خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۷ مطلب در اکتبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

تمام مسیر را سوار بر خر طی کردیم. همه خسته و کوفته بودیم. پس از اندکی استراحت، کاروان دوباره تجهیز به رفتن شد. خرها و دیگر سطوران را زین کردند. من تنها بر زمین یله بودم. گفتند که در چه حالی ابوقراض؟ این تعلل بهر چیست؟ گفتم نمی‌آیم. جِت ‌لَگ شده بودم‌. مرا همانجا بی خر رها کردند. من شانه‌هایم را بر خاک رها کردم. دل و بارم، بادی را. 

شب غمگین بودم و تنها. من که بودم در این بیابان تاریک؟ در طول زندگی‌ام در پی یافتن جایگاه خود بوده‌ام؟ هرگز. هیچوقت دنبال هیچ چیز نبوده‌ام. کمتر از این‌ها سرم می‌شد که باید به دنبال چیزی رفت. کتاب‌های خوب را انسان‌های بزرگ می‌نویسند. من اما کوچکم. آنقدر کوچک که نمی‌توانم خودم را، تمام خودم را در این نوشته آشکار کنم. چیزی برای عرضه وجود ندارد. اما چشم‌هایم نقطه‌هایی را ثبت می‌کند. من تنها برای اشاره به این نقطه‌ها می‌نویسم. 

در آن بیابان چه کردم؟ هیچ. گذشتن لحظه‌ها را می‌پاییدم. که مبادا ثانیه‌ها از هم جلو بزنند. یا سرعتشان را از روی بدخواهی و کینه کم و زیاد کنند. تشنگی اما حضورم میان ثانیه‌ها را برآشفت. براساس داستان‌های این‌چنینی، کاراکتر در راه مانده از فرط تشنگی ادرار خود را می‌نوشد. اما در روایت ما خبری از این کثیف‌کاری‌ها نیست. خیلی زود به آبادی رسیدم و با گوسفندان از سر جوی آب خوردم. 

چوپان آمد و پانسمان پاهایم را چک کرد. دستی بر سرم کشید و ضربتی به دمبالچه‌‌ام نواخت. من به میان دشت دویدم و با دیگر بزها چریدم.

۰ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 28 October 18 ، 20:12
مرحوم شیدا راعی ..

آهنگ در ابتدا با صدای خسته و آروم وکالیست شروع می‌شه. مخاطب آهنگ دختر زیبارویی به نام «لی‌لی» قرار داره. ظاهراً لی‌لی می‌خواد قرص بخوره و راوی اون رو از این کار برحذر می‌کنه. ما اطلاعی از چیستی قرص‌ها نداریم ولی فرض می‌گیریم که Adult cold باشه. البته که آسپرین و اسمارتیز هم از نظر ما بلامانعه. در ادامه وکالیست خطاب به لی‌لی می‌گه که بیاد و این چس‌نفس بازی‌ها رو بذاره کنار و بهش وعده می‌ده که توی هر نقطه از نمودار x-t هواش رو داره. در واقع راوی داستان قصد داره به لی‌لی یه جور Certainty القا کنه و این عمل غریزی تا حدودی در ذات ذکور وجود داره. کشش و جذب توی یه سطح ناهشیار اتفاق می‌افته و کاملا با سروایول یا همون بقای موجودات ارتباط داره. جذب‌ کردن/شدن در واقع یه جور ایمپالس مثل گرسنگی و تشنگیه که بدون کنترل ما اتفاق می‌افته و همینه که این موضوع رو جذاب می‌کنه. براساس اولوشنری سایکالجی یا همون Evolutionary psychology، از قدیم‌الایام که آبا و اجدادِ میمون (به معنای مبارک و فرخنده) ما زیستن می‌کردند، مردها جذب ظاهر می‌‌شدند و زن‌ها جذب رفتار. مهم‌ترین ویژگی رفتاری برای بانوان کانفیدنس بوده. کانفیدنس یعنی د اِبیلیتی... اجازه بدید کیبردم رو درست کنم؛ 

