آلبالو
تمام روز آلبالو خوردم. صبح، ظهر، شب. من متمایل به افراطم، افراط تا جایی که زخم بشه. هیچوقت از آلبالو خوشم نیومده و حالا بیشتر از قبل ازش متنفرم. برای کسی که همیشه فشار خون و قندش پایینه، آلبالو شبیه به تیر خلاص میمونه. خوابیده بودیم و هستهها رو به سمت بالا تف میکردیم و بعد میاومد توی صورت خودمون. یعنی اگر این میشد، امتیاز داشت. البته آخرهاش فقط تف میکردیم به بالا. در واقع به خودمون و دیگری تف میکردیم. همون تف سر بالا. من یک ساعت تلاش کردم که یک هسته رو بندازم بالا و بلافاصله یکی دیگه رو بندازم بالا تا توی هوا با هم برخورد کنند. واضحه که هیچ یک از تلاشها به تلاقی منجر نشدند. این دختره از کوهنوردی برگشته بود و مدام حرف میزد که کجاها رفته و چیکارها کرده و تکتک همسفرهاش چه شکلی بودند و چه چیزهایی گفتند و. عکسهایی که گرفته بودند رو به دیگران نشون میداد و همهشون از همین پخمههایی بودند که از ماجراجویی فقط اطوارهایی مثل دستمال گردن، دستبند و عینک آفتابیِ رنگی رو دارند. خیلی هیجان داشت و من گفتم که زنها موجودات کند و ضعیفی هستند و اون سخت از حرفم عصبانی شد و من برای اینکه آتش بزنم بر خرمنش، گفتم که زنها کلاً موجودات عقبموندهای هستند و خودش رو به عنوان مصداق این آرگیومنت معرفی کردم و گفتم که از صبح تاحالا یه ریز داره با حرارت مضحکی در مورد یه سری جزئیاتِ خیلی مسخره صحبت میکنه، خرمنش آتیش گرفته بود و دشنامهای زیادی رو به سمتم روا میداشت و من وسط ایوان، مثل تختهچوبی افتاده بودم و آلبالو میخوردم. تختهچوب با فحش شنیدن هیچ آسیبی نمیبینه. اگر بهش مشت بزنی، فقط دست خودت درد میگیره. بعد احساس تهوع شدیدی پیدا کردم چون فقط از بیرون شبیه به تختهچوب بودم و از درون دل و باری پر از آلبالو داشتم. دختره نگاههای نفرت انگیزی به سمتم پرتاب میکرد و من پر از آلبالو بودم، پر از نفرت. البته از اینکه تونسته بودم احساس نفرت شدیدی که نسبت به خودم دارم رو در دیگری هم ایجاد کنم، احساس خوبی داشتم، احساس چوب بودن. نزدیک غروب، تهوع کمی برطرف شده بود اما من همچنان روی حصیرِ کنارِ استخر دراز بودم. دوست داشتم کسی پیدا میشد و تخته سنگ بزرگی رو میکوبید توی سرم. یا کسی که با اسلحه، مغزم رو وسط هستهآلبالوهای کف ایوون.