خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۲۷ مطلب با موضوع «تجربه‌ها» ثبت شده است

The Twisted Faces of Johan Van Mullem

۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 October 23 ، 23:28
مرحوم شیدا راعی ..

بعد از عروسی دو هفته پیش، و خاک‌سپاری امروز، می‌تونیم بگیم که تقریبا همه‌ی دوستان قدیمی من ازدواج کردند و همه‌ی دوستان قدیمی مادرم، قید حیات رو زدند.
امروز صبح والدینم خیلی زود از سر کار برمی‌گردند خونه. و من می‌فهمم که مرگی که چند روزی بود انتظارش رو داشتیم، رخ داده‌. همه آماده می‌شیم برای خاکسپاری. من سریع دوش می‌گیرم و به این فکر می‌کنم که چه لباسی بپوشم. با عجله کفش‌هام رو واکس می‌زنم. و همینطور در حالت آماده‌باش منتظر می‌مونیم. تعلیق عجیبیه. هنوز کارهای اداری بیمارستان متوفی انجام نشده. حتی امکان داره که خاک‌سپاری به فردا موکول بشه‌‌.
بالاخره بعد از نیم ساعت تلفن مادرم زنگ می‌خوره و می‌فهمیم که کارها انجام شده و امروز قطعاً خاک‌سپاری انجام می‌شه. و من نمی‌دونم واس چی استرس دارم. از سرد بودن انگشت‌های دست‌هام و پاهام این رو متوجه می‌شم.
به نظرم رسم و رسوم مراسم خاک‌سپاری چیز آشغالیه. حداقل برای من، تسلی از مواجهه با مرگ نزدیکانم، در کنار انبوهی از آدم‌های غریبه و آشناهای دور اتفاق نمی‌افته. وقتی خودم رو به عنوان میزبان چنین مراسمی تصور می‌کنم، اول از همه احساس خستگی و کوفتگی و سردرد به نظرم میاد. حالا مادرم این ماموریت رو داره که خبر خاکسپاری صمیمی‌ترین دوستش رو با تلفن به دوستان دورتر یا آشنایان مرتبط برسونه. این هم یکی دیگه از کارهاییه که حتی تصور انجامش هم بهم احساس کوفتگی می‌ده. این طور مواقع از گفتن حرف‌های کلیشه‌ای بیزارم، از فکر به Ritual.
بهترین خاک‌سپاری‌ها مربوط به افراد کهنساله؛ کسانی که سال‌ها زمین‌گیر بودند و تقریبا همه نسبت به مرگ فرد رضایتی نسبی دارند، کسی توی خاکسپاری مویه نمی‌کنه، کسی از این مرگ شوکه نمی‌شه، غم بزرگی به اطرافیان تحمیل نمی‌شه و تقریبا همه از قبل آمادگی این مرگ رو داشتند و برخی تا حدی خواستارش بودند.
حینِ بلعیدن جنازه توسط قبر، به اهمیت Ritual بیشتر پی می‌برم و کمی نظرم رو تعدیل می‌کنم. اگر مرگ -اونطور که من به نظرم می‌رسه- یک رازِ درک‌ناشدنی یا غیرقابل حل باشه، آدمیزاد در مواجهه با این راز چالش سختی رو تجربه می‌کنه و اینجاست که رسم و آیین با قاطعیت پا پیش می‌ذاره و با ادعایی که در مورد آسمانی بودنِ خودش داره، می‌گه اینجا این کارو بکن، اونجا اون کارو بکن، توی این لحظه این رو بگو. و شاید این‌ بکن‌نکن‌ها برای آدمی که درگیرِ از دست دادنی سهمگینه، اطمینان‌ خاطر و تسلی رو به ارمغان بیاره‌.
از نظر آنتروپولوژیکی هم اگر نگاه کنیم، نیاز اولیه به انجام یه مجموعه کارهای مشترک، منشا انواع دین و مذهبه. اول یه Ritual و تعلق و همبستگی اجتماعیه، بعد یه پیله‌ی معرفتی درست می‌کنه، و در نهایت ادعای اتیکس (معرفیِ مجموعه کدهای اخلاقی) می‌کنه و به تدریج در مورد همه چیز نظر می‌ده. حتی کفن و دفن و خاک‌سپاری‌‌.
بنا به وصیت متوفی حتی قرآن هم خونده نمی‌شه و در عوض چند بیت شعر از مولانا جای مزخرفات نکره‌ی مداح رو پُر می‌کنه. بعد از چند دقیقه رسماً یک انسان از روی کره‌ی زمین حذف، و زیر خاک دفن می‌شه. آفتابِ ظهرگاهیِ مهر ماه، همچنان درگیر خیالات تابستونی خودشه و حاضرین با نوعی رودربایستی نسبت به مرگ، احساس کلافگی خودشون از گرما رو مخفی می‌کنند. و عرق‌هایی که از بین ۲ کتف به پایین سرازیر می‌شه تا بدن‌ها رو خنک کنه، ادامه پیدا کردنِ جریانِ زندگی رو به هر تن یادآور می‌شه.
من به فاصله‌ی اندکِ بینِ قبرها در قطعه‌های جدیدِ آرامستان توجه می‌کنم. به تفاوت نرخ قبر در قطعات قدیمی که سرسبز و خرم‌اند، با قطعات جدیدتر که دچار فقدان سایه‌اند. به تفاوت پوچِ بین مقبره‌هایی که اطراف‌شون گل‌کاری شده و مقبره‌هایی که مدت‌هاست کسی بهشون نگاه هم نکرده. بعد از اون رستوران و ناهار رو داریم، چند هفته پیش خوابی مشابه این صحنه رو دیده بودم، اونجا هم مراسم توی یک هتل بود و من حین در آغوش کشیدن همسر متوفی، جملاتی رو رد و بدل می‌کردم. همسر متوفی یکی از شخصیت‌های محبوب کودکی من بوده، حالا، در عالم واقع (بیداری) با چند نفر دیگه دور یکی از میزها نشستیم و بین صحبت‌ها و مرور خاطره‌ها، رو می‌کنه به من و می‌گه «اکرم خانم شما رو خیلی دوست داشت». من هم همینطور. همینطور شما رو، سجاد و حسین و زهرا رو. و به خصوص حسین رو.

حالا که دارم می‌نویسم، حسین پستی توی اینستاگرام کاریش گذاشته، عکسی سه نفره از خودش، پدر و مادرش، پشت به یک آبشار سرسبز.
توی کپشن نوشته:
«از میانِ ما سه تن؛
یک جان رها...

مادرم امروز رفت».



کاش من هم بلد بودم اینطور کوتاه و قشنگ چیزی رو بیان کنم.

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 September 23 ، 23:23
مرحوم شیدا راعی ..

