Inadequacy - Deficiency
بخش اول؛ در باب نفرت
دیدن خشم و نفرت آدمها همیشه من رو به شگفتی واداشته. همیشه با بهت رفتارهای از روی خشمشون رو نگاه میکردم و نمیفهمیدم که چرا منم توان انجامش رو ندارم. توی بچگی فقط یه بار کلاس رزمی (جودو) رفتم و وقت مبارزه که میشد، نمیتونستم حمله کنم. همیشه طرف مقابل بود که حمله میکرد و من بیشتر متمایل به دفاع بودم. این که هیچوقت عصبانی نشی، داد نکشی، چیزی رو پرت نکنی، به کسی حمله نکنی، اگر چه از دور به نظر متمدنانه و مثبت میاد، ولی برای صاحب این ویژگیها میتونه به اندازهی خودش مشکلساز باشه. در ادامه چهار مثال مهم خواهیم داشت.
1. تصور کنید پدر جاکش شما در خیابان مشغول دعوا و کتککاری شده و در عین حال فرد مقصر هم، همان پدر جاکش شماست. تمایل غریزی و متداول این است که فارغ از علت دعوا، افراد به کمک پدر جاکش خود در این درگیری بشتابند. استدلال متداول در این مثال این گونه است؛ «به هر حال پدر جاکشم داره دعوا میکنه و من بچهشم، پس باید برم کمکش»
2. ایدهی من و بسیاری از اندیشمندان جهان این است که نفرت در هیچ زمینهای خوب نیست. فرض کنید پدر جاکش شما به خواهر بنده تجاوز کرده باشد و خواهر زیبا و طفل معصوم من را پس از تجاوز، به قتل رسانیده باشد. حرف ما (من و دیگر اندیشمندان جهان) این است که حتی در این مورد هم نفرت بیفایده است. در ادامه یک پاراگراف در خصوص «نهی از نفرت» از وبلاگ protester notes خواهد آمد و این نقل قول به جهت معرفی این وبلاگ متروک هم هست؛ «زیباییِ آن مرد در این بود که در کلماتاش نفرت نبود. معرکهای که باید در آن زندگی کنید را، با همهیِ شمایلش، به دور از بویِ گندِ تنفر نگاه کنید تا بهتر و رهاتر زندگی کنید. تا عمرتان به جدال با سایهیِ چیزی که از آن میترسید سپری نشود. تا مثلِ فرومایهها نمیرید.»
3. تصور کنید جنگی در گرفته و پدر جاکش شما به دست فرد/ ارتش/ گروهی به قتل رسیده. و شما به خونخواهی پدر جاکش خود به پا میخیزید و با نفرت به سمت قاتل یا قاتلین پدر جاکش خود رهسپار میشوید و در طی این عمل دلاورانه (شکرِ خدا) کشته میشوید. این در حالیست که همهی وجودتان از خشم آکنده بوده و آماده برای انتقام. انتقام یعنی نفرت. فرومایگی در این تصویر من را متأثر میکند. من توان جنگیدن ندارم. جنگیدن، اعمال خشونت و نفرت نیاز به ذهنی مصمم دارد. قطعیت از فکر نکردن سبب میشود. از دقیق فکر نکردن. یک بار دیگر آن جملهی فوقالعاده از تامس رجینالد مکداک (نویسندهی محبوبم) را تکرار میکنم؛ «کنشمندی با خودآگاهی منافات دارد.»
4. تصور کنید این بار شما به جای پدر جاکشتان در شرف یک کتککاری هستید. اگر در هنگام کتککاری بخواهید به انصاف، عدالت، احساس گناه، پشیمانی، احتمال آسیب دیدن خصم، محنتهای احتمالیِ خصم، جبر زندگی، کوتاه بودن زندگی و کوچک بودن دنیا فکر کنید، هرگز نمیتوانید سالم از این دعوا خارج بشوید. برای سالم خارج شدن، شما تنها به تنفر و خشم نیاز دارید. آدمهای شکاکی که به دائم فکر کردن مبتلا هستند، جنگجویان مفیدی نیستند. بزرگترین ابلهانی (نظیر من، کازانتزاکیس، تامسرجینالد مکداک و غیره) که به اشتباه سعی در تجزیه و تحلیل شرایط و سپس دست یازیدن به اعمال این چنینی دارند، نمیتوانند در جنگها حضور پیدا کنند و دیگران را (حتی اگر متجاوز باشند) به قتل برسانند. آدمهایی که خودشان را به سختی دیگران قضاوت میکنند.
به قول کامو (افسانهی سیزیف):
.To start thinking is to start being undermined
بخش دوم: در باب درونیسازی دلایل
1. دیروز ساعت ۶:۳۰ صبح، در حالی که شب قبلش فقط یک ساعت خوابیده بودم، برای بار زدن ۲۰۰ تا بستهی ۵ کیلویی، بیش از ۵۰ بار ۱۴ تا پله رو رفتم بالا و برگشتم. با بیژنی ساعت ۶:۳۰ صبح وعده کرده بودم ولی بیژنی کپهی مرگش رو گذاشته بود و وقتی ۶:۴۰ بهش زنگ زدم، فهمیدم که هنوز خونهشونه و خودم باید همهی بستهها رو از توی انبار بیارم توی حیاط. حین این بالا و پایین رفتنهای کمرشکن بود که این ایده شفافتر از همیشه به ذهنم خطور کرد.
2. که شاید اگه بتونم دلایل خودم رو در کشتن آدمها پیدا کنم، به چیز بزرگ و مهمی برسم. من نتونستم زیر پرچم جنگ کسی سینه بزنم، اما اگه بتونم دلیل کشتن رو درونیسازی کنم چی؟ من به چیزی نیاز دارم که از این حال، از این رخوت عمیق، از این احساس بیمصرف بودن و کسالتآور بودن نجاتم بده. و چی بزرگتر از کشتن؟
3. زیاد اتفاق میفته که احساس فروپاشی همهی وجودم رو تسخیر کنه. من زیادی انرژی دارم و این انرژی هیچوقت مسیر مشخص و هدایتشدهای نداشته. همیشه کنجکاو بودم که اگه این انرژی توی وجود آدم بدردبخوری قرار داشت، آدمی دارای پشتکار و هدفمندی که برنامهی خاصی رو توی زندگیش دنبال میکرد، چه دستاوردهایی میتونست داشته باشه. در عوض اینکه از طریق وجود من هرز بره. من فقط روزی ۳-۴ ساعت میخوابم، نصف یه آدم عادی غذا میخورم و دو برابر یه آدم عادی فعالیت فیزیکی دارم. اینکه بعد از یه روز طولانی، ساعت ۱۲ شب به جای اینکه از سر کار برم خونه، دویدن رو انتخاب میکنم، فقط به این خاطره که مغزم منفجر نشه. این حجم از انرژی وقتی کنترل و هدایت نشه روح و روان آدم رو زخمی میکنه. چرخدندههای بزرگی رو تصور کنید که پوستهی موتور رو خراش میده و محفظهی موتور رو سوراخ میکنه. من فروید نیستم که بعد از هشت ساعت طبابت، تازه به تحقیقات شخصی خودم مشغول بشم. اما انرژیش رو دارم. و دارم میبینم که چرخدندهها داره با محفظه برخورد میکنه. این موتور، یا باید محفظهی محدودش برداشته بشه، یا خاموش بشه.