خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۹ مطلب در ژوئن ۲۰۱۸ ثبت شده است

این صدای ویولن‌سله که می‌شنوید. چند نفر یه اسب ماده رو کنار دیوار نگه داشتند. یه اسب نر هم پشت سرشه، با آلت بزرگی که از بین پاهاش آویزونه. اسب نر چند بار می‌پره روی مادیون. ولی سوراخ دعا رو پیدا نمی‌کنه. در تلاش چهارم موفق می‌شه. فقط ۱۵ تا ۲۰ ثانیه طول می‌کشه. انزال انجام شده و دعا مستجاب. ۱۵ ثانیه‌ی پرخواهش، اما بی‌اهمیت. بین پاهای مادیون خونی شده و این یعنی بار اولش بوده. بقیه دست می‌زنند و خوشحال‌اند. ولی برای من صحنه‌ی غم‌انگیزیه.

این صدای ویولن و حرکت آرشه با روح غم‌زده‌ی آدم چه کارها که نمی‌کنه. مندی می‌گه آدمای اینجا همه‌شون حداقل یه بار تجربه‌ی ور رفتن به بین پاهای یه اسب ماده رو دارند. واسه اینا یه چیز عادیه، این دلال‌های خرده‌پای اسب. بین پاهای اسب رو نگاه می‌کنم و لخته خونی که بهش چسبیده، به نظرم فوق‌العاده افسرده‌کننده‌ میاد؛ ما فرق زیادی با بقیه‌ی حیوونا نداریم، اما داریم توی دنیای متفاوتی از اون‌ها زندگی می‌کنیم؛ ما فکر می‌کنیم. اینه که می‌گم غم‌انگیزه. یکی از آدمای اینجا تجربه‌ی کردن یه کره‌ اسب سه ماهه رو با جزئیات واسه‌م می‌گه. همه‌ش ر‌و با خنده تعریف می‌کنه و بعد تأکید می‌کنه که هیچ فرقی با مال زن نداره. 

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 June 18 ، 15:55
مرحوم شیدا راعی ..
۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 28 June 18 ، 15:59
مرحوم شیدا راعی ..

 به مندی می‌گم که من از مردای گنده خوشم نمیاد. احساس می‌کنم بی‌مصرف‌اند. شکم گنده، بازوهای گنده، رون‌های گنده. همه‌ش به نظرم اضافه میاد و وقتی کنار همچین آدمایی با هیکل‌های بادکرده می‌شینم، احساس خوبی ندارم. علاوه‌بر این، از آدمای پرحرف که با صدای بلند حرف می‌زنند هم خوشم نمیاد‌.

مندی با دقت به حرف‌هام گوش می‌ده. 

بهش می‌گم که هیچ چیزی نمی‌تونه منو تا این حد عصبی کنه که یه مرد با این خصوصیات بشینه رو‌به‌روم و چیلیک‌چیلیک تخمه بشکنه و باهام حرف بزنه. تخمه خوردن واسم نماد پلشتی و بی‌خاصیت بودنه. فقط کافیه همچین آدمی سیگار هم بکشه، اون موقع ما با یه میان‌مایگی به تمام معنا روبه‌روئیم.

مندی به من خیره شده و هیچی نمی‌گه. 

مندی بیش از ۱۹۵ سانت قد داره و بیش از ۱۲۰ کیلو وزن، صداش بلند و کلفته و حالا داره در نهایت پلشتی جلوی من تخمه می‌خوره. 

 

 


+ سه تا پست با عنوان مردانگی داشتیم. منظور از مردانگی هرگز به معنی یه صفت اخلاقی نبود. صرفاً در مورد چندتا ویژگی مردها با هم حرف زدیم. مرد به معنای کسی که جنسش مذکر باشه. و حتی وارد مقوله‌ی جنسیت و gender هم نشدیم. مثلاً توی قسمت اول در مورد احساس قدرتی که یه مرد جوان می‌تونه به واسطه‌ی یه لباس احساس کنه حرف زدیم. توی قسمت دوم در مورد یه مرد جذاب -از نظر نگارنده- به اسم بیژنی حرف زدیم و دلایل جذابیتش رو مرور کردیم. در قسمت سوم یه مرد غیرجذاب -باز از نظر نگارنده- معرفی کردیم و ویژگی‌هاش رو مرور کردیم‌. در قسمت چهارم حول آلت رجولیت طواف خواهیم کرد. تا برنامه‌ی بعد، با ما همراه باشید.

