شعری مرا زمزمه میکرد
«ابراهیم ایمان داشت، از این رو جوان بود؛ زیرا آنکس که همیشه در آرزوی بهترین چیز است، سرخورده از زندگی پیر میشود، و آنکس که همیشه مهیای بدترین چیز است، زودهنگام پیر میشود. اما آنکس که ایمان دارد، جاودانه جوان میماند پس ستایش بر این داستان باد.»
دارم میرم میوه بخرم، تلفن زنگ میخوره، عصر دوباره خوابم برد و این یعنی شب تا دیروقت بیدارم و فردا کل روز رو چرت میزنم. مهدی زنگ میزنه، احوالپرسی. عصر چندتا خواب دیدم و وقتی بیدار شدم اولی رو نوشتم و دومی رو حین نوشتنِ اولی یادم اومد و بعد... از این که ناهشیار اینطور آشکار میشه توی خوابها و از تکتک مزخرفات روزمره حرف داره برای گفتن... و من قراره اینها رو بنویسم که بتونم برای دیگری تعریف کنم، حس بدی گرفتم که نمیدونم چیه. یه چندتایی هم اشک اومد، از همون اشکهایی که نمیدونم چرا، و از کجا... مثل اونهایی که موقع نگاه کردن به کلوئی چشمم رو پر میکرد و نمیفهمیدم چیه. دکتر نون میگه «مربوط به خواست ناهشیاره که با دیدن کلوئی، یعنی کسی که به نظرِ ناهشیارت اون کسیه که میتونه...» نمیفهمم چی میگه. زیاد بهش میگم که نمیفهمم چی میگی، و اون سعی میکنه جور دیگهای توضیح بده، و باز نمیفهمم چی میگه. بعد میگه اجازه بده بریم جلو، و اینجا میفهمم که عامدانه جوری میگه که نفهمم چی میگه.
«ابراهیم به محال ایمان داشت، اگر ابراهیم شک کرده بود، در عوضِ قربانی کردن اسحاق، کاری شکوهمند انجام میداد؛ به کوه موریه میرفت، تنها، آتشی میافروخت، کارد را میکشید و خطاب به خداوند بانگ میزد «این بهترین چیزی است که میتوانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سالهای جوانیش آسوده باشد» و آنگاه کارد را در سینهی خود مینشاند. او در جهان ستایش میشد و نامش فراموش نمیگردید؛ اما ستایش شدن چیزی است و ستارهی راهنمای نجات مضطربان شدن، چیز دیگر».
و من با نگاه به این کلمات پر از شور میشم.
از صبح داشتم به این فکر میکردم که وقتی چیزی مدام تکرار میشه، سالم نیست. مثل وقتی که کسی مدام چیزی رو بازگو میکنه. مثل من که مدام حرفهایی رو تکرار میکنم، مثل شما. و بعد زهرا میم به یادم اومد. عصر خواب دیدم که وسط یه... نمیدونم کجا بود، ولی اتفاقی همدیگه رو دیده بودیم. شلوغ بود، نمیدونم محیط آموزشی بود یا جایی شبیه به چایخونه، میزها کوچیک بود، صندلیها کوچیک، و ما مستقیم روبهروی هم نبودیم. برای حرف زدن، کمی گردنها کج میشد. داشتم همین مسئلهای که از صبح -توی بیداری- درگیرش بودم رو براش توضیح میدادم و مثال خودش رو زدم. گفتم مثل کسی که مدام میگه من شناگرم، یا شناگر بودم، یا ورزشکار بودم یا همیشه بیخوابم و تا دیروقت مشغول کار بودم و غیره. از دهنم پرید، و اون شوکه شد. فهمید که خودش رو مثال زدم، من خجالت کشیدم، اگر چه همیشه احساسم نسبت بهش بین ترحم و انزجار نوسان داشته، ولی غرق شده بودم، غرق بیان این مفهوم، و نمیدونستم که غرق شدم، تا مثال رو زدم انگار از یه وهم، از یه خیال پرت شدم به بیرون، عجیب این بود که خودش هم پذیرفت. گفت «آره، درسته». و من شرم رو تجربه میکردم.
حین نوشتن این خواب، خواب بعدی هم یادم میاد. یاسر گفته بود که قراره دو تا دختر دیگه هم بهمون ملحق بشن، ولی فکر نمیکردم که جدی باشه. اما یه دختر ریزهمیزهی لاغر از ناکجا دوید و پرید بالا، دقیقا نشست روی پام. حال فاطمه رو از یاسر پرسید. با من هم احوالپرسی مختصری کرد. معلوم نبود وسیله نقلیهمون چیه، ولی انگار هم حفاظ و سقف داشت و هم نداشت، فقط همین صندلی بود و به همین دلیل دختره روی پای من نشسته بود. و زود سیگاری روشن کرده بود و چون به خاطر برخورد باد، سیگار با سرعت میسوخت و دود و آتیشش هم توی صورت من بود، زود خاموشش کرد، با هم خاموشش کردیم، جزئیاتش یادم نیست. ولی یادمه که وقتی نشست روی پام، من معذب بودم، نگران بودم که مبادا Erection پیدا کنم. ولی اون بیخیال و راحت بود، زیادی راحت. دو تا دختر بودند، اون یکی رو هم توی پیادهرو دیدیم. ظاهرا جایی بودیم که ورود زنها ممنوع بود. و از اون منطقهی ممنوعه وارد شهر شدیم. خیابونها به نظر شبیه به اصفهان میرسید اما اصفهانی جنگزده و پر از نیروهای نظامی، نزدیک میدونی شبیه به انقلاب، یه ماشین پلیس دیدیم و دختره سرش رو برد پایین که دیده نشه. دلیلش یادم نیست. خیلی از خیابونها بسته بود، یا باریک شده بود و نظامیها بیشتر دیده میشدند. دخترک پرید پایین، من پوتینهایی پوشیده بودم که انگار مارک ترکیه رو داشت، نمیدونم پرچم ترکیه بود یا چی، ماه داشت، کامل یا هلال بودنش رو یادم نیست، و پسزمینهی این ماه، به رنگ قرمز.
نگران بودم که این کفشها برام دردسر بشه، رفتیم جایی مثل میوهفروشی، آدمهای همراهم عوض شده بودند، برادرم، شوهرخاله و یادم نیست. بیدار شدم.
حین میوه خریدن، با مهدی حرف میزنم که از توی جاده به سمت تهرانه. گفت برای ماه عسل رفته وان، بلک فرایدی، و چه قیمتهای خوبی، و من به کلوئی فکر کردم. به اینکه از دکتر نون بپرسم امیدی برای اصلاح هست؟ مقایسهی پوچی شکل گرفته بود توی ذهنم که انگار دارم از قطار خوشبختی جا میمونم. دوتا پلاستیک سیب و پرتقال برمیدارم، کارت میکشم، از این خیال پرت میشم بیرون، میدونم که این چیزها برام جذابیتی نداره. پوک بودنش از حالا دلم رو میزنه. مهدی میگفت چیکار میکنی اونجا، تفریحت چیه؟ گفته بودم تنیس، بدمینتون، دو، و حالا یادم اومده بود که من تفریح ندارم، که هیچوقت نداشتم، که اصلاً این سؤال رو نمیفهممش. که کلوئی گفته بود توی تفریحاتش وجود ندارم، که اصلا نمیدونه از چی لذت میبرم.
ذهنم دوگانهی جذابی رو میکشه بالا، یه دکلمه گوش میکنم از فرزاد کمانگر که سال ۸۹ اعدام شده، با چه حسرتی از اون کلهی دنیا حرف میزنه که مردم دغدغهی حال سوسمار و مار رو دارند و بعد با یه سوزی میگه؛ اما اینجا... اما اینجا... وای... وای.... وای.
گفته بود که برای یه سفر کاری رفته بود قطب، اونجا دیده بود که ملت برای حال دل پنگوئنها تجمع کردند، گفت میدونی چرا؟ هر حرفی میزدم، میپرسید معنی این کلمه رو میدونی؟ معنی مدرنیته رو چطور؟ میدونی طبقه متوسط از چه سالی به وجود اومد؟ حدود قرن ۱۷ بود انگار، بعد از شکلگیری دولت و بروکراسی... حرفهاش یادم نیست، من زندگی رو خواب میبینم، همه چیز توی کلهم مبهمه، محو میشه، توی رویا فقط به موضوعات خاصی پرداخته میشه، به شکلی محدود، نمیشه چرخ زد و چیزهای دیگه رو دید، زاویهی دوربین دست تو نیست، نمیشه چیزی رو وارسی کرد، نمیشه در مورد چیزهای دیگه کنجکاو بود، چون توی دنیای رویا چیز دیگهای وجود نداره. گفته بود طبقه متوسط ربطی به سطح اقتصادی نداره، برمیگرده به دغدغهها، خواستهها، ملازمات، دریا... موجی من رو از این دریای بزرگ به بیرون پرتاب میکنه به سمت ابراهیم؛ ایمان.
«در جهانِ روح، نظمی الهی و سرمدی حاکم است؛ باران به یکسان بر صالح و ناصالح نمیبارد، در اینجا تنها آن کس که تشویش را شناخته است، آرامش مییابد، تنها آن کس که کارد میکشد، اسحاق را به دست میآورد».
داستانی که از طرف مَراجع مذهبی برای مردم گفته میشه این کلیشهست که «ابراهیم آنچنان به خدا عشق میورزید که مایل بود بهترین چیز خود را برای او قربانی کند. اما «بهترین چیز» بیانی مبهم است. ما مرد جوان ثروتمندی که در راه با مسیح برخورد کرد و همهی دارایی خود را به بینوایان داد، ستایش میکنیم. همانطور که از هر کردار بزرگی ستایش میکنیم. با این همه او ابراهیم نشد، گرچه بهترین چیز خود را تقدیم کرده بود. آنچه از داستان ابراهیم حذف میشود، اضطراب است، چرا که اضطراب برای طبایع نازک خطرناک است. از این روی آن را فراموش میکنند، با این همه میخواهند از ابراهیم سخن بگویند». کیرکگارد واعظی رو توصیف میکنه که به هنگام موعظه دربارهی ابراهیم، هیچ احساس گرما یا عرق نکرده، کوچکترین هیجانی احساس نکرده.
حالا دارم شام میخورم، حین خوردن سوپ همچنان دکلمهی فرزاد کمانگر رو گوش میکنم، دوباره دارم گم میشم، دوگانه... آره. ذهنم دوگانهی جذابی رو میکشه بالا.
گانهی اول: خوشبختی و تفریح و زندگی خوب و من که آدم خوشمشربی هستم، شوخ و خوشاخلاق، و آدمی معمولی، با علایق معمولی، کارهای معمولی.
گانهی دوم: انزوا، هر چیزی که هستم رو از انزوا دارم. اون هویت درونی، که من رو به شکلی بیمارگونه درگیر خودم میکنه، و در عین حال به چیزی ورای خودم پیوند میده. مغزم به جای حرف زدن، خیال تولید میکنه، دیگه آدمی معمولی نیستم، گه خاصی نمیخورم، ولی معمولی هم نیستم، با کله میرم توی هپروت و این انزوا هر روز بیشتر از دیروز میشه، جایی که دیگه خودم هم میفهمم که ارتباطم با دنیای پیرامون، شکل درستی نداره، احساس مریضی میکنم، افسردگی فلجم میکنه. به این فکر میکنم که سیبها رو گرون خریدم و از این فکر و دغدغه حالم به هم میخوره. پرتغالها دفعهی قبلی خوب بود. همیشه وقتی از یه وهم به بیرون پرت میشم، حالم از چیزی که درگیرش بودم به هم میخوره. نگاه به دور و برم میکنم، من دارم اینجا چه غلطی میکنم؟ بین این همه خوک بیچاره، دنیای من هم به مرور شبیه به دنیای این بدبختها میشه، دوست دارم توی این هوای سرد یقهی لباسم رو پاره کنم، پیرهن و کاپشن و کوفت و زهر مار رو در بیارم و با سینهی لخت توی این هوا انقدر به دویدن ادامه بدم که بخار بشم، بیدار بشم.
صبحها درگیر چیزی شبیه به Mania میشم، اگر که با دیگران باشم، خودم رو مشغول چرت و پرت گفتن میبینم، نه تنها دیگران، که خودم هم از این همه انرژی و قافیه و وزن تعجب میکنم. ساعت از ۹ صبح که بگذره، فرو میرم توی خودم، حالا عصر جمعهست. پنجره باز، من زیر پتو، بیخودی گریهم میگیره و به دویدن ادامه میدم. یادم میره... از این همه خواب دیدن خسته شدم.