خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

۵۰ مطلب با موضوع «آروغ‌های منطقی» ثبت شده است

بودا می‌گفت خواستن رنج است. 

لیبرتارین‌ها  می‌خوان حد اعلای آزادی رو توصیف ‌کنند.

درسته که من آدم احمقی هستم، ولی فکر می‌کنم ما اونقدرها هم به آزادی نیاز نداریم. ما به چیزهایی که وجود ندارند، نیازی نداریم. «مسیح به جایی بیرون از دنیا اشاره می‌کرد». و باز بودا می‌گفت؛ خواستن، رنج است. سهروردی، سیمون وی، مسیح، من رو عصبی می‌کنند. هر سه سی و چندسالگی مردند. هر سه به جایی بیرون از دنیا نگاه می‌کردند. من به لبه‌ی بطری دست کشیدم و لیز بودن لبه‌، به همراه بوی لجن، گندیدگی آب‌ رو گواه بود. با این حال نمی‌تونستم دست از خواستنش بردارم. بین نبودن و رنج کشیدن آزادی طعنه‌آمیزی وجود داره. همونطور که بین تشنه بودن من و کثیف بودن آب‌ها. 

کاش حداقل این لجن‌ها درونم رو سبز می‌کرد. کاش سبز می‌شدم، برگ می‌شدم.

خواستن آزادی به خودی خود به آزادی لطمه می‌زنه. یادآور اینه که مفهوم آزادی چندان درک نشده. و همینه که کازانتزاکیس حد اعلای آزادی رو می‌گه؛ رها از رهایی.

دنبال هر چیزی می‌خوای باش. به هر جا که دوست داری برسی، برس. هر کمال و اصلاحی برای خودت می‌پسندی، انجام بده. اما این رو بدون که اگه رنجی هست، فقط به خاطر خواستنه. خواستن خیلی قبل از اینکه توانستن باشه، رنج کشیدنه.

۰ comment موافقین ۴ مخالفین ۱ 03 June 18 ، 13:24
مرحوم شیدا راعی ..

دختر همسایه‌ی ما عکس کیف و کفش و لباس می‌بینه. سلبریتی‌های مختلف رو دنبال می‌کنه. اخبار مربوط به عروسی ملکه یا شاهزاده یا فیلانِ بریتانیا رو می‌بینه. به دقت مراسم اسکار و جشنواره‌ی کن رو بررسی می‌کنه. طبیعتاً طرفدار پر و پاقرص رئال‌مادرید یا بارسلونا هم هست و تحلیل‌های مربوط به این مسائل اساسی رو از تی‌وی‌ گوش می‌ده و می‌بینه. همه‌ی بچه‌ محل‌ها دوست دارند مورد توجه دخترهمسایه‌ی ما قرار بگیرند، چون در یک کلام؛ خیلی خوشگله. از اونجا که خونه‌شون از شهر دوره، برای خرید کیف و کفش و لباس با کل طایفه‌شون برای چندروزی ولایت رو ترک می‌کنند تا به شهر برسند و اونجا از تنوع و گوناگونی محصولات شهری استفاده و محصولات مورد پسند خودشون را ابتیاع می‌کنند. ناخن‌های دختر همسایه‌ی ما همیشه بلنده و من به خاطر دهاتی بودن و ساده بودنم، از دیدن ناخن‌های پرنقش و نگارش وحشت می‌کنم. من و بقیه‌ی بچه‌‌محل‌ها همیشه توی کوچه‌‌ نشستیم. ولایت ما سایه نداره. ما با دهن‌های باز به خورشید نگاه می‌کنیم و وقتی دخترهمسایه‌ از خونه بیرون میاد، چشم‌هامون رو از آسمون می‌گیریم و متوجه اندام‌های خوش‌فرم یا بدفرمش می‌کنیم. با دهن‌های باز و زبون‌های آویزون -درست مثل سگ‌های ولگرد بی‌آزار- حرکت کپل‌های خوش‌فرم یا بدفرمش رو دنبال می‌کنیم تا از تیررس نگاه‌هامون خارج بشه. من با ۱۵۴ سانتی‌متر قد و ۹۰ کیلو وزن هیچ شانسی برای تحت تأثیر قرار دادن دخترهمسایه‌‌مون ندارم. کدوم دختری جذب همچین مردی با کون به این بزرگی می‌شه؟ 

ولایت ما سایه نداره. اینجا خورشید همیشه وسط آسمونه و از جاش تکون نمی‌خوره. شاید هم این ولایت ماست که از جاش تکون نمی‌خوره. مثل ما که همیشه توی کوچه‌های خاکی ولایت نشستیم و تکون نمی‌خوریم. بچه‌محل‌ها گاهی با همدیگه حرف‌های مهمی رد و بدل می‌کنند. اولی می‌گه؛ مادرتو می‌گام. دومی بهش جواب می‌ده؛ خدا از برادری کمت نکنه. گفتگوهای پیچید‌ه‌ای شکل می‌گیره و چون هیچ‌کدومش رو نمی‌فهمم، به همه‌ش می‌خندم. آخرین چاره‌ی من برای هر کاری خندیدنه و مدتیه که زیاد می‌خندم. 

