خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۲ مطلب در آگوست ۲۰۲۳ ثبت شده است

 Miracle of the Slave" Painting by Tintoretto"

نقاشی تزئینیه، اصل قصه اینجاست:
یکی بود یکی نبود
زمونای قدیم، که هنوز انقلاب نشده بود و جهل و خرافات توی کشور بیداد می‌کرد، یه روستای دورافتاده‌ای بود به اسم عالم‌آباد. یکی از روزهای گرم تابستون، یه مرد غریبه، با صورتی کبود و لباس‌های پاره‌پوره و صداهای عجیب‌غریب وارد روستا شده بود و به هر کسی که می‌رسید، فحش می‌داد و وقتی آدم‌ها نزدیکش می‌شدند که بفهمند مسئله چیه، تف می‌کرد تو صورت‌شون، می‌خندید و فرار می‌کرد. 
اولین زمینِ ده، زمین آسِد مرتضا بود که داشت یونجه‌هاشو دِرو می‌کرد. مرد غریبه بهش رسید و در غالب فحش‌هایی چند، به اعضای تناسلی مادرِ آسِد مرتضا، اشاره کرد. آسِد مرتضا که مادرش رو خیلی دوست داشت و -مثل همه- بهش یاد داده بودند که هر کس از این حرفا بهش زد، باید عصبانی بشه و پاره‌ش کنه، اومد به سمت غریبه و با تف و قهقهه‌ مواجه شد. آسِد مرتضا حسابی عصبانی شد و غریبه رو حسابی له و لورده‌ش کرد. 
مرد غریبه با خنده فرار کرد تا رسید به اسمال‌آقا و پسراش. پسرکوچیکه‌ی اسمال‌آقا داشت به ورودی باغ‌شون می‌رسید که غریبه به اعضای تناسلی خواهرش اشاره کرد، پسر بزرگتر اسمال‌آقا که صداهارو شنیده بود، به همراه اسمال‌آقا اومدند به سمت مرد غریبه و اگر چه کمی تفی شدند، ولی یه کتک سیر به مرد غریبه زدند و خنده‌های مرد غریبه باعث شد تعجب کنند و رهاش کنند. 
مرد غریبه به اولین کوچه‌ی شهر رسید، کربلایی رو دید که داره توی طویله، شیر گاو می‌دوشه. رفت توی طویله و یه تف انداخت پس کله‌ی کربلایی و بعد هم به خواهر کربلایی فحش جنسی داد. کربلایی اگر چه خواهر نداشت، ولی -مثل همه- می‌دونست فحش جنسی چه بار تخریب کمرشکنی داره، بیلش رو برداشت و افتاد دنبال غریبه، مرد غریبه خنده‌کنان فرار کرد و به کوچه‌ی بعدی رسید. همزمان آسِد مرتضا هم به کربلایی رسید و ماجرای خودش و اسمال‌آقا و پسراش رو که توی راه ازشون شنیده بود، برای کربلایی تعریف کرد. همه تعجب کردند. در حالی که داشتند با هم گپ می‌زدند، مرد غریبه به حساب بقیه‌ی اهالی روستا هم رسیده بود و تف‌ها و فحش‌ها انداخته بود و کتک‌ها خورده بود. 