.The ability to look certain when handling uncertainty

 بر همین اساس، یک مرد ایده‌آل در ذهن یک دختر جوان (بای دیفالت و به شرط اینکه ریست فکتوری نشده باشه) مردی مسلط، شجاع و خوش‌بینه. در واقع تنها اون نمایشی که توی رفتار یه مرد دیده می‌شه، مهمه و نه داشتن حقیقی این صفات. گواه این حرف مردان جوانی هستند که باهاشون توی مدرسه یا دانشگا روبه‌رو شدید و با وجود اینکه توی مغزهاشون حتی پشکل هم نیست که بشه باهاش انبرنسارا دود کرد، اما بانوان زیادی رو به سمت خودشون جذب می‌کنند. صرفاً چون نمایش قابل قبولی دارند. از طرف دیگه، یک مرد جوان می‌تونه با اظهار شک و تردید و درماندگی و نادانستگی‌های خودش یا به طور کلی با القای uncertainty این فرایند جذب رو به فناک بده. نگارنده قصد تعریف از خودش رو نداره اما بنده بعد از کون بزرگ و قد کوتاهم (۱۵۴ سانتی‌متر)، مهم‌ترین فاکتوری که در رابطه‌ با عدم توفیقم در جذب بانوان وجود داشته، همین ترشح آنسرتنتی به محیط پیرامون بوده. 

براساس قوانین طبیعت، دختران زیبا و ضعیف به دنبال مردان dominant، و مردان قوی و کانفیدنت از پی دختران submissive همواره روان‌اند.

 

برگردیم پیش لی‌لی. در طول آهنگ، شور و هیجان به تدریج بالا می‌ره تا می‌رسه به جایی که وکالیست کلیدی‌ترین جمله‌ش رو به لی‌‌لی می‌گه. می‌فرماد؛ «You're the best paint life ever made»  این جمله‌ی خطرناک رو به هر شل‌مغزی که بگید، تصمیم‌ بزرگش مبنی بر خوردن اسمارتیز رو آلتر می‌کنه و آرزو می‌کنه صفتِ افضل‌بودنش (بهترین) در هستی تا جایی که ممکنه امتداد داشته باشه. 

 

 

در پایان لینک این آهنگ رو در یوتویوب و تلگرام به شما عزیزانِ سبمیسیو و دامیننت تقدیم می‌کنیم. 

۴ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 27 October 18 ، 21:13
مرحوم شیدا راعی ..

مقدمه

 وقتی کوچیک‌تر بودم، گریه کردن برای محرم و این مراسم‌‌ها یه چالش محسوب می‌شد. برای همراهی کردن با دیگران، باید خودم رو به اشک وادار می‌کردم. از جمله ترفندها این بود که ماجرا رو شخصی‌سازی کنم. مثلاً اگه علی‌اصغری کشته شده بود، یکی از بچه‌های کوچیک خانواده‌م رو در حال کشته شدن توی اون شرایط تصور می‌کردم. به لطف این تصویرسازی و کارهای گرافیکی بود که یه مقدار منقلب می‌شدم. موهای تنم که اون موقع هنوز در نیومده بود، کمی سیخ می‌شد و چشم‌هام کمی خیس. بزرگتر که شدم، مثلا ۱۲-۱۳ ساله، دیگه به لحاظ منطقی درک این برنامه‌ها واسه‌م ممکن نبود، تا حالا که وضعیت به گونه‌ای رقم خورده که وقتی مردم رو قیمه‌ به‌ دست توی خیابون می‌بینم، نمی‌تونم از دیدن‌شون مشمئز نشم. (پایان مقدمه)


امروز صبح توی اتوبوس دیدم که دوستی واسه‌م یه فایل مداحی (الله الله از مصطفی محسن‌زاده) فرستاده. مداحی همونطور حالم رو بد می‌کنه که هیپ‌هاپ. به نظرم هنرمندهای هر دو گروه فاقد درک زیباشناسانه‌اند. اینطور مانیفست دادن در مورد «درک» و «هنر» فقط از دو گروه انتظار می‌ره. اول متخصصین امر و دوم که نگارنده هم شامل‌شون می‌شه؛ افراد علاقه‌مند به گنده‌گوزی. با بی‌میلی فایل رو اجرا کردم و همون دو دقیقه‌ی اول کافی بود که گونه‌هام خیس بشه و موهای تنم که دیگه کامل هم دراومده، سیخ. 

تا حالا توی این وبلاگ زیاد واسه‌تون خالی‌بندی کردم، قبول، اما در این مورد به خصوص ابداً قصد گنده‌گوزی اگزیستانسیالیستی ندارم. لکن وقتی مداح می‌گفت «انسان بر دیر فناست» یا «فریاد از جور زمان...» یا «در گمراهی سرگردان مانده بشر...» یه غم گنده‌ای توی گلوم می‌آورد که با فشارهای مختلفی از توی چشم‌هام می‌زد بیرون. آبغوره گیری هر لحظه شدیدتر می‌شد تا اینکه به صورت رسمی به هق‌هق تبدیل شد. کله‌م رو پشت صندلی جلویی قایم کرده بودم و صورتم رو به کیفم فشار می‌دادم. راننده اتوبوس از توی آینه بهم دید داشت و اینکه کسی توی اون شرایط نگاهم کنه، فرضیه‌ی وحشتناکی بود. اتوبوس تقریبا خالی بود و برای گریه کردن در ساعت ۶ صبح، هیچ مکان عمومی‌ای مناسب‌تر از یه خط BRT خلوت نیست.


 اومدم بالا که نگاه راننده رو ببینم. بخت یار بود و حواسش به من نبود. خودم رو توی صفحه‌ی گوشی دیدم و فهمیدم گریه کردنم شمایل افتضاحی داره. ولی خوش نداشتم بعد از چندسال که چشمه‌ی اشکم زنده شده بود، سد راهش بشم. به کلی فراموش کرده بودم که چشمه‌ی مخاط بینی هم به پیروی از چشمه‌ی اشک زنده می‌شه و شوربختانه سیلابی لزج و بی‌رنگ در جستجوی مفری برای رهایی از زندان تن بی‌تابی می‌کرد. به امید پیدا کردن دستمال کاغذی سوراخ‌های کیفم رو آزار می‌دادم. نبود. خواستم تا حس و حالم معنویه، دل رو بزنم به دریا و با آستینِ لباسم پاک کنم، اما یادم اومد که تا عصر به این خرقه‌ی چرکین‌ نیاز دارم. آبغوره گرفتن من هرگز شوخی‌بردار نیست و در طول تاریخ بشریت به ندرت اتفاق افتاده، اما وضعیت به قدری مضحک بود که نمی‌شد بهش نخندید. هنوز کلی اشک بالقوه وجود داشت که از پس این همه سال انباشته شده بود. کلی مفِ شُل و وِل راه تنفسم رو بسته بود و با دیدن چهره‌ی گریان خودم این پرسش فلسفی در ذهنم طرح شده بود که چرا باید گریه کردن یه آدم انقدر داغون باشه؟ 

۱ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 23 October 18 ، 21:54
مرحوم شیدا راعی ..

مریم‌ خانم آرزوی بزرگی در دل دارد و آن هم سامان گرفتن بچه‌هایش است. برای دخترش جهاز می‌خرد و روزی ۳۴ مرتبه می‌گوید؛ «من تو را شوهر می‌دهم، حالا ببین.»