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۱ 01 June 18 ، 00:25
مرحوم شیدا راعی ..

با مندی داشتیم گلاسه انار می‌خوردیم. یه پیرمردی از کنارمون رد شد و رفت سمت سطل زباله و توش رو جست‌‌و‌جو کرد. به لباساش می‌خورد که آدم معمولی و آبروداری باشه. یه کیسه هم توی دستش بود. توی سطل چیزی پیدا نکرد و رفت. صحنه‌ی خاصی بود. مندی با دیدن این صحنه یه چیزی گفت... یه جمله که مضمون حرفش این بود که مثلاً ما باید خدا رو شکر کنیم به خاطر چیزایی که داریم. من با لحن کسی که یه حرف چرت شنیده بهش نگاه کردم و گفتم؛ «ینی چی که خدا رو شکر کنی تخم‌سگ؟»

مندی گفت «چته تو؟ چرا یهو موجی می‌شی؟» بهش گفتم؛ «خدا رو شکر کنی که به تو رفاه و پول داده و به اون نداده؟» مندی گفت که «منظورم این نبود... می‌خواستم بگم که...» حرفش رو قطع کردم و گفتم «ریدم پس کله‌‌ی تو و اون خدای تخمیت. توهم مرکز جهان بودن داری؟ دنیای این آدم هم همونقدر واقعیه که دنیای تو. خدا اینو گفته از جلو چشم تو رد شه که توئه کون‌نَشُسته واسه چیزایی که داری شکرش کنی؟» مندی با لحن جدی‌ای گفت؛ «محسن‌، عزیزم، خفه می‌شی یا نه؟» من با لحن جدی‌تری گفتم؛ «من خفه شم؟ ریدم پس کله تو و اون خدات... واسه چی...»

مندی فرصت نداد حرفم تموم شه و بقیه‌ی گلاسه انارش که شامل مقداری آب‌انار، بستنی، ژله، و لواشک بود رو پاشید روم. 



+ سکولاریزه شدن به معنی جدایی دین از زندگی و سیاست نیست. سکولاریزه شدن یعنی عرفی شدن دین، یعنی عمومیت پیدا کردن دین. 

+ من اگه جای شما بودم، به جای خوندن پست‌‌های این وبلاگ، لینک‌هایی که توی پیوندهای روزانه‌ش گذاشته می‌شه رو می‌خوندم. مرتب هم آپدیت می‌شه.

۰ comment موافقین ۳ مخالفین ۴ 29 May 18 ، 18:02
مرحوم شیدا راعی ..

توی مطب دکتر، تلویزیون روشنه و کانال ۱ برنامه‌ی کودک پخش می‌کنه. من با گوشی‌م صداش رو کم می‌کنم. چون از قارقار تلویزیون متنفرم و تمرکزم رو واسه چیزی که دار حال خوندنشم٬ به هم می‌زنه. چند دقیقه بعد، یکی از پِیشِنت‌هایی که پشت سرم نشسته، صدای تلویزیون رو زیاد می‌کنه. یه برنامه در مورد کنکوره. چند دقیقه به‌ حرف‌‌های مجری گوش می‌کنم. به نظرم خیلی عجیب میاد که آدمایی پیدا می‌شن که می‌تونن این برنامه‌‌ها رو نگاه کنند. اصلاً بحث سلیقه و محتوا مطرح نیست. بحث اینه که این برنامه مستقیماً شعور مخاطب رو تخریب می‌کنه. مجری طی پنج دقیقه سه بار تکرار می‌کنه که اگه می‌خوای فلان چیز رو رایگان بگیری، عدد ۱ رو به شماره‌ی فلان بفرست. چندبار تأکید می‌کنه که همین حالا باید این کار رو بکنید. عدد ۱ رو.‌.. و شماره‌ها رو شمرده و دقیق می‌گه که ما پیامک بزنیم. عدد ۱ رو...


دانشنامه‌ی فلسفه‌ی استنفورد٬ کتابِ احترام از رابین س. دیلون٬ چندصفحه‌ی آخرش در مورد احترام به خویشتن حرف می‌زنه. خلاصه‌ش می‌شه این:

یکی از ابعاد اخلاقی زندگی کردن، احترام به خود یا خویشتنه. و اگه وجود نداشته باشه، اگه این احساس ارجمندی درون کسی نابود بشه، اگه احساس ارزشمندی که باعث شکل دادن «انتظار از خود» و «احساس مسئولیت» درون شخص می‌شه، از بین بره... اگه به این بُعد از احترام صدمه یا لطمه‌ای وارد شه، آدما به موجودات خطرناکی تبدیل می‌شن. دنیا به جای وحشتناکی تبدیل می‌شه. می‌شه همین کثافتی که حالا شده.

توی کشور ما این احساسِ ارزشمند بودن به شدت مورد تجاوز قرار می‌گیره٬ حتی از توی تلویزیون٬ توی خیابون و غیره٬ این احساس پی‌در‌پی در حال پایمال شدنه. رالز-۱۹۷۱ احترام به خویشتن رو به عنوان حقی در نظر می‌گیره که نهادهای اجتماعی -به اقتضای عدالت- ملزم هستند ازش حمایت کنند. اینطور استدلال می‌کنه که «چون احترام به خویشتن برای بهروزی فرد ضروریست، لازمه‌ی عدالت این است که سیاست‌ها و نهادهای اجتماعی به نحوی تعیین شوند که این احترام را تأیید کنند، نه تخریب». مارگالیت-۱۹۹۶ می‌گه «جامعه‌ی خوب، جامعه‌ای است که نهادهایش مردم را تحقیر نکنند؛ دلیل محکمی به آن‌ها ندهند که تصور کنند احترامشان به خویشتن آسیب دیده است.»

و توی جامعه‌ی ما مدتهاست که این احترام آسیب دیده. مردمی که مرتب در حال تحقیر شدن‌ هستند٬ به مرور حقیر می‌شن. و دیگه بوی حقارت رو تشخیص نمی‌دن.

۲ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 29 April 18 ، 22:40
مرحوم شیدا راعی ..

به شخصه متنی که درست تایپ نشده باشه نمی‌تونه واسم زیاد قابل اعتنا باشه. و این بدان معنا نیست که اصالتی برای قواعد نگارشی قائل باشم. منتها این موضوع خودبه‌خود اتفاق می‌افته. وقتی به کسایی که نوشته‌هاشون رو دنبال می‌کنم نگاه می‌ندازم٬ می‌بینم خیلی ناخودآگاه همه‌شون این موضوع رو رعایت می‌کنند. کسی که با خوب نوشتن آشنا باشه٬ خودبه‌خود با خوب خواندن هم آشنائه. و متن‌های خوب همیشه درست نوشته می‌شن. وقتی کسی «می‌روم» رو «می روم» می‌نویسه خیلی ناخودآگاه همه‌ی نوشته‌ش تو ذوقم می‌زنه. این مسئله ممکنه برای همه مطرح نباشه. ولی برای آدم وسواسی‌ای که با نوشتن سر و کار داشته باشه٬ به شدت مطرحه.


به نظرم خیلی خوب‌ می‌شه از روی نوشته‌های آدما یه سری از ابعاد شخصیتی‌شون رو شناخت. به شخصه اگه بخوام یه کلیتی از خودم و شخصیت مزخرفم ارائه بدم٬ با معرفی همین وبلاگ و به خصوص کامنت‌هاش این کار رو انجام می‌دم. چون خودم رو همین چیزی می‌دونم که اینجا نوشته شده٬ شاید کمی بداخلاق‌تر٬ بی‌حوصله‌تر و احمق‌تر از چیزی که توی نوشته‌ها به نظر می‌رسم. حتی در متن‌هایی که حالت خاصی داره و لحن نوشته٬ مستقیماً نویسنده‌ش رو ابراز نمی‌کنه هم می‌شه به واسطه‌ی همون متن به شخصیت و فاز نویسنده‌ش پی برد. چون زبان نوشتار دقیق‌تره و می‌شه دقیق‌تر بررسی‌ و قضاوتش کرد. به غیر از چیزهایی که نوشته می‌شه٬ از طرز و شکل نوشتن هم می‌شه خیلی چیزها رو در مورد نویسنده‌ی متن فهمید. به این توئیت نگاه کنید.

