خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Sunday, 11 June 2017، 07:39 PM

ازدحام

میلان کوندرا در مورد ناف حرف می‌زد. می‌گفت : «آلن همونطور که توی خیابون‌ها راه می‌رفت٬ غالبا بی‌آنکه خودش را بابت تکرار ناراحت کند و حتی با سماجت غریبی٬ به ناف فکر می‌کرد». میکل آنژ داشت برای ونگوگ می‌گفت؛ «مجسمه توی سنگ ایستاده بود٬ من فقط خرده‌سنگ‌های چسبیده به بدنش را تکاندم». آبراهام مزلو در گوشم ‌گفت؛ «اگر آگاهانه طرحی درافکنده‌ای که از آنچه در توان توست کمتر باشی٬ به تو هشدار می‌دهم که تا آخر عمرت ناشادمان خواهی بود٬ الاغ». سهراب رو دیدم که خم شده بود کنار یه آب‌ باریکه. خیره به آب. دهن و بینی و اعضای صورتش محو شده بود. سراسر وجودش چشم و تماشا بود. چند دقیقه به حیرتش نگاه کردم. گفتم چیکار می‌کنی؟ گفت به لحظه نگاه می‌کنم. از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم و یه دشت بزرگ دیدم با یه درخت کوچیک و یه سنگ قبر. یه نفر زیر سایه‌ی درخت نشسته بود. داد زد؛ «سعی نکن». گفتم چی؟ دوباره تکرار کرد؛ «سعی نکن». بوکوفسکی بود؟

کافکا با هیجان دستم رو کشید و گفت: «حقیقت چهره‌ای زنده و دگرگون‌شونده دارد.» و بعد با سرعت ازم دور شد. چشمم افتاد به پشت سر کافکا. پرنده‌ها دور سن‌فرانسیس آسیزی حلقه زده بودند. صحنه‌ی با شکوهی بود. لائوتسه در کنارش آروم می‌گفت؛ «در جستجوی دانش هر روز چیزی به تو افزوده می‌شود. در جستجوی حکمت٬ هر روز چیزی از تو کاسته خواهد شد و در نهایت به بی‌ذهنی خواهی رسید؛ فرزانه ذهنی از خود ندارد. هر چه بیشتر بدانی٬ کمتر درک خواهی کرد». صدای air از باخ توی گوشم پیچید. اینبار وسط یه دشت بزرگ و خالی بودم. بدون هیچ درختی. من اسب بودم و سراسر شوق دویدن. از خودم و از بودنم فرار می‌کردم و چه شوقی داشت دویدن و اسب بودن و فرار کردن. نم‌نم بارون.

کازانتزاکیس با یه کوله‌پشتی از روبه‌رو به سمتم اومد و گفت؛ «این وظیفه‌ی ماست که ورای عادتهای راحت و دلچسب٬ فراتر از وجودمان٬ هدفی برای خود تعیین کنیم. فقط در این صورت است که زندگی به اصالت و یگانگی دست می‌یابد». بهش گفتم؛ «جوانی بیست‌و‌پنج ساله و در کمال عافیت باشی؛ شخص به خصوصی را٬ اعم از مرد یا زن، دوست نداشته باشی؛ پای پیاده و تنها با کوله‌باری بر دوش از این سر تا آن سر ایتالیا سفر کنی؛ بهاران هم باشد و سپس تابستان و آنگاه پاییز- آرزوی سعادتی بزرگتر از این، گستاخی است». خندید و گفت درسته. خندیدم و محو شدنش رو دنبال کردم. به آخر دشت رسیده بودم. آخر دشت، شروع یه دشت دیگه‌ بود. از دویدن خسته شدم. یه بطری آب معدنی دستم بود. همه‌ی آب‌هاش رو خالی کردم. بلافاصله به طرز عجیبی تشنه‌م شد. اما دیگه آبی در کار نبود. دیگه اطرافم کسی نبود. هیچکس حرفی نمی‌زد. به کف دستهام نگاه کردم. یه چکش دستم بود. به روبه‌رو نگاه کردم. شبیه یه کارگاه بود. من یه کارگر روزمزد بودم. زندگی من همین بود. از کارگاه اومدم بیرون گشتی تو شهر بزنم. فکرهام رو نگاه کردم. روز شلوغم رو مرور کردم. خسته شدم. رفتم لب دریا. دریا همرنگ آسمون بود. هر چی پایین می‌رفتم، بیشتر به آسمون نزدیک می‌شدم. 