برای اینکه ساخت پاور ارائه‌‌م رو کامل نکنم (چون رسیدم به جای سختش که خودم هم از موضوع سر در نمی‌آوردم) گفتم برم شام بخورم. عدسی‌ای که ظهر پخته بودم رو گرم کردم و حین خوردن دوباره مثل ظهر گفتم «عجب چیزی شده». حتی به نظرم بهتر از ظهر اومد. یه طعم خاصی ‌پیدا کرده بود که شاید به خاطر بهارنارنجی بود که بهش اضافه کرده بودم. حین خوردن به این فکر می‌کردم که آشپزی واقعا لذت‌بخشه ولی یه نکته داره، انگار این لذت وقتی دو چندان می‌شه که دیگری‌ای وجود داشته باشه و این موفقیت رو بچشه، و ازش تعریف کنه که «عجب چیزی شده» و من بگم «تازه اقدام کردم به پختنش» و از همین زِرهای بدردنخوری که آدم‌هایِ مِسکین (از نظر گرفتن توجه) بهش مرتبا مبادرت می‌ورزند. 
مرور می‌کنم که تا حالا دو مدل غذا پختم و هر دوش خیلی عالی شده. این نظر خودم نیست، نظر دیگرانم هست‌. و این بهترین عدسی‌ای بود که پخته بودم. و واقعا دوست داشتم طعمش رو نگه دارم. مثل وقتی که از یک منظره عکس می‌گیریم و تصویرش رو نگه می‌داریم. دوست داشتم که می‌شد تصویر طعم‌ها رو هم ثبت کرد جایی و به دیگری نشون داد. شاید در آینده‌ای نزدیک بشه، بشه طعم‌های مختلف رو دانلود کرد و من به جای حسرت خوردن برای اینکه «کاش می‌شد طعم این کوفتی که درست کردم رو جایی ثبت می‌کردم»، در حال آپلودش توی یوتویوب یا جاهایی که قراره در آینده ساخته بشه، بودم. بانکِ دانلودِ طعم. یا Taste hub.
تبلیغاتی نظیر: «عدسی‌های شیدا راعی را از اینجا دانلود کنید. بله. همینجا. رایگان یا پولی...».
یک ساعت بعد دوباره احساس گرسنگی می‌کنم، البته بیشتر برای کامل نکردن پاور ارائه‌م باید باشه. به هر حال دوتا سیب زمینی سرخ می‌کنم، یه تخم‌مرغ می‌شکنم روش و کمی هم پنیر. حین سرخ شدن سیب‌ها احساس پشیمونی می‌کردم، ولی موقع خوردن، چیز جذابی شده بود. حالا ساعت ۱۰ شبه، یک ساعته که از خوردن دومین شام امشبم می‌گذره، دیگه نمی‌تونم به بهونه‌ی گرسنگی، پاور ارائه‌م رو کامل نکنم. ولی یه بهونه‌ی جدید هست؛ خواب‌آلودگی. این یک ساعت هم مشغول فکر کردن به آشپزی، به اشتراک‌گذاری طعم و وقت‌کشی بودم. و حالا دارم به این فکر می‌کنم که زندگی یعنی چه؟ آیا همه‌ی اندیشمندان بزرگ جهان به واسطه‌ی اهمال‌کاری به کشف معرفت‌های مختلف بشری نائل شدند؟ گمون نکنم، شاید، ما خبر نداریم. 
پلک‌هام سنگین و سنگین‌تر می‌شه. قرار بود دیروز تموم بشه، ولی نشد. صبح قرار بود تا ظهر تموم بشه، ولی نشد. حالا شبه و هنوز هم تموم نشده‌. نمی‌فهمم این قسمتش رو. جذاب هم نیست. چیزی که نمی‌فهمم رو چطور باید برای دیگران توضیح بدم؟ اگر همین حالا دنیا تموم بشه، یا زندگیم تموم بشه، چی؟ از سن و سالم و این فکرهای بولشت توی کله‌م احساس شرم دارم. یادمه اون سال‌های اولی که وارد فضای وبلاگ شده بودم هم، می‌خواستم سن و سالم رو قایم کنم، چون نگران بودم که افراد متوجه بشن ازشون خیلی کوچیکترم و دیگه توسط‌شون جدی گرفته نشم. و حالا، ترجیح می‌دم سن و سالم رو جایی نگم، احتمالا برای اینکه خیلی به نظر احمق نرسم‌. شاید، مطمئن نیستم. 
می‌دونم، همه‌ی این فکرها برای اینه که نرم سراغ جمع‌و‌جور کردن ارائه‌م. کل زندگیم رو همینطور تباه کردم. با همین مرض. دیگه حتی از دستش خسته هم نیستم، نادیده می‌گیرمش گاهی. اونم من رو نادیده می‌گیره، زیست مستقلی داره. مثل انگلی که یه قسمت از بدن میزبان رو فتح کرده و برای خودش زندگی می‌کنه. نه من زورم بهش می‌رسه و نه... چرا، اون زورش زیاده‌. ولی اگه من هلاک بشم، اونم هلاک می‌شه. زنده بودنش بسته به زنده بودن منه. پس زیست مستقلی نداره. پس به نفعشه که من رو همینطور زجر بده، ولی نکشه. 
حتی همین‌هایی که حالا دارم می‌گم هم در راستای میل و خواست اونه. چرا که همچنان من رو از رفتن به سمت کامل کردن پاور این ارائه‌ی تخمی باز می‌داره‌. 

۰ comment موافقین ۷ مخالفین ۰ 30 December 22 ، 22:30
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۹ مخالفین ۱ 01 May 21 ، 14:58
مرحوم شیدا راعی ..
۱ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 04 February 21 ، 20:14
مرحوم شیدا راعی ..

پارسال یا پیارسال بود که تصمیم گرفته بودم برای نیل به منزل، از وسیله‌ی نقلیه‌ی پیاده‌روی استفاده کنم و از اونجا که راه (دو ساعت پیاده‌روی) طولانی‌تر از اون بود که استفاده از چنین وسیله‌ای رو منطقی جلوه بده، به شنیدن پادکست رو آورده بودم و خسته و به گا از این تصمیم انقلابی، در یک ایستگاهِ بوس (وقتی اون کوچیکا مینی‌بوسه، پس این بزرگا می‌شه بوس) لَختی جلوس کردم، هم به سبب رفع خستگی و هم از این جهت که اگر بوس اومد، ازش کام بگیرم و ادامه‌ی راه رو با این وسیله‌ی نقلیه‌ی سکسی طی طریق کنم. 
به ناگاه ندایی از پشت سر نوا سر داد و رو که برگردوندم به سمت پیاد‌ه‌رو، آقایی رو دیدم طاس با موها و محاسن سپید، روی ویلچیر. و خانمی چادری که ازش دور می‌شد، گویی خودش تا این نقطه آقا رو مشایعت کرده بوده‌. آقا از من خواستند که کمک‌شون کنم و لَختی با ایشون هم‌مسیر بشم. مسیر درخواستی ایشون عکس مسیر حرکت من بود با این حال از سر بزرگواری و نیک‌سیرتی و پاک‌سرشتی و دیگر خصایص نیکوی خودم از جمله روحیه‌ی ورزشکاری و منش انقلابی و غیرت بسیجی، پذیرفتم. 
بیش از یک ساعت با هم بودیم. به جاهای مختلفی توی همون خیابون سر زدیم، از جمله دفتر خدماتی برای درست کردن سیمکارت، نونوایی، خرید شارژ ایرانسل و غیره. این خیابون از جمله خیابون‌هایی بود که پیاده‌روهاش هنوز تجدید نشده بود. و اونجا برای اولین بار من متوجه سطح ناهموار پیاده‌روها شدم. ورودی هر کوچه، آسفالت یه شیب ملایم ‌و گاه ناملایمی داشت که برای عابر پیاده اصلاً محسوس نبود اما من در حال حمل یه مرد چاق بودم، با ویلچیری که احتمالاً ارزون‌ترین و نامرغوب‌ترین نوع ویلچیر در بازار محسوب می‌شد. به علاوه اینکه تایرهاش هم باد نداشت و همه‌ی این عوامل در کنار سطح شیب‌دار پیاده‌رو، کنترل و حرکت ویلچیر رو به کاری طاقت‌فرسا تبدیل می‌کرد. از طرفی، قسمت ماشین‌رو هم باریک بود و برای ویلچیر نه چندان مناسب. 
مرد تأکید داشت که آخوند نیست، و روحانیه و منم عکسش با عبا و عمامه رو پشتِ کپیِ کارت ملی‌ش دیده بودم و اگرچه فرق این دو تا رو نمی‌دونستم، ولی واکنشم طوری بود که اون مجاب بشه تفاوت این دو پدیده رو واقفم. این مشایعت زمان خوبی بود برای حرف زدن اما از اونجا که این متن حالا داره نوشته می‌شه، دقیق یادم نیست که در مورد چه چیزهایی صحبت می‌کرد، ولی یادمه که به بچه‌هاش به سبب بی‌خیر بودن‌شون فحش می‌داد. و خیلی بهتر یادمه که بوی افتضاحی می‌داد. یقه‌ی پیرهن کرم‌رنگش به قدری چرک بود که من سعی می‌کردم نگاه نکنم و شلوار کثیفش رو هم کامل نپوشیده بود و می‌شد حدس زد که به خاطر این معلولیت نتونه خودش به تنهایی شلوار بپوشه و به طور مشخص شلوار رو تا بالاتر از زانو بکشه بالا. همونطور که می‌شد حدس زد نمی‌تونه مثه من صبح به صبح دوش بگیره و خب فرض کن آدم کثیفی مثل من، به جای دوش صبحانه، به صورت ماهانه دوش بگیره، چه کثافت بوگندویی حاصل می‌شه؟ همون. 
مقصد بعدی، کلانتری بود یا دفتر خدمات همراه اول یا نمی‌دونم چی‌چی که بحمدالله یه نفر با ماشین از من سؤال پرسید که کجا می‌خوای ببریش؟ و این بود که زد کنار و نمی‌دونم داوطلبانه و یا از روی آشنایی اومد که سوارش کنه و از این جا به بعد مشایعتش رو عهده‌دار بشه. و من خوشحال از این که خداوند مهربان توفیق ادامه‌ی این خدمت رو ازم سلب کردند، یه کشش به اندام ورزشکاری خودم علی‌الخصوص دست‌ها و مچ‌ها و کتف‌ها دادم که بدجور سرویس شده بود. آقا دستور دادند که شماره‌شون رو توی گوشی ذخیره کنم. در حال تبعیت بودم که باز تأکید کردند روحانی هستند و نه آخوند و هر وقت که دنبال کار می‌گشتم یا قصد ازدواج داشتم، باهاشون تماس بگیرم تا فوراً کارم رو راه بندازند. سپس از هم خداحافظی کردیم. 

۳ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 04 December 20 ، 09:37
مرحوم شیدا راعی ..