از همه‌ی صحبت‌های دوست‌مون که بگذریم و فقط به ادعاش در خصوص بلد بودن یادداشت‌نویسی توجه کنیم٬ و بعد این ادعا رو با طرز نوشتنش کنار هم بذاریم٬ به این نتیجه‌ می‌رسیم که دوست‌مون نه تنها یادداشت‌نویسی بلد نیست٬ بلکه خالی‌بندی هم بلد نیست. و کسی که توی این مملکت نه فن و کار خاصی بلد باشه و نه توی دروغ گفتن استعداد خاصی داشته باشه٬ برای پیدا کردن شغل قطعن به مشکل برمی‌خوره.

البته که این حرف‌ها به این معنی نیست که هر کسی نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه٬ پس یعنی نوشتن هم حالیشه. متأسفانه این‌ روزها همه چیز بچه‌بازی شده و هر چلمنگی -مثه من- هم می‌تونه چندتا نیم‌فاصله رو رعایت کنه و چیزی که نوشته رو توی اینترنت و شبکه‌های اجتماعی منتشر کنه. پس بعد از نگاه کردن به طرز نوشتن که شرط لازم (و نه کافی) برای یه نوشته‌ی خوب هست٬ برای قدم دوم باید به محتوای متنی که نوشته شده توجه کرد و دید که آیا نویسنده‌ش چیزی حالیش هست یا خیر. و آیا وقت ما ارزش توجه به مزخرفاتش رو داره یا نه. لطفن با چشمان زیبا و شهلاتون به توئیتِ نیم‌فاصله‌دارِ زیر نگاه کنید و بخندید.

من حدس می‌زنم -انشالله که اشتباه می‌کنم- که دوستمون علاوه بر اینکه هاوکینگ رو نمی‌شناسه٬ ذره‌ای هم با تفاوت Kant و cunt آشنایی نداشته باشه.

۷ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 14 April 18 ، 10:00
مرحوم شیدا راعی ..

گاهی واسم سؤال می‌شه که چجوری این همه پول و سرمایه توسط یه نفر جمع شده. دارم از کسایی حرف می‌زنم که فقط ۵۰-۶۰ میلیارد سرمایه‌شون جلوی چشممه.

 در اینجا لازمه که یه مقدار در مورد میلیارد صحبت کنم که اگه احیاناً تو باغ نیستید، یه شناختی نسبت به ابعادش پیدا کنید؛ من اگه یه میلیارد پول داشته باشم، چون ایده‌ای برای ایجاد کسب‌و‌کار ندارم، میرم می‌ذارمش توی بانک. اگه رئیس یه شعبه بدونه که من قصد دارم یه میلیارد پول بیارم تو بانکش، به احترامم بلند میشه و شاید بگه واسم یه نوشیدنی هم بیارند. در همین راستا، نرخ سودی که بانک مرکزی تعیین کرده رو به یه ورش(سمت چپ) می‌گیره و واسه اینکه مشتریِ خوب و خری مثه من رو از دست نده، بهم پیشنهاد سود ۲۰ درصد می‌ده. ینی ماهیانه چیزی حدود ۱۵ میلیون می‌تونم از این یه میلیارد سود داشته باشم. توی داهات ما، کسی که ۱۵ میلیون در ماه درآمد داشته باشه، میلیاردر نیست. ولی با این درآمد می‌شه تو شهرای بزرگی مثه تهران، مشهد، شیراز، اصفهان و غیره با رفاه نسبتاً خوبی زندگی کرد. پول گذاشتن توی بانک واسه کسیه که بلد نباشه، یا حال نداشته باشه با پولش کار کنه. وگرنه کسی که عقل و عرضه‌ی کار کردن داشته باشه، می‌تونه با سرمایه‌گذاری بهتر، بیشتر هم پول در بیاره. همه‌ی این صحبت‌ها در مورد یک میلیارد بود و حالا در مورد کسایی حرف می‌زنم که ۶۰ میلیارد سرمایه‌شون جلوی چشممه. یعنی حداقل ۹۰۰ میلیون درآمد در ماه. البته که ثروتمندتر از اینها هم زیاد وجود داره ولی می‌خوام در مورد مصداق‌هایی حرف بزنم که جلوی چشمم‌اند. اینارو دونه دونه می‌پرسیدم که چجوری به اینجا رسیدند. واسم گفت که آقای x سی سال پیش از بندر سیگار قاچاق می‌کرده. آقای y تو کار قاچاق طلا بوده. آقای z سپاه و الی ‌آخر. 

