خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۵ مطلب در آگوست ۲۰۱۹ ثبت شده است

اسمورودینکا 
مگر انقدر نمی‌گویند که زمین در حال گرم شدن است؟ پس این چه تابستانی‌ست که ما داریم؟ چرا این تابستان انقدر خنک شده است؟ 
اینجا هیچگاه در مرداد ماه باران نباریده بود. اما این بار دقیقا ۶۵ ثانیه باران بارید و من به آسمان که چندان هم ابری نبود نگاه کردم و فهمیدم که بین سرخوشی و افسون‌گری ابرها با زیبایی تو رابطه‌ای از جنس شباهت وجود دارد. آسمان هم به نگاهم بی‌اعتنا بود، درست مثل تو، که همیشه به من بی‌اعتنایی.
نگرانی این روزهایم بیشتر متوجه سایز آلتم است. همانطور که احتمالاً تو نیز شنیده‌ای، مردهای چاق آلت‌های کوچکتری دارند و از آنجا که بین اندام بدن باید تناسبی کلی برقرار باشد، مردهای قد کوتاه هم باید آلت کوتاه‌تری داشته باشند و من به عنوان مردی که هم چاق و هم کوتاه است، احتمالا کوتاه‌ترین آلتی را دارم که بشر به خود دیده است. و این نگرانی زیادی را در من ایجاد کرده که مبادا تو نسبت به چنین مسئله‌ای دلسرد شوی. که نکند تو از آن‌هایی باشی که تحت تأثیر مدیا و پورنوگرافی، از مردهای گنده خوششان می‌آید. فکر این را نکرده‌ای که وقتی یک لندهورِ دو ایکس لارج رویت می‌افتد، زیرش له می‌شوی؟ 
هرگز فریب حجمِ این مردهای پفکی را نخور. هرگز در میان این‌ها به دنبال آغوشی امن نباش. این‌ها ترس‌هاشان از هیکل‌هاشان خیلی بزرگتر است. اگرچه، اگر صادق باشیم، من هم مرد شجاعی نیستم و هرگز آن ستون مطمئنی نخواهم بود که بتوان به آن تکیه کرد. ولی اسمورودینکا، اصلاً تو را چه نیازی است به‌ تکیه‌کردن به مردی دیگر؟ 
نه اسمورودینکا، هرگز فریب زیبایی اندام ایشان را نخور. تمرکزشان در این بُعد از زیبایی، به ما یادآوری می‌کند که چندان قادر به درکِ زیباییِ قلب تو نخواهند بود. هیچکدام این چنین، چون من، عاشقت نخواهند بود. هیچکدام این چنین با ستایش تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه نخواهند کرد. 

اسمورودینکا، من هر روز در این عشق زندگی کرده‌ام، با آن بزرگ شده‌ام، هر روز فصلی جدید از این فرایند پیچیده بر من گشوده می‌شود. در ابتدا عشق به تو، برای یافتن خوشبختی بود. من که درمانده‌ای در خود فرورفته بودم، در پی یافتن عاملی خارجی بودم که حالم را خوب کند. امروز اما این توهم را رها کرده‌ام، چرا که حال خوش جز از درون ایجاد نمی‌شود. امروز می‌توانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم، چرا که تو را برای فرار از خودم نمی‌خواهم. من در این عشق یک طرفه هر روز زلال‌تر می‌شوم. می‌‌دانم که دوست داشتنِ تو چندان ربطی به تو ندارد و مسئولیتی را متوجه تو نخواهد کرد. می‌دانم که این عشق، سوختن و ساختن من است. نیازی به یادآوری نیست که نباید با ابراز مداوم عشقم -با این نامه‌ها- تو را آزرده کنم. 
ولی اسمورودینکا
شوری پشت گوش‌هایت را
در این گرم‌ترین روزهای سال 
دلتنگم.

۱ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 August 19 ، 18:38
مرحوم شیدا راعی ..

تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین‌ بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمک‌ها با تأخیر آفساید‌ها رو اعلام می‌کرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهره‌ی این بانوان که نگاه می‌کردم، نشونه‌های اضطراب رو (درست یا غلط) حس می‌کردم ولی این‌ها داشتند کار بزرگی انجام می‌دادند. نه به این خاطر که یه مسابقه‌ی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت می‌زدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صف‌شکن بودند. 
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار می‌ره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواری‌های بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیت‌های نژادی هم استفاده می‌شه، ولی بیشتر در مورد زنان بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد می‌زنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زن‌ها وقتی تلاش می‌کنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسه‌شون وجود داره که کار رو برای اون‌ها سخت‌تر می‌کنه. 
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حل‌شده‌ست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجه‌ی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده می‌شه که از این سقف شیشه‌ای عبور کنند. حضور این زن‌ها حاکی از این می‌شه که همه می‌تونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیین‌کننده نیست. در صورتی که این زن‌ها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابری‌ای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست‌. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent sexism هست. همه نسبت به تبعیض‌های خصمانه واکنش منفی نشون می‌دن ولی تبعیض‌های نرم از جمله اینکه زن‌ها موجودات اخلاقی‌تر یا خوش‌سلیقه‌تر یا ... هستند، معمولاً از طرف خود زن‌ها هم تأیید می‌شه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زن‌ها به نظر می‌رسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زن‌ها رو برای نقش‌هایی آماده می‌کنند که زیر دست مردها باشند. دفعه‌ی بعدی که ناخن‌های بلند، کفش‌ پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت زنانه و غیره رو دیدید، می‌تونید از این منظر هم این پدیده‌ها رو تفسیر کنید. 

یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقه‌ی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر می‌شه به Prejudice (سوگیری و پیش‌داوری) که خودش منتج می‌شه به آخرین حلقه‌ی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقه‌ی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل می‌کردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زن‌ها تسلط داشتند، داوری می‌کنه. 

 

 


1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستان‌هایی که می‌خونیم، فیلم‌ها و سریال‌هایی که می‌بینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کله‌مون هستند و ما از دیدنشون ذوق می‌کنیم، یا هر چیز دیگه‌ای که توی مدیا می‌بینیم و فکر می‌کنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همه‌ش براساس قواعد Social influence تولید می‌شه و با تصورات قالبی ما بازی می‌کنه.

2. کلمه‌ی Stereotype توی فارسی «کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمی‌فهمم کلیشه چیه. ولی ترجمه‌ی انگلیسی Stereotype خیلی قابل‌فهم‌تره؛ «conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفه‌جویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میان‌بر شناختیه که به ما کمک می‌کنه راحت‌تر و سریع‌تر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشه‌ها قضاوت می‌کنیم. براساس تصورات قالبی‌مون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرنده‌ی اثر رفتارهای ما.

۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 16 August 19 ، 03:03
مرحوم شیدا راعی ..

آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این باسن بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کنار قامت کوتاهم (154cm) بزرگتر هم می‌نماید، نمی‌کنم؟ من می‌گویم که باید زندگی را مثل طرح یک فرش دید. خطوط کج و رنگ‌هایی که به نظر ما زیبا نمی‌آیند، جزوی از یک طرح کلی هستند و ما باید آن کل را ببینیم. هر دقتی روی جزئیات به تکثر منجر می‌شود و تکثر به مقایسه می‌انجامد و قیاس به طبقه‌بندی و یعنی همین که شما کون بزرگ مرا زشت می‌پندارید و قد بلند این بانوی زیبا را زیبا. آقای بغلدستی که به نظر فیلسوفی ناکام است، اصلاً تحت تأثیر استدلالم قرار نمی‌گیرد و می‌گوید تا کی می‌خواهم با این حرف‌ها خودم را تسکین دهم؟ 
و شما که غریبه نیستید، این حرف‌ها هیچوقت مرا تسکین نداده‌ است. آقای بغلدستی غافل از تنش‌ها و تلاش‌های من می‌پرسد که چرا یک فکری به حال کون بزرگم نمی‌کنم. و البته این حرفش از روی نیک‌خواهی است اما به خاطر عدم آشنایی با ظرافت‌های بیانی و قدرت کلمات، جملاتش آزارنده و تند و تیز به نظر می‌رسند. و همه‌ی این‌ها مرا وادار می‌کند که هر چه بیشتر به تصمیم بزرگم مبنی بر خاتمه‌ دادنِ این داستان فکر کنم. تا به امروز راه‌های زیادی را امتحان کرده‌ام، تلاش اخیرم عبارت بود از دیدن زندگی به عنوان یک بازی. بازی را نباید زیاد جدی گرفت و از طرفی خیلی هم نباید بیخیال بود. برای لذت بردن از بازی زندگی باید جایی بین جدی گرفتن و بی‌خیالی مقیم شد. این انعطاف باعث می‌شود در برابر شکست‌ها دوام بیاوریم. من تلاش کردم که کون بزرگم را جدی نگیرم. خیلی هم تلاش کردم ولی نتوانستم. زیرا که این بخشی از من است و مستلزم این است که خیلی جاها خودم را هم جدی نگیرم. و من نتوانستم. پس این بازی تماماً باخت بود. فرمولِ زیاد جدی نگرفتنِ زندگی شاید برای یک زندگی عادی مفید باشد، ولی برای من که قرار است همیشه نقش بازنده را بازی کنم، نه. 
تنها راه حل باقی‌مانده، خارج شدن از بازی‌ست.

۷ comment موافقین ۰ مخالفین ۳ 11 August 19 ، 11:52
مرحوم شیدا راعی ..

نمی‌دانم که موهای سرم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. مادربزرگم همین روزها می‌میرد و اگر کچل باشم، توی مراسم‌ و این‌ها باید با کله‌ی کچل ظاهر بشوم و خب مگر چه اهمیتی دارم من و موهایم؟ هیچ. که هیچ اگر سایه پذیرد، من همان سایه‌ی هیچم. اما کچل بودنم باعث جلب توجه دیگران می‌شود. اگر چه من هم مثل دیگر ابنای بشر جنده‌ی توجه دیگرانم اما توجه این قوم به من از جنس آزاردهنده‌ایست که آن‌ را نمی‌خواهم. و این است که نه، کچل نخواهم کرد. علاوه‌بر این‌ها، اینجا و روبه‌روی آینه‌ی توالتِ یک رستوران بین‌ راهی، نه ماشینی برای زدن موها هست و نه مجالی‌. اتوبوس چند دقیقه‌ی دیگر راه می‌افتد و من در انتظار خالی شدن توالت به لکه‌های روی آینه نگاه می‌کنم.
در ردیف کناری [اتوبوس] یک خانم جوان زیبایی هست که چند ساعت پیش با او آشنا شدم. در واقع فقط با ماتحتش آشنا شدم و اصلا‍ً نمی‌دانم که زیبا هست یا نه‌. چرا که ماتحتش را داده بود به سمت راهروی اتوبوس و مشخصاً به سمت من و روی دوتا صندلی خوابیده بود. جدای از اینکه اینطور خوابیدن کمی عجیب (می‌توانست سرش را به طرف راهرو بگذارد) و حتی سخت است، نکته‌اش این بود که مانتواش کوتاه بود و من چندین بار به خشتکش نگاه کردم. اتوبوس تاریک بود و چیز خاصی قابل رویت نبود. متأسفانه اسم لباس‌های زنانه را اصلاً بلد نیستم اما خرقه‌اش یک چیز خیلی نازکی بود. شاید هم ذهن من می‌خواهد آن را نازک تصور کند‌، همانطور که دوست دارد طرف را زیبا یا جوان تصور کند. پیش از آن که بروم در بحرِ ماتحتِ بانو، داشتم یک سری شعر تکراری از سهراب می‌خواندم و بسیار احساساتی و نوستالژیک‌آلود شده بودم. معنویت به شکل گرما و انرژی از من به صندلی نشت می‌کرد. لکن با حواس‌پرتی‌هایی که خانم ایجاد کردند، سهراب دلخور شد و پس از گفتن «خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آن‌هاست» دستِ احساساتم را گرفت و از پنجره بیرون برد. و شیطان همان‌ جا به دسته‌ی صندلی تکیه داده بود و تکرار می‌کرد؛ «نگا کن، نگا کن، نگا کن...». من شیطان را لعنت کردم و گفتم برود درش را بگذارد زیرا که خودم داشتم نگاه می‌کردم و اصلاً نیازی به وسوسه‌ی او نبود و از توی دستشویی همچنان صدای پای آب می‌آید و مشترک مورد نظر هنوز بیرون نیامده. در صندلی جلویی هم یک سرباز دهه‌‌هشتادی هست که دیدنش برایم تکان‌دهنده بود. این‌ روزها هر چیزی که در مورد زمان و سن و سال باشد، برایم تکان‌دهنده‌ است. مثلاً وقتی که چند نفر سراغ پدرم را با لفظ «اون پیرمرده» گرفتند، جا خوردم که آیا واقعاً پدرم پیرمرد شده است؟ بله، گویی زمان تندتر از ذهن من حرکت کرده و همه‌ی اعضای فامیل پیر شده‌اند و بچه‌هاشان بچه‌‌دار شده‌اند و بچه‌های‌ بچه‌هاشان به زودی بچه‌دار می‌شوند و مادربزرگم همین روزها می‌میرد و پدرم دیگر مردی میان‌سال نیست و من دیگر نوجوانی هجده ساله نیستم و هنوز نمی‌دانم که موهایم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. نه، اینطور نمی‌‌شود. نکند هیچکس در توالت نیست و فقط شیر باز است؟

۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 August 19 ، 22:04
مرحوم شیدا راعی ..
۲ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 03 August 19 ، 15:20
مرحوم شیدا راعی ..