندی بر لب داشته باشیم. و پس از آن برای همیشه با یکدیگر خداحافظی خواهیم کرد. از آن پس می‌توانم هر بار با نشان دادن آن عکس به دیگران، به خصوص زن‌ها، داستان متفاوتی بسازم و تحویلشان بدهم. تنها برای اینکه آن‌ها را سخت تحت تأثیر قرار بدهم، توجهشان را جلب کنم تا با آن‌ها وارد رابطه‌ای عاشقانه شوم و بتوانم با ایشان عکسی یادگاری بگیرم، در کنار بنایی شناخته‌شده و تاریخی. و بلافاصله بعد از آن، از یکدیگر برای همیشه خداحافظی خواهیم کرد. و من می‌توانم هر بار با نشان دادن آن عکس به دیگران، و به خصوص زن‌ها، داستان‌های متفاوتی بسازم و برایشان تعریف کنم. صرفا برای اینکه آن‌ها را تحت تأثیر قرار بدهم. تا با آن‌ها وارد رابطه‌ای عاشقانه شوم و بتوانم با ایشان عکسی یادگاری بگیرم و خیلی زود برای همیشه از ایشان خداحافظی کنم تا داستانی تازه داشته باشم و عکسی جدید برای تحت تاثیر قرار دادن زنی دیگر، به قصد آلوده کردن او به عشق، و بعد عکسی یادگاری و بعد داستانی دیگر و بعد زنی دیگر و بعدتر عشقی دیگر‌. این جست‌و‌جوی عاشقانه‌ و دیوانه‌وار ادامه خواهد یافت تا زمانی که همه چیز به رقصی ابدی واداشته شود. چه خیالات بلندی، خوزه ماریا آخوندی‌نژاد، اهل شیلی، مسلط به زبان‌های اردو، عربی و اسپانیولی، بعد داستان‌ها و عکس‌ها و بناها، خداحافظی‌ها، اشک‌ها و آه‌ها، داستان‌ها. 
 باز دارم سرم را می‌بینم که به شکل یک کعبه‌‌ی سیاه و سنگین شده، خیس، زیر بارش‌های طوفانی، غرش‌های آسمانی. گاهی زیر دوش، رگ‌های سبزِ کف دست‌هایم را می‌بینم که نگاهم می‌کنند. و این دیدن‌ها برای زندگی کردن خوب نیست. از همه بدتر آن که آدم به دیدن‌شان معتاد می‌شود، می‌خواهد بیشتر و بیشتر از این جور چیزها ببیند و به قدری همه چیز جدید خواهد بود، که همه‌ی زندگی صرف دیدن می‌شود. این جور مواقع «زندگی» و همه‌ی ابعادش برایم تبدیل به چیزی چندش می‌شود که دستم را چسبناک کرده و من به طرز ناراحت‌کننده‌ای درگیر وسواسی ذهنی می‌شوم تا این آلودگی را هر چه زودتر از روی دست‌هایم پاک کنم. مدام دوش می‌گیرم و رگ‌های کف دستم را تمیز می‌کنم. رنه مارگریت گفته بود «هر آنچه می‌بینیم چیز‌های دیگری را پنهان می‌کند» خوزه ماریا آخوندی نژاد گفته بود «سلام، مسیر کعبه از کدام طرف است؟» نوح گفته بود «همه سوار شوید، طوفان نزدیک است». و من اینجا نشسته‌ام با ناخن‌هایم کعبه را خراش می‌دهم. وقتی این‌‌ها را می‌نویسم، چیزی سایکوتیک در درونم در حال رخ دادن است. تلو تلو دور کعبه راه می‌روم، گاهی گریه‌‌ام می‌گیرد، گاهی همزمان با گریه می‌خندم، گاهی شک می‌کنم که نکند همه‌ی این‌ها خیالات خودم باشد، ولی حرف زدن رگ‌های کف دستم را که می‌بینم، همه چیز باورم می‌شود. دور تا دور کعبه می‌رقصم، بدون سر، بدون دست، آسمان به شدت در حال باریدن، همه باید سوار کشتی شده باشند، نوح با نوچه‌هایش قرار است حیات را در این سیاره حفظ کنند‌.
خیلی زود آب‌های خروشان کعبه را در خود می‌بلعند و من که همه‌ی این داستان‌ها را ساختگی و دروغ می‌پنداشتم، از شدت ترس، کعبه را چنگ می‌زنم. جریان‌های سهمگین و خروشان کعبه‌ را از جا بلند می‌کنند. جهان در حال رقصیدن است، تکه‌های متلاشی‌شده‌ی کشتی نوح هم هستند، و بعد از طوفان، چمدان‌هایی پر از عکس که بر روی آب، معشوقه‌هایی فراموش‌شده، رگ‌هایی سبز، که حرف می‌زنند، خوزه‌ ماریا آخوندی نژاد، و من که مدت‌هاست سرم را گم کرده‌ام.

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 18 December 21 ، 22:33
مرحوم شیدا راعی ..

به نام خداوندی که اسمورودینکا را آفرید

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۱ 30 July 21 ، 23:30
مرحوم شیدا راعی ..

هوی اسمورودینکا، 
یک ساعت اخیر را مشغول ور رفتن به این گوشی طبی بوده‌ام. همه‌ی اعضا و جوارحم را مورد شنود قرار داده‌ام، حتی آنجایم را که البته صدایی نداشت. در واقع بیشترین صداها مخصوص قلب و ناحیه‌ی شکم بود. و در این مدت، من تماماً به صدای بدن تو فکر می‌کردم. به ریتم ضربان‌های قلبت و تغییر این ریتم با جابه‌جا کردن گوشی به نواحی مختلف قلب. و این خیالِ صدای قلب تو، دنیای ورودِ من به نحوه‌ی کارکرد عمومی بدن تو بود. هیچوقت کنجکاوی خاصی در مورد نحوه‌ی کارکرد بدن انسان نداشته‌ام، اما وقتی این کنجکاوی معطوف به چگونگی کارکرد بدن تو بشود، ماجرا به کلی متفاوت است. 
قبل‌تر در مورد زیبایی‌ات نوشته بودم: 
هر عنصری از زیبایی، برای من نمادی از توست که کمال زیبایی هستی. چرا که معیارهای زیباییِ من براساسِ چگونگیِ تو شکل گرفته. احتمالاً وقتی پیر شوی، پیرزن‌ها زیباترین عناصر عالم خواهند بود‌. وقتی به خاک بپیوندی، زمین. که یعنی تو از مقایسه با متر و معیاری بیرونی صاحب عنوان «زیباترین» نشده‌ای. بلکه خود به معیاری برای مفهوم زیبایی بدل شده‌ای و از این طریق در ذهن من -و قطعاً فقط من- زیباترین هستی. و این تنها یکی از شگفت‌انگیزترین پیامدهای عشق است. 

اینبار اما نحوه‌ی کارکرد زیستی بدن تو بود که برای ذهن من به پدیده‌ای خاص بدل شد، مشخصاً چون من نسبت به تو و هر آن چه که مربوط به توست، احساس ویژه‌ای دارم. پس اگر چه صدای قلب به معنای عمومی آن، چندان قابل توجه نیست، اما صدای قلبی که در خدمت زیست تو و در راستای هستی تو باشد، تبدیل به پدیده‌ای خاص و جذاب می‌شود. من در مورد نحوه‌ی تنفس یا حتی چگونگی بلع و هضم و دفع غذا هیچ کنجکاوی یا علاقه‌ای ندارم‌. اما اگر این‌ فرایندها معطوف به تو باشد، از آنِ تو باشد، بی‌نهایت علاقه‌مند دانستن‌شان خواهم بود. ساختار عضلات معده، قلب، انگشت‌ها و پیچیدگی شبکه‌ی عصبی و عروقی تن تو، معنای این کلمات خنثی را برایم تغییر می‌دهد. مشخصاً فقط برای من و یا هر آن دیگری که اینگونه دیوانه‌وار عاشق تو باشد. 
و این‌ها توصیفاتی رمانتیک نیست، به همین دلیل برای مثال آوردن از نحوه‌ی بلع و هضم و دفع غذا در بدن (که هرگز یادآور تصاویر رمانتیک نیست) استفاده می‌کنم. شگفت‌‌انگیز است که چطور این توجه در من با این وسعت نسبت به تو انگیخته شده و کنجکاوی این روزهایم این است که تغییرات آن در طول زمان چگونه خواهد بود؟ چقدر زمان می‌خواهد که کنجکاوی در مورد نحوه‌ی بلع و هضم و دفع دستگاه گوارش تو مثل دستگاه گوارش دیگران برایم حالتی تهوع‌آور و چندش پیدا کند؟ آیا مشمول فرسایش زمان خواهی بود؟ حتماً خواهی بود، چون زیست تو به همین زمین و ماده پیوند خورده است. همانطور که فنا سرنوشت هر وجود زمان‌مندیست. و این غم‌انگیزترین داستانی‌ست که با آن روبه‌رو بوده‌ام، از همه بدتر اینکه خودم هم در این داستان حضور داشته‌ام. نباید از عشق انتظار شعور داشت، عاشق در خوشبینانه‌ترین حالت، موجودی کور و کر است که تنها معشوق را می‌بیند. به همین دلیل از میان این همه اتفاق در هستی و تاریخ بشر، جاودانه نبودن حیاتش در دنیای قشنگ نو را غم‌انگیزترین داستان می‌داند. التماس کردن به لحظه‌ها برای نرفتن و تداوم همیشگی حضور در این دنیای قشنگ نو راه به جایی نمی‌برد. و برای من چاره‌ی پوچی نمی‌ماند جز نوشتن این لحظه‌ها‌.  

