شکاف
همین الان اتفاق افتاد.
بی هیچ جلوهی ویژه یا های و هویی این اتفاق میافته. سقف آسمون باز نمیشه، صدای رعبآوری بلند نمیشه. انگار یک لحظه پرده کنار میره و رد محوی از حقیقت توی کاسهی چشم بازتابیده میشه. یک لحظهی خیلی کوتاه. در حال لم دادن، نشستن، راه رفتن... معمولا وقتی که مغزم آرومه، مشغول کلمه نیست. در یک آن همه چیز به نظر بیمعنا میرسه. و این «همه چیز» رو میشه در یک کلمه خلاصه کرد؛ زندگی من.
این شکافِ بیمعناییِ زندگی دقیقا از دل زندگی به من میتابه یا من اون لحظه به بیرون از جریان زندگی پرتاب میشم که چنین چیزی رو تجربه میکنم؟ مثل اینه که توی یه اتاق تاریک مشغول زندگی کردن باشی و همهی اشیاء و اشکال و رنگهای اون اتاق رو به شکل انگارههایی واضح توی ذهنت پذیرفته باشی و یک لحظه یه نور مختصری به فضای تاریک اتاق تابیده میشه و تو متوقف میشی. همهی اون انگارههای واضح برای یک لحظه هم که شده ریز سؤال میره و بیمعنا به نظر میرسه. ممکنه حس کنی جایی که قبلتر تصور میکردی داری توش زندگی میکنی و همه چیزش خوبه، یه آشغالدونیه. یا صدای آبی که از بیرون به گوش میرسه، یه رودخونهی زلال و قشنگ نیست، صرفا گذرگاه فاضلابه.
نکتهی امیدوار کننده اینه که این احساس عمر خیلی کوتاهی داره. اون احساس بیمعنایی که از هیچ کجا یک لحظه به من هجوم آورده، در عرض کمتر از دو دقیقه محو میشه. دوباره مفروضههای خوشایند و سرگرمکننده در مورد تاریکی اتاق، فضای ذهنم رو اشغال میکنند. زندگی ادامه داره.
آپدیت:
و تنها به فاصلهی چند دقیقه، چیزی از مرگ و بیماری میخونم. و احساس میکنم چقدر عجیب و محکم به زندگی چسبیدم. پس اون روشنایی کوتاهی که چند دقیقهی پیش من رو از زندگی پرت کرده بود بیرون چی بود؟ این میل به بقا و زندگی کردن چی میگه؟ این ترس از چیزی که روشنترین و قطعیترین حقیقت زندگیه: مرگ.
به نظرم میرسه چگونگی مواجهه باهاش میتونه تعیینکنندهی چگونگی تجربهش باشه.
اگه عمر احساس طولانی بشه چی؟