 

همه‌ی این آدما حالا کارهای قانونی دارند. شرکت و تشکیلات دارند. آدمای دست‌به‌خیر و موجهی هستند و کلی کارمند و کارگر از سفره‌ی سرمایه و کارشون ارتزاق می‌کنند. همچنین نمی‌شه این موضوع رو به همه تعمیم داد و گفت همه‌ی پولدارهای امروز، ۴۰ سال پیش با قاچاق پولدار شدند. ولی دارم به یقین می‌رسم که هر جا یه سرمایه‌ی کلانی هست، اگه نسل به نسل به عقب برگردی، قطعاً به برهه‌ای می‌رسی که واسه اون افراد( خاندان) یه جور سکوی پرش بوده. و معمولاً، تَکرار می‌کنم؛ معمولاً این سکو پرش یه جور دزدی( کلاه‌برداری، رانت، دور زدن قانون یا غیره) بوده. 

 اگه خونه‌ای که توش زندگی می‌کنید متری ۴۰ میلیون( یا بیشتر) می‌ارزه یا فرش‌های خونتون فرش دست‌بافت اصفهانه و دونه‌ای ۱۰۰ میلیون( یا بیشتر) ارزش داره یا غیره، به این معنیه که از نقطه‌نظر نگارنده، شما بچه مایه‌دار محسوب می‌شید و می‌تونید در خاندان خودتون جستجو کنید و ببینید کدام یک از پدر یا پدرانتون دزد بودند.

 


 تحلیل جامعه‌شناختی‌ای که می‌شود از این متن استخراج کرد، این است که برای یک جوان ایرانی، به دلیل عدم تخصیص عادلانه‌ی فرصت‌ها و ثروت‌ها در جامعه‌ی ایران، به طور جدی غیرقابل باور است که ثروتی کلان، از راهی درست و اخلاقی بدست آمده باشد. این گزاره که به سختی می‌توان آن را نقض کرد،‌ در حافظه‌ی تاریخی همه‌ی مردمان ایران زمین وجود دارد. از سلسله‌ی هخامنشیان و کوروش کبیرِ جاکش گرفته تا سلسله‌ی پهلوی و شاهنشاه آریامهر محمدرضاشاهِ جاکش، ایرانیان هرگز با مفهوم عدالت -به معنای سیستماتیک آن- در جامعه روبه‌رو نبوده‌اند. [این ۴۰ سال هم که اصن قربونشون برم.]

 

۵ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 06 February 18 ، 11:36
مرحوم شیدا راعی ..


اینجا شهر لیورپول انگلیسه. این اراذل جمع شدند تا توی یه امر خیر که بانی‌ش جیمز میلنر(یه فوتبالیست انگلیسی) هست، مشارکت کنند. به تفاوت لباس زن‌ها و مرد‌ها دقت کنید. تفاوت میزان لباسی که پوشیدند رو در نظر بگیرید. واسه من قابل درک نیست که چطور دو تا آدم در یک مکان واحد اینقدر متفاوت لباس پوشیدند و هر دو راحت‌اند. منطق من میگه اینجا یا زن‌ها باید سردشون باشه، یا مردها باید گرمشون باشه. 
در عین حال این موضوع در اکثر کشورهای دنیا چیز کاملا بدیهی‌ایه و این تفاوت در لباس پوشیدن برای هیچکس خنده‌دار یا عجیب نیست. لباس مجلسی و رسمی مردها و زن‌ها همینه که می‌بینید.

 آیا در توصیف این وضعیت پیچیده نکته‌ای وجود داره که بر چشمان زیبای من پوشیده مونده باشه؟ 
از شما مخاطبین میلیونی خودم خیلی عاجزانه و متکبرانه درخواست دارم اگر نکته‌ای هست که من بهش توجه نمی‌کنم، منو روشنم کنید. اجرتون با مقام معظم رهبری انشالاح.
۵ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 November 17 ، 13:18
مرحوم شیدا راعی ..

