نگاهِ سکوت
ساعت ۶ تا ۷:۱۵ عصر که کاری ندارم، درِ اینجا رو میبندم و میام بیرون. میرم تو کوچه پسکوچهها یه تابی میزنم. کوچههای قشنگی داره اینجا. خلوته و فضای سبز و درختاش قبل از غروب قشنگه. اینکه میگم قشنگه، به معنی این نیست که چیز خاصی باشه. از تو چه پنهون چندساله که همه چی به نظرم قشنگ میاد. یه درخت لاغر و قوزی هم که ببینم، با خودم میگم؛ قشنگه. بیابون هم که ببینم میگم قشنگه.
بعد از نیم ساعت راه رفتن و تابیدن توی این کوچهها میرم تو پارک اصلی. روی یکی از نیمکتها میشینم، کلهم رو میندازم عقب، به شاخههای درختی که بالای سرمه و به آسمون پشت شاخهها نگاه میکنم. درختها هر کدوم یه جوری شکوفه دارند. روی چمنا از این گلای زرد در اومده. من دوست دارم بشینم کل روز رو به همینها نگاه کنم. این احساسات عجیب غریب گاهی از همه چی دلزدهم میکنه. من هیچوقت انقدر احساسات گوگولیمگولیای نداشتم. اما حالا یه شاعرانگی عقیم و خفیف رو توی خودم حس میکنم.
به بچهها خیره میشم. به آدم بزرگها هم دوست دارم خیره بشم اما برداشتهایی که ممکنه بشه، دلسردم میکنه. مثلا این یارو سیبیل کلفته که داره با زنش حرف میزنه، ممکنه با خودش بگه «این دیوث چرا به من زل زده؟» یا مثلا زنها ممکنه فکر کنند این نگاه کردن مثل همون نگاههاییه که در طول روز از طرف دیگر نرها بهشون میشه و چه این نگاهها رو دوست داشته باشند، چه دوست نداشته باشند، ترجیح میدم به آسمون نگاه کنم. تو وقتی کسی رو میبینی که همش داره به بالا نگاه میکنه، چه فکری میکنی؟ باکی نیست. همهی دیوونهها به بالا نظر میکنند. ما دوست داریم دنبال چیزی ماورای زمین بگردیم. نه به این دلیل که زمین پست و بیارزشه. که نیست. منتها نشونههایی هست که خبر از افقهای بلندتری میده. شاید هم نباشه. این نگاه کردن به آسمون میتونه نمودِ تلاشِ مذبوحانهی ناخودآگاهِ ما باشه برای دیدنِ بیشتر.
دو تا کفتر عاشق هم با حالت ازدواج رو نیمکت نشستند و با هم لاس میزنند. اگه یه روزی دلبستهی دلداری و خط و نگاری شدم، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که بشینم نگاش کنم. حدس میزنم که حرف زیادی برای گفتن باهاش نداشته باشم. به نظر من نهایت صمیمیت، نهایت عشق اینه که توی سکوت کنار کسی بشینی، بهش نگاه کنی، باهاش نگاه کنی. این شیوهی منه.