قسم به گوجه (وحید)
قسم به گوجه، به بوی ریحون، به عطرِ سیر، به اشکِ پیاز. به آفتابِ دلگرم و مهربونِ پاییز. قسم به بخاری که از روی سوپ بلند میشه. و من خیره به گرمای زندگی، هر آن شگفتزده میشم. زندگی واقعا قشنگه. قسم به دوست داشتن، قسم به نگاهِ گرمِ دستهای قشنگِ تو روی پلکهای سنگینم، قسم به اشکهایی که از کاسهی چشم جاری میشد با هر بار دیدنت، قسم به سوگِ عشق، قسم به ترس، قسم به اعتیاد، به وابستگی، به الکل، به سیگار، به سکس، به بوی خیار که میپیچه توی فضا. قسم به تردیِ کلم، به نازکیِ برگهای کاهو، به زاویهی برگهای جعفری، قسم به شعر، به شور، به شعور، به کلمههای دوستداشتنی، به لبهای قشنگ، قسم به نوازشهای کلامی، قسم به احساسی از جنس احترام به معشوق. قسم به انگشتهای من، زیر موهای تو. قسم به رنگِ طبیعی و آهستهی لب، قسم به بوی پیراهن یوسف، قسم به تنهایی. تنهایی؟
وحید از توی قبرش بلند شده، از زیر این همه خاک، اونم بعد از ۱۷ سال... اومده احوالپرسی میکنه باهام. خیلی چاقه، شلوارش رو زیاد میکشه بالا، لابد اون زمان مُد بود اینطوری، بوی نعش میده، بوی جنازه. میگه اگه میشه بیام تختم رو بذارم تو اتاقت، کنار تو بخوابم. و من نمیدونم باید بهش چی بگم. صداش رو آروم میکنه و با شرمندگی میگه «احساس تنهایی میکنم» کنار چشمهاش جمع میشه، گردنش کمی کج میشه و این رو میگه. من گریهم میگیره. بهش میگم باشه تا بعد، در موردش حرف میزنیم. میخوام بره. بوی بدی میده. به صورتم اشاره میکنه و میگه اینا جای چیه؟ میگم بعدا در موردش حرف میزنیم.
دوست ندارم ببینمت، وحید، برو. نیا پیش من، عزیزِ دل من. نیا اینجا. فقط تو نیستی که احساس تنهایی میکنی، همه احساس تنهایی میکنند. برو مثل من بنویس. برو همونجا که بودی وحید. برو اینجا پیش من نیا، با من حرف نزن.
قسم به آب سردی که از زیرِ زمین، از دل کوه میاد بیرون. قسم به دردی که میپیچه توی دستهام، قسم به این همه ناتوانیِ بشر، قسم به بوی گندِ سیگار، قسم به کودکی، قسم به گذشته که ما رو تا گور همراهی میکنه، قسم به وحید، قسم به این همه سال... وحید، قسم به این همه فکر... وحید، لعنت به تو وحید، نیا، با من حرف نزن وحید.
قسم به تخممرغ، قسم به نمک، قسم به زردچوبه، کمی روغن، قسم به بوی نون تازه، قسم به این همه مقدسات، به این همه تابو، به این همه حیا.
وحید... بیا ناهار، وحید... بیا شام، ولی حرف نزن، نگو «بهار عربی چیه؟»، ۱۷ سال پیش بهار عربی نیومده بود هنوز. اصلن بچه رو چه به این حرفها وحید؟ هی نگو احساس تنهایی میکنی. به هر کسی میرسی همین رو میگی احمق؟
قسم به ناتوانی در ابرازِ احساساتِ من و پدرم، قسم به آغوشی که طعمش زیر زبونت گیر میکنه، قسم به احساس تنهاییِ وحید، قسم به قبرِ وحید که حتی نمیدونم کجاست. دیشب خواب میدیدم دارم سبزی و میوه و صیفیجات میخَرم، میخواستم دوتا هویج هم بگیرم و با خودم میگفتم چقدر این میوهها و سبزیها قشنگاند، چه رنگهایی دارند وحید، چرا انقدر تو بو میدی وحید؟ شبها مسواک میزنی وحید؟ تو ۱۷ ساله که مُردی. خودم دیدم گذاشتنت توی قبر. برو حال و حوصلهت رو ندارم وحید.
قسم به بغض، قسم به بُخل، قسم به بُهت، قسم به نیاز، قسم به پیاز، به این همه انسجام و لایه، به این همه اشک.
وحید، من رو ببخش، من فقط بلدم حرف بزنم وحید، حرفهای قشنگ، میگی چقدر قشنگ حرف میزنم. میگم یعنی چه؟ میگی ریتم حرف زدنت. میگم مثلا چی؟ میگی همین کلماتی که بیربط به زمینه میگی، انگار داری شعر مینویسی. میگم این ریتم نیست... یادم میره که تو فقط ۱۰ سالته. فکر میکنی من به تو پناه میدم؟ ولی منم یه ترسوئم وحید. حرف زدنم تا همین چندتا جمله قشنگه. من نمیتونم برات کاری کنم وحید. من نمیتونم به هیچکس کمک کنم.
از بهترینهات بود 👌