یکی از دوستان پدرم، دیروز یا نمی‌دونم، شاید هم چند روز پیش، مرد. نخستین مواجه‌ی من با این آقا مربوط می‌شه به قبل از ۷ سالگی. به پدرم گفته بود حتما توی فلان مدرسه ثبت نامش کنید و والدینم هم که هر دو فرهنگی بودند، می‌دونستند که آره این بهترین دبستان دهات‌‌مونه و خیلی خوب می‌شه اگه توله‌مون توی آزمون ورودیش که خیلی هم طرفدار داره، قبول بشه. این آقا به عنوان یه بازنشسته‌ی فرهنگی توی اون مدرسه یه سری کارهای دفترداری و اینا رو می‌کرد و بعد از اون که مدرسه خبر داده بود توله‌تون قبول شده و اگه می‌خواین برای ثبت نام و ایناش تشریف‌ بیارید، اونجا با خوشحالی به ننه‌بابام گفته بود که توله‌تون توی آزمون هوش بالاترین نمره رو آورده و همونجا دست نوازشی رو به دک و پوز ما کشیده بود و ما هم اگر چه نمی‌فهمیدیم یعنی چه و چرا، ولی حدس زدیم که چیز خوبیه و باید به خودمون ببالیم یا احساس غرور کنیم یا خوشحال باشیم. 

 جالب اینکه یکی دو سال پیش به صورت اتفاقی با نحوه‌ی گزینش این مدارس آشنا شدم و برای کاری رفتم توی همون مدرسه‌ی نخبه‌پرور و ازشون جویا شدم که مثلا ۱۵ سال پیش گزینش‌شون چه جوری بوده و با امروز چه فرقی کرده و غیره. فهمیدم که منظور اون آقا از «تست هوش» یه بخش‌هایی از تست هوش وکسلر بوده که البته نظر شخصیم اینه که چیز بولشتیه. شاید به عنوان یه ابزار، از معدود چیزهایی باشه که به صورت عمومی قابل استفاده‌ست ولی لزوما پیش‌بینی کننده‌ی چیزی نیست. ضمن اینکه اگر به تعریف هوش براساس چنین ابزارهایی عنایت داشته باشید، توانایی‌هایی که توسط این ابزارها سنجیده می‌شه، به میزان قابل توجهی به محیط زندگی اون کودک برمی‌گرده و هوش چیزی ذاتی یا الهی که از آسمون افتاده باشه نیست و حتی از نظر ژنتیکی، این محیطه که می‌تونه زمینه‌ساز بالفعل شدن ژن‌ها بشه. از طرف دیگه، هوش مهم‌ترین مؤلفه‌ توی موفقیت (حتی از نوع تحصیلیش) هم نیست. پس بنابراین رها می‌کنم این اراجیف رو و به لپ مطلب خودم برمی‌گردم. 
با نگاه به اعلامیه‌ی این آقا، چندین موضوع برام زنده شد. اول از همه، تشویقی که اون آقا روز ثبت نام روی دک و پوز من اعمال کرد، اولین و آخرین تشویقی بود که من توی محیط مدرسه یا برای چیزی مرتبط با مدرسه تجربه کردم. از همون سال اول ستاره‌ی علم و دانش در آسمان تقدیرم رو به افول و خاموشی نهاد و هرگز نتونستم به نقطه‌ی اوج کوتاه خودم بازگردم. برعکس، همیشه جزو ۵ تا کودن شاخص کلاس بودم، از اول دبستان تا آخر دبیرستان. 
دومین تصویری که واسه‌م زنده شد مربوط به افسوس‌ها و نگرانی‌های این آقا بود. بارها منو صدا می‌کرد و باهام حرف می‌زد، مشخصا به خاطر نمره‌هام که اون رو به سمت ناامیدی سوق می‌داد. این حرف‌زدن‌ها تا آخر دوران مدرسه و با همراهی دیگر معاونان و معلمان ادامه داشت. که شاخص‌ترینش ناظم اول تا سوم دبیرستانم بود که من رو مدام یا می‌فرستاد پیش مشاور مدرسه و یا خودش توی دفتر من و دیگر کودن‌ها و عقب‌مانده‌ها رو دعوا یا تهدید می‌کرد. و من اگرچه سعی می‌کردم همیشه خودم رو پشیمون نشون بدم ولی شاید به خاطر شغل والدینم، هیچوقت این دعواها و تهدیدها رو نمی‌تونستم جدی بگیرم و برعکس بقیه‌ی بچه‌ها که التماس می‌کردند که ناظم به خانواده‌شون‌ زنگ نزنه، من مشکلی با این موضوع نداشتم. شاید هم به این خاطر بود که تهدیدی از طرف خانواده‌م حس نمی‌کردم. 
سومین تصویر، یک حدسه. اگر چه والدینم هیچوقت حتی منو به خاطر درس و مشقم تحت فشار نمی‌ذاشتند، که اون‌ها رو درست انجام بدم یا یه کم از زمره‌ی کودن‌های کلاس فاصله بگیرم، ولی از اون روز تا امروز حتی، همیشه حتی، یه فشار زیرآستانه‌ای روی من وجود داشته که من باید چیزی بشم یا به عبارت دقیق‌تر چیزی می‌شدم.
و این میل آنچنان به شکل پارادوکسیکالی محقق شد که چند سال پیش مادرم معیار یا خواسته‌ش در جهت من رو از «چیزی شدن» به صرفاً «بودن» تقلیل داد و شاید این یکی از قابل‌توجه‌ترین مصادیق ناامیدی باشه که به عمرم دیدم و البته که کمکی از دست من ساخته نبود. حداقل اینطور تصور می‌کنم. 

۲ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 24 October 20 ، 21:12
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 July 20 ، 14:49
مرحوم شیدا راعی ..

کاترین گفت این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ 
[یارو کور بود]
گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 
اتفاقی باهاش آشنا شدم. سر اون خیابونه... چی بود اسمش... توی توحید میانی ایستاده بود. اسم خیابون رو یادم رفته. دو تا اسم داره. فکر کنم یکیش شهید روغنی باشه. به هر حال، اونجا یه حالت سه‌راهی وجود داره که چراغ عابر پیاده‌ش تقریباً دکوریه. توی پیاده‌رو از کنارش گذشتم و کمی جلوتر برگشتم نگاهش کردم و دیدم همچنان همونجا ایستاده. نمی‌تونست تنهایی از خیابون رد شه. رفتم کنارش و گفتم «من می‌خوام از خیابون رد بشم، می‌شه خواهش کنم دستم رو بگیرید تا با هم رد شیم؟» گفت «خیلی ممنون، ببخشید مزاحم‌تون می‌شم». و بعد دستش رو داد بهم. حین رد شدن بهش گفتم که «من از تنهایی خیلی می‌ترسم، از اولشم بچه‌ی ترسو و ریقویی بودم». خندید. رسیده بودیم اونطرف. باهام دست داد و دوباره تشکر کرد. گفتم حالا کار خاصی ندارم، می‌خوام تا هر جایی که راحت بودی باهات قدم بزنم، مزاحم که نیستم؟ گفت مزاحم که نه، من نمی‌خوام اذیتتون کنم. من آروم راه می‌رم. تا ایستگاه اتوبوس مدنظرش با هم راه رفتیم. هر جوری بود تونستم مخش رو بزنم و شماره‌ش رو بگیرم. کتابخونه‌ی مخصوص نابینایان توی خیابون صغیر سر راه هر روزمه. یه بار هم اونجا همدیگه رو دیدیم. و تمام. اون یادگرفته که دوست این مدلی نداشته باشه و نیازی به ارتباط با من نداره‌. در واقع این نیاز رو «نیست» کرده. منم به قول کاترین آدم یبسی هستم و بیشتر دعوت بقیه رو لبیک می‌گم اما این جور موارد فرق می‌کنه، پسر جالبی بود. همنشینی باهاش تا یه جایی جذابه. اون نمی‌بینه، و هیچوقت نمی‌دیده، و این یعنی درک متفاوتی از دنیا داره و خب برداشت نهایی من این بود که نابینایی خواه‌ناخواه آدم رو دچار یه جور عقب‌موندگی می‌کنه. رشد کردن به عنوان یه آدم نابینا سخت‌تر از یه آدم سالمه‌. اون بار آخر بهش گفتم که می‌خوام یه سؤال تکراری و خسته‌کننده بپرسم ازت؛ تو آدما رو چجوری می‌بینی؟ منظورمو که می‌فهمی؟ گفت آره. مثلاً از صدا، طرز حرف زدن، طرز دست دادن. بدون چشم، تمرکزت روی این چیزا بیشتر می‌شه. گفتم مثلاً منو چه جوری می‌بینی؟ گفت تند حرف می‌زنی، صدات آرومه. فکر کنم لاغر باشی و قد بلند. گفتم یه کم جزئیات بدرد بخورتر رو بگو. گفت یه آدم شوخ و همیشه خندون. گفتم تا حالا همه اینایی که گفتی برعکس بوده. خندید، خندیدیم. گفت که آدما وقتی یه نابینا می‌بینن یا کلاً در مواجهه با معلولیت، خودشون رو عقب می‌کشند، یا غیرعادی رفتار می‌کنند. ولی تو رفتارت از اول عادی که نه، یه جورایی عجیب بود، اما نه از جنس غیرعادی بودن بقیه، در واقع زیادی عادی برخورد کردی، البته به جز این سؤالت که واقعاً تکراری بود. گفتم به خاطر اینه که من خودمم یه معلولم و این حس Exotic بودن رو قبلاً تجربه کردم. گفت چه معلولیتی؟ گفتم چیز خاصی نیست، معلولیت ذهنیه‌. خودم باهاش اوکی‌ام. بقیه گاهی اذیت می‌شن. خندید، خندیدیم و خداحافظی کردیم با این قول که هر وقت اینطوری اتفاقی دیدمش، بیام جلو و بهش سلام کنم. کاترین اومده بود و مثل همیشه فضول، پرسیده بود؛ این یارو رو از کجا می‌شناسی؟ گفتم با هم د‌وست شدیم. گفت انگیزه‌ش چی بوده که با آدم یبسی مثه تو دوست شده؟ گفتم اون واقعاً انگیزه‌ی خاصی نداشت. انگیزه از طرف من بود. گفت باریکلا، چقدر اجتماعی شدی. گفتم ببند. 