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 22 June 18 ، 18:36
مرحوم شیدا راعی ..

گفتگویی وجود داره بین یه آدم بی‌هنر که من باشم و پیتر. بعد از دیدن یه کلیپ کوتاه به ذهنم رسید که چه حفره‌ی بزرگی توی زندگی این روزهام هست و چه قدر از یه سری چیزا دورم. به پیتر گفتم که توی این حال و هوا بهم فیلم معرفی کنه و بقیه‌ی ماجرا. چندسال پیش همینطوری من رو با آنجلوپولوس و تارکوفسکی و خودوروفسکی آشنا کرده بود. می‌شد از این گفتگو یه پست بیرون کشید، ولی گفتم شاید بهتر باشه بدون اینکه فرم خاصی به این حرف‌ها بدم، عیناً بخشی از چت رو اینجا کپی کنم. حتی بدون اینکه اصلاحی توی قواعد نگارشی این چت انجام بشه. شاید به درد شما نخوره، ولی اگه روزی یه آدم بی‌هنر از اینجا رد ‌شد، ممکنه واسه‌ش چیز جدیدی داشته باشه. خیلی خلاصه اگه بخوام بگم، پیتر در مورد لزوم ندانستگی توی زندگی حرف می‌زنه که بعضاً به عنوان یه کیفیت یا بُعد از هنر بهش اشاره شده که فارغ از تیپ شخصیتی آدما، همه‌ باید(!) به نحوی این کیفیت (ندانستگی) رو (هر چند اندک) توی زندگی داشته باشند. 

۰ comment موافقین ۶ مخالفین ۰ 17 June 18 ، 10:21
مرحوم شیدا راعی ..

یک ماه پیش

امروز یه بارِ کامل خالی کردم. در واقع رفتم خودم بار ماشین کردم و خودم هم خالی کردم. بیژنی هم کمکم کرده. من خوشم نمیاد کارگر بگیرم. اینجا کارگر ایرانیا اغلب گشاد، دزد و معتادند. افغان‌ها هم با اینکه بهتر کار می‌کنند و کمتر بین‌شون دزد و معتاد پیدا می‌شه، ولی بدن‌هاشون بوی خاصی می‌ده. و من کلاً با بو مشکل دارم. می‌خواد عطر تِق‌هرمس و اوِنتوس باشه، یا بوی گُهِ سگ. علاوه بر این، حوصله‌ی حرف حالی کردن به کارگر جماعت رو ندارم، که کارتن رو درست بذار، زیرش رو چک کن ببین خیس نباشه که فردا همه‌ش بریزه پایین و یالا برو گاری رو بیار و قس‌ علی هذا. پس کسی رو کمک‌دست نمی‌گیرم. البته بیژنی -راننده نیسان- خودش همه جوره کمک می‌کنه. من عاشق بیژنی‌ام. همیشه علاوه بر دستمزدش، یه چیزی می‌ذارم کف دستش. بیژنی یه مرد قد کوتاه و لاغره. نیم‌زبونی، کم‌حرف و بی‌نهایت مظلوم. سرش تو کار خودشه، قدردان و مؤدب و زحمتکش و بدبخت. دو ساله که تابستون و زمستون فقط یه لباس به تنش دیدم. هیچوقت هم بوی عرق نمی‌ده. همه‌ی این‌ها بیژنی رو در نظر من به یه مرد جذاب تبدیل کرده. 


دیروز

بار داشتم. زنگ زدم به بیژنی. گفت که تصادف کرده و ماشینش پارکینگه. ازش توضیح بیشتر خواستم. دهن خودش و من رو گایید تا چند تا جمله تحت عنوان «توضیح» ادا کنه. بیژنی زیاد حرف نمی‌زنه‌. شاید به همین دلیله که من انقدر دوستش دارم. وقتی داشت با زحمت پشت تلفن توضیح می‌داد، لکنتش بیشتر به نظرم اومد. سعی کردم توی بچگی تصورش کنم و اینکه این لکنت به خاطر چه جور اتفاقی واسه‌ش ایجاد شده. گفت که بیمه‌ی ماشینش برای پرداخت خسارت کافی نبوده. سه روزه که لنگ سه تومن پوله. و این یعنی سه روزه که نتونسته کار کنه. بهش گفتم بیاد پل رباط تا با هم بریم ماشینش رو در بیاریم. و واسه اینکه خیلی معذب نشه، گفتم واسه‌ش قسط‌بندی می‌کنم و در واقع دارم بهش قرض می‌دم.