 


Brad Mehldau- Exit music

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 January 21 ، 17:45
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 January 21 ، 08:00
مرحوم شیدا راعی ..

هوی اسمورودینکا
عیار عشق چیه و کجاست؟ چطور می‌تونیم بگیم که اسم این احساسات عشقه یا کشک؟ بیشتر یه سری تعریف سلبی داریم ازش. اینکه چه‌ چیزهایی عشق نیست. آیا لازمه که حتما تعریفی داشته باشیم؟ باید به سبک متدهای علمی یا فلسفی، تعریفی دقیق ارائه کنیم که جامع و مانع باشه؟ آیا این کار باعث نمی‌شه که عشق رو دست‌نیافتنی یا با فرمت‌های محدود جلوه بدیم و تجربه‌ناشدنی؟  
بعضی از مدرسان عشق ما رو از این فیگورهای مهندسی برحذر داشتند. مثلا مولانا. ولی نمی‌شه که بی هیچ تحلیلی، فقط اونچه که بهش میل وجود داره رو انجام داد. به خصوص وقتی ماهیت چیزی که درگیرش هستیم رو نمی‌دونیم. به صلاح نیست که بی‌تدبیر دست به عمل بزنیم. چون ما مولوی نیستیم، نهایتاً بتونیم توی خیابونش قدم بزنیم. 
همین یارو شیدا راعی رو نگاه کن. آیا تا به حال به این فکر کرده که چرا اسمورودینکا؟ این سؤال اگر چه خیلی ساده‌ست ولی تکلیف خیلی از مدعیان عشق رو مشخص می‌کنه. حتی می‌شه دوست داشتن رو باهاش سنجید. اگه از یه دختر بچه بپرسی «چرا بابات رو دوست داری؟» طبیعیه که بگه «چون باهام مهربونه، منو خیلی دوسم داره، برام تیتیش و پفک می‌خره و غیره». نکته‌ای که توی این دلایل وجود داره اینه که همه‌ش معطوف به خود و نیازهای خودشه. البته برای یک دختر بچه که به اقتضای سنش، ظرفیت دیدن دنیا از چشم دیگری رو نداره، پاسخ بدی نیست. ولی اگر دقت کرده باشی، خیلی از آدم‌بزرگ‌ها هم با همین نگرش به دنیا و آدم‌هاش نگاه می‌کنند. البته که سرزنشی در کار نیست. حتماً این گیرافتادگی در ذهنِ خود، معلولِ اتفاقات و شرایطیه که به فرد تحمیل شده. با این حال نگاه خیلی از آدم‌بزرگ‌ها به دوست داشتن هم مثل نگاه همین دختربچه‌ست. ولی می‌شه اسمش رو عشق گذاشت؟ یه معامله‌ی دوطرفه و موفق می‌تونه عشق باشه؟ من به تو هیجان می‌دم، تو به من امنیت، قبوله؟ ولی اگه روزی برسه که دیگه هیجان‌انگیز نباشم چی؟ اگه روزی رسید که واسه‌م امن نبودی چی؟ به خاطر مهریه یا قراردادهای دست و پاگیری که بین‌مون جاری شده باید زیرآبی بریم و دروغ بگیم، وانمود کنیم، ادا در بیاریم، مثل بقیه‌ی ابعاد زندگی‌مون. مثل اکثر آدم‌ها. اصلاً عشق چه نسبتی با ازدواج داره؟
بذار اینطوری بهش نگاه کنیم: ما همه حاصل نوعی خودخواهی هستیم و اتفاقاً این ویژگی از نظر تکاملی برای بقای گونه‌ی پاک و شگفت‌انگیزِ بشر لازم بوده.  پدر و مادر شدن یکی از بزرگترین خودخواهی‌های دنیاست. که اتفاقاً مدام به مفهوم عشق پیوند زده می‌شه. زن و مرد به خاطر دل یا زیرِ دلِ خودشون موجودی جدید رو درست می‌کنند و تلاش‌های بعدی‌شون برای رسیدگی به اون بچه رو عشق نام‌گذاری می‌کنند. آیا زمانی که به فکر تولید اون بچه هستند، به این توجه دارند که هیچ تضمینی وجود نداره که زندگیش پر از زجر یا نارضایتی نباشه؟ زن و مردی که نه در مرحله‌ی کاشت (ژنتیک) و نه مراحل رشدی اون کودک نمی‌تونند نسبت به خیلی از مؤلفه‌ها کنترلی داشته باشند، چطور حاضر می‌شن این قمار بزرگ رو برای زندگی یک نفر انجام بدن؟ این سؤال به خصوص برای یه جامعه‌ی جهان پنجمی مثل ایران ملموس‌تره. وارد کردن یک کودک به این جامعه‌ی کوتاه‌مدت و بی‌آینده چه توجیهی داره؟ 
به نظر من پاسخ فقط می‌تونه خودخواهی اون‌ها باشه، منظور این نیست که بچه‌دار شدن گناهه یا خودخواهی کار بدیه. مقصود اینه که اگه یه کم به زندگی‌هامون نگاه کنیم، می‌بینیم خودخواهی چه نقش بزرگی رو داره ایفا می‌کنه. احتمالاً لایق‌ترین آدم‌ها برای رشد و تربیت فرزند، همون‌هایی هستند که فکر می‌کنند به اندازه‌ی کافی برای تولید و تربیت فرزند آماده نیستند. 
مشکلی نیست، ولی شاید بهتر باشه این موارد رو از دوست داشتن و عشق حذف کنیم. شاید هم کار درستی نباشه. ممکنه کسی بپرسه؛ اگر عشق و دوست داشتن نباید معطوف به رفع هیچ نیازی باشه، پس چه دلیلی داره، چه عاملی باعث می‌شه که ما به سمت دیگری حرکت کنیم؟ 
به خاطر همین سؤال‌هاست که از قیدهای «شاید» و «احتمالاً» زیاد استفاده می‌کنم. به همین دلیله که حرف‌هام رو با سؤال بیان می‌کنم. به عنوان کسی که بیش از یک ساله که عشق به موضوع اصلی کنجکاویش تبدیل شده و دونستن و خوندن در موردش اولویت اول علایقش بوده، هرگز نمی‌تونم ادعا کنم که چیز خاصی در مورد عشق می‌دونم. 
اما این یارو شیدا راعی رو ببین که چه های و هویی هوا کرده. آیا هرگز به این فکر کرده که اگر فردا روزی اسمورودینکا به خاطر سرطان مجبور به تخلیه‌ی یکی از سینه‌هاش بشه، چه تغییری توی علاقه‌ش ایجاد می‌شه؟ یا اگر به خاطر سرطان فک یا یک سانحه، صورت اسمورودینکا از ریخت بیفته، همچنان محبوب شیدا راعی باقی می‌مونه؟ چه چیزهایی باید از اسمورودینکا حذف بشه تا دیگه اسمورودینکای محبوبِ شیدا راعی نباشه؟ اصلاً آیا این امکان‌پذیره که آدم‌ها رو به مجموعه‌‌ای از صفات تقلیل بدیم؟ آیا ما به افرادی جذب می‌شیم که ویژگی‌های مورد علاقه‌ی ما رو دارند؟ اگر کسی همچین نگاهی به عشق داره، احتمالاً داره براساس فنون دیجیتال مارکتینگ یا با یه نگاه کاسب‌‌منشانه آدم‌ها رو می‌فهمه‌‌. مؤلفه‌های دیگه‌ای توی دوست داشتنِ بی‌قصد و غرض وجود داره که معمولاً بر آگاهی شخص عاشق پوشیده‌ست. 
 البته که نباید فراموش کرد این‌ حرف‌ها اونقدرا هم به واقعیت زندگی مربوط نیست. زندگی بیشتر شبیه به شهوت می‌مونه تا فکر و منطق. مثل سبز شدن همون علفه وسط تخته‌سنگ. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 December 20 ، 15:14
مرحوم شیدا راعی ..

