شهردار مغرور
چه کسی که توی ارتفاعات هیمالیا به مشکل برمیخوره و رد پای مرگ رو پشتسر خودش میبینه و چه کسی که با سرطان کُشتی میگیره و هر روز بوی مرگ رو بیشتر از روز قبل استشمام میکنه و چه هر کس دیگهای که تجربهی نزدیک به مرگ رو داشته، همهشون به درک واحدی از مفاهیمی مثل ترس، امید، تنهایی و غیره میرسن که دیگران از درکشون عاجزاند.
فرض کن که چندسال بعد از مرگت، یا چندسال بعد از مفقودالاثر شدنت، یا چندسال بعد از اینکه زندگیت رو توی کما سپری کردی، زنده بشی و برگردی. همه از برگشت تو متعجب و خوشحالاند. آدمها وقتی بوی مرگ به دماغشون بخوره، اهلیتر و مهربونتر میشن. ولی بعد از یه مدت متوجه میشی با اینکه عزیز هستی، دیگه عدم حضورت کسی رو آزرده نمیکنه. گذشت زمان تو رو برای اونها رقیق کرده و پازل زندگیشون با چیزهای دیگه پر شده. عدم حضور شما ابتدا باور شده و بعد عادت. در نتیجه بود و نبودت اصلا فرقی نمیکنه. ولی نگران نباش، چون چیزهای بزرگتری برای نگرانی وجود داره.
باید با مشکلات مهمتری روبهرو بشی. به نظر همون آدم سابق میای ولی همه چیز عوض شده. چیزهایی رو دیدی که دیگران ندیدند. احساس تنهاییِ عمیق اجتنابناپذیره. دلزدهشدن از هر گفتگویی، طبیعیه. جهانبینی گذشته نابود شده و بیمعنی. در عین حال به هیچ بینش جدیدی هم نرسیدی. چون فقط یه پرده از نمایش رو کنار زدی و نه بیشتر. لذتهای سابق دیگه لذت نیستند و در عین حال لذت جدیدی هم پیدا نمیکنی. ناراحتیهای مردم، دغدغههاشون واسهت خستهکننده و پوچ میشه. شادیهاشون خسته کنندهتر و پوچتر. چون تو همه چیز رو در امتداد مرگ میبینی و همینه که خیلی چیزها رو بیمعنی میبینی.
درست مثل زلزلهای که، همه چیز رو نابود میکنه و تو، شهردار مغروری هستی که نشسته روی یکی از دیوارهای خرابهی شهر و به مفهوم زندگی، مرگ و زمان فکر میکنه و با آشفتهبازاری که جلوی چشمش میبینه، نمیتونه دوباره مثل قبل به زندگیش ادامه بده. نمیتونی مثل قبل به زندگی ادامه بدی. به چیز جدیدی نیاز داری، چیزی که این ناپایداری وحشتناک رو توجیه کنه. دلیل بزرگتری نیاز داری برای راهرفتن و دوییدن. تصمیم میگیری تا آخر همونجا بشینی و فقط نگاه کنی. ممکنه گاهی به آجرها لبخند بزنی و در گوششون بگی؛ «میدونی چقدر بیاهمیتی؟»