مردانگی ۱ (احساس قدرت)
توی خیابون مجمر، از طرف خیابون عافیت و منوچهری، کنار یه مادی که به بنبست میخوره، کنار کارخونهی سیگار٬ یه جای دنجی وجود داره که البته چندساله دیگه واسه من پاتوق نیست. ولی دوستان قدیم همچنان گاهی میرن، ورق بازی میکنند، گاهی هم علفی چیزی میزنند. در همین حد. یه جای محلیه و زیاد کسی باهاش کاری نداره، به خصوص آخر شبها. ساعت ۱۲:۳۰ غذا گرفتیم و رفتیم اونجا، به یاد سالهای قدیم دبیرستان. آسمون سرخ بود و نمنم بارون میزد و هوا هم سرد شد و ما لباس گرم نداشتیم. مجی چند هفته پیش یه خورده چوب جمع کرده بود و هنوز اونجا بود. بنزین ریختیم و توی مادی یه آتیش کوچیک روشن کردیم. در حال خوردن کبابترکی سارا ویژه بودیم که دوتا ماشین پلیس اومدند و کارت شناسایی خواستند. ما گواهینامه داشتیم و ارائه کردیم و بعد خواستند ما رو بگردند. توی گشتن، سربازه دستش رو چند بار گذاشت به خشتک من و فشار داد که یه وقت موادی چیزی مابین تخمهام پنهان نکرده باشم. من همیشه به این کار حساس بودم. توی دبیرستان گاهی رقابتهایی برگزار میشد که مقاومت افراد رو در برابر فشردن خایهها محک میزد. من هیچوقت توی این رقابتها شرکت نمیکردم، چون توان رقابت با دیگران رو نداشتم. اینجا هم مور مورم شد. خودم رو کشیدم عقب و خندهم گرفت. آقای پلیس که یه مرد سی و چندساله بود، با لحن غضبناکی فریاد کشید؛ «زهر مار، چرا میخندی؟» بعد واسه اینکه مطمئن بشه که خندهم از روی مستی نبوده، خواست دهنم رو بو کنه. هفتهی پیش گفتگوی مفصلی با یه مرد قوی داشتم. با همدیگه در حال غذا خوردن بودیم که فهمید پیاز نمیخورم تا دهنم بو نگیره، گفت که زیادی حساسم و مرد باید جور دیگهای باشه. وقتی هم که فهمید هنوز باکرهام، گفت مرد باید تا جوونه از کمرش کار بکشه. به طور کلی جنسیت ما رو هدف گرفته بود و متوجه نبود که ما اصلاً تعصب و اصراری به نرینگی و مردانگی نداریم.
از من که گذشت، نوبت به بازرسی مجی رسید. من همینطوری نگاش میکردم که یهو سربازه رفت سمت خشتکش و مثل خودم، چندبار خشتکش رو فشار داد و من باز خندهم گرفت. و باز آقای پلیس عصبانی شد و با من به تندی سخن گفت. سربازی که خایههامون رو وارسی کرده بود، کوبید توی سینهی من و هلم داد. نکتهش این بود که اصلاً از دستش عصبانی نشدم. نسبت بهش یه حس پدرانه بهم دست داد، به احساس قدرتی که توی این لباس میکنه. یه بچهی ۱۸ ساله با نگاه اخمو و مغرور. باز نزدیک بود خندهم بگیره که جناب سروان یا سرهنگ یا هرچی، تهدید کردند که میبریمتون پاسگاه، ما هم که حال و حوصلهی دنگ و فنگ نداشتیم، سریع عذرخواهی کردیم. بعد فرمود که آتیش رو خاموش کنیم و حق نداریم دیگه این موقع شب اینجا بیایم و همسایهها ناراضیاند و غیره. گفتیم چشم و با نوشابه آتیش کوچولومون رو خاموش کردیم. حرف مفت میزد، اینجا کاری به همسایهها نداره و ما دو نفر هم سر و صدایی نداشتیم.