استاد عباسِ قصاب، کمی بیشتر از دیگران به حساب مرد غریبه رسیده بود. مرد غریبه نفس‌نفس می‌زد و خون از چاک و چوک و یمین و یسارش سرازیر بود. خبر دهن به دهن به همه رسیده بود و همه به رسم عادت و عُرف زمانه، به سمت میدون اصلیِ ده حرکت کرده بودند. میدون اصلی ده، اصلا میدون نبود، ولی همونجایی بود که قصابی عباس‌آقا زیر سایه‌ی چنارهای بلند و قدیمیِ کنار جوی آب، فضای خنک و با صفایی رو برای جمع شدن اهالی مهیا کرده بود. 
دو نفر زیر شونه‌های مرد غریبه رو گرفته بودند به سمت مرکزِ جماعت می‌کشیدند. صورت مرد غریبه به خاطر جراحات و خون‌ریزی زیاد، غیرقابل تشخیص شده بود ولی خودش بود، این رو همه از تف کردنش که همچنان ادامه داشت، می‌فهمیدند. رمقی برای مرد غریبه نمونده بود ولی زمزمه‌ی فحش رو می‌شد با تکون خوردن لب‌هاش و لبخندِ زننده‌ش دید. کدخدا که حسابی کفری شده بود، نگاه پرسشگرانه‌ای به اهالی انداخت و همه یکدل و هم‌رأی بودند که هر چه زودتر باید کاری کرد تا بیش از این بی‌غیرت و بی‌حیثیت نشدند.
پسربچه‌های پابرهنه، از زیر دست و پای مردها و بالای درخت، زن‌ها و دختربچه‌ها از دور و روی بومِ خونه‌های کاهگلی شاهد ماجرا بودند. همه با هم حرف می‌زدند، یه عده، از دیده‌ها و شنیده‌ها ابراز تعجب می‌کردند، یه عده می‌گفتند یارو دیوونه‌ست، یه عده می‌گفتند باید حسابش رو برسیم، یه عده زیر لب یا بلند‌بلند فحش می‌دادند. یه عده خنجر به دست بی‌تابی می‌کردند و خلاصه، از همین حرف‌ها و کارها. 
اوس کریم (بنّای ده) که به دختراش و مادرش و عمه‌هاش توهین شده بود، سنگ اول رو برداشت و از خشم نعره‌ای کشید و کوبید روی غریبه‌ای که به پشت افتاده بود روی زمین، سنگ کمی پایین‌تر از گردنِ غریبه فرود اومد. پسر اسمال‌آقا سنگ بعدی رو برداشت و مستقیم زد پشتِ سرِ غریبه، انگار این ضربه و صدای شکسته شدن جمجمه، بقیه رو به خود آورد. استاد قصاب بیل کربلایی رو از دستش گرفت و به لاشه‌ حمله کرد. اسمال‌آقا لاشه رو برگردوند و در حالی که سنگِ یکی از اهالی به کله‌ش خورده بود و خون از فرق سرش سرازیر بود، سنگ بزرگی که خودش نشون کرده بود رو کوبید وسط صورت غریبه. دیگه مشخص نبود کی داره چیکار می‌کنه و آیا مثل اسمال‌آقا حین زدنِ غریبه، از مابقیِ اهالی هم ضربتی نوش جان می‌کنه یا نه، همه‌ی گرگ‌های عاقلِ ده، افتاده بودند به جون لاشه‌ی غریبه‌ و هیچکس به این فکر نمی‌کرد که این دیوونه کی بود و اینجا چیکار داشت. جنازه‌ی مرد غریبه زیر تیغ و بیل و سنگ اهالی مُثله شده بود اما مردهای عاقلِ ده هنوز آروم نشده بودند. 

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 31 August 23 ، 23:12
مرحوم شیدا راعی ..

سوژه‌ای که روی تخت خوابیده و احساس خفگی می‌کنه. انگار که چیزی از وجودش کنده شده باشه، و اشک‌هایی که با سکوت سرکوب می‌شه. تا کسی نفهمه. می‌شینه روی تخت، ملافه رو فشار می‌ده توی صورتش، ترس از این که شدت گریه بیشتر بشه و سر و صدا پیدا کنه. ملافه رو محکم‌تر فشار می‌ده با این فکر که کاش زده بود بیرون و راحت گریه می‌کرد. قراره درد بگیره. حتی اسم‌ هم نداره. آدم‌ها برای اتفاقات زندگی‌شون داستان می‌سازند، اسم می‌ذارند، و این‌ها کمک می‌کنه ابهام زندگی کمتر بشه، چون ما ابهام رو دوست نداریم، مگر توی رمان و فیلم و سریال و Gambling. در عوض نیاز داریم توضیح قاطعی بشنویم، هر قدر این نیاز بیشتر باشه، احتمالا موجود احمق‌تری هستیم. ظرفیت کمتری برای دیدن دنیا داریم، برای تحمل ابهام. 
نگاهی به ساعت کرد و توی گوشیش چرخ خورد، فهمید که باید بره کاری کنه، می‌دونست که نگاهش به زندگی عادی نیست، مشکلی وجود داره. خیال کرد که کاش یه آهنگر پیدا می‌شد، آهنگری که مهارت و شجاعت این کار رو داشت که کله‌ی یه آدم زنده رو قبول کنه. پتک سنگین خودش رو ببره بالا و با همه‌ی توان محکم بزنه تا مغزش متلاشی بشه. همیشه متلاشی شدن مغز رو تخیل می‌کرد، مغز خودش رو. انگار که این تخیل‌ها قراره روزی به عالم واقع راه پیدا کنه. وارد کارگاهی می‌شه که به خیال خودش آهنگری یا همچین چیزیه، حمله می‌کنه به افرادی که اونجا کار می‌کنند، با چکش بزرگی به یک نفر حمله می‌کنه و دیگری با چکش بزرگتری می‌زنه توی صورتش‌ و فریاد می‌کشه؛ بیدار شو. 
 با سردرد از خواب بیدار می‌شه، اشک‌های خشک‌شده‌ی دور پلک‌هاش بی‌معطلی بهش یادآوری می‌کنند که دیشب چطور به خواب رفته. با خودش می‌گه این اول داستانه، باید کاری کرد. احساس بیمار بودن داره. دوست داره چیزی بنویسه، ولی از فکر به این که زندگیش حاصل نوشته‌های یه نویسنده‌ی دیگه‌ست، احساس بیهوده‌ای پیدا می‌کنه در رابطه با نوشتن. 
احساس می‌کنه باید زندگی جدیدی رو شروع کنه، هر چند فکر این که صرفا یک شخصیت داستانی باشه، هنوز آزارش می‌ده. با کارهای کوچیک شروع می‌کنه، کارهایی که همیشه به نظرش برای «تغییر» یا «تصمیم به تغییر» سطحی و احمقانه می‌رسیدند. ملافه‌ و روبالشتیش رو می‌بره توی حمام که بشوره. بعد یادش میاد که لازم نیست این کار رو خودش انجام بده، چرا که ماشین لباسشویی می‌تونه از پسش بربیاد. دوست داره شخصیت اصلی یه داستان کوتاه باشه. چون همه چیز به نظرش طولانی و عجیب می‌رسه، نسبت به همه چیز احساس تخمی بودن می‌کنه، بیشتر از همه نسبت به خودش و به خصوص نسبت به کسی که داستانش رو نوشته. و بعد فکر می‌کنه «آیا ممکنه شخصیت داستان، موجودیتی مستقل از نویسنده‌ش پیدا کنه؟» و این فکر حالش رو به هم می‌زنه. چرا که حتی این نگاه Meta هم می‌تونه بخشی از داستانی باشه که نویسنده شرح و بسط داده. از این که فکرهاش فکِرهای «دیگری» باشه، عصبانی می‌شه. اگر میل، میل دیگری باشه، چی؟
 با خودش می‌گه زندگی چیز غم‌انگیزیه. سردردش هم این گزاره رو تایید می‌کنه و غم تا سطح تخت‌خواب بالا میاد. غمی آبی که بوی زندگی توی غربت رو می‌ده. شاید این‌ها اشک‌های شب گذشته باشه، شاید هم نویسنده‌ی داستان یادش رفته شیر آب رو ببنده، هه‌هه‌هه، حالش از این فکرهای مسخره به هم می‌خوره. از این که رویاهاش همیشه از جنس دعوا و مورد حمله واقع شدنه. توی اکثر رویاهاش، نقش ضعیف‌تر رو بازی می‌کنه. درست مثل زمان بیداریش. کسی که مورد حمله‌ واقع می‌شه، هیولاهایی که از قضا، خیلی هم عصبانی هستند و به محض خوابیدن، وارد دنیای رویا می‌شن تا یه درس درست و حسابی بهش داده بشه. شاید تمرینی برای تنبیه بزرگ، عذابِ موعود.
کلمات مثل اکسیژن که وارد ریه می‌شه، فضای ذهنش رو پر می‌‌کنند. یکی از هیولاها جلوی صورتش رو می‌گیره تا نتونه نفس بکشه. کلمه‌ها تحت فشار قرار می‌گیرند، معنای متفاوتی پیدا می‌کنند، همه چیز غلیظ می‌شه با درونمایه‌ای از خشم و ناامیدی، غم‌های آبی به رنگ قرمز متمایل می‌شن و نفس‌ سنگین. گویی آخرین افیون آدمیزاد، اشکه. وقتی که دیگه هیچ کاری از دستش برنمیاد، تنها اشک می‌تونه کمی هنر همدلی رو عهده‌دار بشه و مهربانانه‌ با ظهور هر فکر غم‌انگیزی صدای «اوهوم» رو از خودش در بیاره. 
 دوست داره منفجر بشه. ولی نمی‌تونه، شاید بعدا، پس فعلا مجبوره بنویسه. دوست داره چیزی طولانی بنویسه. شخصیت یک داستان کوتاه که تصمیم به نوشتن چیزی طولانی می‌کنه. مثل رویایی طولانی.
 دوست داره یه کثافت درجه یک باشه، جوری که حال احمق‌ها رو به هم بزنه. این مانیفست یک خوک عصبانیه؛ بوووم. 

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 03 August 23 ، 22:25
مرحوم شیدا راعی ..