امشب

حالا پیتر نیچه شده و رفته رو مخ من و می‌گه به خودت افتخار می‌کنی؟ من که منظورش رو خوب فهمیدم، بهش می‌گم آره، با این کارا سوراخای روحم رو پر می‌کنم. ولی خواهش می‌کنم انقدر احمقانه به این موضوع نگاه نکن. زندگی به اندازه‌ی کافی تخمی‌ هست. و خیلی ساده‌انگارانه‌ست اگه فک کنی این چیزا تخمی بودنش رو واسه‌م تحت‌الشعاع قرار می‌ده. یه آدم بدبخت لنگ سه میلیون پوله تا بتونه حداقل نیازهای خودش و توله‌هاش رو تأمین کنه. در صورتی که این پول تو این دنیا هیچ ارزشی نداره. کی می‌تونه بگه این زندگی تخمی نیست یا اینکه معنی داره؟ کی‌ می‌تونه معنی‌ش رو درک کنه؟ توی زندگی با هزارتا مجهول و متغیر رو‌به‌روئی، چجوری می‌خوای باهاش تابع درست کنی و تفسیرش کنی؟

مندی می‌گه عوضش پولت برکت پیدا می‌کنه. بهش می‌گم که این کس و شعرها رو بکنه تو کونش و رو اعصاب من نره. می‌گه خب، آروم باش. چرا هی مثل سگ می‌خوای پاچه بگیری؟ ازش معذرت می‌خوام. می‌گم منو ببخش، اصلاً من گهِ سگ‌م. آقایی که کنارمون نشسته، یه جوری با تعجب به من و فحش‌‌هایی که به خودم و بقیه می‌دم نگاه می‌کنه که انگار وسط سطل ماست، گه سگ دیده، تخم سگ.

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۱ 11 June 18 ، 23:26
مرحوم شیدا راعی ..

افق رویداد

 آدم‌هایی که سه روز پیش من رو دیدند -اون آدم پر انرژی که به نظر خیلی باحال می‌‌رسید و دروغ‌تر از همه، خیلی با جسارت بود- تصویری تا این حد متفاوت رو باور نمی‌کنند. که این همون آدمه. که حالا لخت و عور خودش رو لای یه پتو پیچیده. درست به اندازه‌ی یه آدم فلج احساس ضعف می‌کنه‌. به فضای شلوغ و به هم ریخته‌‌ی اتاق خیره شده. یه نگاه مات و بی‌معنی که معلوم نیست تا کی قراره ادامه داشته باشه. همه چیز در انتظار حرکتی از سوی تو، تو در انتظار هیچ چیز. دنیا انگار با من به بن‌بست می‌رسه. با فکرها و احساساتی گنگ و مبهم، که منجر می‌شه به مقداری شک، هجمه‌ای از نفرت و لاجرم، اندکی ترس.

 فقط کافیه سه روز توی خونه تنها زندگی کنم. به مرور همه چیزِ خونه شکل من می‌شه. یه خونه که توش زندگی نیست. یه آدم عیاش که عیاشی نمی‌کنه. به دود علاقه‌ای نداره، از جن و پری نمی‌ترسه و نمی‌تونه به جنده‌ها دست بذاره. یه جور رهبانیت منهای خدا؛ رهبانیت سکولار. 

از سکوت طولانیِ این خونه‌ی خالی، تا تاریکی‌ای که همیشه لازمه‌ی آرامش درونیِ یه افسرده‌ی بالفطره‌ست. همه و همه ذهن ناظر بیرونی رو به سمتی می‌بره که انگار اینجا کسی نیست، کسی زندگی نمی‌کنه. 

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 10 June 18 ، 15:33
مرحوم شیدا راعی ..

مرثیه‌ای برای یک دوست؛ 

یارِ غارِ دیروز، روان‌پریشِ بی‌مصرفِ امروز

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۱ 04 June 18 ، 13:05
مرحوم شیدا راعی ..

بودا می‌گفت خواستن رنج است. 

لیبرتارین‌ها  می‌خوان حد اعلای آزادی رو توصیف ‌کنند.

درسته که من آدم احمقی هستم، ولی فکر می‌کنم ما اونقدرها هم به آزادی نیاز نداریم. ما به چیزهایی که وجود ندارند، نیازی نداریم. «مسیح به جایی بیرون از دنیا اشاره می‌کرد». و باز بودا می‌گفت؛ خواستن، رنج است. سهروردی، سیمون وی، مسیح، من رو عصبی می‌کنند. هر سه سی و چندسالگی مردند. هر سه به جایی بیرون از دنیا نگاه می‌کردند. من به لبه‌ی بطری دست کشیدم و لیز بودن لبه‌، به همراه بوی لجن، گندیدگی آب‌ رو گواه بود. با این حال نمی‌تونستم دست از خواستنش بردارم. بین نبودن و رنج کشیدن آزادی طعنه‌آمیزی وجود داره. همونطور که بین تشنه بودن من و کثیف بودن آب‌ها. 