هوی اسمورودینکا
خیلی وقته که این احساس رو دارم که دیگه به حرف‌هام اونطوری که باید و شاید گوش نمی‌کنی. به اون صورت توجهی نداری که من دارم چی می‌گم. درست مثل حالا، یه بار دیگه حرفام رو تکرار می‌کنم. خواستم بگم  وقتی کسی رو واقعا دوست داشته باشیم، می‌تونیم این سوال رو از خودمون بپرسیم که «آیا بودن اون فرد با ما، بهترین چیزیه که می‌تونه برای اون اتفاق بیفته؟». فرض بر اینه که ما واقعا اون رو دوست داریم، به همین دلیل دیدن نارضایتیش آخرین چیزیه که ما حاضریم توی دنیا ببینیم. از طرف دیگه، ما خودمون رو بهتر از دیگران می‌شناسیم. اگر زیاد درگیر توهم نباشیم، نمی‌تونیم بگیم بهترین کسی هستیم که می‌تونیم کنار دیگری باشیم. چون می‌دونیم که می‌تونیم (حداقل در مواقعی) تا چه اندازه ناراحت‌کننده و دل‌آزار باشیم. 
و این سؤالِ چالش‌برانگیزیه اسمورودینکا. حواست اینجاست؟ گوش بده وقتی دارم باهات حرف می‌زنم. شاید پیش خودمون بگیم ما بهترین کسی هستیم که می‌تونیم کنار این فرد باشیم چون علاقه‌مون باعث می‌شه تلاش کنیم همیشه واسه‌ش بهترین‌ها اتفاق بیفته‌. چه ادعاهای قشنگی! چه آدم‌های نازنینی هستیم ما! ولی چقدر چنین چیزی توی دنیای واقعی عملیه اسمورودینکا؟ دارم از تو می‌پرسم... حواست کجاست زن؟ دارم می‌گم ما اصلاً اونقدرها هم به جنبه‌های دل‌آزار خودمون آگاه نیستیم.
از طرف دیگه، ممکنه ما حتی برای خودمون هم اونقدری تلاش نکرده باشیم که بهترین اتفاقات رو واسه خودمون رقم بزنیم. پس چطور می‌تونیم مطمئن باشیم که این تلاش رو برای دیگری انجام می‌دیم؟ 
مسئله‌ی بعدی اینه که... گوش نمی‌کنی چرا؟ مسئله‌ی بعدی اینه که چطور ممکنه عشق به نفرت تبدیل بشه؟ چطور می‌تونیم به آدمی که روزی دوستش داشتیم، بعد از چند سال به جای «عشق» نفرت بورزیم؟ این تغییر، این تغییرِ جهتِ احساس ما نسبت به اون آدم یادآور چیه؟ 
فرضیه‌ی آشنای ما اینه که... حواست با منه؟ فرض ما اینه که از اول، کسی بوده که به ما لبخندی زده و دست نوازشی به سمت ما دراز کرده یا لبخند و دست نوازش ما رو پاسخ داده یا بودنش اتفاق خاصی رو برای ما رقم زده. نیازهای عاطفی ما رو برطرف کرده. به طور کلی، اگه خوب گوش کرده باشی، می‌خواستم بگم علاقه‌ی ما در جهت رفع شدن نیازهای ما بوده. و وقتی اون آدم به هر دلیلی نتونسته یا نخواسته نیازهای ما رو کما فی‌السابق برآورده کنه، موجب ناکامی و نفرت ما شده‌. آدم‌ها معمولاً این دلزدگی و عدم علاقه رو بخشی از طبیعت و سناریوی عشق و روابط‌شون می‌دونند. اینکه دائم با همدیگه قهر یا دعوا کنند. چون آدم‌ها براساس تصورات‌شون زندگی می‌کنند. براساس همین تصوراته که فکر می‌کنند، نتیجه‌ می‌گیرند و بوووم... ناگهان می‌میرند و اینطوری بالاخره موفق می‌شن از تصورات‌ خودشون خارج بشن.
شاید ما فقط تصور می‌کنیم که دیگری رو دوست داریم. شاید صرفاً تصویری از اون آدم رو برای خودمون آرمانی‌سازی کرده باشیم تا احساس بی‌کفایتی و ناشایستگی خودمون رو از طریق وصل بودن با اون موجود والا و ارزشمند جبران کنیم.
حواست هست که چی دارم می‌گم؟ یعنی من باید تو رو تا ابد دوست داشته باشم و توی ذهنم عزیز بدونم؟ اونوقت اگه یه روزی یکی دیگه (مثلا این بار اسمش باشه فیونا و برعکس تو که دراز و باربی بودی، خپل و کوتاه باشه) پیداش بشه که دل ببره، من باید دوتا دلبر رو توی دلم جا بدم؟ گوش کردی؟ حالا دیگه می‌تونی بری، بعداً بیشتر در مورد Threesome صحبت می‌کنیم. 

 

هشتگ: شما مردا همه‌تون سر و ته یه کرباسید. 

۲ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 12 October 20 ، 14:56
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 18 September 20 ، 18:24
مرحوم شیدا راعی ..

 به تأسی از «تربیت احساسات» نوشته‌ی گوستاو‌ فلوبر. 

و نگاه آشفته‌ی فردریک ۱ و ۲

 

۲ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 July 20 ، 02:48
مرحوم شیدا راعی ..

زیر تخت، وقتی فرش رو کنار بزنی، سرامیک سوم از سمت دیوار. 
یه راه زیرزمینی کندم که می‌تونه ما رو از اینجا بیرون ببره‌. 
فقط می‌مونه یه مسئله، اینکه چجوری به هم ملحق بشیم. یا من باید بیام به خواب تو، یا تو باید بیای. اگه تو بیای، می‌تونیم یکراست از زیر تخت من فرار کنیم. 
نظرت چیه؟ 
واسه‌‌ت توی خوابم علامت می‌ذارم؛ هر جا که چاقو یا خنجری دیدی، فوراً بردار و توی سینه‌ی من فرو کن. همه‌ی استخون‌های قفسه‌ی سینه‌م رو بشکن و قلبم رو برای همیشه زیر خاک دفن کن. 
فقط یادت باشه وقتی از راه زیر تختم به هم ملحق شدیم، حتما بریم قلبم رو از جایی که دفن کردی، پیداش کنیم. حواست باشه که زیاد وقت نداریم. 
زود بیا
قربانت، شیدا. 

۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 26 July 20 ، 03:17
مرحوم شیدا راعی ..

‌مش‌حسین‌ آقا عاشق شده بود. عشقی پاک و به دور از هوس‌. شب‌ها با یاد محبوب چشم بر هم می‌گذاشت و صبح‌ها با یاد محبوب چشم باز می‌کرد. دل و دینش شده بود محبوب. با این حال چیزی مش‌حسین‌آقا رو آزار می‌داد. صبح‌ها همزمان با یاد محبوب، یه بادمجون گنده هم بین پاهاش سبز می‌شد. لب می‌گزید، حرص می‌خورد، ذکر می‌‌گفت و شرمگین بود. ولی حتی خدا هم می‌دونست که بین مش‌‌حسین‌ آقا و محبوبش تنها عشقی پاک و به دور از هوس جریان داره.‌ تعجب مش‌حسین‌ آقا این بود که این بادمجون از کجای این عشق پاک سبز می‌شه؟ لب می‌گزید، حرص می‌خورد، ذکر می‌‌گفت و غمگین بود. 
هر وقت محبوب خودش رو در حال بوسیدن و نوازش تصور می‌کرد، بوسه‌ها و نوازش‌هایی عاشقانه و پاک و به دور از هوس، بادمجون دوباره بین پاهاش سبز می‌شد و مش‌حسین‌آقا که بادمجون رو دوست نداشت، بین بادمجون و عشقی متعالی منافاتی می‌دید، لب می‌گزید، حرص می‌خورد، ذکر می‌‌گفت و سرافکنده بود.
بعد تر که وصال محبوب ممکن شد، شور و شوق وصال گذشت و زندگی معمولی شد، همچنان بادمجون قصه‌ی ما مش‌حسین آقا رو اذیت می‌کرد. این بار نه تنها مش‌حسین آقا غمگین و‌ شرمگین و سرافکنده بود، بلکه محبوب هم‌ بسیار از دست مش‌حسین‌آقا و بادمجونش عصبانی بود. با هر نوازش و هر آغوشی، نگاهی، بادمجون مش‌حسین آقا بین پاهاش سبز می‌شد و محبوب شوکه می‌شد که این مش‌حسین آقا چه مرگشه که راه‌به‌راه بادمجون هوا می‌کنه. 
روزگار سختی بود خلاصه. 
قصه‌ی ما به سر رسید، مش‌حسین‌ آقا اما به سِر (راز) بادمجونش نرسید. هی لب می‌گزید، ذکر می‌گفت و حرص می‌خورد و هوا می‌کرد.

۱ comment موافقین ۲ مخالفین ۵ 02 July 20 ، 15:20
مرحوم شیدا راعی ..

با دیدنِ زیبایی دلهره‌آورش، انگار قفل شدم و همزمان که درون خودم غرق می‌شدم، دیدم که داره به سمتم میاد. به خدا و شیطان توأمان التماس کردم که «این طرف من نیاد، راهش رو کج کنه یا.» که رسید بهم، دقیقا روبه‌روی من ایستاد، با همون قد و بالای دوست‌داشتنی؛ «سلام، به من گفتند که بیام پیش شما». 
و من از خنده منفجر شدم، سریع تکه‌های قطعه‌قطعه‌‌شده‌ی لب و دهن خودم رو از روی میز جمع کردم، به خدا و شیطان توأمان لعنت فرستادم و سرم رو گذاشتم روی میز، و دوباره از نو منفجر شدم، این‌بار تکه‌های سر و صورتم به قطعات ریزتری تبدیل شد و جمع کردنش از روی در و دیوار به این سادگی‌ها نبود، بیشتر طول می‌کشید. سفیدی دیوارها، سقف و میز باعث می‌شد خونِ تیره و غلیظم، پخش شدنِ گوشت‌های صورتم بیش از اونچه که باید توجهِ چشم‌ رو جلب کنه. 
 آهن‌ربای وسط قفسه‌ی سینه‌‌م توسط قلب آهنیش جذب می‌شد و من نمی‌دونستم چطور باید با آهن‌ربای وسط قفسه‌‌ی سینه‌ حرف زد و گفت که نباید این دو نفر رو با هم اشتباه بگیره، که این اون نیست. که قلب هر کسی که از آهن ساخته شده، لزوما متعلق به تو نیست. تعلق؟
 با نگاه به صورت مضطرب و نگرانش، احساس کردم که با این خنده‌ها و حال و احوال دارم عجیب‌غریب جلوه می‌کنم و این ممکنه باعث بشه که بترسه، یا فکر کنه دارم بهش توهین می‌کنم، مستم، چیزی خوردم یا چیزی کشیدم. انتخابِ من به وقت استیصال، توضیح صادقانه‌ست؛ با دست‌هایی که هنگام حرف زدن روی میز یا پاهای خودم آویزون‌شون می‌کنم، طوری که کف دست به سمت بالا باشه و صداقت، انفعال و استیصالم رو بیشتر ابراز کنه. گفتم «ببخشید، دیدن شما شخص دیگه‌ای رو به ذهن من میاره، و این تداعی، انگار خیلی شدیده، بیش از تحمل منه، و حال من خوب نیست، احساس ضعف و تهوع دارم، حس می‌کنم از درون می‌لرزم، بدنم کرخته و نمی‌تونم حرف بزنم. الان به یکی می‌گم که بیاد کارتون رو انجام بده. ببخشید، ببخشید، ببخشید». 
بی‌ اینکه در و دیوار رو تمیز کنم، یا حداقل میزم رو مرتب کنم، کف زمین دراز کشیدم. دویدن سرمای زمین روی پوستم، گرم شدن کف‌پوش‌ها توسط خون غلیظ و سیاهم. و کفش‌‌های واکس‌زده و براقی که بی‌تفاوت روی دریاچه‌ی خونی که اطراف بدنم ساخته بودم، قدم می‌زدند.