 برخلاف تصور ما عوام‌الناس، مهم‌ترین عاملی که باعث می‌شود یک دختر از خانواده‌ای سنتی، خواستگار داشته باشد، موقعیت اقتصادی و اجتماعی پدر دختر است. شوهر مریم خانم مرد خوبی‌ست. با زیرشلواری آبی رنگ روی زمین نشسته و دستش را به پیشانی گذاشته و چشمانش را بسته است. نگارنده‌ سعی در به تصویر کشیدن یک مرد خسته را دارد. ۵۴ ساله، بازنشسته‌ی سپاه، رزمنده و جانباز دفاع مقدس. تحت فشار اقتصادی، با دو جوان بیکار و مجرد در خانه. آقای طاهری دوستان زیادی دارد و تا به حال خواستگارهای زیادی هم برای دخترش آمده‌اند. دخترش کمی قدکوتاه است و این روزها همه به دنبال دختر قدبلند می‌گردند. از شما چه ‌پنهان، نگارنده‌ی این سطور هم با اینکه خودش فقط ۱۵۴ سانتی‌متر قد دارد، اما معشوقه‌ای دارد به نام اسمورودینکا که ۱۷۴ سانتی‌متر قامت دارد. سیمین ساق و بلند بالا، با گیسوانی که در پشت کمرش تاب می‌خورد. با چشمانی شهلا و... رها کنم این حواشی را.

علت بی‌ثمر بودن گل و شیرینی‌هایی که تا به حال در خواستگاری‌های دختر مریم‌ خانم به هلاکت رسیده‌اند، تنها قد دخترک نیست‌. دختر مریم خانم بیماری‌ای دارد که باعث شده شرایط خاصی داشته باشد. وقتی به خواستگار می‌گویند که دختر ما چنین است، خواستگار که چهار ستون بدنش سالم است، دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. مریم‌ خانم هر جایی رسیده، سفارش دخترش را کرده تا برایش خواستگار بفرستند. دیروز کسی به او گفته بود که باید انتظاراتش را پایین بیاورد. و مگر چه اشکالی دارد که خواستگار هم مشکل کوچکی داشته باشد؟ مثلاً بیماری یا نقصی داشته باشد؟ گفته بود دخترهای مردم که هم قدشان بلند است و هم سالم‌اند، در خانه مانده‌اند. تو چه انتظاری داری که دخترت را با این عجله بفرستی خانه‌ی بخت؟ مریم خانم از این سخن سخت برآشفته بود و آمده بود خانه و دوباره به دخترش اطمینان داده بود که؛ «من تو را شوهر می‌دهم.»

آخرین خواستگاری که برای دختر مریم‌خانم آمده بود، همانند نگارنده‌ی این سطور کچل بود و مریم خانم هرگز قصد ندارد دخترش را به یک مرد کچل بدهد. او منتظر خواستگاری ایده‌آل است. دختر مریم خانم حال و روز خوشی ندارد. از طرفی، مادرش برای او بهشتی تخمی‌تخیلی بر مبنای وجود شوهر طرح کرده و از طرف دیگر با وسواس‌هایش، بهشت مذکور را به جهنمِ خانه‌شان راه نمی‌دهد. دختر مریم خانم در اتاق گریه می‌کند و در این لحظه، نگارنده‌‌ مایل است دوباره تصویر آقای طاهری را نشان دهد. با همان زیرشلواری آبی و زیرپوش آستین‌دارِ سفید. ۵۴ ساله، با پوستی روشن و موهایی که روز به روز سفیدی‌شان بیشتر می‌شود. خیره به تاریکی‌های پیرامون.

۴ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 20 October 18 ، 09:10
مرحوم شیدا راعی ..

