تمام مسیر را سوار بر خر طی کردیم. همه خسته و کوفته بودیم. پس از اندکی استراحت، کاروان دوباره تجهیز به رفتن شد. خرها و دیگر سطوران را زین کردند. من تنها بر زمین یله بودم. گفتند که در چه حالی ابوقراض؟ این تعلل بهر چیست؟ گفتم نمیآیم. جِت لَگ شده بودم. مرا همانجا بی خر رها کردند. من شانههایم را بر خاک رها کردم. دل و بارم، بادی را.
شب غمگین بودم و تنها. من که بودم در این بیابان تاریک؟ در طول زندگیام در پی یافتن جایگاه خود بودهام؟ هرگز. هیچوقت دنبال هیچ چیز نبودهام. کمتر از اینها سرم میشد که باید به دنبال چیزی رفت. کتابهای خوب را انسانهای بزرگ مینویسند. من اما کوچکم. آنقدر کوچک که نمیتوانم خودم را، تمام خودم را در این نوشته آشکار کنم. چیزی برای عرضه وجود ندارد. اما چشمهایم نقطههایی را ثبت میکند. من تنها برای اشاره به این نقطهها مینویسم.
در آن بیابان چه کردم؟ هیچ. گذشتن لحظهها را میپاییدم. که مبادا ثانیهها از هم جلو بزنند. یا سرعتشان را از روی بدخواهی و کینه کم و زیاد کنند. تشنگی اما حضورم میان ثانیهها را برآشفت. براساس داستانهای اینچنینی، کاراکتر در راه مانده از فرط تشنگی ادرار خود را مینوشد. اما در روایت ما خبری از این کثیفکاریها نیست. خیلی زود به آبادی رسیدم و با گوسفندان از سر جوی آب خوردم.
چوپان آمد و پانسمان پاهایم را چک کرد. دستی بر سرم کشید و ضربتی به دمبالچهام نواخت. من به میان دشت دویدم و با دیگر بزها چریدم.