Disjunction
هوای اینجا همیشه خنکتر از بیرونه. حاشیهی در کمی نور وجود داره، ولی بقیهی فضا کاملاً تاریکه. بالای سرم یه سری لباس آویزونه. روبهروم یه میز کوتاه و قدیمی وجود داره و چرخ خیاطیای که روش آروم گرفته. میز توی روشناییِ بیرون سبزرنگه. ولی اینجا سیاه به نظر میرسه. درست مثل روکش کرِمرنگِ جعبهی چرخخیاطی، مثل موکت خاکستریرنگی که کف پَهن شده، مثل من که اینجا فقط یه جرم تاریکم. اون بیرون، هر نوری چشم رو آزار میده. هر صدایی زجرآور و گوشخراشه. اما اینجا همهی صداها به سکوت میل میکنند، همهی رنگها به تاریکی. اینجا فضای زیادی نداره. فقط در یک حالت میشه نشست: پاها رو توی شکم جمع کنیم و سیخ به دیوار تکیه بدیم. و من خودم رو اینجا قایم میکنم، وقتهایی که نمیدونم با بودنم چیکار کنم. وقتهایی که به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم نداشتم. و من معمولاً به مدت طولانی احساس خوبی نسبت به خودم ندارم.
پیشتر، پیوسته خودم رو به این خاطر که از کیفیات درخور و شایستهای برای زیستن برخوردار نبودم، لعنت میکردم. به خاطر ویژگیهای جذابی که نداشتم، به خاطر اینکه تودهای از ویژگیهای غیرجذاب (کون بزرگ و قد ۱۵۴ سانتیمتری) بودم. با تمام توان به خودم سیلی میزدم. خودم رو تحقیر میکردم و ردّ این تحقیرها روی روحم جای بدی میذاشت. حالا اما فقط به این کمد پناه میبرم. توی کمد، کابوسی به نام دوست نداشتنِ خود و احساس ارزش نکردن وجود نداره. توی کمد هیچ «خودی» وجود نداره. کمد یه جور خلأ و نیستی داره که میتونم ساعتها مقیمش بشم. در کنار سایر اشیاءِ فاقد اهمیتی که ماهها بدون استفاده توی تاریکی باقی میمونند. کمد یعنی جایی که میتونم از شر خودم خلاص بشم. خودی که معمولاً دوستش ندارم.