خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Thursday, 18 August 2016، 05:04 AM

شهردار مغرور

چه کسی که توی ارتفاعات هیمالیا به مشکل برمی‌خوره و رد پای مرگ رو پشت‌سر خودش می‌بینه و چه کسی که با سرطان کُشتی می‌گیره و هر روز بوی مرگ رو بیشتر از روز قبل استشمام می‌کنه و چه هر کس دیگه‌ای که تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو داشته، همه‌شون به درک واحدی از مفاهیمی مثل ترس، امید، تنهایی و غیره می‌رسن که دیگران از درکشون عاجزاند. 

فرض کن که چندسال بعد از مرگت، یا چندسال بعد از مفقودالاثر شدنت، یا چندسال بعد از اینکه زندگیت رو توی کما سپری کردی، زنده بشی و برگردی. همه از برگشت تو متعجب و خوشحال‌اند. آدم‌ها وقتی بوی مرگ به دماغشون بخوره، اهلی‌تر و مهربون‌تر می‌شن. ولی بعد از یه مدت متوجه می‌شی با اینکه عزیز هستی، دیگه عدم حضورت کسی رو آزرده نمی‌کنه. گذشت زمان تو رو برای اون‌ها رقیق کرده و پازل زندگیشون با چیزهای دیگه پر شده. عدم حضور شما ابتدا باور شده و بعد عادت. در نتیجه بود و نبودت اصلا فرقی نمی‌کنه. ولی نگران نباش، چون چیزهای بزرگتری برای نگرانی وجود داره.

باید با مشکلات مهم‌تری روبه‌رو بشی. به نظر همون آدم سابق میای ولی همه چیز عوض شده. چیزهایی رو دیدی که دیگران ندیدند. احساس تنهاییِ عمیق اجتناب‌ناپذیره. دلزده‌شدن از هر گفتگویی، طبیعیه. جهان‌بینی گذشته‌ نابود شده و بی‌معنی. در عین حال به هیچ بینش جدیدی هم نرسیدی. چون فقط یه پرده از نمایش رو کنار زدی و نه بیشتر. لذت‌های سابق دیگه لذت نیستند و در عین حال لذت جدیدی هم پیدا نمی‌کنی. ناراحتی‌های مردم، دغدغه‌هاشون واسه‌ت خسته‌کننده و پوچ می‌شه. شادی‌ها‌شون خسته کننده‌تر و پوچ‌تر. چون تو همه چیز رو در امتداد مرگ می‌بینی و همینه که خیلی چیزها رو بی‌معنی می‌بینی.

درست مثل زلزله‌ای که، همه چیز رو نابود می‌کنه و تو، شهردار مغروری هستی که نشسته روی یکی از دیوارهای خرابه‌ی شهر و به مفهوم زندگی، مرگ و زمان فکر می‌کنه و با آشفته‌بازاری که جلوی چشمش می‌بینه، نمی‌تونه دوباره مثل قبل به زندگیش ادامه بده. نمی‌تونی مثل قبل به زندگی ادامه بدی. به چیز جدیدی نیاز داری، چیزی که این ناپایداری وحشتناک رو توجیه کنه. دلیل بزرگتری نیاز داری برای راه‌رفتن و دوییدن. تصمیم می‌گیری تا آخر همونجا بشینی و فقط نگاه کنی. ممکنه گاهی به آجرها لبخند بزنی و در گوششون بگی؛ «می‌دونی چقدر بی‌اهمیتی؟»

موافقین ۰ مخالفین ۰ 16/08/18
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۹

عالی نوشته بودی محسن عالی!
شِــیدا:
کجاش؟ از چه لحاظ؟
من نمی فهمم اگه به هیچ بینش جدیدی نرسیم چجوری همه چی بی اهمیت میشه؟ 
شِــیدا:
 به قهرمان داستان یه شوک بزرگ وارد میشه. توی زلزله ساختمونا (فکرها) فقط سقوط میکنند، ساختمون(فکر) جدیدی ساخته نمیشه.
بچه‌ای رو تصور کن که کنار ساحل داره بازی میکنه. قلعه میسازه، میره تو آب، با بیل‌پلاستیکی و سطلش بازی میکنه. بعد یه دفعه یه موج بزرگ،یه طوفان، میاد ساحل رو زیر و رو میکنه. قلعه شنی رو میبلعه، بوته‌ها رو میکَنه. و اون بچه خیس آب، شوکه ، زل میزنه به دریا و درک نمیکنه چه اتفاقی افتاده‌. دیگه نمیتونی بهش بگی؛ عزیزم برو یه قلعه دیگه بساز. با وجود چیزی که دیده، دیگه بازی کردن لب ساحل، واسش بی معنیه. 
من یک روحم یوهاهاهاها
+یکم خسته کننده بود چونکه به طنزتو نوشته هات عادت کردم ولی خوب بود.
+ یاد اینم افتادم
ای هیچ بر هیچ نپیچ فکر کنم مال خیام باشه.
شِــیدا:
 بین اینهمه «ایچ» توی بیت، فقط جای گوزپیچ خالیه
18 August 16 ، 19:11 امیرحسین
نه که آدم نوشتن نوشته های طولانی و خوندنشون نباشم،
تازه این که طولانی هم نیست
تازه اینو خوندم
و تازه این که اهلی تر شدن و مهربون تر شدن آدم خیلی غم انگیزه و
تازه اینکه توو گوشمون نگی بهمون «میدونی چقدر بی‌اهمیتی؟» :))
و تازه اینکه عمه و ننه و خاله ی بلاگ و بلاگفا رو از قسامیت تحتانی و فوقانی !
و اینکه این بر هیچ مپیچ از مولویه ...
و این که چقدر قلم فرسایی نوماییدیم!
شِــیدا:
 دلپیچه داری  :))
19 August 16 ، 01:47 مارکر زرد :)
هوم . معمولی بودن خوبه . این خوب نیست . یعنی خوبیش فقط تو فیلماست . حالا به نظر شما خوبه یا بده ؟

چرا شیدا ؟
شِــیدا:
ورای خوبی و بدی٬ غم‌انگیزه.
+آهنگ شیدا شدم از شهرام ناظری رو بگوش. 

 + چرا انقد تو مؤدبی؟ تاحالا کسی بهت گفته؟ اه :))
19 August 16 ، 11:35 مارکر زرد :)
همینجوری دوستش داشته باشید . عاقبتش فکر نکنم دوست داشتنی باشه
گوش دادم
معمولا با مؤدبی بیانش میکنن ولی فکر کنم منظورشون فقط شخص فعلامه :/ جدیدا دارم فکر میکنم شاید خیلی رو مخ بقیه باشه :|
شِــیدا:
غیر از شخص فعلا، هیچ حرف دیگه‌ای هم ندیدم ازت. رو مخ نیست.
کاش میشد بغض و مات موندن و لرزیدن زیرپوستی رو مثه تایپ کردنشون منتقل کرد.
نمیشد نگم چقدر دوست دارم قلمت رو.
در حال حاضر به عنوان یه شهردار فلک زده دلم میخواد غرورو بزارم کنار و های های گریه کنم 
شِــیدا:
[دستمال کاغذی]
ایشالا تو خوشیاتون جبران کنیم 
بیشتر از این که بیداری باشه پوچ‌گرا شدنه شاید. چون دیگه طرف دلیلی برای تلاش نداره، قبل از این که با اطرافیانش رو به رو شه( که باهاش مثل مرده‌ها برخورد می‌کنن) انگیزش مرده.

من حس می‌کنم نمی‌شه تعمیمش داد ممکنه کسی که به مرگ یا انتها نزدیک‌تر می‌شه بیشتر برای تجربه‌های جدید حرص بزنه که مثل دفعه‌ی قبلش پشیمونی به هم نزنه. مثلا همون بچه‌هه شاید با سبک بالی بیشتری قلعه‌ی شنیش رو بسازه و خیلی روی ساختش مثل دفعه‌ی قبل وسواس نداشته باشه که یه چیز بی‌نقص و قشنگ بسازه، به جاش یه قلعه‌ی بزرگتر اما شاید تا حدی ناشیانه‌تر بسازه و حین ساخت چیزای جدیدی روش امتحان کنه که دفعه‌ی قبل نمی‌کرد چون می‌ترسید که قلعه‌ش بریزه ولی الان می‌دونه که در هر حال می‌ریزه، پس بیشتر لذت می‌بره.
شِــیدا:
[ بلد نیستم در این مورد دقیق و منطقی حرف بزنم؛]
حس میکنم پوچی با یکنواختی و کسالت (ناشی از تناقضاتی که عامل پوچیه) رابطه داشته باشه. ولی اینجا، بعد از زلزله‌ی ذهنی، یکنواختی و کسالتی وجود نداره. فک کنم شوک واسش تعریف درست‌تری باشه. 
در ثانی، مشکلی که با اطرافیان پیدا میکنند، نسبت به مشکلات درونی خودشون، هیچ اهمیتی نداره.

من اینجا فقط بهت‌زدگی بعد از حادثه رو بیان کردم. وگرنه بعدش، آدمای مختلف کارای مختلفی میکنند. ولی من کسی رو ندیدم که بعد از نزدیک شدن به این قضایا، حریص‌تر بشه. خب البته ممکنه دلیلش فقط محدود بودن تجربه‌ی من باشه.
همه جاش
از نظر مفهوم و بیان درست مفهوم:-D
شِــیدا:
هاووو