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 07 September 19 ، 15:17
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 August 19 ، 15:20
مرحوم شیدا راعی ..

+ ببین تو هیچیت معلوم نیست. نه دین داری، نه خدا سرت می‌شه، نه عشق و حال دنیا رو می‌کنی، نه چیزی می‌کِشی، نه مست می‌کنی، نه چایی می‌خوری، نه قهوه‌ دوست داری، نه سیگار می‌کشی، نه نوشابه دوست داری، نه اهل رفیقی، نه اهل خانواده‌ای، نه... اصن معلوم هست تو زندگیت چه گهی می‌خوری؟

- [خیره به دوربین]

۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 July 19 ، 13:17
مرحوم شیدا راعی ..

پیرها به خودی خود خسته‌کننده هستند و مامان‌بزرگه، برعکس بابابزرگم که پیرمرد خوش‌‌محضر و قابل تحملیه، از اون پیرزناست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچه‌هاش هم تأیید می‌کنند. چندسالی هست که به من به جای «تو» می‌گه «شما»، به جای «خودت» می‌گه «خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بی‌معنایی می‌ذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصله‌ی من رو‌ سر می‌بره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو می‌بینیم.‌

 چند سال پیش یه سریال از تی‌وی پخش می‌شد به نام وضعیت سفید. بازیگر اصلی یه پسره‌ی خل و چل بود به اسم امیرمحمد گلکار که یه مامان‌بزرگ نورانی داشت که گاهی نوه‌ش رو با لفظ «طفل دیوانه‌ی من» صدا می‌کرد. همین موضوع باعث شده بود این سریال توی فامیل ما مورد توجه و محبوبیت خاصی قرار بگیره. چون اون موقع منم هم‌سن و سال شخصیت امیر بودم و اتفاقاً مامان‌بزرگم هم گاهی با لفظ «طفل دیوانه‌ی من» صدام می‌کرد. علاوه بر این موارد، به خاطر شباهت‌های دیگه‌ای که من و این پسره داشتیم، گاهی توی فامیل مادری من رو به شوخی «امیر» یا «گل‌کار» صدا می‌زدند. 

مامان‌بزرگه دچار بحران پیریه، به این معنی که از مردن وحشت زیادی داره. پیرزن خیلی تیز و هوشیاریه ولی هوشیاریش بیشتر از جنس خاله‌زنک بازیه. روزی یک بار زنگ می‌زنه خونه‌ی ما و از مامانم چندتا سؤال تکراری مثل «محسن کجاست؟»، «محسن می‌ره کمک باباش؟»، «محسن هم روزه می‌گیره؟» می‌پرسه و با اینکه مامانم همیشه واقعیت رو جعل می‌کنه و می‌گه آره -تا حساسیتش به این مسائل رو کم کنه- باز فردا این سؤالات رو‌ تکرار ‌می‌کنه. یه دغدغه‌ی مهم دیگه‌ش از دیرباز سربازی من بوده و همیشه به والدینم توصیه می‌کرده که سربازیش رو بخرید: «نذارین این بِچه رو بِبِرَن سربازی». و طی چندسال اخیر هزار بار گوشزد کرده که ۵-۶ تومن توی بانک پس‌انداز داره و حاضره این سرمایه‌ی عظیم رو واسه خرید سربازی من اهدا کنه. طبق گفته‌ی شاهدان عینی این دغدغه‌ی سربازی از دیرباز وجود داشته و زمانی که پسرهاش (تو همین شهر) رفتند سربازی، بابت رفتن‌شون ماه‌ها به حرفه‌ی آبغوره‌گیری مشغول بوده.

خانواده‌ی ما به طور کلی مستعد کولی‌بازی و گریه و مویه‌ست. به جز مامان من، هیچ کدوم از خواهر برادرا نمی‌دونند که بابابزرگم چندسال سرطان داشته و حالا هم که مامان بزرگه سرطان گرفته، باز به جز مامانم و دایی بزرگه، بقیه‌شون از این مسئله بی‌خبرند. چون اگه بفهمند می‌خوان طبق معمول بر طبل کولی‌بازی بکوبند و 24/7 گریه و مویه راه بندازند. قبلاً که مامان‌بزرگه سالم بود، هزار بار به انحاء مختلف گفته بود که آخه چرا آدم باید بمیره؟ چرا باید نوه‌ها و بچه‌هاش رو‌ بذاره و بره؟ و به وضوح اذعان کرده بود که علاقه‌ی چندانی به ملکوت اعلی و آغوش خدا نداره و بیشتر تمایل داره توی همین دنیا از معیت پروردگار بهره‌مند بشه. 

مامان‌بزرگه امروز صبح رفته اتاق عمل تا بدنش از رحم و تخمدان و دستگاه‌های ذی‌ربط تخلیه بشه. با اینکه هزار بار با جعل واقعیت بهش گفتند که این فقط یه عمل ساده‌ست و چیز مهمی نیست، اما روز به روز ترسش بیشتر می‌شد. دیروز پشت تلفن به عنوان آخرین وصیتِ معطوف به من، حین آبغوره گرفتن به مامانم گفته که اگه من دیگه بهوش نیومدم، با این پول (همون ۵-۶ تومن که از چند سال پیش دست‌نخورده باقی مونده) سربازی این بچه رو بخرین. 

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 25 May 19 ، 12:20
مرحوم شیدا راعی ..

صبح زود، از روستا که گذشتیم، خودش راه افتاد دنبال‌مون. مسیر رو بهمون نشون می‌داد. هر چند که ما نیاز نداشتیم کسی راه رو بهمون نشون‌ بده. اما به هر حال همه واسه‌ش ذوق می‌کردند و متعاقباً اینم هی خودش رو می‌مالید بهشون تا اونا نوازشش کنند. نزدیک من که می‌شد، کف کفشم رو مانع می‌کردم که بیشتر از این بهم نزدیک نشه. تو چشماش نگاه می‌کردم و بهش می‌گفتم که ازش خوشم نمیاد. حتی یه چندباری هم پارس کردم تا بفهمه چه سگی هستم. بعد از ظهر بارون قطع شده بود و گروه توی منطقه پخش شده بودند، هر یک به کاری.

من کمی رفتم بالا نزدیک آبشار تا جدا از هیاهوی گروه یه کم بخوابم. برعکس من که توان خوابیدن توی باس و میدباس رو ندارم، همه‌شون شب گذشته رو توی راه خوابیده بودند و حالا از شدت فوران انرژی، به هِرهر و کِرکر و خنده و بازی مشغول بودند. پشت به هیاهو، به یه صخره تکیه دادم و خوابیدم. نیم ساعت بعد که بیدار شدم، دیدم روبه‌روم خوابیده. همه رو ول کرده و اومده جلوی تنها کسی که ازش خوشش نمیاد خوابیده. دلم به حال حماقت آشناش سوخت.

۳ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 12 April 19 ، 10:42
مرحوم شیدا راعی ..