پدر و مادرم از همون اول خلقتم بنای تربیتی‌شون بر این مبنا بود که من رو خودساخته و قوی بزرگ کنند. هیچوقت خواسته‌هام به راحتی اجابت نمی‌شد. یادمه من مدتها در حسرت داشتن یه سیستم خوب بودم که قابلیت نصب بازی‌های روز رو داشته باشه. و پس از سالها که به لپتاپ شخصی رسیدم، دیگه هیچ علاقه‌ای برای بازی کردن با هیچ کنسولی رو نداشتم. در حالیکه پسرخاله‌ی نُنُرَم همیشه از نعمت سیستم آپدیت بهره‌مند بود و حالا هم با اینکه نره‌خرِ رشیدی شده، ولی هنوز هم وقتی میرید توی اتاقش، حضرت رو مشغول بازی کردن با کامپیوتر می‌بینید. شما یادتون نمیاد یه زمانی گوشی داشتن خیلی چیز باکلاسی محسوب میشد. همینکه Nokia 3310 رو میذاشتی رو گوشِت و توی خیابون راه میرفتی، کلی میرفت رو قیافه‌ت. ولی بعدترش گوشی‌های بولوتوث‌دار و دوربین‌دار اومدند و Nokia 3310 دیگه اون شکوه و عظمت خودش رو از دست داد. خدا میدونه Sony Ericsson k750 چه پدری از ما درآورد. وقتی ابراز می‌کردیم که گوشی میخوایم، می‌گفتند خودت باید بخری، ما نمی‌تونیم برات بخریم. می‌خواستند جوری تربیتم کنند که مستقل بار بیام و بتونم رو چیزِ خودم بایستم. آخرش با کلی ریاضت و چس‌خوری تونستیم یه  Motorola  Razr V3 تهیه کنیم اما اون موقع دیگه سونی اریکسون K800  و نوکیا N73 اومده بودند و موتورولا با اینکه خیلی ناز و خانمی بود، ولی در برابر اونها حرفی واسه گفتن نداشت. 


توی خرید دوچرخه‌، خرید کفش، خرید اسبا‌ب‌بازی و حتی خرید خوراکی‌های دلخواه هم این دست‌اندازی‌ها وجود داشت. من همش رو با تلاش و سختی بدست میاوردم. این محدودیت‌ها برای رفتارهای روزانه هم وجود داشت. نمی‌تونستم بیش از دو ساعت با سِگا بازی کنم، نمی‌تونستم بیش از دو ساعت توی کوچه بازی کنم و برای انجام تکالیفم هم قوانینی وضع شده بود. هیچکدوم از این رفتارهای تربیتی به خودی خود غلط و غیرمنطقی نبود. منتها اشکالش این بود که این رفتارها بر مبنای فرد دیگه‌ای شکل گرفته بود. اینها همون رفتارهایی بود که برای تربیت داداشم به کار رفته بود. فرق من و داداشم این بود که اون رو اگه می‌زدند توی سرش، آروم می‌گرفت و می‌تمرگید یه گوشه٬ ولی من رو اگه می‌زدند تو سرم، بدتر می‌کردم و تا قیامِ قیامت درصددِ انتقام بودم. اون بچه‌ی شلوغ و شاد و شیطونی بود و من بچه‌ی خیلی آروم و یبسی بودم. توی دبیرستان وقتی اون رو تهدید کرده بودند که دیگه خونه راهش نمیدند، این تهدید کارساز اوفتاده بود. ولی وقتی این تهدید رو سوم دبیرستان برای من اعمال کردند، من دو روز نرفتم خونه و از نگرانی ذله‌شون کردم. دعوامون سر این بود که من روزها یا مدرسه نمی‌رفتم، یا اگه میرفتم، بعدش به موقع خونه نمیومدم. آخرش هم اون سال به جدایی از اون مدرسه منجر شد. بالاخره بچه باید چیزی داشته باشه که مدرسه دلش رو بهش خوش کنه. لکن من هم دانش‌آموز کودنی محسوب می‌شدم و هم از نظر انضباطی کمیتم لنگ بود. به همین دلیل هم برای سال پیش‌دانشگاهی ثبت نامم نکردند و گفتند برو گم شو یه جا دیگه. منم رفتم گم شدم یه جای دیگه. از بحث دور نشیم، عرض می‌کردم که والدینم با من همونطوری رفتار می‌کردند که با برادرم. این در حالیه که من و برادرم دو گونه‌ی جانوریِ کاملا متفاوت بودیم(هستیم). درسته که هر دو احمق، بی‌عرضه و بیشعور هستیم، ولی این صفات حسنه در زمینه‌های متفاوتی در ما به فعلیت رسیده. حتی از نظر چهره و ظاهر فیزیکی هم شباهتی به همدیگه نداریم.


مسئله‌ای که این چندوقت اخیر زیاد ذهنم رو درگیر کرده، تفاوت رفتار من و والدینم در مدیریت دخل و خرج زندگیه. با اینکه والدینم ۱۰ برابر من درآمد دارند، ولی همچنان خرج‌های کوچیک زندگیشون ‌رو به دقت یادداشت می‌کنند و حساب همه چیز رو‌ دارند. برعکس اونها، من هیچ مدیریتی برای جیبم ندارم. پیتر میگه «تو خیلی گرون زندگی میکنی». و این گرون زندگی کردن هرگز به معنی پول زیاد داشتن و لاکچری بودن نیست. بیشتر به معنی درست خرج نکردن و حروم کردن پوله. راهی که پیش روم گذاشتند، این بود که تا حد امکان خودم رو درگیر وام و قسط و بدهی کنم تا مجبور به مدیریت جیبم بشم. حالا با یه درآمد جزئی، هر ماه بیش از یک میلیون قسط میدم و نکته‌ی جالب ماجرا اینه که فقط بی‌پول تر شدم و هنوز توجهی به مدل خرج کردنم ندارم. اینکه چجوری اون رفتارهای تربیتی والدینم یه همچین نتیجه‌ای رو در پی داشته، واسه خودم هم قابل درک نیست. به هر حال باید گفت که رفتارم دقیقا نقطه مقابل همه‌ی اون تعالیم ارزشمند شده و نکته‌ی جالب ماجرا اینه که هر قدر هم تلاش می‌کنم، نمی‌تونم مطابق اون تعالیم گام بردارم. انگار کاملن باهاش بیگانه‌ام.

۸ comment موافقین ۲ مخالفین ۰ 19 September 17 ، 15:30
مرحوم شیدا راعی ..

1- ایدئولوژی یعنی سخنی که بدون دلیل پذیرفته شده است. سخنی که دلیل بر خلافش اقامه نشده، ولی دلیل بر وفاقش هم اقامه نشده.[به نقل از مصطفی ملکیان]

2- ایدئولوژی رو میشه همه جای دنیا دید. خاورمیانه بازار ایدئولوژیه. سخنرانی‌های هیتلر سرشار از ایدئولوژیه. اشغال نشدن ایران توسط عراق در سال اول جنگ به خاطر وجود ایدئولوژیه. انقلاب‌های بزرگ و اساسی دنیا مثل انقلاب فرانسه و انقلاب ایران همه زاده‌ی ایدئولوژی هستند. روزه‌ گرفتن یه سنت از یه ایدئولوژی تثبیت‌شده‌ محسوب میشه.
[فوق برنامه؛ معمولا آدمای سست به درد اجرای ایدئولوژی‌ها نمی‌خورند. و به عنوان مثال شما می‌دونید آدمی که نتونه یه گرسنگی ساده رو تحمل کنه٬ قاعدتا کارهای بزرگتری هم ازش برنمیاد. روی این صحبت با گروهیه که بر اساس سنت‌های دینی زندگی می‌کنه ولی روزه نمی‌گیره]
 

چند تا مثال می‌زنم برای ایدئولوژی:
مثال الف: [سال 1360]هادی غفاری که همه نگاه‌ها به او بود با صدای از شدت فریاد گرفته و خشدار جمع را مخاطب گرفت؛ «لیبرال‌ها، جوجه کمونیست‌ها، کراواتی‌ها، وکلای محترم، پروفسورهای گرام، خانم‌های…» و بعد… خارجی‌ها را مخاطب گرفت و گفت «خبرش را ببرید به دنیا بگین، این انقلاب پشتش به امام زمان است، حق دارید به حرف ما بخندید اما اگر خنده تمسخرتان رگ غیرت بچه مسلمان را جنباند رگ‌های گردنتان را می‌جویم. امتحانش ساده است و خرجی جز یک گردن ناقابل ندارد.

مثال ب: [بیانیه‌ی فارسی داعش بعد از عملیات تهران] ...و روافض در سرزمین ایران بدانند که دولت خلافت هیچ فرصت خوبی را برای از بین بردن و ریختن خونشان و برهم زدن امنیتشان و انهدام و تخریب مؤسسات دولت مشرکشان به خواست الله از دست نمی‌دهند [...] و این اولین قطره‌های باران است.

مثال پ: [ایلیچ رامیرز سانچز(معروف به کارلوس شغال) در دادگاه] من یک انقلابی هستم و تا پایان عمر خود یک انقلابی خواهم ماند؛ و هر مبارزه‌ای که کردم برای خودم نبود بلکه برای نجات مردم تحت ستم و علیه زورگویان و استثمارگران و به منظور تضعیف آن‌ها بوده‌ است… مبارزهٔ من یک مبارزه‌ی سیاسی بوده. مبارزه‌ای که با هدف خدمت به محرومان صورت می‌گرفت؛ بنابراین یک زندانی سیاسی هستم و برای عقیده‌ام محاکمه می‌شوم… من عاشق انقلاب برای تأمین سعادت مردم هستم. من عاشق تأمین عدالت برای مردم تحت ستم هستم و برای عقیده‌ام محاکمه می‌شوم.