صدای پس‌زمینه‌ی این نوشته:

 Meeting Again
Song by Max Richter

۳ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 14 June 20 ، 17:29
مرحوم شیدا راعی ..

از امین بزرگیان

نمی‌توانم فراموشت کنم، به این دلیل که یاداوری تو به طور کامل از توانم خارج است. انسان چیزی را فراموش نمی‌کند که نمی‌تواند بطور کامل به یاد بیاورد؛ چیزی که یادآوری کامل او وجودم را از هم می‌گسلد و صلح نیم‌بندم با خودم را نابود می‌کند».
پل ریکور با کمک فروید نوشته بود: «عمل به خاطر آوردن یک نوع سوگواری است. سوگواری، تمرین دردناکی است که در خاطره اتفاق می‌افتد. سوگواری همان التیام بخشیدن و صلح کردن است. صلح کردن با واقعیتِ از دست دادن ابژه‌هایی که به آن‌ها عشق می‌ورزیدیم - و یا هنوز عشق می‌ورزیم: به انسان دیگر یا مفهوم دیگر.

 

از شیدا راعی
برای صدمین بار کتاب خاطره از «اختراع انزوا»‍ی پل استر رو مرور می‌کنم. استر خودش رو «الف» صدا می‌کنه و به صورت سوم شخص -او- در مورد خودش می‌نویسه. نوشته‌ای بی‌نظم و گسسته، متن فاقد هر نوع پیوستگیه. این قسمت از کتاب تلاشیه برای نوشتن، برای فائق اومدن، برای پیدا کردن چیزی، همین تلاش آشکاره که کتاب خاطره رو برای من بی‌نهایت خاص می‌کنه. نوشتن بدون اینکه دغدغه‌ی فهمیده شدن داشته باشه. مرورش شبیه به گشت زدن بین خواب‌نوشته‌های یه آدم بیمار می‌مونه. هیچ ایده‌ای نداری که چی می‌شه ولی این یه تلاش خالصه، شاید هم هیچی برای گفتن نداشته باشه. 
برای بهتر نوشتن در مورد خودت بهتره خودت رو از بیرون صدا بزنی. با سوم شخص، با «او» با یه اسم دیگه. برای نوشتن باید از خودت جدا بشی. نوشتن می‌تونه تمرینی باشه برای جدا شدن از فکرها، تمایلات، باورها، عادت‌ها، آگاهی و مهم‌تر از همه: «من». 
اکر کسی بتونه احساس و فکرش رو از بیرون‌ نگاه کنه، دیگه اون فکر یا احساس رو به عنوان «خود» در نظر نمی‌گیره. می‌تونه خودش رو ورای فکر و احساسی که داره ادراک کنه. به فکرها و عقاید آدم‌ها حمله کنید و مسخره‌شون کنید، می‌بینید که چقدر عصبانی و آشفته می‌شن. چون هویت فرد بر اساس اون عقاید و تصورات، براساس اون چه که «فکر» می‌کنه شکل گرفته و حمله‌ی شما به اون تصورات، از سوی اون فرد به عنوان تهدیدی برای هستی و وجودش ادراک می‌شه. هیجانی که پشت حرف‌ها و کلمات هست به ما کمک می‌کنه تشخیص بدیم فرد دچار این بیماریِ یگانگی (یگانگی فکر و احساس با خود) هست یا نه. این بخش از کتاب پل استر «کتاب خاطره» نام داره. خاطره، فراموشی، به یاد آوردن. 

 

از امین بزرگیان
در فیلم "پرتره زنی در آتش" اثر سلین سیاما، نقاش، عاشق مدلِ نقاشی‌اش می‌شود - در خلال تولید اثر؛ ولی مجبور است معشوقه‌اش را با همان پرتره‌ای که از او کشیده به خانه‌ی شوهرش بفرستد. دوستش دارد اما راهی برای او نیست. او را نمی‌تواند مال خودش کند. 
نقاشی/هنر اینجا ساخته می‌شود: هنگامه‌ی میلی - در آستانه تحقق، که ناکام می‌ماند. هنر آن ماده‌ای است که می‌خواهد این ناکامی را جبران کند. اما ‏فقط می‌تواند آن را عقب بیندازد. برای همین است که در شب آخر (در آن پنج روز رؤیایی) نقاش و معشوقه‌اش تصویری از هم را به یادگار می‌گذارند. این تصویر نمادی است هم برای گذشتن از معشوق و هم جاودانه کردن آن.
 آنچه به جا مانده (خاطرات، عکس‌ها و...) توأمان هر دو وظیفه را به عهده دارند: فراموشی و یادآوری. ما با «تصویر» او را به یاد می‌آوریم و در همان لحظه نبودن‌اش را گوشزد می‌کنیم. در واقع به یاد آوردن کامل، فراموشی را ممکن می‌کند. 

 

از شیدا راعی
ذهنم‌ هرگز نمی‌تونه چهره‌ی اسمورودینکا رو از طریق حافظه بازسازی کنه. گویی به یادآوردن چهره‌ش -حتی بلافاصله بعد از دیدنش- ناممکنه. به همین دلیل نمی‌تونم بگم شبیه به چی یا کیه. هیچ توضیحی در مورد چهره‌ش وجود نداره. به یادآوردن چهره‌ش تنها از طریق دیدن دوباره‌ش ممکنه و فراموشی کامل، از طریق دائماً نگاه کردن بهش.

 

از امین بزرگیان
یونس‌ام
در شکم خاطراتت
ای بلعنده‌ی بزرگ
ای توحش مهربان.
پس از آن آشوب بزرگ
چه چیز مرا نگه می‌داشت جز اعماق‌ات
جز آن دهشتِ شیرین‌ات؟
کمی بخواب ماهیِ سنگین
و به ساحل برو.
یونس‌ام
اسیر تو، ای رفته‌ی در من
ای منِ رفته در تو
خدایی که تو را فرستاد، مرا راند.
چهل روز شد
رهایم کن.

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 April 20 ، 00:09
مرحوم شیدا راعی ..