۱. فرض کنید قراره به یه مسافرت برید. وسیله‌ی نقلیه‌ی مورد استفاده، صندلی‌های دوتایی داره. از شما می‌خوان که از بین دو نفر، یکی‌شون رو به عنوان بغل‌دستی انتخاب کنید. سفر نسبتاً طولانیه و با همراه‌تون چندساعتی رو تنها خواهید بود. نشستن و همراهی با کدوم رو ترجیح می‌دید؟ 

الف. یه آدم بی‌خانمان و بدبخت که بدنش بوی لاشه‌ی سگ مرده می‌ده و در حالت عادی حاضر نیستید حتی از ۳ متری‌ش هم رد بشید.

ب. یه سیاستمدار خوشتیپ که عطر فوق‌العاده‌ای هم به لباسش زده ولی جنایات زیادی رو مرتکب شده. 

من امروز توی اتوبوس گزینه‌ی دوم رو انتخاب کردم. یه موجود متعفن نشست کنارم. دلم می‌خواست بهش بگم وجود کثافتش رو از من دور کنه. ولی بعد با خودم گفتم پس کرامت انسان‌ها چی می‌شه؟ این که یه آدم به این روز افتاده، چقدر تحت تأثیر اراده‌ی خودش بوده؟ چقدر محیط و جامعه، من، مسئول این زوال هستیم؟ فکرهام خیلی زود قطع شد. بوی گندش داشت حالم رو به هم می‌زد. به خصوص که هوس کرده بود ازم سؤال هم بپرسه. 


۲. این‌روزها به لطف دسترسی گسترده به شبکه‌های اجتماعی چیزهای زیادی به اشتراک گذاشته می‌شه. فرض کنید با پروفایل یا پیج یا کانالی روبه‌رو می‌شید که صاحبش کارهای خوب و داوطلبانه‌ی زیادی انجام می‌ده و شما با خودتون می‌گید؛ «چه آدم فوق‌العاده‌ای». مثلاً اینکه به «کودکانِ کار» آموزش می‌ده. یا مثلاً به سگ‌های ولگرد غذا می‌ده. یا شروع می‌کنه آشغال‌هایی که مردم ریختند رو جمع می‌کنه. یا مثلاً کلیه‌ش رو به یه بچه‌ی نیازمند می‌بخشه و غیره. غیره یعنی مثال‌های مختلف از کارهای خوب زیادی که می‌بینید آدم‌ها انجام می‌دن و من چون چندان در پی کمک به دیگران نیستم، کمتر ازش خبر دارم. به فرض اینکه این کارهای خوب و داوطلبانه واقعاً انجام شده باشه، این به اشتراک‌ گذاشتنش چی به ذهن شما متبادر می‌کنه؟ این به تصویرکشیدن برای شما چطور معنی می‌شه؟ تصویر فردی رو تصور کنید که کلیه‌ش رو به یه کودک فقیر و نیازمندِ کلیه بخشیده. و بچه‌ای که کنارش روی ویلچیر نشسته و به سمت دوربین لبخند می‌زنه.


۳. اربعین نزدیکه و افراد زیادی در پیاده‌روی بزرگ اربعین شرکت می‌کنند. فرض کنید دعای شما در این مورد خاص قطعاً مستجاب بشه. نظرتون در مورد اینکه خطاب به زائران حسینی بگید؛ «انشالله برید اونجا شهید (کشته) بشید» چیه؟ و فکر می‌کنید نظر خودشون در مورد این دعا، که (بنا به فرض) تحققش قطعیه، چیه؟ نظرشون درست قبل از اینکه کشته بشن؟

۸ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 16 October 18 ، 21:44
مرحوم شیدا راعی ..