از ماه‌ها پیش گوگل اعلام کرده بود که قصد داره یک روز قبل از سالروز میلاد با سعادت من به فعالیت گوگل‌پلاس خاتمه بده. اوایل مارچ بود که نوتیفیکیشن‌هاش رو قطع کرد تا این مرگ تدریجی رسماً آغاز بشه. کاربران پلاس طی این چند ماه به دنبال یه خونه‌ی جدید بودند. خیلی‌هاشون همون‌هایی بودند که چنین چیزی رو با گودر هم تجربه کرده بودند. پلاس واسه‌شون جایگزین وبلاگ‌نویسی شده بود. جایی که توی یه فضای دوست‌داشتنی‌تر نوشته‌های هم رو دنبال کنند. حالا هر کدوم به جایی پناهنده شدند. یه عده به توئیتر، یه عده به mewe، یه عده به پرسادون، یه عده به تلگرام و غیره‌. توی این مدت برای همدیگه نشونی می‌ذاشتند که کجا و چطور می‌تونند همدیگه رو پیدا کنند. پلاس یه جای خیلی خلوت محسوب می‌شد و نسبت به اینستاگرام و توئیتر کاربران فعال چندانی نداشت. اما همون آدمای محدود انقدر جذاب بودند که همه‌ی زمان وب‌گردی من طی یکی دو سال اخیر بهشون اختصاص پیدا کنه. 

 حالا توی این روزهای آخر، ‌گوگل پلاس شبیه یه شهر خالی از سکنه می‌مونه که پشت در هر خونه یه سری نشونه از ساکنین سابقش دیده می‌شه. ساکنینی شبیه به بعضی از مردم خاورمیانه و آفریقا که وجودشون چندان ارزشی نداره و برای بقا باید به یه سرزمین دیگه مهاجرت کنند. یه تعداد اندکی هم مثل من قصد مهاجرت به جای دیگه رو نداشتند‌. همچنان خلوتِ شهر رو پرسه می‌زنند تا به طور کامل همه چیز خاموش و نیست بشه. 


+ اصلاً قصد نداشتم که لحن انقدر احساساتی و تخمی بشه.

+ عنوان، موزیک ویدیویی که تصویرش به حادثه‌ی چرنوبیل مربوط می‌شه: کلیک

۱ comment موافقین ۰ مخالفین ۱ 24 March 19 ، 19:09
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۱ 05 February 19 ، 10:48
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 01 September 18 ، 06:15
مرحوم شیدا راعی ..

این جا یه دختر حدوداً ۱۷ ساله هست که به شدت از من متنفره. عجیبه که یه نفر چندین و چندبار این مقدار تنفر رو از یه «غریبه» ابراز کرده باشه، اونم در غیاب اون غریبه. و ظاهراً -با توجه به عباراتی که برای اشاره به این بنده‌ی گردن‌شکسته استفاده کرده بود- بیشتر از همه هم از قیافه‌م خوشش نمیاد. و اصلاً این تنفر نمی‌تونه به چیزی جز ظاهر مربوط باشه، چون ارتباطی به جز ارتباط چشمی وجود نداشته تاحالا. اونم ارتباطی یک طرفه. چون فقط اونه که من رو دیده، نه من. این‌ها رو وقتی فهمیدم که امروز صبحِ زود توی گروه تلگرامی‌ای که هفته‌ی پیش درست کرده بودند و یکیشون واسه‌م لینک داده بود، عضو شدم و یه نگاه سرسری به پیام‌های قبل از خودم انداختم. در وهله‌ی اول شوکه شدم. در وهله‌ی دوم خنده‌م گرفت. حالا توی وهله‌ی سوم هستیم و با اینکه مسئله‌ی مهمی نیست٬ ولی انگار واقعاً ذهنم رو درگیر کرده. به خصوص اینکه ۴-۵ نفرند که از من خوششون نمیاد. و فان قضیه اینه که اصلاً نمی‌شه از دست‌شون ناراحت شد چون با بزرگترین‌شون حداقل ۶ سال اختلاف سنی دارم، دیگه چه برسه به بقیه. در عین حال امروز صبح نشستم و با کنجکاوی ویرانگری کل چت‌هاشون رو توی گروه خوندم و این مسائلی که عرض شد رو به دقت کشف کردم. تا حالا همچین تجربه‌ی نابی نداشتم. و البته اینطور نیست که بهشون حق ندم. منم گاهی با دیدن چهره‌ی یه آدم حالم بد شده و از دیدنش بیزار شدم. فردا به جای اینکه برم اون جلو بشینم٬ می‌رم اون عقب و حسابی به همه‌شون نگاه می‌کنم. پریسا، هانیه، محمد و غیره. باید ببینم صاحبان این اسم‌ها چه کسانی هستند. فردا روز شناخت دشمنه. روز آشنایی بیشتر. محبوب قلب‌ها، وارد می‌شود. 





از کلیه‌ی هم‌پیمانان، رفقا، عشاق، هم‌پیاله‌های سابق و خراباتی‌های حاضر در این مکان دعوت به عمل می‌آید جهت بهبود اعتماد به نفس‌ این جانب برای‌مان استیکر و ‌ایموجی‌ بوس و قلب و بغل بفرستید. امید است که این بنده‌ی گردن‌شکسته فردا از این طوفان نفرت سربلند و پیروز گذر کند.
۱ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 23 August 18 ، 16:21
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 22 August 18 ، 19:47
مرحوم شیدا راعی ..

پست کافه 


اون فردی که به نشانه‌ی اعتراض وسط کافه داد می‌کشه، احتمالاً superego خودمه. اون مرد گردن‌کلفت و هرزه که اول از همه کشته می‌شه، Id خودمه. مرد ریزاندامی که کارهاش به نظر آشفته و مجنون‌وار می‌رسه و قصد قضاوت و محاکمه داره، بیماری مهلک و بی‌‌درمانیه به نام؛ فرهنگ، جامعه. فضای جنگ و کشتار توی کافه هم بازتاب زمینه‌ی کشمکش بین Id, ego, superego بود. و تصویر آخر، انتقام دختربچه، ملامت و احساس گناهه که به نیستی فرمان می‌ده. و شلیک. کسی که اون دختر بچه رو آزار داده، همون کسیه که تصویر رو گزارش می‌کنه.


هی زیگموند، نظر تو چیه؟
۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۱ 12 August 18 ، 16:30
مرحوم شیدا راعی ..

وحید یه چندماهی از من بزرگتره. ولی هر دو ‌۱۰ ساله محسوب می‌شیم و کلاس چهارمی. قراره چند روز دیگه خانوادگی بریم مکه. یعنی من و داداشم و ‌مامان و بابام. امشب، همه خونه‌ی مامان‌بزرگه جمع‌اند. من و بابام و وحید می‌ریم توی حیاط و بابام با دوربین از من و‌ وحید فیلم می‌گیره و از ما می‌خواد که جلوی دوربین حرف‌های مسخره بزنیم. مثلاً به وحید می‌گه «محسن قراره چند روز دیگه بره مکه، بگو که اونجا واسه‌ت دعا کنه». من دوست ندارم از این جور حرف‌ها بزنم. ولی وحید به تبعیت از چیزی که بابا گفته، رو به من می‌کنه و می‌گه؛ «محسن، اونجا که رفتی برام دعا می‌کنی؟» ‌‌و من به ناچار با علامت سر بهش می‌گم آره. از وقتی یادمه، وحید همیشه مریض بوده‌ و نمی‌تونسته با ما بازی کنه. مثلاً همین چندروز پیش که همگی خونه‌ی احسان و اینا بودیم. من و احسان توی حیاط گنده‌ی خونه‌شون با هم توپ بازی می‌کردیم اما وحید فقط کنار باباش نشسته بود روی تاب و ما رو نگاه می‌کرد. گاهی که توپ به سمت‌شون شوت می‌شد، عمو ازمون می‌خواست که ‌آروم‌تر بازی کنیم. احسان یک سال از من و وحید کوچیکتره و من زیاد دوستش ندارم. با وحید دوست‌ترم. 

توی مکه، با همه‌ی وجود دعا می‌کنم که وحید خوب شه. این اولین باره که یه دعای خیلی جدی و مهم دارم. دعایی که به واسطه‌ی خواسته‌های بچگانه و الکی نیست. روحم هم خبر نداره که دومین دعای جدی‌ و مهمم قراره شش سال دیگه توی اول دبیرستان اتفاق بیفته. یعنی زمانی که قراره با همه‌ی وجود دعا ‌کنم که زشت بشم و حین سجده، با گریه از خدا بخوام که زودتر به بلوغ برسم تا قیافه‌م دیگه اینطوری بچه‌گونه نباشه. که بچه‌ها‌ توی مدرسه دست به بدنم نذارند و بهم حرفای جنسی نزنند. اون زمان خبر ندارم که مستجاب شدن دومین دعایِ جدّی زندگیم با تأخیر و در عین حال تشدید عجیبی همراهه. اما برگردیم به همون اولین دعا. وقتی از مکه برمی‌گردیم، توی جمعِ فامیل همه هستند، به جز وحید و خانواده‌‌ش. مهمونی ما مثل هر مهمونیِ دیگه‌ای با شادی و شوخی و خنده همراهه. من از احسان می‌پرسم وحید کجاست؟ احسان همونطور که ورجه وُرجه می‌کنه و از توی جیب‌هاش جیشش رو فشار می‌ده که شاشیدنش رو به تعویق بندازه، بهم می‌گه که حال وحید دوباره بد شده و بیمارستانه. فردا صبحش که بیدار می‌شم، پیش خاله‌هام هستم. بهم می‌گن که می‌خوایم بریم بیرون و بعد از نیم ساعت سوار ماشین می‌شیم به سمت ناکجا. من توی ماشین حدس می‌زنم که چه اتفاقی افتاده و از خاله‌‌هام می‌پرسم «وحید مرده؟» و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، شروع می‌کنم به گریه‌ کردن. وقتی رسیدیم به غسالخونه، همه «گریه» بودند. 

موقع خاکسپاری، کسی که بیل به دست بالای قبر ایستاده و می‌خواد آداب خاکسپاری رو به جا بیاره، از من در مورد زن یا مرد بودن میت سؤال می‌کنه. «مَرده یا زن؟» و من با اینکه سؤالش به نظرم عجیب میاد، سریع بهش جواب می‌دم. بعد از گذاشتن سنگ لحد و پر کردن قبر، شوهر عمه‌م من و بقیه‌ی بچه‌ها رو جمع می‌کنه و می‌بره خونه‌‌ی خودشون تا هم بزرگترها نگران بچه‌هاشون نباشند، و هم بچه‌ها وسط شیون و گریه‌ی مراسمِ هم‌بازیِ سابق‌شون نباشند. بعد از ظهر توی چمن‌هایِ مجتمع‌شون فوتبال می‌زنیم. شب هم مشغول درست کردن و پختن پیتزا می‌شیم تا حسابی سرمون گرم بشه و امروز رو فراموش کنیم. ولی سردردی که من دارم، نمی‌ذاره هیچ چیزی یادم بره. به شوهرعمه‌م می‌گم و اون بهم یه آستامینوفن می‌ده و می‌گه به خاطر اینه که زیاد گریه کردم.  

۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 03 August 18 ، 21:12
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 28 July 18 ، 17:15
مرحوم شیدا راعی ..

مدتیه که امنیت شغلی‌م رو از دست دادم. تا وقتی آدم از خودش درآمد نداشته باشه، انتظاراتش هم از سبک زندگی‌ش پایینه. هزینه‌هاش پایینه و به طور کلی ارزون فکر می‌‌کنه. ولی به شخصه بعد از این که به پول آلوده شدم، شکل زندگی‌م خیلی فرق کرد. پول داشتن برای من باعث شد که خیلی از هزینه‌ها دیگه واسم اهمیت نداشته باشه. مثلاً دیگه زیاد فرقی نداره لباسی که می‌خوای بخری، پولش چقدره و شامی که می‌خوای بخوری چقدر واست در میاد. کارکرد پول واسه من اینطور بود. ممکنه برای بقیه منجر به این بشه که اقتصادی‌تر فکر کنند و به خاطر پولی‌ که واسش زحمت کشیدند، با برنامه‌تر عمل کنند. ولی من به این پول به عنوان هدف نگاه نمی‌کنم. دلم می‌خواد پول داشته باشم، فقط واسه اینکه مجبور نباشم هیچوقت به پول فکر کنم. 


 مدتیه که امنیت شغلی‌م رو از دست دادم. چون دایی‌م ممکنه سهمش رو از شرکت بفروشه و بره. وقتی سهمش رو بفروشه، از مدیرعاملی شرکت هم استعفا می‌ده. این فروختن و رفتن به خاطر ارتباطش با عوامل دیگه، پروسه‌ی خیلی پیچیده‌ و مشکلیه و نمی‌دونم چجوری ممکنه و چقدر قراره طول بکشه. ولی به هر حال اگه دایی‌م اینجا نباشه، یعنی مسئول محترم انبار که من باشم هم دیگه اینجا وجود نخواهد داشت. و این می‌تونه برای من به منزله‌ی یه بحران مالی باشه. یه خلاء به وجود میاره. و من هنوز نمی‌دونم که چجوری باید پرش کنم. کجا موقعیت شغلی‌ دیگه‌ای هست که وقتم رو نکشه و بتونم حینش به کارهای خودم برسم. شغلی که نیاز به پاسخگویی به هیچ مافوقی نداشته باشم. شغلی که فقیرترین و پولدارترین آدما رو از نزدیک و در کنار هم ببینم. شغلی که خودم روزهای تعطیلی و مرخصی‌م رو تعیین کنم. شغلی که با شلوار اسلش یا هر تیپی که دوست داشتم برم سر کار و کسی بهم نگه توی محیط کار باید چه جوری لباس بپوشم. شغلی که به رئیسم تیکه بندازم و با هم بخندیم [و کونم نذاره].


مدتیه که امنیت شغلی‌م رو از دست دادم. و حالا به این فکر می‌کنم که دیگه کجا یه همچین ارتباطی با مافوقم می‌تونم داشته باشم؟ مثلاً وقتی قراره حقوقم رو زیاد کنه، اون هی اصرار می‌کنه و من انکار. مبلغ چک رو اضافه می‌نویسه و من شروع می‌کنم به چونه زدن. می‌گم که زیاده و نباید حقوقم رو یهو اینقدر زیاد کنه. و اون می‌گه «می‌خوام بیشتر بنویسم که وژدانت درد بگیره و بیشتر بیای سر کار». و من باز می‌گم که کمش کنه تا مشغول‌الذُمبه نشم و وُژدانم درد نگیره. وقتایی که با تلفن حرف می‌‌زنه و میخواد کسی رو قانع کنه، از طرز حرف زدنش و کاریزمای فوق‌العاده‌ای که داره لذت می‌برم و در عین حال از سیاه‌بازی‌هاش خنده‌م می‌گیره. بعد از تلفن می‌رم کنارش و بهش می‌گم که سیاست‌مدارها هم هر وقت می‌خوان مردم رو خر کنند، همینطور باهاشون حرف می‌زنند و هندونه زیر بغلشون می‌ذارند و بعد ادای حسن روحانی رو در میارم و با خنده می‌گم؛ «ما خدمت‌گذار شما ملت بزرگ هستیم». 


بله، مدتیه که امنیت شغلی‌م رو از دست دادم. سختی‌ها و بدی‌های کارم رو نمی‌گم تا فکر کنید همه چیزش خوب و گل و بلبله و حسرت بخورید و نفرین کنید و اونجا [دل] هاتون بسوزه. مدتیه که امنیت شغلی‌م رو از دست دادم و بیکاری از آنچه در آینده می‌بینم به من نزدیک‌تر است.

۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 May 18 ، 02:11
مرحوم شیدا راعی ..

یکی از استعدادهایی که اخیراً کشف کردم و خیلی لاک‌پشتی رفتم به سمتش، توانایی ارائه و سخنرانیه. واسه آدمای درونگرا که ذاتاً حرّاف و سخنران نیستند، حرف زدن علاوه بر موقعیت، نیاز به دلیل هم داره. برعکس آدم‌های برونگرا که برای باز کردن دهن‌شون صرفاً به موقعیت نیاز دارند. و زیاد در بند دلیل نیستند.

در عین حال توانایی حرف زدن و سخنوری برای هر کسی می‌تونه مهم باشه تا هر وقت که دلیل و موقعیت حرف زدن پیدا می‌کنه، بتونه به نحو احسنت پیامش رو انتقال بده.

من همیشه قبل از ارائه و حرف زدن برای جمع‌های با تعداد بالا دچار استرس می‌شدم. ولی براساس تجربه فهمیدم که واسه از بین بردن این استرس، باید شروع کنم به مشارکت دادن اون‌ها. با یه سری سؤال ساده. و بعد سعی می‌کنم کاری کنم که توجهشون کاملاً به سمتم کشیده بشه. برای جذاب حرف زدن، فقط کافیه با یه سری شوخی کوچیک و معمولی و بداهه، دیگران رو بخندونی. این‌ واسه شروع کاره‌. در ادامه اگر حرفات جذاب باشند، نیاز نیست دیگه دنبال سوژه برای خنده بگردی. همینکه بتونی کاری کنی که با اشتیاق به حرفات گوش بدن، باعث می‌شه اعتماد به نفست از هر لحاظ کامل بشه و بهتر از ذهنت استفاده کنی.


مورد مؤثر دیگه‌، پراکنده خوندنه. به هر حال هر کودن دیگه‌ای هم روزی چند ساعت از این‌ور و اون‌ور چیز بخونه، تبدیل می‌شه به یه دریاچه‌ی وسیع اما بدون عمق. زمانی که شما در حال درس خوندن و پیشروی به سمت قله‌های موفقیت بودید، من در حال گل‌چرخ زدن بین متن‌هایی بودم که هیچی ازشون سر درنمی‌آوردم و به من و زندگی‌‌م ربط چندانی نداشتند. به همین دلیل حالا موضوعات زیادی هست که می‌تونم در موردشون نقل قول کنم یا حرف بزنم. هر چند این قضیه من رو به یه آدم سطحی و پوشالی هم تبدیل می‌کنه، ولی برای ارائه و حرف زدن می‌تونه خیلی مفید باشه. توی حرف زدن، بر عکس نوشتار که نیاز به عمق و دقت زیادی داره، شور و حال عامل مهم‌تری محسوب می‌شه. نمونه‌ی ملموسش آقای رائفی‌پور هست که سخنرانی‌های شورانگیزی برای نسل جوان انجام داده و در عین حال حرف خاصی برای گفتن در مباحث علمی نداره. چون مباحث علمی با نوشتار سر و کار دارند نه با خطابه‌‌های شگفت‌انگیز و پوچ که فقط به درد تحت تأثیر قرار دادن چندتا دانشجوی بچه‌ می‌خوره.


با مشاهداتی که داشتم فهمیدم ارائه‌ی اکثر بچه‌ها جذاب نیست. چون موقع حرف زدن استرس دارند. به پایین نگاه می‌کنند. دستاشون می‌لرزه. به جای اینکه با فکر خودشون حرف بزنن، می‌خوان چیزایی که حفظ کردند رو مثل یه استفراغ بالا بیارن. با مخاطبشون ارتباطی برقرار نمی‌کنند و در نتیجه کسی هم به حرفاشون توجهی نمی‌کنه و اگرم توجه کنه، به نظرش خسته کننده و‌ مزخرف میاد. در آخر می‌خوام واسه همه‌ی حرفایی که زدم، یه مثال معمولی بیارم. تد تاک آقای رابرت هوگ(هاگ؟). که فارغ از موضوعش، فن بیان خیلی ساده و در عین حال جذابی داره؛ 

https://m.youtube.com/watch?v=QbxinUJcLGg


۱۳ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 April 18 ، 00:47
مرحوم شیدا راعی ..

بابابزرگم، یعنی بابای بابام حدود سی سال پیش مُرد. انگار داشته از خیابون رد می‌شده که یه جوون الدنگ با ماشین می‌زنه زیرش. چند روز بعد هم مستِ جمالِ ملک‌الموت می‌شه. مامان‌بزرگم، یعنی مامانِ بابام تا همین چندسال پیش که می‌تونست راه بره و آلزایمر از بند گذشته و آینده رهاش نکرده بود، شوهرش رو نفرین می‌کرد. بابام بهش می‌گفت «این چه حرفیه آخه؟» «چیکار کنم که حلالش کنی؟» اما مامان‌بزرگم کینه‌‌ای بود. تموم این سی سال، مرغش یه پا داشت، یا به تعبیری؛ اصلاً پا نداشت. بابابزرگم آدم باسوادی بوده. به دوره‌ی خودش آدم روشن و اهل مطالعه‌ای محسوب می‌شده. تا اون اواخر رئیس بانک بوده و جایگاه اجتماعی خاصی هم داشته. همچین آدمی براساس استانداردهای ۵۰ سال پیش باید توی خونه هم دیکتاتور قابلی بوده باشه و از شما چه پنهون، دستِ بزنِ خوبی هم داشته.

 مامان‌بزرگم سواد نداشته ولی در عوض زن خوشگلی بوده. در کنار خوشگل بودن، فعالیت دیگه‌‌ای که بهش اشتغال داشته، اقامه‌ی نماز و ذکر خدا بوده. خوب یادمه سالها قبل از اینکه آلزایمر از بندِ بهشت و جهنم رهاش کنه، خودش رو ملزم می‌دونست که برای هر وعده نماز (حتی نماز صبح) به مسجد بره. نماز شبش هم هیچوقت ترک نمی‌شد. چند سال پیش به درجه‌ای از عرفان رسیده بود که به جای ۲ رکعت، ۱۰-۲۰ رکعت نماز صبح می‌خوند؛ نماز می‌خوند، خوابش می‌برد، همه چیز یادش می‌رفت، بیدار می‌شد، دوباره نماز می‌خوند، می‌خوابید، یادش می‌رفت، دوباره نماز می‌خوند و الی آخر. اون چندسال از شب تا صبح nonstop در حال چرت زدن، وضو گرفتن و نماز خوندن بود. حالا اما به کلی خدا رو فراموش کرده و عین خودم تارک‌الصلاة شده. قامتش انقدر خمیده شده که در اولین نگاه شکل حرف U رو به ذهن متبادر می‌کنه. روی ویلچِیر که می‌شینه، سرش کاملاً رو به پایینه و نسبت به افق ۹۰ درجه زاویه داره. مثه یه گل آفتاب‌گردونِ سنگین که ساقه‌‌ی خمیده‌ش منتظر چیده شدن و سبک شدنه.


موافقین ۳ مخالفین ۰ 11 February 18 ، 14:33
مرحوم شیدا راعی ..



بحث رو پیتر شروع کرده بود. گفته بود اینجا رو آدم باید با عشقش بیاد. من بهش گفته بودم که خیلی مشکله کسی رو پیدا کنی که اینطور بیرون رفتن واسش تفریح باشه و مثه ما با این چیزا حال کنه. سخته پیدا کردن همچین آدمی، با این روحیات. بعد بحث رسید به اینجا که علایق آدم گاهی باعث منزوی شدنش می‌شه. مثلاً اینکه اگه شما با دیدن GOT یا Westworld هیجان‌زده می‌شید، یا از شنیدن imagine dragone و وان ریپابلیک و به طور کلی هر چیز پرمخاطبی می‌تونید لذت ببرید، به این معنیه که واقعاً آدم تنهایی نیستید. میلیون‌ها نفر توی دنیا با شما علایق مشترکی دارند. بعد خودمون رو مثال زدیم.

 

۵ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 25 January 18 ، 01:43
مرحوم شیدا راعی ..

طبقه‌ی ما همین دو واحد رو داره. صدای در آسانسور و پیچیدن کلید توی در راحت به گوش همسایه می‌رسه. صبح جمعه اهل بیت عازم سفر بودند. زنگ در زده شد. همسایه‌ی روبه‌رویی بود. گفت که امروز تولد پارسائه. معذرت خواست که سر و صدا زیاده و از والده دعوت کرد که توی این جشن باشکوه شرکت کنند. همزمان والده هم معذرت‌خواهی کرد که به خاطر بستن بار سفر نمی‌تونند توی این جشن باشکوه شرکت کنند. خانم همسایه پرسید که آیا میز بزرگ دارید؟ والده گفت داریم. میز بزرگ‌مون رو نیاز داشتند و بردند. نکته‌ای که در این پست حائز اهمیت هست٬ اینه که همسایه‌مون فهمید اهل بیت عازم سفر هستند و من عازم نیستم.


 جمعه ظهر زنگِ در زده شد. آقای همسایه بود٬ از غذای مهمونی‌شون آورده بود. سینی رو گرفتم و تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت می‌کشید آخه؟ در رو که بستم٬ نگاهم به سینی غذا معطوف بود٬ که گرم بود. چند ثانیه بعد دوباره زنگ در زده شد. اینبار خانم همسایه بود. با یه کاسه‌. گفت از بس اینا(مهموناشون) شلوغ می‌کنند٬ یادش رفته برنج زرشک و زعفرونی بریزه. توی کاسه برنج زرشک و زعفرونی بود. کاسه رو گرفتم و دوباره تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت می‌کشید آخه؟

 شنبه صبح زود که رفتم از خونه بیرون٬ ساعت 4 عصر برگشتم و بلافاصله بعد از لباس عوض کردن و خوردن دو تا هلو و یه سیب٬ دوباره از خونه رفتم بیرون. شب ساعت 12 برگشتم٬ لخت شدم٬ دراز کشیدم روی تخت و بلافاصله زنگ در زده شد. دوباره لباس پوشیدم و رفتم لب در. دوباره خانم همسایه بود. یه زن 30 - 40 ساله٬ یه مقدار کوتاه قد٬ با چشم‌های عسلی یا شاید هم سبز. سینی به دست پشت در منتظر بود. به کیک تولد توی سینی اشاره کرد و گفت از دیروز تا حالا هر چی اومدیم زنگ خونه‌تون رو زدیم٬ نبودید. کیک  مال دیروزه. گفتم بله٬ زیاد خونه نبودم. سینی رو گرفتم و تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت می‌کشید آخه؟ 

امشب ساعت 12 رسیدم خونه.  لباس‌هامو نصفه کنده بودم که زنگ در زده شد. دوباره لباس پوشیدم و رفتم پشت در. آقای همسایه بود. با چشم های پف کرده و لبخند. گفت: خب یه خورده زودتر بیا خونه که غذا از دهن نیفته. خندیدم و تشکر کردم و گفتم: چرا زحمت می‌کشید آخه؟



حالا سینی رو گذاشتم روی میز٬ کنار ظرف‌های قبلیِ غذاهایی که آورده بودند. امروز عصر داشتم به این فکر می‌کردم که ظرف‌هاشونو چجوری پس بدم؟ در حالت معمول٬ وقتی اونا یه چیزی میارن واسه خونه‌ی ما٬ والده هم ظرف‌ها رو با یه چیزی پُر می‌کنه و پس‌ میده. ولی در شرایط بحرانیِ فعلی٬ من نه حوصله‌ی درست کردن چیزی رو دارم(نه عرضه‌ی پختن چیزی رو). 