کاش حداقل این لجن‌ها درونم رو سبز می‌کرد. کاش سبز می‌شدم، برگ می‌شدم.

خواستن آزادی به خودی خود به آزادی لطمه می‌زنه. یادآور اینه که مفهوم آزادی چندان درک نشده. و همینه که کازانتزاکیس حد اعلای آزادی رو می‌گه؛ رها از رهایی.

دنبال هر چیزی می‌خوای باش. به هر جا که دوست داری برسی، برس. هر کمال و اصلاحی برای خودت می‌پسندی، انجام بده. اما این رو بدون که اگه رنجی هست، فقط به خاطر خواستنه. خواستن خیلی قبل از اینکه توانستن باشه، رنج کشیدنه.

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۱ 03 June 18 ، 13:24
مرحوم شیدا راعی ..

دختر همسایه‌ی ما عکس کیف و کفش و لباس می‌بینه. سلبریتی‌های مختلف رو دنبال می‌کنه. اخبار مربوط به عروسی ملکه یا شاهزاده یا فیلانِ بریتانیا رو می‌بینه. به دقت مراسم اسکار و جشنواره‌ی کن رو بررسی می‌کنه. طبیعتاً طرفدار پر و پاقرص رئال‌مادرید یا بارسلونا هم هست و تحلیل‌های مربوط به این مسائل اساسی رو از تی‌وی‌ گوش می‌ده و می‌بینه. همه‌ی بچه‌ محل‌ها دوست دارند مورد توجه دخترهمسایه‌ی ما قرار بگیرند، چون در یک کلام؛ خیلی خوشگله. از اونجا که خونه‌شون از شهر دوره، برای خرید کیف و کفش و لباس با کل طایفه‌شون برای چندروزی ولایت رو ترک می‌کنند تا به شهر برسند و اونجا از تنوع و گوناگونی محصولات شهری استفاده و محصولات مورد پسند خودشون را ابتیاع می‌کنند. ناخن‌های دختر همسایه‌ی ما همیشه بلنده و من به خاطر دهاتی بودن و ساده بودنم، از دیدن ناخن‌های پرنقش و نگارش وحشت می‌کنم. من و بقیه‌ی بچه‌‌محل‌ها همیشه توی کوچه‌‌ نشستیم. ولایت ما سایه نداره. ما با دهن‌های باز به خورشید نگاه می‌کنیم و وقتی دخترهمسایه‌ از خونه بیرون میاد، چشم‌هامون رو از آسمون می‌گیریم و متوجه اندام‌های خوش‌فرم یا بدفرمش می‌کنیم. با دهن‌های باز و زبون‌های آویزون -درست مثل سگ‌های ولگرد بی‌آزار- حرکت کپل‌های خوش‌فرم یا بدفرمش رو دنبال می‌کنیم تا از تیررس نگاه‌هامون خارج بشه. من با ۱۵۴ سانتی‌متر قد و ۹۰ کیلو وزن هیچ شانسی برای تحت تأثیر قرار دادن دخترهمسایه‌‌مون ندارم. کدوم دختری جذب همچین مردی با کون به این بزرگی می‌شه؟ 

ولایت ما سایه نداره. اینجا خورشید همیشه وسط آسمونه و از جاش تکون نمی‌خوره. شاید هم این ولایت ماست که از جاش تکون نمی‌خوره. مثل ما که همیشه توی کوچه‌های خاکی ولایت نشستیم و تکون نمی‌خوریم. بچه‌محل‌ها گاهی با همدیگه حرف‌های مهمی رد و بدل می‌کنند. اولی می‌گه؛ مادرتو می‌گام. دومی بهش جواب می‌ده؛ خدا از برادری کمت نکنه. گفتگوهای پیچید‌ه‌ای شکل می‌گیره و چون هیچ‌کدومش رو نمی‌فهمم، به همه‌ش می‌خندم. آخرین چاره‌ی من برای هر کاری خندیدنه و مدتیه که زیاد می‌خندم. 

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۱ 01 June 18 ، 00:25
مرحوم شیدا راعی ..