موافقین ۱ مخالفین ۱ 17/06/11
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۹

11 June 17 ، 22:19 مریم y.
@_@
*_*
شِــیدا:
*/-
-*-/
13 June 17 ، 01:56 یاسی ترین
من اسب بودم و سراسر شوق دویدن.


خندیدم و محو شدنش را دنبال کردم.
این دو تا جمله رو خیلی دوست داشتم
شِــیدا:
نمیتونم از این اظهار لطف تشکر کنم. ینی بلد نیستم. بلد نبودنمو میشه به صداقتم بخشید؟
14 June 17 ، 18:40 دختر خوب
دختری یا ؟
شِــیدا:
نمیدونم... بذا یه نگا بندازم
14 June 17 ، 22:39 مارکر زرد :)
حداقل تشنتون بود آب بود . کاش قبلش تو شهر آب خورده بودید البته آب دریا شوره
بعد مثلا فکر کنید ی روزی بیاد برای قابلیت تصور کردن ی سری چیزا ، مجبور شی پول بدی اون آپشنو برا مغزت فعال کنی . یا اون منطقه رو . ما هم که هی تحریم و فیلتر و این داستانا
شِــیدا:
تو شهر که نمی‌شد. آخه ما رمضون بود. ترسیدم یه وخ به جرم مخدوش کردن چهره‌ی اسلام شلاق بزنن رو شونه‌های نحیفم. دردم بیاد. 
شایدم مثه برنامه‌هایی که نمی‌خریم، در عوض مفتی و کرک‌شده دانلود می‌کنیم و نصب می‌کنیم روی سیستم‌عامل تخیلاتمون.
15 June 17 ، 03:05 یاسی ترین
صد البته :)
شِــیدا:
حالا دیگه غلط می‌کنم تشکر نکنم :)) 
خیلی مرسی
15 June 17 ، 09:34 مارکر زرد :)
ای بابا
اونجام فارسی موجود نبود تو خیالاتمون باید نهایتا انگلیسی حرف میزدیم ؟ یا فکر کنید تا اون موقع زبان اول دنیا شده بود آلمانی یا عربی حتی ، قشنگ بدبخت میشدیم .
شِــیدا:
ببین خودمون به اندازه کافی تو دنیای واقعی بدبختی داریم. حالا نمی‌دونم چه اصراری داری این صوبتای تخیلی رو هم ببری به سمتی که منجر شه به بدبختی؟ 
چه جالب که در جوابی که به کازانتزاکیس دادی، با وجود نقض کردن حرفش، هدفت شامل جوابت بود. تو که تمام شرایط زندگی سعاتمندی که ازش حرف می زدی را داری. فقط می ماند پای پیاده و با کوله پشتی راه رفتن در اروپا که خب، نشدنی نیست. اگر حس می کنی این کار باعث میشه حالت خوب باشه، دنبالش برو. 
شِــیدا:
راستش خیلی مود سوال و جواب نداشت. همچنین جوابی که بهش دادم هم از حرفای خودشه. ینی اون جوان ۲۵ ساله که ایتالیا رو گشته، خودش بوده. 
مثه اینکه خالد حسینی بیاد به مریم حسینی بگه؛ you are noor of my eyes و بعد مریم حسینی بگه؛ and sultan of my heart و بعد هردوتاشون بخندند. منظور خاصی ندارند، صرفا یه چیزی که مشترکا دوست داشتند رو به همدیگه گفتند. 
باشه. اما این چیزی از درستیش کم نمی کنه. مگر اینکه باورش نداشته باشی. که خب، در اینصورت حق با شماست. 

راحت نیستم وقتی مرا با چیزی غیر از الهه صدا می کنی. 
شِــیدا:
نمیدونم باورش دارم یا نه

ببخشید من چون واسه خودم مهم نیس که چی صدا میشم، معمولا هر کیو هر جور خواستم صدا میکنم. خودمم اگه کسی بپرسه اسمت چیه، میگم: غضنفر یا هوشنگ یا.
18 June 17 ، 12:58 یاسی ترین
خواهشمندم :))
من فقط نظرِ گران‌قدر و گهربارمو گفتم :))) اظهار لطف نبود 

و در دومین کامنت اشاره داشتم به آزاد و مخیر بودن انسان

نوشتنتو دوست دارم چون احساس میکنم صاف و دست نخورده از تو مغزت میاد بیرون. قشنگ مواد خامه :) البته نمیدونم چقدر درست فکر میکنم 
شِــیدا:
نمی‌دونم صاف از تو مغزم میاد بیرون یا کج.
میگن شک بچه‌‌ی ناخواسته‌ی عقله

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی