خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Friday, 29 September 2023، 07:13 PM

آخرین نامه به اسمورودینکا

The Kiss, by Gustav Klimt

 

[این نوشته متعلق به یک یا دو سال پیش است].

 

صبحِ زودِ یکی از روزهای مهر ماه است، اوایل مهر ماه که آب و هوایش (در این جئوگرافیا که من هستم) همچنان زیرمجموعه‌ی تابستان است. 
ته‌مانده‌های تابستانی خشک. با این حال صبح خنکی‌ست. صبحی به غایت زیبا، چرا که من به دیدار معشوقه‌ی خود می‌روم. کوچه‌ی خلوت، آفتابِ ملایم و اریبِ اولِ صبح. من با دوچرخه‌ی عزیزم، هدفون‌ها در گوش، البته صرفاً از روی عادت و نه به قصد لذت. چرا که مدت‌هاست با هیچ نوعی از موسیقی ارتباط عاطفی خاصی برقرار نکرده‌ام. با هیچ کتابی، متنی، آدمی، حرفی، صدایی، روزی، شبی. مدت‌هاست تجربه‌ی سنتیمنتال خاصی نداشته‌ام، تجربه‌ای که آن را به کلمه تبدیل کنم و با کلمه‌ها سرخوشانه برقصم. و حدس می‌زنم این‌ها از عوارض عشق است‌. دقیق‌تر بگویم این‌ها از عوارض ابراز عشق به معشوق است. «اسمورودینکا»، انتزاعی بود از معشوقی واقعی که به خاطر مقدور نبودن امکان ابراز اون احساسات، تبدیل به نوشته و کلمه می‌شد. نامه‌هایی که به اسمورودینکا نوشته می‌شد، تبلور احساساتی بود که به جای ابرازش به معشوق، یا تبدیلش به بوسه و نوازش و غیره، درونم دَم می‌کشید یا به عبارت دیگه شراب می‌شد، می‌‌شد کلمه و تخیل. اما حالا که معشوق هست، این انرژی مستقیما از طریق ستایش، بوسه و نوازش به سمت معشوق سرازیر می‌شه‌ و درنتیجه نه تنها چیزی برای دَم کشیدن یا تبدیل شدن به شراب وجود نداره. بلکه اشتیاقی هم به چیزی جز معشوق نیست. برای فرد عاشق، دوپامینِ مواجههِ با معشوق از هر مخدری شدیدتره، به همین دلیل کتاب و متن و موسیقی و غیره، همه به حاشیه‌اند. جدای از این‌ها، شاید هم صرفاً افسرده‌حال باشم.
دور نشوم، داشتم می‌گفتم که صبح زود است، در خلوتِ کوچه، دری گشوده شده به سمتِ خالیِ کوچه، پیرمردی در آستانه‌ی آن، با عصا، حیران، سرگشته، گُنگ، گویی از دورانی کهن آمده باشد و اکنون با چیزی جدید و ناشناخته مواجه شده باشد، و نداند از کجا آمده‌ است یا به کجا می‌رود آخر. و من، تنها عابرِ خلوتِ کوچه. 
 پیرمرد سؤالی پرسید و هدفون‌های داخل گوشم مانع شنیدن بودند.
 برگشتم، این بار با گوش‌هایی آزاد و شنوا: «جانم؟»
پرسید «امروز چند شنبه‌ست؟»
بی‌معطلی گفتم جمعه: «صبح جمعه‌ست».
و گستاخانه و جاهلانه، کور، نادان، پیچیدم و رفتم. دوباره هدفون‌ها در گوش. 
و چند ثانیه‌ی بعد، صورتِ حیرانِ پیرمردِ ژولیده، با چشم‌های متعجب از فراموشی، در ذهنم بازآفریده شد. و چه سؤال قشنگی، چه سؤال سنگینی! چه سؤال غمگینی! پرسش از یک کوچه، کوچه‌ای خلوت، صبح جمعه، و پرسش چیست؟ اینکه «امروز چند شنبه‌ است؟». لابد چشم‌انتظار کسی، چیزی، حرفی بوده. 
شعله‌ی فکری سَرَم را به آتش کشید: چه آدم تنهایی. 
پیرمرد را در خیالاتم با خود همراه کردم. نشاندمش روی میله‌ی دوچرخه و گفتم که به دیدار معشوقه‌ی خود می‌رفتم و به همین دلیل مجبورم تنها در ذهنم و با تخیل خودم با او سخن بگو...
پیرمرد صحبتم را قطع کرد و گفت که خیلی زر می‌زنم و او حوصله‌ی شنیدن دریوری‌هایم را ندارد و بهتر است سریع بروم سر اصل مطلب و بگویم امروز چند شنبه‌ است. گفتم چَشم و روضه‌ام را آغاز کردم:

امروز روز آخر است، آخرین روز نیاز. روز رهایی، روز موعود، 
روز «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی»،
روز «انالله و انا علیه راجعون». 
روزی که همه با هم فریاد می‌کشیم: 

 


I'm unstoppable
I'm a Porsche with no brakes
I'm invincible
Yeah, I win every single game
I'm so powerful
I don't need batteries to play
I'm so confident
Yeah, I'm unstoppable today


روزی که همه به آوازِ مرگ از حدود تَن رها شده باشیم، روزی که مرده باشیم. بی‌نیاز به هیچ ترمز، باتری یا منبع انرژی‌ای، چرا که دیگر مُرده‌ایم. 

 

چراغ قرمز را بی‌احتیاط رد کردم و پیرمرد با بی‌حوصلگی عربده کشید که خیلی زر می‌زنم و او اصلا حوصله‌ی آدم‌های زِر زِرویی مثل من را ندارد.
و من خیال پیرمرد را از روی میله‌ی دوچرخه‌ام برداشتم و در پیاده‌روی خیابانِ آذر رها کردم. با این که هنوز مهر ماه است و بعد از آن آبان را خواهیم داشت، اما من تنها به معشوقه‌ی خودم فکر می‌کنم که تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌توانم ببینمش. پس با شوقی کودکانه پیامش می‌دهم که «۵ دقه دیگه می‌رسم» تا کمتر علافم کند. 
عشق نوعی بیماریست که می‌توانم آن را با اعتیاد و توهم توضیح دهم. فرد عاشق درگیر توهماتیست که از معشوق دارد. ماهیت توهم این است که برای کسی که تجربه‌اش می‌کند، کاملا واقعیست. به عنوان مثال، من معشوقه‌ی خود را زیباترین می‌دانم. زیبایی‌ای که حالم را بد می‌کند، ضربان قلبم را تند می‌کند، حالم را دگرگون می‌کند. و وقتی از توهم حرف می‌زنیم یعنی دنیایی که تنها ساکنش، فرد عاشق است. خود معشوق هم نمی‌تواند علت حال عاشق را درک کند. خود معشوق هم نمی‌فهمد که در چشم عاشق چگونه دیده می‌شود. به عنوان مثال می‌گویم «تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که من به عمرم دیدم». و او با نگاه به آینه، از دیدن خودش و همزمان از فکر به جمله‌ی من خنده‌اش می‌گیرد، چون نمی‌تواند ببیند. و این یعنی فرد عاشق در تجربه‌ی عشق تنهاست. و معشوق حق دارد که وقتی خودش را در آینه می‌بیند از شنیدن اینکه قشنگ‌ترین است، خنده‌اش بگیرد. چرا که حق همیشه با معشوق است.

موافقین ۲ مخالفین ۰ 23/09/29
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۰

no comment

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی