جامانده از نیسان
همیشه وقتی کاهو میخورم، نسبت به خودم احساس خوبی پیدا میکنم. صدای crunchyش که میپیچه توی کاسهی سرم، باعث آرامشم میشه، همینکه میفهمم هنوز گوسفندم. البته همیشه توی ذهنم بز نسبت به گوسفند اعتبار و جایگاه والاتری داشته. بز همیشه سر بالا به اطراف نگاه میکنه. Browser، هوشیار و چالاکه. گوسفند اما همیشه به پایین نگاه میکنه. Graser، پخمه، احمق و بامزهست. همیشه به بز بودن تظاهر کردم. علیالخصوص به بز کوهی. به خاطر صورت کشیده و لاغرم و همچنین به خاطر علاقهم به تاب خوردن بین کوهها، معمولاً کسی متوجه گوسفند بودنم نمیشه و میتونم خیلی اوقات خودم رو به عنوان بز معرفی کنم. به خصوص که کسی نمیتونه باور کنه یه گوسفند انقدر بیمزه و پر تحرک باشه. با این حال، هیچوقت به خاطر گوسفند بودنم احساس شرم، سرافکندگی و حقارت نداشتم. اتفاقاً همین گوسفند بودن هم همیشه موجب تسلی و انبساط خاطرم میشده. کم چیزی نیست بتونی بین این همه آدم، «گوسفند» باشی.
رانلد لنگ میگه «اسکیزوفرنی بیماری نیست، بلکه راه حل زیرکانهای است که شخص برای زیستن در محیطی غیر قابل زیست برای خود برگزیده است». گاهی دیوانه شدن، دیوانهسازی یا به پیشواز دیوانگی رفتن عملی انتحاریست برای نشان دادن دیوانه و بیمار بودن همگان (جامعه). راهکاری رندانه و پیشمرگانه برای نشان دادن بیلباس بودن پادشاه! جامعهای که روابط و ضوابط و هر آن چه که روز و شبش را میسازد آکنده به دروغ و ریا و فریب است و اصرار دارد بر سلامت خودش، از راههای رسوا کردنش ارتکابِ دیوانگی و جنون است.
با این حال من هرگز هیچ قصدی برای رسواکردن جامعه و اینجور گهخوریها نداشتم. من کاری به جامعه ندارم. صرفاً یه گوسفند معمولیام. یه گوسفند به دردنخور که استانداردهای گوسفند بودن رو نداره. از اون بدتر، گله نداره. چوپان نداره.