از اونجایی که کارهای خیلی زیادی برای انجام دادن دارم، هیچ کدومش رو انجام نمیدم و در عوض (Procrastination) میرم عکسها و فیلمهایی که ۲-۳ سال اخیر گرفتم رو گلچین و دستهبندی میکنم، تکراریها رو حذف میکنم و با مرورِ مشتاقانهی ویدیوهایی که از خودم گرفتم، میخندم. ویدیوهایی که صرفا ثبت یه لحظهی شخصیِ معمولی بوده، و مسخره بودن خودم رو درش به نمایش گذاشتم و به کسی هم نشونش ندادم و حالا بعد از یکی دو سال تبدیل به یه چیز باحال و خاص شده. تبدیلِ چیزی بیاهمیت و معمولی (روزمرگی) به چیزی خاص، توسط زمان.
دسامبر ۲۰۱۷ یه عکس از ممدجعفر گرفته بودم که با دیدنش، اون لحظهی ثبت عکس و ماجراش کاملاً تداعی شد. ممد جعفر همکلاسی اول دبیرستانم بود که خیلی نسبت به خودکار و محتویات جامدادیش وسواس داشت و به خصوص نسبت به درِ خودکارهاش احساس ویژهای داشت و من از اونجا که نهایتاً فقط یه اتود یا خودکار آبی یا مشکی توی کیفم داشتم، وسواسش برای داشتن این همه خودکار رنگارنگ رو درک نمیکردم. وقتی از شیدا راعی در سنین دبیرستان صحبت میکنم، نباید ذهنتون با این شیدا راعی که اینجا داره حرف میزنه مقایسهش کنه. چون به قدری این دو نسبت به هم بیربطاند که خودم احساس میکنم در مورد دو آدم متفاوت حرف میزنم. حساسیت ممدجعفر به درِ خودکارهاش در حالی بود که من اصلا اعتقادی به وجودِ درِ خودکار نداشتم، نمیفهمیدم کاربردش چیه و به نظرم یه چیز زائد و اضافه بود که «باید» دور انداخته میشد. همین بود که مدام سر ممدجعفر کرم میریختم و این بچهی بینهایت صاف و صادق و دوستداشتنی رو تبدیل به یک حیوان وحشی و عصبانی میکردم.
بعد از سالهای دبیرستان، ۴ سالی میشد که همدیگه رو ندیده بودیم تا همین لحظه که توی عکس ثبت شده. ممدجعفر میخواست اون موقع عمران رو ول کنه و کنکور تجربی بده و بره پزشکی. یقهش رو نگه داشتم و ازش یه عکس گرفتم و گفتم این عکس رو میگیرم که این لحظه و تصمیمت یادت بمونه، بتونی ۱۰ سال دیگه نگاش کنی. بعد با هم خداحافظی کردیم به امید دیدار در ده سال آینده، البته که حدود یک سال بعدش همدیگه رو دیدیم و یه چند ماهی رو مدام با هم بودیم، هر روز. ممدجعفر ۶ ماه بعد از اون عکس تصمیمش رو عوض کرده بود و بیخیال پزشکی شده بود و حالا هم درگیر پروژهی ارشدش توی همون رشتهی خودش، یعنی عمرانه. براش عکس رو تلگرام میکنم و میگم «هوی، یادت میاد این عکس رو؟» و اون میگه «آره، با تمام جزئیات». تشکر میکنه و میگه که با دیدن این عکس حالش خیلی بهتر شده.
اینا رو گفتم که برسم به اینجا:
حین این مرور، زیاد این احساس رو داشتم که زمانِ ثبت این تصاویر میتونستم خیلی خوشحالتر باشم، و به اندازهی کافی خوشحال نبودم. فارغ از اینکه چه شرایطی داریم، میتونیم این ایده رو گوشهی ذهنمون داشته باشیم که حتی با همین وضعیت هم میتونیم خوشحالتر و راضیتر از چیزی که حالا هستیم باشیم. میشه همین شرایط رو هم با احساسات و نگرش بهتری سپری کرد.
مرور این تصاویر میگه گذشته میتونست خوشحالتر طی بشه اما تمرکز و وسواسِ بیفایده نسبت به آینده، روی این خوشحالی بالقوه سایه انداخت و احتمالا،
حالا هم،
این فرایند،
در حال تکرار شدنه.
صدایی که باید با این متن بهش گوش داد:
The Future Belongs to Ghosts
Song by Slow Meadow