به ذهنم رسید که یه کادو واسه تولد پارسا بگیرم. ماجرا رو با عکس واسه پیتر شرح دادم. پرسیدم واسه یه بچه‌ی 5 ساله که مطمئن نیستی واقعا 5 سالش باشه٬ چی میشه خرید؟ پیتر گفت: «دیگه مثه قدیما نیست. بچه‌ها یه تبلت دارن و تمام. براش یه بسته اینترنت بفرست حال کنه». ازش خواهش کردم که از جلو چشمام خفه شه با این پیشنهاد دادنش. 





+ بعد از مدتها تصمیم گرفته بودم که اینبار وقتی حالم از خوردن {بیسکوئیت و الویه‌های نامی‌نو و تخم‌مرغ و غذاهای آماده} به هم خورد، تنگ کنم و یه مقدار آشپزی یاد بگیرم. اما فعلا پروژه بدجوری زمین‌گیر شده و مسئله‌ی تنگ‌کردن به محاق فراموشی سپرده شده.

+ما ۷-۸ ساله که همسایه‌ایم و مسافرت‌رفتن اهل بیت و تنها زندگی کردن من توی این خونه همیشه یه چیز رایجی بوده. ولی هیچوقت اینطور نبوده که واسه من چیزی بفرستند. با توجه به اینکه این وضعیت(تنها در خانه) ممکنه تا ۱۰-۱۵ روز دیگه ادامه داشته باشه، آیا همسایه‌مون می‌خواد در روزهای آتی هم به شیوه‌ی این چندروز عمل کنه؟ چرا زحمت می‌کشه آخه؟

۱۵ comment موافقین ۴ مخالفین ۱ 10 October 17 ، 00:44
مرحوم شیدا راعی ..

صبح ساعت ۷ راه افتادیم واسه سرداب. گفته بودند پیاده یک ساعت راهه. اولش توی جاده حال می‌کردیم. هر ۱۵ دقیقه فقط یه ماشین یا موتور از جاده رد میشد و هوا و منظره دل‌انگیز بود. یک ساعت بعد رسیدیم میدونک اول. یه سوپری اونجا بود. پرسیدیم تا سرداب چقدر راهه پیاده؟ گفت نیم‌ساعت. گفت اگه پیاده‌اید، از جاده خاکی برید، دنبال رودخونه رو بگیرید برید جلو، نزدیک‌تره. ما هم پنیر و حلوا خریدیم و گفتیم صپونه رو توی سرداب می‌خوریم. توی مسیر یه چارتا آدم دیدیم و از هر کدوم که پرسیدیم چقد دیگه مونده، میگفت؛ نیم‌ساعت دیگه. این نیم‌ساعت‌ها روی هم جمع شد و رسید به ۶ ساعت پیاده‌روی. توی این ۶ ساعت به صورت کاملا رسمی و آکادمیک به گا رفتیم. ما واسه کوه‌نوردی نیومده بودیم. یعنی کوله‌ها سنگین بود و برای ۶ ساعت پیاده‌روی و مدام رد شدن از رودخونه بسته نشده بود. 

 توی راه یه چالش پر استرس داشتیم٬ اونم رد شدن از کنار سگ‌های گله‌ بود. ما از بین تپه‌هایی رد می‌شدیم که عشایر چادر زده بودند. چادرها و دام‌ها روی تپه بود و سگ‌هاشون اطراف ول می‌چرخیدند. و سر این چالش هم به صورت متوالی و پی‌در‌پی به گا سفر کردیم. سگ‌ها از گله فاصله می‌گرفتند و چوپونشون نبود آرومشون کنه. ما غریبه بودیم و به حریم اون‌ها وارد شده بودیم. شاید باید یه پست مفصل و در عین حال آموزشی اختصاص بدم به تجربه‌ی مواجهه با این سگ‌ها. پیش‌نیاز این صحبت‌ها اینه که شما بدونید سگ گله یعنی چه یا باهاش رو‌به‌رو شده باشید. ناک‌اوت گونه‌ترین تجربه‌مون مربوط به یه آبادی بود که به محض نزدیک شدن به اولین خونه‌ی آبادی، یکی از سگ‌ها اومد بیرون و شروع کرد داد و بیداد کردن و دویید طرف ما. و بعد هم چهار تا سگ دیگه بهش ملحق شدند. همزمان یه هف‌هش‌تا بچه ریزه میزه هم از خونه ز‌دند بیرون که ببینن سگا چی دیدند که سر و صدا راه انداختند. اینجا ما کاملا ریده بودیم تو خودمون. بدجوری غافگیر شدیم. دیگه نه روش پرتاب سنگ جواب میداد، نه روش موچ‌موچ، نه روش کیش‌کیش. نه میشد بی‌تفاوت از کنارشون رد بشیم. می‌دونستیم که نباید به چشمای سگ نگاه کنیم و نباید بترسیم و عرق کنیم. باید با آرامش از کنارش رد بشیم و اهمیت ندیم که چقدر نزدیک‌مون اومده. ولی اینبار نمیشد. ۴ تا سگ با هم دوئیده بودند طرفمون. زانوهامون شروع کرده بود به لرزیدن. انقدر خسته بودیم که ولو شدن روی زمین تنها واکنشی بود که می‌تونستیم داشته باشیم. اینجا بود که یکی از اون فسقلی‌ها از روی دیوار پرید جلومون و سگاشون رو جمع کرد تا ما بتونیم رد شیم. بعدتر فهمیدیم که روش پرتاب سنگ می‌تونه عواقب خاص خودش رو داشته باشه. ممکنه صاحاب سگ از اینکه به سگش سنگ زدیم، عصبانی بشه و بدتر از خودِ سگه بیاد پاچه‌مون رو بگیره. چون ممکنه این سنگ زدن سگ رو برای همیشه ترسو و ضعیف کنه و دیگه اون کارایی سابق رو نداشته باشه. همچنین فهمیدیم که بعضی سگ‌ها هیچوقت اهلی نمیشن و حتی ممکنه صاحاب خودشون رو هم گاز بگیرند.

بار روانی سفر بیشتر رو دوش منه. پیتر زنبور هم که می‌بینه، عر میزنه و میترسه. و واسه برخورد با سگ‌ها هم پشت من قایم میشه و هر چی بهش میگم بهشون نگاه نکن و نترس، نمی‌تونه و ترسش رو به منم منتقل می‌کنه. از طرفی، با مردم هم کمتر ارتباط میگیره. فقط منم که باید با این و اون حرف بزنم وگرنه پیتر میتمرگه یه گوشه و هیچی نمیگه. وقتی هم حرف میزنه خیلی ناز و مامانی صحبت می‌کنه. در مواجهه با یه بختیاری باید مثه خودش با صدای بلند و محکم حرف بزنی. این رفتاراش امروز واقعا خسته‌م کرد. منم توی شهر سرم رو میندازم پایین و با هیچکس حرف نمی‌زنم و به هیشکی سلام نمی‌کنم. ولی اینجا فرق میکنه، وقتی میرسی به یه آبادی، مردم مثه آدم فضاییا بهت نگاه می‌کنند و باید باهاشون خوش‌ و بش کنی، رفیق بشی و ازشون کمک بگیری.

دو کیلومترِ آخرِ مسیر پیتر خیلی ازم عقب افتاده بود. از هم فاصله داشتیم و واسه خودمون راه میومدیم. هیچ ماشینی هم رد نمی‌شد. طول مسیر آب خوردن پیدا نکرده‌بودیم ولی مدام توی رودخونه به خودمون آب می‌زدیم. مدام باید از رودخونه رد می‌شدیم و پاهای من دیگه داشت تاول میزد. دیدن یه سگ جدید ما را تا مرز فروپاشی اعصاب پیش‌ میبرد. تقریبا رسیده بودیم. خسته و داغون. ساعت ۱ بعداز ظهر. یه کامیون توی جاده دیدیم و واسش دست تکون دادیم. وایساد و سوارمون کرد.


۳ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 July 17 ، 12:29
مرحوم شیدا راعی ..