مردانگی ۲ (مردهای کوچک و جذاب، بیمعنایی زندگی)
یک ماه پیش
امروز یه بارِ کامل خالی کردم. در واقع رفتم خودم بار ماشین کردم و خودم هم خالی کردم. بیژنی هم کمکم کرده. من خوشم نمیاد کارگر بگیرم. اینجا کارگر ایرانیا اغلب گشاد، دزد و معتادند. افغانها هم با اینکه بهتر کار میکنند و کمتر بینشون دزد و معتاد پیدا میشه، ولی بدنهاشون بوی خاصی میده. و من کلاً با بو مشکل دارم. میخواد عطر تِقهرمس و اوِنتوس باشه، یا بوی گُهِ سگ. علاوه بر این، حوصلهی حرف حالی کردن به کارگر جماعت رو ندارم، که کارتن رو درست بذار، زیرش رو چک کن ببین خیس نباشه که فردا همهش بریزه پایین و یالا برو گاری رو بیار و قس علی هذا. پس کسی رو کمکدست نمیگیرم. البته بیژنی -راننده نیسان- خودش همه جوره کمک میکنه. من عاشق بیژنیام. همیشه علاوه بر دستمزدش، یه چیزی میذارم کف دستش. بیژنی یه مرد قد کوتاه و لاغره. نیمزبونی، کمحرف و بینهایت مظلوم. سرش تو کار خودشه، قدردان و مؤدب و زحمتکش و بدبخت. دو ساله که تابستون و زمستون فقط یه لباس به تنش دیدم. هیچوقت هم بوی عرق نمیده. همهی اینها بیژنی رو در نظر من به یه مرد جذاب تبدیل کرده.
دیروز
بار داشتم. زنگ زدم به بیژنی. گفت که تصادف کرده و ماشینش پارکینگه. ازش توضیح بیشتر خواستم. دهن خودش و من رو گایید تا چند تا جمله تحت عنوان «توضیح» ادا کنه. بیژنی زیاد حرف نمیزنه. شاید به همین دلیله که من انقدر دوستش دارم. وقتی داشت با زحمت پشت تلفن توضیح میداد، لکنتش بیشتر به نظرم اومد. سعی کردم توی بچگی تصورش کنم و اینکه این لکنت به خاطر چه جور اتفاقی واسهش ایجاد شده. گفت که بیمهی ماشینش برای پرداخت خسارت کافی نبوده. سه روزه که لنگ سه تومن پوله. و این یعنی سه روزه که نتونسته کار کنه. بهش گفتم بیاد پل رباط تا با هم بریم ماشینش رو در بیاریم. و واسه اینکه خیلی معذب نشه، گفتم واسهش قسطبندی میکنم و در واقع دارم بهش قرض میدم.
امشب
حالا پیتر نیچه شده و رفته رو مخ من و میگه به خودت افتخار میکنی؟ من که منظورش رو خوب فهمیدم، بهش میگم آره، با این کارا سوراخای روحم رو پر میکنم. ولی خواهش میکنم انقدر احمقانه به این موضوع نگاه نکن. زندگی به اندازهی کافی تخمی هست. و خیلی سادهانگارانهست اگه فک کنی این چیزا تخمی بودنش رو واسهم تحتالشعاع قرار میده. یه آدم بدبخت لنگ سه میلیون پوله تا بتونه حداقل نیازهای خودش و تولههاش رو تأمین کنه. در صورتی که این پول تو این دنیا هیچ ارزشی نداره. کی میتونه بگه این زندگی تخمی نیست یا اینکه معنی داره؟ کی میتونه معنیش رو درک کنه؟ توی زندگی با هزارتا مجهول و متغیر روبهروئی، چجوری میخوای باهاش تابع درست کنی و تفسیرش کنی؟
مندی میگه عوضش پولت برکت پیدا میکنه. بهش میگم که این کس و شعرها رو بکنه تو کونش و رو اعصاب من نره. میگه خب، آروم باش. چرا هی مثل سگ میخوای پاچه بگیری؟ ازش معذرت میخوام. میگم منو ببخش، اصلاً من گهِ سگم. آقایی که کنارمون نشسته، یه جوری با تعجب به من و فحشهایی که به خودم و بقیه میدم نگاه میکنه که انگار وسط سطل ماست، گه سگ دیده، تخم سگ.