هوی اسمورودینکا،

دوباره می‌خواهم خودم را تنبیه کنم. اما می‌ترسم، می‌ترسم چون هر چه پیش می‌رود بیشتر احساس علف هرز بودن پیدا می‌کنم. خاصیت علف هرز این است که بدون تلاش خاصی، با همه چیز سازگار می‌شود، به همه چیز (حتی تنبیه) عادت می‌کند، همیشه می‌ماند. سازگاری و عادت چیز بدی نیست اما نه وقتی که به واسطه‌ی سقوط و انحطاط منفعلانه ایجاد شود. مکانیسم این تنبیه به این صورت است که قبول کردم تا تابستان کمک دستش اینجا را بگردانم. این یعنی دوباره همه‌ی وقتم پر می‌شود. البته او هم با گفتن «سیبیلت را چرب می‌کنم»، مرا که دو سال است مثل یالغوزها و تهی‌دستان زندگی می‌کنم، وسوسه‌ام کرد. مهم‌تر از این‌ها احساس کردم با محدود شدن وقتم کمتر هرز می‌روم. مجید -مغازه‌ی بغلی- عادت دارد روزی چند بار بیاید اینجا تا جمله‌ی «بیا بخورش» را از رضا بشنود. حالا اما دیگر رضا نیست که «بیا بخورش» را به او بگوید، چرا که من جایگزین رضا شده‌ام. من هم که فقط در کوتاه‌مدت خوش‌نمک و با حوصله‌ام، نمی‌توانم هر بار با روی خوش به مجید نگاه کنم. جمله‌ی «بیا بخورش» هم که به خوردن دستگاه تناسلی مردانه اشاره دارد، هنوز تکیه‌کلامم نشده. شاید بعداً بشود، چرا که من با همه چیز سازگار می‌شوم. تنبیهی که برای خودم در نظر گرفته‌ام همین ریاضت‌هاست، که دوباره در معرض این آدم‌ها باشم تا خوابم نبرد. زندگی در انزوا برایم‌ شیرین و خطرناک است، در معرض آدم‌ها بودن اما همواره اعصابم را خراش می‌دهد و این خراش‌ها قرار است مرا -اگر واقعا خوابم- بیدارم کند. می‌گویم اگر، چون علف هرز به همه چیز عادت می‌کند. 
اسمورودینکا، قشنگم، عزیزم، کرونا این‌ روزها دنیا را گرفته. قرار است تعدادی از نزدیکان و اطرافیان‌مان تا پایان اردیبهشت به واسطه‌ی کرونا به هلاکت یا شهادت برسند. شاید که این فرصتی باشد برای فک و فامیل‌های ما که مدت‌هاست هیچ کدامشان نمرده‌اند. برخی از مردم از خدا می‌خواهند که خودشان یا نزدیکان‌شان زنده بمانند، هرگز این موضوع به ذهنشان راه نمی‌یابد که چرا خدا باید ما و نزدیکانمان را زنده نگه دارد؟ چه دلیلی وجود دارد؟ در مقیاس هستی و ابدیت، چه اهمیتی دارد؟ جدای از این موضوع، اصلاً مردن یعنی چه؟
 این همه تنش برای مرگ، در حالی که اطلاعات مستندی در خصوص مرحله‌ی بعد از آن وجود ندارد. نکند این ترس ناشی از بی‌اطلاعی باشد؟ مگر زندگی هم آغشته به نوعی بی‌اطلاعی از آنچه که قرار است رخ دهد نیست؟ پس چرا مردم از «زندگی» به اندازه‌ی «مرگ» وحشت ندارند؟ ماهیت زندگی برایشان روشن است؟ 
می‌‌گویند این ویروس کاری به کار ما ندارد، ولی به ننه‌باباهایمان، سالمندان و ضعیف‌ترها کار دارد. پس ما هم باید رعایت کنیم، چرا که گفته‌اند «به پدر و مادر خود نیکی کنید» و آن‌ها را نکُشید، زیرا که خودشان می‌میرند. ولی اسمورودینکا، اگر شرایطی پیش می‌آمد که من در معرض مرگ می‌بودم، چه؟ البته که مردنِ من بی‌اهمیت‌تر از آن است که بخواهم در موردش حرف بزنم، منظورم از طرح چنین سؤالی این است که در آن صورت، چه بر سر عشقمان می‌‌آمد؟ هزاران نامه‌ برای تو‌ نوشته‌ام و‌ تو‌ روحت هم از این یاوه‌های سوزناک خبر ندارد. ولی چه‌ می‌شود کرد؟ عشق را که نمی‌توان به معشوق ابراز کرد. حتی همین‌ کلمه‌ی عشق هم مشمئزم می‌کند. برخی از کلمه‌‌ها بیش از حد مستعمل شده‌اند. باید قبل از قرار دادن در جمله، وکیوم شوند اگر نه کل نوشته را به گند می‌کشند. کلمه‌ها فاسد شده‌اند اسمورودینکا، به همین دلیل است که نمی‌توانم به سؤال «ما چه نسبتی با هم داریم؟» پاسخ سرراستی بدهم. بگذار ما هیچ نسبتی با هم نداشته باشیم، بگذار فقط کمی تو را دوست داشته باشم، با این تأکید که این دوست داشتن هیچ مسئولیتی را متوجه تو‌ نمی‌کند. 
 این روزها که سرم شلوغ شده، دلم خیلی کمتر برایت تنگ می‌شود. شاید فقط سه چهار مرتبه در روز، دورتر شده‌ای انگار، کم‌رنگ‌تر، اما همچنان عزیز و دوست‌داشتنی گوشه‌ی ذهنم نشسته‌ای. با کسی حرف نمی‌زنم، دلم برای هیچکس تنگ نمی‌شود، کم‌فروغ شدن تو اما احساس غریبی‌ست که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. هر از گاهی، با دیدنِ هر زیبارویی، حافظه‌ی چشمانم تو را یادآور می‌شود. هر عنصری از زیبایی، برای من نمادی از توست که کمال زیبایی هستی. چرا که معیارهای زیباییِ من براساسِ چگونگیِ تو شکل گرفته. احتمالا وقتی پیر شوی، پیرزن‌ها زیباترین عناصر عالم خواهند بود‌. وقتی به خاک بپیوندی، زمین.

عنوان

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 22 March 20 ، 02:43
مرحوم شیدا راعی ..

آقای Eckhart Tolle معتقده هر قدر بیشتر با «خود» درونی و عمیق‌مون (Deep i) زندگی کنیم (نسبت بهش آگاهی داشته باشیم)، کمتر نیازمند به وجود دیگری خواهیم بود. این آگاهی قرار نیست به انزوا منجر بشه، برعکس حتی می‌تونه ارتباط و نسبت ما با دیگران رو عمیق‌تر کنه، یعنی به جای اینکه ارتباط با دیگری به واسطه‌‌ی نیازمندی (Neediness) ما شکل بگیره، از طریق ذهن‌آگاهی و توجه (Aliveness) ما شکل می‌گیره. به واسطه‌ی ارتباط (Relation)، ما می‌تونیم این صلح و تعادل درونی (Inner peace) رو با دیگران به اشتراک بذاریم و در این حالت دیگران علاقه‌مند خواهند بود که زمان بیشتری رو با ما بگذرونند، چون همیشه بودن با کسی که به هیچ چیز نیازمند نیست، لذت‌بخشه. 
تمام چیزهایی که ما نیاز داریم یا به عبارت دقیق‌تر؛ خیلی از چیزهایی که ما «فکر می‌کنیم» نیاز داریم، از طریق ارتباط با این خود عمیق و درونی (Deep i) رفع و رجوع می‌شه. 

 ویژگی اساسی خود یا Ego که شاید نقطه‌ی مقابل (Deep i) باشه، یه جور احساس فقدانِ درونی یا «کافی نبودن»‌ـه و (Ego) تلاش می‌کنه این فقدان رو با چیزهای مختلفی پُر کنه. یکی از بسترهای اصلی برای جبران این فقدان، رابطه‌ست: شخصی دیگر. 
 وقتی این اتفاق می‌افته، تمام تمرکز (Ego) متوجه اون «شخص دیگر» می‌شه که ناهشیارانه به عنوان اونچه که قراره ما رو کامل (Whole) کنه، ادراک شده. پس یه وابستگی شدید شکل می‌گیره نسبت به تصویری که ما از اون فرد داریم و این پدیده، عاشق شدن یا (falling in love) نامیده می‌شه. 
بعد از اون ما یه قرارداد (Contract) حساب‌شده با اون فرد منعقد می‌کنیم که مطمئن بشیم تا آخر عمر در کنارمون می‌مونه و ما رو کامل می‌کنه و ترک نمی‌کنه، چون ترک کردن ما یا به هم زدن این قرارداد پیامدهای سنگین و پرهزینه‌ای رو در بر داره‌. 
بعد از اون ما به روند زندگی و روزمرگی مشغول می‌شیم اما به تدریج به نظر می‌رسه که این «شخص دیگر» دیگه جواب‌گوی مسئله‌ی ما نیست. اون فرد دیگه اونطوری که باید (یعنی کامل کردن و خوشحال کردن ما) رفتار نمی‌کنه. احساس فقدان درونی ما که موقتاً به واسطه‌ی یه تصور موهومی (همینکه بودن در کنار دیگری می‌تونه به ما احساس تعلق و کامل بودن بده) پوشیده شده بود، برمی‌گرده. احساس ناکافی بودن، تنهایی و ترس دوباره پدیدار می‌شه اما این بار ما توی ذهن‌مون این احساسات رو به اون «شخص دیگر» نسبت می‌دیم و می‌گیم اون باعث و بانی این احساسات ماست. 
در صورتی که اینطور نیست. در واقع داریم همون ویژگی اساسی Ego رو تجربه می‌کنیم، همون احساس فقدانِ اساسیِ درونی که قبلاً هم وجود داشته و دنبال چاره‌ی درستی براش نبودیم. ممکنه اون «شخص دیگر» رو به خاطر این درد محکوم کنیم، اما؛ 

It's egoic pain.This is the pain that arises out of love-hate relationships

 


توجه: این متن یک ترجمه است و شیدا راعی هیچ دفاع یا ادعا یا حقوقی در قبال محتوای آن ندارد. شما هم ندارید، هیچکس ندارد. منبع این گفته‌ها متعاقباً در چانال لایت‌لثرجی منتشر خواهد شد. 

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۳ 13 February 20 ، 20:01
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا،

سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آن‌ها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آن‌ها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را می‌لرزاند. منصف نیستی چون نمی‌توانی تصور کنی چطور زندگی‌ام را زیر و رو کرده‌‌ای. منظور از سؤالات جدید این‌هاست: چطور می‌توان تو را دید و شنید و دیوانه‌ات نشد؟ چطور می‌توان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانی‌ات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت‌ کرده‌ام، دستاورد بزرگی نیست؟  تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمی‌کنی که چه مشکلاتی برایم درست کرده‌ای، که من چه بار عظیمی را به دوش می‌کشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور می‌توان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را می‌بینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور می‌توانند بی‌اعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور می‌توان این زیبایی را ندید؟ چطور می‌توان دید و دیوانه نشد؟ چطور می‌توان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانه‌‌ات شده‌اند، قتلگاه آن‌ها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟ 
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمی‌دانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاس‌گذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته می‌شوم و با خودم می‌گویم که کاش هرگز تو را نمی‌دیدم. ولی خیلی زود به یاد می‌آورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطه‌ی تو تجربه کنم، مایه‌ی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد. 
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را می‌بینم و می‌سنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمی‌بینم‌؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شده‌ام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم می‌پرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانه‌های این بیداری و هوشیاری کدام‌اند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه می‌کنم، تصویر تو را در آن می‌بینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت می‌شود، صدایت را می‌شنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمی‌توانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شوم و با تو نجوا می‌کنم، چه؟ اینکه آدم‌ها دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانه‌ی آشفته‌ای که با خودش حرف می‌زند، عبور می‌کنند چه؟ این نشانه‌ها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه‌ بودنم چطور؟ 
زنده‌باد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از «نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر «نه» گفتنت را بشنوم یا نحوه‌ی ادای این کلمه‌ی کوتاه را روی لب‌هایت ببینم، مرا کفایت می‌کند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.

