خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۳ مطلب در مارس ۲۰۲۰ ثبت شده است

هوی اسمورودینکا،

دوباره می‌خواهم خودم را تنبیه کنم. اما می‌ترسم، می‌ترسم چون هر چه پیش می‌رود بیشتر احساس علف هرز بودن پیدا می‌کنم. خاصیت علف هرز این است که بدون تلاش خاصی، با همه چیز سازگار می‌شود، به همه چیز (حتی تنبیه) عادت می‌کند، همیشه می‌ماند. سازگاری و عادت چیز بدی نیست اما نه وقتی که به واسطه‌ی سقوط و انحطاط منفعلانه ایجاد شود. مکانیسم این تنبیه به این صورت است که قبول کردم تا تابستان کمک دستش اینجا را بگردانم. این یعنی دوباره همه‌ی وقتم پر می‌شود. البته او هم با گفتن «سیبیلت را چرب می‌کنم»، مرا که دو سال است مثل یالغوزها و تهی‌دستان زندگی می‌کنم، وسوسه‌ام کرد. مهم‌تر از این‌ها احساس کردم با محدود شدن وقتم کمتر هرز می‌روم. مجید -مغازه‌ی بغلی- عادت دارد روزی چند بار بیاید اینجا تا جمله‌ی «بیا بخورش» را از رضا بشنود. حالا اما دیگر رضا نیست که «بیا بخورش» را به او بگوید، چرا که من جایگزین رضا شده‌ام. من هم که فقط در کوتاه‌مدت خوش‌نمک و با حوصله‌ام، نمی‌توانم هر بار با روی خوش به مجید نگاه کنم. جمله‌ی «بیا بخورش» هم که به خوردن دستگاه تناسلی مردانه اشاره دارد، هنوز تکیه‌کلامم نشده. شاید بعداً بشود، چرا که من با همه چیز سازگار می‌شوم. تنبیهی که برای خودم در نظر گرفته‌ام همین ریاضت‌هاست، که دوباره در معرض این آدم‌ها باشم تا خوابم نبرد. زندگی در انزوا برایم‌ شیرین و خطرناک است، در معرض آدم‌ها بودن اما همواره اعصابم را خراش می‌دهد و این خراش‌ها قرار است مرا -اگر واقعا خوابم- بیدارم کند. می‌گویم اگر، چون علف هرز به همه چیز عادت می‌کند. 
اسمورودینکا، قشنگم، عزیزم، کرونا این‌ روزها دنیا را گرفته. قرار است تعدادی از نزدیکان و اطرافیان‌مان تا پایان اردیبهشت به واسطه‌ی کرونا به هلاکت یا شهادت برسند. شاید که این فرصتی باشد برای فک و فامیل‌های ما که مدت‌هاست هیچ کدامشان نمرده‌اند. برخی از مردم از خدا می‌خواهند که خودشان یا نزدیکان‌شان زنده بمانند، هرگز این موضوع به ذهنشان راه نمی‌یابد که چرا خدا باید ما و نزدیکانمان را زنده نگه دارد؟ چه دلیلی وجود دارد؟ در مقیاس هستی و ابدیت، چه اهمیتی دارد؟ جدای از این موضوع، اصلاً مردن یعنی چه؟
 این همه تنش برای مرگ، در حالی که اطلاعات مستندی در خصوص مرحله‌ی بعد از آن وجود ندارد. نکند این ترس ناشی از بی‌اطلاعی باشد؟ مگر زندگی هم آغشته به نوعی بی‌اطلاعی از آنچه که قرار است رخ دهد نیست؟ پس چرا مردم از «زندگی» به اندازه‌ی «مرگ» وحشت ندارند؟ ماهیت زندگی برایشان روشن است؟ 
می‌‌گویند این ویروس کاری به کار ما ندارد، ولی به ننه‌باباهایمان، سالمندان و ضعیف‌ترها کار دارد. پس ما هم باید رعایت کنیم، چرا که گفته‌اند «به پدر و مادر خود نیکی کنید» و آن‌ها را نکُشید، زیرا که خودشان می‌میرند. ولی اسمورودینکا، اگر شرایطی پیش می‌آمد که من در معرض مرگ می‌بودم، چه؟ البته که مردنِ من بی‌اهمیت‌تر از آن است که بخواهم در موردش حرف بزنم، منظورم از طرح چنین سؤالی این است که در آن صورت، چه بر سر عشقمان می‌‌آمد؟ هزاران نامه‌ برای تو‌ نوشته‌ام و‌ تو‌ روحت هم از این یاوه‌های سوزناک خبر ندارد. ولی چه‌ می‌شود کرد؟ عشق را که نمی‌توان به معشوق ابراز کرد. حتی همین‌ کلمه‌ی عشق هم مشمئزم می‌کند. برخی از کلمه‌‌ها بیش از حد مستعمل شده‌اند. باید قبل از قرار دادن در جمله، وکیوم شوند اگر نه کل نوشته را به گند می‌کشند. کلمه‌ها فاسد شده‌اند اسمورودینکا، به همین دلیل است که نمی‌توانم به سؤال «ما چه نسبتی با هم داریم؟» پاسخ سرراستی بدهم. بگذار ما هیچ نسبتی با هم نداشته باشیم، بگذار فقط کمی تو را دوست داشته باشم، با این تأکید که این دوست داشتن هیچ مسئولیتی را متوجه تو‌ نمی‌کند. 
 این روزها که سرم شلوغ شده، دلم خیلی کمتر برایت تنگ می‌شود. شاید فقط سه چهار مرتبه در روز، دورتر شده‌ای انگار، کم‌رنگ‌تر، اما همچنان عزیز و دوست‌داشتنی گوشه‌ی ذهنم نشسته‌ای. با کسی حرف نمی‌زنم، دلم برای هیچکس تنگ نمی‌شود، کم‌فروغ شدن تو اما احساس غریبی‌ست که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. هر از گاهی، با دیدنِ هر زیبارویی، حافظه‌ی چشمانم تو را یادآور می‌شود. هر عنصری از زیبایی، برای من نمادی از توست که کمال زیبایی هستی. چرا که معیارهای زیباییِ من براساسِ چگونگیِ تو شکل گرفته. احتمالا وقتی پیر شوی، پیرزن‌ها زیباترین عناصر عالم خواهند بود‌. وقتی به خاک بپیوندی، زمین.

