کافه
یه کافهی شلوغ که به زور توش جا برای نشستن پیدا میشد. هوا خفه بود و حجم دود سیگار همهی رنگها رو به خاکستری متمایل میکرد. من چشمهام از دود و بوی سیگار میسوخت و غیر از این، همه چیز عادی و بیحاشیه بود. تا اینکه اون طرف کافه، یه دختر بچه رو اذیتش کردند. شرتش رو خیس کردند. و دختر بچه با گریه از جلوی میز ما رد شد. توجه همه جلب شد. همه نگاهها خیره بود. اصلاً این بچه وسط این کافه چیکار میکنه؟ من حس کردم باید چیزی بگم. کنترل خودم رو از دست دادم و داد زدم؛ باید زد تو گوش کثافتی که این غلط رو کرده. همه ساکت بودند، کافه کیپ تا کیپ پر از مردای هرزه. صدای من همهمه رو خفه کرده بود. یکی دیگه هم از اون وسط داد کشید که «کی این غلط رو کرده؟» و وسط اون هیاهو یکی از مردای گردنکلفت بلند شد و گفت «هر کی میخواد کرده باشه، هیچ اشکالی نداره، منم این کارو میکنم» و بعد بلند بلند خندید. به فاصلهی چند متری من مرد ریزهمیزهای بود. سریع هفتتیرش رو درآورد و سه تا تیر وسط سینهی مرد گردنکلفت خالی کرد. صدای شلیک همه رو شوکه کرد. بلافاصله یکی دیگه اون وسط داد کشید؛ «من بودم که شرت دختر بچه رو خیس کردم.» و با این اعتراف همه چیز به هم ریخت، همه اسلحه کشیدند. معلوم نبود که کی به کیه. هیچ چیز مشخص نبود. مرد ریزهمیزه پرید روی میز و خودش رو به من رسوند و بیدلیل اسلحه رو گذاشت کنار شقیقهم. با تکههای شکستهی لیوان روی دستم خط میکشید و بقیه رو تهدید میکرد. زیادی مست بود و کافه زیادی شلوغ بود و صدای عربدهها زیادی بلند. مرد ریزه میزه اسلحه رو فشار میداد توی صورتم و درِ گوشم داد میکشید و من هیچ نمیفهمیدم که چی میگه. داشت ساعد و مچ دستهام رو با خردهشیشهها زخم میکرد که یه نفر از روبهرو پیداش شد و ۸ تا گوله وسط شکم مرد ریزهمیزه خالی کرد. من فقط اسلحهش رو پس زدم که تیر ازش وسط سرم در نشه و خوابیدم کف زمین. و صحنهی کافه تبدیل شد به یه کشت و کشتار دیوونه کننده و پر از جنون. کف زمین پر از خرده شیشه و خون بود و من سعی کردم سینهخیز خودم رو به یه گوشهی امن برسونم. یه لحظه سرم رو بردم بالا و همون دختربچه رو دیدم که با همون لباس خیس ایستاده بالای سرم. در حال اشک ریختن، با یه اسلحه که سمت من نشونه رفته بود، و شلیک.