۱ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 07 February 20 ، 20:13
مرحوم شیدا راعی ..

همه‌شان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.

همه‌شان دراز شده‌اند‌. من اما هنوز شانزده‌ساله‌ام. حالا از همه‌شان کوچکترم. پسرخاله‌ام، برادرِ زن‌داداشم، خواهرِ زن‌داداشم، پسرعمه‌‌ام، همه‌شان یکهو دراز شده‌اند، من اما مانده‌ام همچنان اینجا.
 در پی تو،
 که از همان ابتدا دراز بوده‌ای. 
همه‌شان رفته‌اند پی زندگی‌هاشان، برای خودشان کسی شده‌اند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه‌ پس‌انداختن و جمع‌آوری مال دنیا هستند. می‌دانی اسمورودینکا، همه‌شان به زودی پیر می‌شوند، همه چیزشان شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌شود، اما من تا آخر همین قدری که هستم می‌مانم. تا آخر بچه خواهم ماند و اگر چه که یک بچه‌ی پیر، ممکن است زشت و زننده به نظر بیاید، اما به هر حال، من درگیر ابتذال دنیای آدم‌بزرگ‌ها نخواهم شد. بی‌اینکه چیزی از دنیای آن‌ها و دروغ‌هایشان بدانم‌. کاترین می‌گوید هیچکس نمی‌تواند تو را به عنوان یک «مرد» ببیند. من هرگز نخواسته‌ام که کسی مرا به عنوان یک مرد ببیند و هرگز هم آرزو نداشته‌ام که مرد کسی باشم. این مسئولیت‌ خطیر را -در همین لحظه- به دوش قدرتمندِ دیگر مردهای این کره‌ی خاکی وامی‌گذارم.

اسمورودینکا
پرنده‌ای غمگین و کوچکم
با قلبی شکسته
و کونی بزرگ

سرگردان و بی‌سر و ته، درست مثل این نامه‌ها

آشفته‌ی سمت و سوی تو. 

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 January 20 ، 01:53
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا،

پرسیده بودی که ما چه نسبتی با هم داریم. ما هیچ نسبتی با هم نداریم. من فقط تو را کمی دوست دارم. دوست داشتنی که از جنس دوست داشتن یک تابلوی نقاشی‌ست. میزی ساده، یک سبد و میوه‌هایی که به شکل نامنظم روی میز و داخل سبد قرار گرفته‌اند. قرار نیست کسی میوه‌‌های روی میز را تست کند. قرار نیست میوه‌ها ترش یا شیرین باشد. این تصویری یکتاست که همیشه زنده خواهد ماند، چرا که هویتی مستقل از واقعیت پیدا کرده. مستقل از زمان و فرسایش و عادت و تکرار. تو برای من درست مثل این تابلوی نقاشیِ باشکوه هستی. تلاشی مذبوحانه دارم که این احساسات مبهم و پیچیده را به کلمات تبدیل کنم. وقتی تو را می‌نویسم، در کسوت یک هنرمند ظاهر می‌شوم. هنرمندی که در پی ابراز چیز‌هاییست که برای خودش هم چندان روشن نیست. تجلی ناخودآگاهی که به شکل توصیفاتی عینی بیان می‌شود و در این لحظات ناب، احساسی روحانی و ملکوتی دارم. 
اسمورودینکا
ای تجربه‌ی معنویِ من.

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 30 December 19 ، 15:57
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا،

آنقدر به تو فکر کرده‌ام، که می‌توان یک کتاب فقط در مورد «خاطراتِ فکر کردن به تو» نوشت. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 29 December 19 ، 16:34
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا 
مگر انقدر نمی‌گویند که زمین در حال گرم شدن است؟ پس این چه تابستانی‌ست که ما داریم؟ چرا این تابستان انقدر خنک شده است؟ 
اینجا هیچگاه در مرداد ماه باران نباریده بود. اما این بار دقیقا ۶۵ ثانیه باران بارید و من به آسمان که چندان هم ابری نبود نگاه کردم و فهمیدم که بین سرخوشی و افسون‌گری ابرها با زیبایی تو رابطه‌ای از جنس شباهت وجود دارد. آسمان هم به نگاهم بی‌اعتنا بود، درست مثل تو، که همیشه به من بی‌اعتنایی.
نگرانی این روزهایم بیشتر متوجه سایز آلتم است. همانطور که احتمالاً تو نیز شنیده‌ای، مردهای چاق آلت‌های کوچکتری دارند و از آنجا که بین اندام بدن باید تناسبی کلی برقرار باشد، مردهای قد کوتاه هم باید آلت کوتاه‌تری داشته باشند و من به عنوان مردی که هم چاق و هم کوتاه است، احتمالا کوتاه‌ترین آلتی را دارم که بشر به خود دیده است. و این نگرانی زیادی را در من ایجاد کرده که مبادا تو نسبت به چنین مسئله‌ای دلسرد شوی. که نکند تو از آن‌هایی باشی که تحت تأثیر مدیا و پورنوگرافی، از مردهای گنده خوششان می‌آید. فکر این را نکرده‌ای که وقتی یک لندهورِ دو ایکس لارج رویت می‌افتد، زیرش له می‌شوی؟ 
هرگز فریب حجمِ این مردهای پفکی را نخور. هرگز در میان این‌ها به دنبال آغوشی امن نباش. این‌ها ترس‌هاشان از هیکل‌هاشان خیلی بزرگتر است. اگرچه، اگر صادق باشیم، من هم مرد شجاعی نیستم و هرگز آن ستون مطمئنی نخواهم بود که بتوان به آن تکیه کرد. ولی اسمورودینکا، اصلاً تو را چه نیازی است به‌ تکیه‌کردن به مردی دیگر؟ 
نه اسمورودینکا، هرگز فریب زیبایی اندام ایشان را نخور. تمرکزشان در این بُعد از زیبایی، به ما یادآوری می‌کند که چندان قادر به درکِ زیباییِ قلب تو نخواهند بود. هیچکدام این چنین، چون من، عاشقت نخواهند بود. هیچکدام این چنین با ستایش تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه نخواهند کرد. 

اسمورودینکا، من هر روز در این عشق زندگی کرده‌ام، با آن بزرگ شده‌ام، هر روز فصلی جدید از این فرایند پیچیده بر من گشوده می‌شود. در ابتدا عشق به تو، برای یافتن خوشبختی بود. من که درمانده‌ای در خود فرورفته بودم، در پی یافتن عاملی خارجی بودم که حالم را خوب کند. امروز اما این توهم را رها کرده‌ام، چرا که حال خوش جز از درون ایجاد نمی‌شود. امروز می‌توانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم، چرا که تو را برای فرار از خودم نمی‌خواهم. من در این عشق یک طرفه هر روز زلال‌تر می‌شوم. می‌‌دانم که دوست داشتنِ تو چندان ربطی به تو ندارد و مسئولیتی را متوجه تو نخواهد کرد. می‌دانم که این عشق، سوختن و ساختن من است. نیازی به یادآوری نیست که نباید با ابراز مداوم عشقم -با این نامه‌ها- تو را آزرده کنم. 
ولی اسمورودینکا
شوری پشت گوش‌هایت را
در این گرم‌ترین روزهای سال 
دلتنگم.

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 August 19 ، 18:38
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا می‌‌تواند کلمات «نه، به هیچ‌وجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا می‌تواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود می‌پرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقه‌ی من بی‌تفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربه‌های مرگ‌بار به سرم کوبیده می‌شد و در همین بین احساسِ «فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته می‌شد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و تنفرآمیز تو را با خود مرور می‌کردم. بعد از آن گاهی به جای خالیِ عشق در قلبم نگاه می‌کردم. شاید بگویی اگر عشقِ به تو راستین و واقعی بود، عاشق دیگری نمی‌شدم. اما اسمورودینکا، عشق را نهایتی نیست. 

 گفته بودم که دیگر هیچ مردی چنین عشقی را پیشکشت نخواهد کرد و یک روز به خاطر شکستن قلبم افسوس خواهی خورد. اما اسمورودینکا، تلخی‌هایی که به جانم روا داشته بودی را امروز بخشیده‌ام. حفره‌ی خالیِ قلبم امروز لبریزتر از همیشه‌ است. حالا دختری هست که پذیرای عشق حقیقی و بی‌ریای من است. مدام تکرار می‌کند که دوستم دارد، که عاشقم است. از همان بار اولی که دیدمش، چهره‌اش به نظرم آشنا آمد. انگار پیش از این صدها بار دیده بودمش. در رویا بوده یا در واقعیت، صورت گرد و ساده‌اش، چشم‌های گنگ و بی‌حال و خمار، پیشانی تخت و دهان کوچکش آشناترین تصویری بود که در زندگی‌‌ام دیده بودم. 

اسمورودینکا، نمی‌دانی چه حس شگفت‌انگیزی‌ست وقتی کسی اینطور دوستت داشته باشد. زندگی طعم دیگری پیدا می‌کند و تصاویر شفاف‌تر می‌شود. وقتی برای اولین بار گفت دوستم دارد، دنیا پیش چشمم متوقف شد. همه‌ی صداها فیلتر شد -درست مثل وقتی که سر را زیر آب می‌کنی و سکوتِ زیر آب تو را به یاد واژه‌ی خلاء می‌اندازد- زانوهایم سست شد و توان ایستادن نداشتم.

او از من خوشش آمده بود. به من نگاه می‌کرد و می‌خندید. و این یعنی با قد کوتاه و کون بزرگم مشکلی نداشت. و من دیگر از اینکه موقع نشستن روی نیمکت‌ِ پارک کف پاهایم به زمین نمی‌رسد، خجالت نمی‌کشیدم. قرار هر روز ما ساعت ۶ حوالی نیمکت‌های قهوه‌ایِ پارک است. از دیدن من همیشه ذوق می‌کند. نمی‌دانم به بقیه هم همینطور پشت سر هم می‌گوید دوستشان دارد یا نه. یا اینکه به جز گفتن «دوسِت دارم و عاشقتم» چند جمله‌ی دیگر بلد است. همیشه با پدرش به پارک می‌آید. خانه‌شان همین نزدیکی‌ست. پدرش می‌گوید سندرم داون دارد. اما از نظر من که هیچ مشکلی متوجهش نیست.

اسمورودینکا، به خصوص خنده‌هایش از خنده‌های تو صمیمانه‌تر و بی‌ریاتر است.





این نوشته از نامه‌‌ی شماره فلانِ ونگوگ به برادرش تأثیر گرفته.

آیا من باید زیر هر نوشته اشاره کنم که جرقه‌ی اون نوشته به چه طریق توی ذهنم زده شده؟ به هر حال اکثر اوقات جرقه‌ی نوشته‌های اینجا از شنیدن یا خوندن چیزهای دیگه زده می‌شه. ایده‌ی اولیه‌ی یه نوشته می‌تونه از یه پدیده‌ی کاملاً بی‌ربط گرفته بشه. مثلاً نیچه به من می‌گه اخلاقیات اونطوری که عموماً استفاده می‌شه چندان هم پدیده‌ی مبارکی نیست و چرت و پرتیه که آدم‌ها به مقاصد مختلف ازش استفاده می‌کنند و مثلاً ریشه در میل انسان‌ها به قدرت داره و من اینجا با لحنی مسخره می‌نویسم که با «مشارکت در هل دادن ماشین» و «دادن موبایلم به یه پیرزن جهت زنگ‌زدن به پسرش» احساس بدی که به واسطه‌ی «دروغ گفتن» در من ایجاد شده بود رو به میزان ۱۳۰ درصد جبران کردم. 


۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 08 July 19 ، 07:33
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا 

دکتر گفته برای فکر نکردن به تو خودم را مجبور به فکر کردنِ به تو کنم. به صورت اغراق آمیز و افراطی، به امید اشباع شدن. برایم برنامه‌‌ی روزانه نوشته و این دلپذیرترین برنامه‌ایست که در زندگی به آن ملزم شده‌ام. 

نوبت اول، صبح‌هاست. ساعت ۹ تا ۱۰ وقت فکر کردن به توست. 

نوبت دوم، بعد از ظهرهاست. ساعت ۶ تا ۷ وقت نامه‌ نوشتن و حرف زدن با توست. 

و نوبت آخر، شب‌هاست. یک ساعت قبل از خواب، وقت خیره شدن به عکس توست. 

و خارج از این وقت‌های مقرر، حضور تو در زندگی‌ام ممنوع است. چه خیالی، چه خیالی.

این‌ها فقط نوبت‌های رسمی‌ست. اگر فکرهای گاه و بی‌گاه را هم حساب کنیم، حضور تو همیشگی‌ست. اکثر شب‌ها نوبت فوق‌برنامه داریم. آخر حضور تو در خواب‌ها واقعی‌تر و شفاف‌تر است. همیشه بهترین نوبتِ دیدار در رویا محقق می‌شود. لبخند می‌زنی و بالش من از گریه خیس می‌شود. وسایل خانه هم در این تماشا همراه من‌اند. پس از رفتن تو، پرسه‌زدن من در خانه آغاز می‌شود. گوش به دیوار می‌چسبانم و آشوب ذهن دیوار را گوش می‌دهم. پریشانی پرده‌ها من را مجاب می‌کند که اینجا بوده‌ای. نه، زوزه‌ی باد هیچ شکی باقی نمی‌گذارد. پس از رفتن تو، همه اینجا دیوانه می‌شوند. رفتن تو رستاخیز گل‌هاست. و چه کس می‌تواند حجمِ انتظارِ انباشته در این خانه را تا رویایی دیگر تصور کند؟

گاهی برای بازسازی رویای شب قبل از آینه‌ها کمک می‌گیرم. آن‌ها همه چیز را در چشم خود حفظ می‌کنند. به همین دلیل است که روز به روز مات‌تر از قبل می‌شوند. اسمورودینکا، مبهوت تصویر توئند.

در طول روز مدام در حال حرف زدن با تو هستم. این را از نگاه‌ خیره‌ی مردم به لب‌هایم می‌فهمم. و هر بار که کسی وحشت‌زده نگاهم می‌کند، یعنی در حال بلند حرف زدن با تو بوده‌ام. 

۱ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 12 June 19 ، 20:45
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 11 June 19 ، 22:51
مرحوم شیدا راعی ..

(دفاعیه‌ای در برابر پایان‌نامه‌ی عشق)

۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 05 March 19 ، 12:28
مرحوم شیدا راعی ..

این یادداشت از نوشته‌های آقایان آلن دوباتن، ظهیر باقری نوپرست و احمدملکوتی‌خواه تأثیر گرفته. تأثیر که چه عرض کنم، این نوشته‌ کاملاً یه دزدی ادبی محسوب می‌شه. من فقط موضوعات مختلف رو به هم ربط دادم. 

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 01 March 19 ، 20:01
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا، ای عشق بی‌معنا، ای شعف دروغین

هر چند روز یک بار فکرت به من حمله می‌کند و من که هیچ وقت جنگ‌جوی قابلی نبوده‌ام، هر بار شکسته‌تر از همیشه از این نبردهای بی‌پایان بیرون می‌آیم. چیزی نمانده که به واسطه‌ی رفت‌ و آمدهای گاه‌به‌گاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول می‌کشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکست‌‌ها، هر بار چیزی از من کم می‌شود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال تو به تماشا نشسته‌ام. 

آه که چقدر کلمات برای وصف این چیزها ضعیف و ناکارآمدند‌. اما چاره چیست؟ راه دیگری برای نفس کشیدن نمی‌دانم. مدت‌هاست که در نگاهم تکثیر شده‌ای. بین شاخه‌های درخت، بین غارغارِ کلاغ‌های سحرخیز، بین صفحات کتاب، بین حرف‌های دیگران، بین گرد و غبار... همیشه یک گوشه‌ی خلوت در ته ذهنم ایستاده‌ای و با من حرف نمی‌زنی. این شکل از بودن آدم را یاد خدا می‌اندازد. و من کافری شکسته‌قلبم در انکار تمنایِ حریم تو.

اسمورودینکا، ای اتحاد زیبایی، ای دلهره‌ی پیوسته، ای مزاحم همیشگی. چطور می‌توان از دستت خلاص شد؟ همه‌ی راه‌های ربط به تو را ویران می‌کنم اما هر بار خود به خود سریع‌تر و نزدیک‌تر از قبل راهی به سویت گشوده می‌شود. خسته‌ام کرده‌ای. می‌دانم که وهمی و دست کشیدن از چنین خیالی در توان و اراده‌ام نیست. می‌دانم که مبنای این احساسات شررانگیز تنها چند هورمون خیره‌سر و زبان‌نفهم‌اند. می‌دانم که رسیدن به تو، در عین حال دور شدن از توست. می‌دانم که هر چه بیشتر به این تابلوی نقاشی نزدیک شوم، خرابی‌های تار و پودش بیشتر پیش چشمم آشکار می‌شود. همه‌ی این‌ها را می‌دانم. اما.

اسمورودینکا، به این شکست‌ها معتادم کرده‌ای.

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 26 February 19 ، 01:54
مرحوم شیدا راعی ..

