خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۲ مطلب در نوامبر ۲۰۱۷ ثبت شده است



اینجا شهر لیورپول انگلیسه. این اراذل جمع شدند تا توی یه امر خیر که بانی‌ش جیمز میلنر(یه فوتبالیست انگلیسی) هست، مشارکت کنند. به تفاوت لباس زن‌ها و مرد‌ها دقت کنید. تفاوت میزان لباسی که پوشیدند رو در نظر بگیرید. واسه من قابل درک نیست که چطور دو تا آدم در یک مکان واحد اینقدر متفاوت لباس پوشیدند و هر دو راحت‌اند. منطق من میگه اینجا یا زن‌ها باید سردشون باشه، یا مردها باید گرمشون باشه. 
در عین حال این موضوع در اکثر کشورهای دنیا چیز کاملا بدیهی‌ایه و این تفاوت در لباس پوشیدن برای هیچکس خنده‌دار یا عجیب نیست. لباس مجلسی و رسمی مردها و زن‌ها همینه که می‌بینید.

 آیا در توصیف این وضعیت پیچیده نکته‌ای وجود داره که بر چشمان زیبای من پوشیده مونده باشه؟ 
از شما مخاطبین میلیونی خودم خیلی عاجزانه و متکبرانه درخواست دارم اگر نکته‌ای هست که من بهش توجه نمی‌کنم، منو روشنم کنید. اجرتون با مقام معظم رهبری انشالاح.
۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 November 17 ، 13:18
مرحوم شیدا راعی ..


مقدمه
 حین دیدن فیلم(رگ خواب) گاهی با کوکب یه چیزی می‌گیم و می‌خندیم، گاهی من چشمام بسته میشه و به خاطر بی‌خوابی‌های این چند روزه چُرت می‌زنم. در هر صورت هیچ توجهی نمی‌تونم به فیلم داشته باشم. این در حالیه که کوکب این فیلم رو قبلا دیده بوده و حالا صرفا برای آوردن من اومده ببینه. بعد از فیلم، هوای خنکِ عصر خواب رو از سرم می‌پرونه. من دارم این نوشته رو با چندماه تأخیر می‌نویسم. منظور از هوای خنک عصر، عصر یه روز گرم تابستونیه. سه‌شنبه‌ست و چارباغِ بدون ماشین فضای قشنگ و آرومی پیدا کرده. کلی بچه‌ی کوچیک وسط خیابونِ سنگ‌فرش‌شده با اسکیت و دوچرخه و کالسکه تاب می‌خورند. مردمی که کنار خیابون و پیاده‌رو غذا و خوراکی می‌خورند. از توصیف رقص برگ‌ها به دست نسیم خودداری می‌کنم چون مدتهاست که بشر عن این توصیف رو درآورده. اولین باره که این آرامش توی یه فضای شهری به چشمم میاد. شهرهای ما از نداشتن همچین فضاهای آرومی رنج می‌برند. کوکب مدام در حال حرف زدنه.
نویز
موضوع حرف‌های کوکب بیشتر در مورد نقاشی و معماری و گالریه. معمولا اول حرف‌هاشو می‌فهمم ولی بعد از چند جمله دیگه نمی‌فهمم چی میگه. نمیشه بهش گوش کرد. صداش بیش از حد یکنواخته. حرف زدنش سریعه و فراز و فرود نداره و ناخودآگاه باعث میشه به حرف زدنش بی‌توجه باشی. ضمن اینکه من تمایل زیادی به شنیدن در مورد نقاشی و معماری و گالری ندارم. توی میدون، به بچه‌هایی که گل‌کوچیک بازی می‌کنند نگاه می‌کنم و با حسرت بهش میگم؛ «چقدر من تو کوچه‌ پس‌کوچه‌ها بازی می‌کردم وقتی بچه بودم». کوکب بازوم رو میکشه و میگه «جلوتو بپا». درشکه با سرعت نسبتا زیادی از کنارم رد میشه و با دور شدنش، صدای تلق‌تلق برخورد نعل اسب با سنگ‌فرش‌‌ ضعیف و ضعیف‌تر میشه.

پسرک دستفروش
 میریم کنار حوضِ وسط میدون می‌شینیم. حالا موضوع حرف‌های کوکب معیارهای زیبائیه. دو تا کفتر عاشق آستین شلوارهاشون رو بالا زدند و کنار حوض قدم می‌زنند. چندتا بچه هم وسط حوض آب‌بازی می‌کنند. دوتا دخترِ داف‌مسلک با بک‌گراند عالی‌قاپو از همدیگه عکس می‌گیرند. هزارتا عکس با پوزیشنای مختلف؛ ایستاده، نشسته، با لب‌های غنچه، دست به کمر و از همین ادا اطوارایی که قراره باهاش پدرِ پسرایِ پدرسوخته رو در بیارند. چه خیالی، چه خیالی.
 یه پسر دستفروش ۷-۶ ساله میاد جلوم وایمیسه و یه لواشک میذاره تو دستم٬ میگه؛ بِخَر. من فقط بهش نگاه می‌کنم و پیرو بحث‌ زیبایی‌شناسی‌مون از کوکب می‌پرسم؛ الان به نظرت این(پسر دستفروش) خوشگله؟ کوکب میگه نه. میگم: ولی به نظر من خیلی خوشگله. پسره دوباره میگه؛ «تورو خدا یه لواشک بخر... دو تومنه». به کوکب میگم؛ «به نظرت این(پسر دستفروش) خدا نیست؟» کوکب می‌خنده و میگه؛ «نه‌، نیست.»
 پسر دستفروش که تاحالا به عمرش همچین حرفایی نشنیده، یه بار دیگه بی‌حوصله بسته‌ی لواشک رو تو دستم تکون میده و ازم میخواد که بخرمش. احتمالا هیچکس تاحالا بهش نگفته بوده "خدا". قطعا در آینده هم کسی بهش نمیگه. در جواب اصرارش برای خریدن جنسش میگم؛ «نه عزیزم». پسره هم بهم چندتا فحش میده و میره. کوکب خنده‌ش میگیره و میگه «چقدر حوصله داری که می‌تونی اینارو تحمل کنی. من اگه باشم، همون اول سرش داد می‌کشم تا بره و بهم پیله نکنه».
 به همین مناسبت خاطره‌ی زورگیری کردنمون از یه گدا رو واسش تعریف می‌کنم؛{یه بار با پیتر داشتیم راه می‌رفتیم که یه گدا ازمون خواست بهش پول بدیم و ما به جای پول دادن، بهش پیله کردیم که نصف پولایی که کاسبی کرده رو رفاقتی ببخشه به ما. و گداهه قسم می‌خورد که هیچی کاسبی نکرده. ما هم تهدیدش کردیم که به زور جیب‌هاشو می‌گردیم. گداهه که فهمیده بود ما خل‌وضعیم، شروع کرده بود به فرار و منم به دنبالش می‌دوئیدم و پیتر نشسته بود رو زمین و از خنده ریسه می‌رفت}.
کوکب با خنده میگه؛ «شما دوتا جزو احمق‌ترین آدمایی هستید که من تو عمرم دیدم». میگم «مگه بده احمق بودن؟» میگه «شاید، گاهی».


سلطان احساس[Fart]
چند ثانیه سکوت می‌کنیم و دوباره کوکب حرف زدن رو از سر می‌گیره.
 حرفش رو قطع می‌کنم و می‌گم؛
- تو دوست داری بدون وقفه حرف بزنی.
+ آره، وقتی با کسی احساس راحتی کنم، مخش رو می‌خورم از بس حرف می‌زنم. و برای تو شدیدتر هم هست.
- چرا من؟
+ وقتی به آدما نزدیک میشی، با حرفاشون زخمی‌ت می‌کنند. با نیش‌ها و قضاوت‌هاشون. اما تو خار نداری. فقط گوش می‌کنی. میشه با خیال راحت حرف زد برات. البته این قضاوت نکردن و هیچی نگفتنت بعضی وقتا باعث میشه مثه مجسمه و جنازه به نظر بیای.
- البته شخصاً همچین حسی نسبت به خودم ندارم. اتفاقا خیلی احساس زنده بودن می‌کنم و اگه مسخره‌م نمی‌کنی، فکر می‌کنم آدم خیلی احساساتی‌ای هستم.
+ خب احساساتت زیادی درونیه. برای خودت زنده‌ای، اما واسه بقیه شبیه مجسمه می‌مونی.
- باید احساساتم رو واسه بقیه بیان کنم؟
+ بیان هم کنی، واسشون گیج‌کننده و خسته‌کننده‌ست.
- دقیقا٬ منم به همین دلیله که هیچی نمیگم‌.
+ خب، به هر حال، هر چی. هر غلطی می‌خوای بکن. فقط بذار من راحت حرفامو بزنم و هی حرف زدنم رو قطع نکن.

۲ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 01 November 17 ، 12:59
مرحوم شیدا راعی ..