تاریک و ساکت
«رویاها فقط بر بیماران ظاهر میشوند. اما این تنها ثابت میکند که رویاها جز برای بیماران قابل رویت نیستند، نه اینکه رویاها اصلاً وجود ندارند. رویاها عبارتند از قطعهها و بریدههایی از عوالم دیگر... از آغاز آن عوالم. واضح است که انسان سالم دلیلی ندارد آنها را ببیند. زیرا انسان سالم، آدم خاکی است و باید به زندگی همین عالم سرگرم باشد. اما همینکه کمی بیمار شد و همینکه نظام طبیعت خاکیاش کمی مختل گشت، فوراً امکان وجود دنیایی دیگر برایش پدید میآید و هر قدر بیماریش بیشتر باشد، تماسش با عالم دیگر بیشتر میشود. به طوری که وقتی انسان بمیرد، مستقیما وارد آن عالم میشود.»
چندتا کوه اول رو به شهره و همجوار روشنایی زردِ شهر. اما وقتی این کوهها رو دور میزنی و به پشتشون میرسی٬ دیگه هیچ اثری از روشنایی شهر نمیبینی. اگه وسط ماه قمری باشیم، ماه فضای تاریک شب رو تا حد خیلی زیادی روشن میکنه و اگه ماه نباشه، ظلماته که بیداد میکنه. فاکتور دومی که تا وقتی توی اون مکان تجربهش نکنی، توصیفش فایدهای نداره، سکوته. هیچ صدایی نمیاد و این «هیچ» کمی ترسناکه. این تاریکی و سکوت یه جور احساس خلأ رو پیش میکشه. توی دلت بدجوری خالی میشه. بعد از احساس خلأ، احساس ضعیف بودن و کوچیک بودنه که سراغت میاد. لابهلای یه سری کوه و درهی تاریک، با علم به اینکه هیچکس تا چند کیلومتریت وجود نداره که حتی صدات رو بشنوه، احساس آسیبپذیری، ضعف و ناچیز بودن میکنی. آدم هر قدر هم که با جسارت باشه، در مواجهه با این مثلث سکوت، تاریکی، تنهایی کاملاً از درون میشکنه و تحت تأثیر قرار میگیره، اهلی میشه. توی این چهارسالی که بهش مبتلا شدم، همیشه واسم عجیب بوده که چرا توصیف این فضا-حتی برای خودم- در قالب کلمات انقدر سخت و پیچیدهست؟ تا اینکه یه روز این رو از هرابال پیدا کردم؛
«در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بینام با انسان از چیزهایی، از اندیشههایی سخن میگوید که میفهمی ولی نمیتوانی وصف کنی.»
انگار قطرهای میشی که به درک دریا نزدیکتر شده. کلمههایی مثل هیچ، همه، افتقار، پاکباز و ... با نور عجیبی از ذهن عبور میکنند. انگار این حرفها از اینجا قابل فهمتره. شاید چون اینجا آدم از همه چیز جدا میشه. در عین حال تجربهی این فضا چنان آرامشی برای منِ بیمار فراهم میکنه که میتونم تا ۴۸ ساعت بعدش به دور از روانپریشی زنده بمونم. به همین دلیله که بعضی شبها٬ بین ساعت ۱۲ تا ۳ بامداد این برنامه انجام میشه. چون -به قول داستایفسکی- نظامِ طبیعتِ خاکیِ من مختل شده و من به عوالم دیگهای نیاز دارم.
امشب که ماه همه جا رو روشن کرده بود، نشسته بودم و با کف دست زمین رو لمس میکردم و درحالی که شعر فروغ «و خاک، خاک پذیرنده، اشارتیست به آرامش» توی ذهنم بالا پایین میرفت، برای چندمین بار به ذهنم رسید که شاید این تاریکی و خلوت و سکوت، مقدمهای از جنس همون عوالمی بوده که محمد (توی حرا) و موسی (توی طور) توی اون سکوت و تاریکی و تنهایی تجربه میکردند. شاید اونها هم به عوالم دیگهای احتیاج داشتند. شاید هم صرفاً از همین کسوشعرهایی باشه که معمولاً به ذهن من خطور میکنه.