عنوان

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 22 March 20 ، 02:43
مرحوم شیدا راعی ..

با توجه به اینکه اینجا کمی نامنظم و از هم گسسته نوشته می‌شه و من راهی برای مرتب کردن و طبقه‌بندیش به ذهنم نمی‌رسه، لازم می‌بینم این توضیحات رو بدم. 
توصیه‌ی شیدا راعی به شما حاضران و آیندگان، برای بهتر ارتباط برقرار کردن با نوشته‌های اینجا و گیج نشدن اینه که تصور کنید چند فرد متفاوت دارند توی این وبلاگ از ماجراهای خودشون می‌نویسند. مثلاً مردی که ۱۵۴ سانتی‌متر قد و ۹۲ کیلو وزن داره و از نگرانی‌هاش در مورد ظاهر چاق و کوتاهش حرف می‌زنه. فردی که عاشق الهه‌ای به نام اسمورودینکاست و در مورد عشق حرف می‌زنه (کتگوری اسمورودینکا و عشاق جان). فردی که قصد داره خودکشی کنه و نوشته‌هایی در این مورد می‌نویسه (کتگوری Suicide notes). فردی که سعی داره با نگاهی منطقی به مسائل بپردازه (آروغ‌های منطقی). فردی که سعی داره احساسات و درونیات و رویاهای شخصیش رو به کلمه تبدیل کنه (Ivory tower). و گاهی یک یا چند تن از این افراد در هم ترکیب می‌شن، به عنوان شخصیت‌هایی در هم تنیده و واحد حرف می‌زنند.
 بهترین راه اینه که هر متن رو به عنوان یک نوشته‌ی مستقل و بدون جست‌وجوی سرنخی در مورد نویسنده‌ش یا بدون در نظر گرفتن پیش‌زمینه‌ای که از دیگر نوشته‌های این وبلاگ و نویسنده‌ش دارید بخونید. 

۵ comment موافقین ۷ مخالفین ۰ 02 March 20 ، 15:57
مرحوم شیدا راعی ..

با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیم‌گیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدت‌ها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری می‌کرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئله‌ی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهشیارشه. همونجا به فرضیه‌ی «فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سال‌ها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست‌. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا می‌کرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصی و دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همه‌ی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.

می‌دونست که هیچ چیزی نمی‌تونه مثل آفتاب، در کوتاه‌مدت عصبی و در بلندمدت افسرده‌ش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچه‌ی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقت‌هایی که می‌خواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمان‌یافته‌تر و راحت‌تر کار می‌کرد. شاید چون از معدود موقعیت‌هایی بود که می‌دونست دقیقاً داره چه کاری انجام می‌ده. با همین برنامه‌ریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخورده‌تر از همیشه می‌شه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو می‌ده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده. 

 وقت‌هایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله می‌شد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث می‌شد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوست‌داشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود‌. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل می‌کرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. می‌‌دونست که هر قدر نزدیک‌تر بشه، احتمال مداخله‌ی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر می‌شه: «هر فکری، فقط یه بازی هدایت‌شده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمی‌دم، چون دیگه تحملش رو ندارم».

روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند می‌شد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه می‌کشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچکونه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دست‌نوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواسته‌ی دیگه‌ای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعه‌ی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم می‌دادم؟ چه توضیحی می‌خواست ارائه کنه؟ چرا می‌خواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار می‌کرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمی‌تونم زندگی کنم و فکر هم نمی‌کنم این چاره‌‌ای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم می‌شم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. می‌دونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمی‌تونه برای دیگران هم احترامی قائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و می‌تونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه‌. چون دیگه عامل بازدارنده‌ای وجود نداره و جدای از این حرف‌ها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماه‌ها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش می‌دید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمی‌رفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارنده‌ی این فکر بود، نه زندگیِ بقیه‌ی سرنشین‌ها که فرضیه‌ی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدت‌ها بود که این فرضیه در ذهنش بی‌اعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همه‌ی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح می‌داد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این‌ چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی می‌کنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولا‌ً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمک‌خواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقه‌ای داشته باشه. تنها کاری که باید می‌کرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه می‌داد که بازی در بیاره. دیگه حوصله‌‌ش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.

زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشم‌‌هایی که از انباشت اشک چیزی رو نمی‌دید و گوش‌هایی که از هجوم فکر صدایی رو نمی‌شنوید و ناگهان، قنداق اسلحه‌ای که توی صورتش کوبیده شد‌‌. آدم‌های زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربه‌ی یکی از فرمانده‌ها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همه‌ی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشم‌هاش رو پوشونده بود، بهش کمک می‌کرد کمی احساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدم‌هایی که اونجا دوره‌ش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقت‌انگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه می‌کرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.

۰ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 March 20 ، 19:31
مرحوم شیدا راعی ..