 دستشویی مخروبه و عجیب غریب بود. عجیب از نظر کوچیک بودن و تنگ بودن و ناهموار بودن. توش اصلا نمی‌شد تعادل داشت. از یه طرف باید دستم رو می‌ذاشتم رو زمین و در و دیوار کثیفش رو می‌گرفتم و از طرف دیگه، به شدت نیاز به جیش‌کردن احساس می‌شد و در عین حال چیزی ازش نمی‌اومد. با کوله پشتی به پشت خوابیده بودم کف دستشویی، دقیقا روی سطح کاسه توالتِ کثیف و ناهموار. و دودولم رو به سمت بالا و درِ دستشویی نشونه گرفته بودم. دستشویی خیلی ارتفاع کوتاهی داشت و حتی نمی‌شد توش نشست. البته یادمه قبل از اینکه واردش بشم، تا این حد کوچیک و تنگ به نظر نمی‌رسید. زور می‌زدم و درد می‌کشیدم تا اینکه دیدم یه چیز تیره از سر دودولم زد بیرون. فضای توالت تاریک بود و اول فکر کردم که داره خون میاد. ولی بعد دیدم اون ماده‌ی تیره داره صاف و راست میاد بیرون. بیشتر که بیرون اومد، فهمیدم یه میله‌ست. یه میله‌ی باریک و تیره. بلافاصله پشت سرش یه میله‌ی آلومینیومی هم اومد بیرون. میله‌های باریک شبیه دل و روده‌ی اِتود بودند. اما هر قدر فکر کردم، یادم نیومد که جایی اتود خورده باشم. فرصت فکر کردن نبود، تخلیه ادامه داشت؛ محتویات داخل اتود و چیزهای متفرقه‌ای مثل سوزنِ توپ، میخ، کبریت یا هر چیز دیگه‌ای که بتونه از اون مجرا عبور کنه. دیگه به اینکه کف دستشویی خوابیده بودم، توجهی نداشتم. فقط چیزایی که بیرون می‌اومد رو جمع می‌کردم یه گوشه. انگار کسی هم بیرون دستشویی منتظرم بود.

این روزها، هر وقت که فرصت خوبی دست می‌ده، دستم رو توی شرتم می‌کنم. مادرم برای چندمین بار بهم هشدار داده که حق ندارم دست توی شرتم ببرم و با دودولم بازی‌بازی کنم. اما من دوست دارم برم توی اتاق‌ها و با خودم بازی کنم. چندباری هم دست به دودول خواهرم گذاشتم و مادرم خیلی عصبانی شده. می‌گن دودول خواهرم با مال من فرق داره. اون دودول نداره. دوست دارم تنها باشم و به دودول خودم نگاه کنم، ور برم، فشارش بدم. باید بفهمم چرا خواهرم دودول نداره. به خاطر کوچولو بودنشه؟ اونم وقتی مثه من بزرگ بشه، دودول در میاره؟ مامانم خیلی از دستم عصبانیه. من دودولم رو دوست دارم. کاش خواهر کوچولوم هم زودتر دودول در بیاره. 

۳ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 11 October 18 ، 22:49
مرحوم شیدا راعی ..

حالا که بیکار شده‌ام، روزهای زوج با پدرم به پیلاتس می‌روم. پیلاتس ورزش مورد علاقه‌ی جوان‌ها نیست. راستش من هم آنقدرها که شناسنامه‌ا‌م نشان می‌دهد، جوان نیستم. گاهی هوس می‌کنم این نقاب را از سرم بردارم تا همه بتوانند روح چروک و کهن‌سالم را ببینند، ولی از عواقب این آشکارگی هراسانم. دایی و عمو و پسرعمه‌‌ام هم توی باشگاه هستند. هر سه میانسال‌اند و پای همه‌شان را پدرم به باشگاه باز کرده. پدرم مرد خیلی ورزشکاری‌ست. صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب هم می‌رود توی پارک ورزش می‌کند. ما کلاً خانواده‌ی ورزشکاری هستیم. زن و مرد، پیر و جوان، مُرده و زنده، همه اهل ورزش‌ایم. بعد از شش سال این اولین تجربه‌ی ورزش گروهی‌ا‌م است. تمام این شش سال با خودارضایی ورزشی (کوهنوردی و دویدن انفرادی) سر شده. شش سال. همین است که می‌گویم احساس پیری می‌کنم. پدرم هم دیگر واقعاً پیر شده. روزی ده بار هم که ورزش کند، نمی‌توان خمودگی بدنش را نادیده‌ گرفت. پیر بودنش را می‌شود از حرف‌های تکراری‌ای که به صورت روزانه و هفتگی مرور می‌کند هم تشخیص داد. مثل همه‌ی پیرها، یک سری خاطره‌ی محدود دارد که در مورد هر موضوعی قرائت می‌کند و خب اغلب هم بی‌ربط و بی‌مزه‌ از آب در می‌آیند.

 

پدرم زیادی سر و صدا می‌کند. صدای حرف زدنش، صدای تلویزیون دیدنش، صدای سرفه کردنش، صدای خلط کردنش توی دستشویی، صدای صداهای بی‌معنی‌ای که به جای آواز از خودش در می‌آورد، صدای راه‌ رفتنش، صدای بلند گوشی‌ا‌ش وقتی مدیا پلی می‌کند و... همه‌اش عصبی‌ا‌م می‌کند. اصلاً حساسیتی به صداها، بوها، طعم‌ها، رنگ‌ها و شکل‌ها ندارد. موقع رانندگی کمربندش را نمی‌بندد و ماشین مدام بوق هشدار می‌زند و روان من از صدای بوق‌بوق ماشین در معرض فروپاشی قرار می‌گیرد. در این لحظات دلم می‌خواهد یک خنجری چیزی فرو کنم توی گردنش یا خودم را از پنجره پرت کنم، یا کله‌ام را بکوبم توی داشبورد یا. اما خودش با این صدای بوقِ منقطع هیچ مشکلی ندارد‌. احتمالاً سیناپس‌هایش کم‌کاری دارند. تلویزیون می‌تواند تا بوق سگ عر بزند و پدرم بی‌توجه به آشفتگی صوتی، به راحتی مشغول انجام کارهای خودش با‌شد. با این حال حساسیت مخوفی به ترافیک دارد. موقع رفتن به کلاس، برای اینکه پنج دقیقه در ترافیک خیابان‌ها نباشیم، بیست دقیقه توی کوچه‌ها دور خودمان تاب می‌خوریم تا برسیم به باشگاه. و هر شب این بحث مهم را تکرار می‌کنیم که مسیر پیشنهادی من بهتر است یا مسیر او. امروز پیش خودم فکر می‌کردم که مثل پدرم، همه‌ی حرف‌هایم تکراری‌ست. پدر پیرم دارد از چشم‌هایم می‌زند بیرون. 

 

 جلسه‌ی قبل همسایه‌ی طبقه‌ بالایی‌مان را هم به باشگاه بردیم. برای پدرم درد و دل کرده بوده از اینکه طلاق گرفته و دلش می‌خواهد برود یک جا ورزش تا خلقیاتش عوض شود. پدرم هم دم رفتن خبرش کرده بود. مرد خیلی مؤدبی‌ست. گاهی از توی آیینه‌ی باشگاه نگاهش می‌کردم. از طرز انجام دادن حرکاتش مشخص بود که از این مردهای پخمه‌ است که سرشان با کانشان پنالتی می‌زند. قوز می‌کرد و حرکات را مثل اسکل‌ها انجام می‌داد. ولی آدم خیلی مؤدبی‌ست. به احتمال زیاد زودانزالی هم دارد. هر چند اصلاً شک دارم که Erection‍ی در کار باشد‌. شاید به خاطر فقدان همین صفات مردانگی بوده که کارش به طلاق کشیده. اصلاً چه دلیلی دارد که یک زن چنین softcock‍ی را تحمل کند؟ آه که چقدر حرف‌هایم پست و زننده است. رها کنم این متن کثافت را.

۰ comment موافقین ۵ مخالفین ۰ 04 October 18 ، 11:54
مرحوم شیدا راعی ..