پیرمرد گفت 50 سال پیش از خمینی‌شهر با قاطر می‌اومده سبزه‌میدون و در طی مسیر، فقط تک و توک ماشین می‌دیده. بعد به ترافیک روبه‌رو اشاره کرد و انبوه ماشین‌ها. من به چشم‌هاش نگاه کردم که کهنه، خاکستری و مات بود. انقدر مات که به بینایی‌ش مشکوک می‌شدی. ولی می‌دید. لبخند من رو می‌دید و با من حرف می‌زد. پلک‌هاش برای چشم‌هاش بزرگ بود. فضای خالی بین پلک‌ و چشم‌ توجهم رو جلب کرده بود. انگار پلک‌ها طی این سال‌ها گشاد شده باشه، کِش اومده بود. گفت که «40-50 سال پیش بنزین 6 قرون بود و یهو شد 8 قرون و همه اعتصاب کردند. خبر دادند که نخست‌وزیر قراره توی مسجد شاه سخنرانی کنه و علت این گرونی رو توضیح بده. شلوغ شده بود. وقتی اومد بالا برای حرف زدن، ترورش کردند...» احساس کردم که دارم تاریخ می‌خونم. از یه کتاب تاریخی اریجینال. گذشته، زنده بود و پیشِ رو. شک کردم، گفتم نخست‌وزیر همون هویدا نبود؟ گفت آره انگار. شک داشت. گفتم مگه اصفهان بود؟ مسجدشاهِ اصفهان؟ گفت نه، تهران بودم اون موقع. پیرمرد به حرف‌زدن ادامه داد. ترافیک بود و من دلم می‌خواست از اتوبوس پیاده بشم و هوای بارونی رو دریابم. پیرمرد می‌گفت رفته داروخونه،‌ یه قلم از داروها رو بهش ندادند. سرش کلاه گذاشتند. من ازش عذرخواهی کردم و پیاده شدم با این فکر که کاش می‌شد چشم‌های عجیبش رو جایی ثبت کرد. هوای داخل اتوبوس گرفته بود. هوای بیرون نخوت رو از تن می‌گرفت. موقع نگاه کردن به چشم‌های پیرمرد همون حسی رو داشتم که موقع نگاه به چشم‌های زهرا دارم. یه جور احساس غربت. می‌دونم می‌خواد فریبم بده. اولین بار که زهرا رو دیدم، به نظرم خیره‌کننده رسید. زن‌های زیبای زیادی وجود دارند اما معمولاً چیزی رو درونم جابه‌جا نمی‌کنند. من نمی‌تونم ارتباط معناداری با زیبایی‌شون بگیرم. اینجا منظور از زیبایی چیزی به centrality جذابیت جنسی نیست، هر چند که باهاش بیگانه هم نیست. ولی به نظرم جذابیت جنسی ساده‌تر و پیش پا افتاده‌تره. پیچیدگی و ظرافت خاصی برای درک شدن نداره. اما تجربه‌ی زهرا متفاوت بود. جوری که دلم می‌خواست زودتر بهش نزدیک بشم تا به واسطه‌ی آشنایی و شناخت بیشتر، تصور آرمانی‌ای که با دیدنش توی ذهنم شکل گرفته، تغییر کنه (خراب بشه). به تغییر این تصویر نیاز داشتم چون واقعاً داشت اذیتم می‌کرد. خیلی زود این آشنایی اتفاق افتاد و فهمیدم با دختر خاصی از نظر آگاهی و دانایی روبه‌رو نیستم. تا اینجای زندگی‌م فقط نسبت به دو مؤلفه‌ی زن‌ها توجه داشتم و براساسش اون‌ها رو برای خودم توی یه طیف جذاب- غیرجذاب طبقه‌بندی کردم. اول زیبایی، دوم دانایی. به عنوان مثال نسبت به عواطف و احساسات زنانه نسبتاً بیگانه‌ام. همچنین می‌پذیرم که محدود کردن یه آدم به این دو مؤلفه چندان منطقی (واقعی) و انسانی (کاربردی) نیست. 

زهرا مؤلفه‌ی دوم جذابیت رو نداشت. پس به ناچار از ملکوت اعلی به عالم ماده هبوط کرد و زمینی شد. اومد همینجا کنار خودم و همین بود که تونستم واضح‌تر ببینمش. کمی یادآور ژاندارک و مادرترزا بود. میلش به رهبری توی جمع مشهود بود. همراهی‌ش با دیگران، صادقانه کمک‌کردن و داوطلب بودنش برای انجام دادن کارها. کمی که گذشت، به این فکر کردم که اصلاً چرا اون چند بار اول تا این حد به نظرم جذاب اومده؟ در پاسخ به این سؤال (به رغم زور بسیار) نتونستم توصیف متمایزی از زیبایی‌ ظاهرش تعریف کنم. دیدم همه‌ی فاکتورهای زیبایی‌ای که به ذهنم می‌رسه نزدیک به همون کلیشه‌های رایجه و بنابراین نمی‌تونه عامل تعیین‌کننده‌ی این جذابیت باشه. چون همه‌ی این‌ها رو خیلی دیگه از زن‌ها هم دارند. پس شاید مربوط به یه جور توازن و همبستگی بین این ویژگی‌ها باشه که صرفاً توسط ذهن من استنباط شده. در وهله‌ی دوم همه چیز مربوط می‌شد به attitude. یه جور وقار خاص که موقع نشستن و راه رفتن به چشم من اومده. طرز حرف زدن و صدایی که به نظرم جذاب اومده. پوشش و آراستگی (آرایش)‌ ساده‌ای که با برداشت من از زنانگی و زیبایی هم‌خوانی داره. بعد به چیزهایی مثل «بالا زدن آستین‌ها» توجه کردم. عملی آگاهانه یا ناخودآگاه برای نمایش دست‌ها که بین زن‌های سرتاسر دنیا مشترکه. نتیجه‌ی نهایی‌ مرورِ این جزئیات یه حدس معرفت‌شناسانه بود: همه‌ی چیزی که ازش دیده بودم، بیشتر شبیه یه جور فریب ذهنی بود. مثلاً چشم‌هاش واسه‌م پر از ابهام بود و همین زیباش می‌کرد. مثل چشم‌های عجیب پیرمرد توی اتوبوس که انگار چیزی مبهم و ناشناخته داشت. گواه این حدس اینجاست: بعد از اون چند هفته‌ی اول که با دیدنش دلم آشوب می‌شد، این فکر زیاد به ذهنم اومد که انگار اونقدرها هم زیبا نیست. و این مترادف بود با سقوط فاکتور اول در نمودار جذابیت. می‌دونستم که ذهنم داره بازی همیشگی‌ش رو در میاره: پیدا کردن (یا حتی ساختن) نقاط تاریک و منفی. 


با زیادت سن و گذر ایام، روز‌به‌روز بیشتر این فرضیه توی ذهنم قوام پیدا می‌کنه که انگار تجربه‌ی عشق برای من یه تجربه‌ی محال و غیرممکنه. در عین حال دیدن و خواندن شرح حال عشق و عشّاق، باعث شده این پدیده توی ذهنم به عنوان یه حالت خارق‌العاده تثبیت بشه که خیلی حیفه اگه تجربه نشه: معطوف شدن به سمت و سوی دیگری، گذر از خود، شیفتگی و رهایی، شیفتگی و بستگی، تنش و بی‌تابی، زلال شدن در آینه‌ی دیگری و غیره. اما دلیل این ناکامی مطلق چی می‌تونه باشه؟ ذهنی که می‌خواد اینطور ریاضی‌وار همه چیز رو با فرمول‌بندی ‌بسنجه هم می‌تونه عشق رو تجربه کنه؟ ملکیان می‌گفت اگر معشوقی نیافتی بتی بتراش و بپرست. این مسئله هم برای من چیزی فراتر از داشتن یا نداشتن یه تجربه‌ی عاشقانه‌ با یک زن یا دختره. مربوط به احساس زنده‌بودن و وجود داشتنه. مربوط به دیدن و فهم دنیا به شکلی متفاوت. 

۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 November 18 ، 00:00
مرحوم شیدا راعی ..

اسمورودینکا

همیشه فکر می‌کردم اگر روزی عاشق شوم، زیر و روی این عشق را، به همراه تحلیل تمامی لحظاتش برای خودم ثبت و ضبط می‌کنم. اما حالا که عاشقم کرده‌ای، وضعیت به گونه‌ای دیگر رقم خورده. تنهایی‌ام را مختل کرده‌ای و ذهنم را تعطیل. از هیچ فرصت خوبی برای نگاه کردن به تو نخواهم گذشت. از دنبال کردن حرکات روزمره و معمولت. و به همین دلیل است که وقتی به من می‌گویی آن «بشقاب» یا آن «خودکار» یا هر کوفت دیگری را بدهم، من فقط هاج و واج و منگ به تو نگاه می‌کنم و تو خشمگین می‌شوی و نمی‌فهمی که چرا حرف‌های به این سادگی را نمی‌فهمم. اسمورودینکا، نوشتن را از من گرفته‌ای و کلمات در ذهنم، گنگ و بی‌حال، تنها به تو خیره می‌شوند، بی‌اینکه صدا یا معنایی داشته باشند. 

اسمورودینکا، «از تو متنفرم، چون عاشقت هستم. چون گزینه‌ی دیگری جز این‌گونه دوست داشتنِ تو ندارم. از تو متنفرم. چون لذت وابسته بودن به کسی، در مقابل وحشت فلج‌کننده‌ای که این‌گونه وابستگی به وجود می‌آورد، رنگ می‌بازد.» 

اسمورودینکا، «قبلاً چیزهایی داشتم عزیز. تنهایی من بزرگ بود و تنها. حالا با آمدن تو، تنهایی‌ام یتیم‌ شده است. مدتی‌ست تنهایی‌ام را بغل نکرده‌ام، نگاه نکرده‌ام. حضورت بین ما فاصله‌ انداخته است. و من هر چه که دارم، هر چه که هستم، به واسطه‌ی اوست. تنهایی بود که نگاه مرا به تو دوخت.»

اسمورودینکا، بگذار این عشق تا ابد افلاطونی بماند. بگذار محو و مبهوت همین حرکات معمولی‌ات باشم. روی تخت لم می‌دهی و بیخیال دست در دماغت می‌کنی و آن چیزی که اذیتت می‌کرده را بین انگشتانت گِرد می‌کنی تا وقتی که قابلیت پرتاب‌شدن و شلیک را پیدا کند. و من تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه. و شلیک با شکوهت را. در برابر تو، همه چشم می‌شوم. نگذار این تصویر پرشور با وصال کم‌فروغ شود‌. بیا و این حس و حال باشکوه را به ابدیت بسپار. بیا و برای همیشه، برو.






این قسمت٬ با همراهی و هم‌نوایی آقایان آلن دوباتن و صدیق قطبی
۲ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 14 September 18 ، 09:57
مرحوم شیدا راعی ..