مثال ت: سربازه‌های ارتش سرخ به یه دهکده نزدیک شدند و با چیز عجیبی روبه‌رو شدند. زن‌ها و بچه‌ها روی یه تپه جمع شده‌بودند و قصد تسلیم شدن نداشتند. دندون‌ها رو از خشم به هم فشار میدادند و با عصبانیت و غرور به سربازهای روس نگاه می‌کردند. با نزدیک‌تر شدن سربازهای روس، ناگهان یکی از زن‌ها سر نوزادش رو محکم می‌کوبه روی زمین و بقیه‌ی زن‌ها هم. و بعد همه‌شون خودشون رو پرت می‌کنند از تپه پایین. با دیدن این صحنه‌ی تکان‌دهنده، اشک سربازهای روس سرازیر میشه.


3- توی زندگی باید ایدئولوژی داشت. باید برای چیزی مرد. باید برای چیزی زندگی کرد. باید عاشق کسی شد. باید چیزی رو پرستید. هر قدر احمقانه٬ هر قدر مسخره٬ هر قدر پوچ. اگر همه‌ی بت‌ها رو شکستی، وحشت تنهایی تو رو نابود می‌کنه.  جرأتش رو داری؟

4- با بدنم حال می‌کنم. از اینکه بدن سالم و قوی‌ای دارم خوشحالم. دوست دارم داغونش کنم. با فعالیت‌های زیاد، با رعایت‌نکردن‌ها، با افراط و تفریط توی همه چیز. دوست دارم ازش کار بکشم. به جای مردن برای آرمانی مقدس، ترجیح میدم برای عیاشی بمیرم. همه‌ی پل‌های پشت سرم رو خراب می‌کنم. شاید ۱۰ یا ۲۰ سال دیگه پشیمون بشم و بخوام مسیری که رفتم رو برگردم. اما باید این نکته رو در نظر داشت: به دیواری که شاشیدی، نمی‌تونی تکیه بدی. و تا اونجایی که یادم میاد، من همیشه به همه‌ی دیوارها.

5- فکرهام گاهی بیش از حد تیره و تاره. بیش از حد ناامید کننده‌ام. می‌ترسم اما با همه‌ی وجود خودم رو پرت می‌کنم وسط ترس. مدام شیرجه میرم توی تاریکی٬ توی تنهایی. یه تنهایی عمیق٬ که از رگ گردن بهم نزدیک‌تره. بعد احساس قدرت می‌کنم. شجاعت زیادی پیدا می‌کنم. یه قدرت و شجاعتِ شکسته و عصبی. انگار که روح از شدت وحشت فاسد شده باشه. دوست دارم به همه‌‌ی فکرها و ایدئولوژی‌ها تجاوز کنم و همه چیز رو به لجن بکشم. هر قدر مقدس‌تر، بهتر. باید همه‌ی پرده‌ها رو درید.
از طرفی، تشنه‌ی ایدئولوژی‌ام و پیوسته به دنبال چیزی برای پرستش، به دنبال چیزی برای ستایش می‌گردم. به دنبال حلقه کردن دست به یه دستگیره‌ی نجات. به دنبال فداکردن خود برای چیزی. چه چیزی؟

6- در این امیدم که همه‌ی سوداها و همه‌ی گناه‌ها را شناخته باشم، یا دست کم نظر لطفی به آنها کرده باشم. من با تمام وجود، به سوی همه‌ی باورها شتافته‌ام و آنقدر دیوانه بودم که بعضی شب‌ها، کم و بیش، به روح خود ایمان می‌آوردم. از بس آن را آماده‌ی گریز از تن می‌دیدم.[آندره ژید/مائده‌های زمینی]

7- مرا گویی چه می‌جویی دگر تو ورای روشنایی؟ من چه دانم، من چه دانم.


8- چشم امیدم به شماست ای مائده‌ها. ای خوشنودی دل، در جستجوی توام.[همان]

۳ comment موافقین ۳ مخالفین ۱ 09 August 17 ، 20:44
مرحوم شیدا راعی ..

«با وجود تمام تلاش‌های دولت مدرن برای به حاشیه راندن مرگ و به نمایش گذاشتن زندگی مصرفی و زیبایی و نامیرایی آدم‌ها، بمبگذاری انتحاری با نمایش مرگ در ملأعام، پوچیِ همه‌‌ی آن نمایش دولت مدرن را به نمایش می‌گذارد. گویی معنای همه‌ی آن مصرف‌گرایی چیزی جز این لحظه نیهیلیستی نیست که در آن زندگی به شکلی تراژیک و غیرقابل انتظار به پایان می‌رسد. به عبارت دیگر برای دولت‌های نئولیبرال و مدرن بمبگذاری انتحاری به چالش کشیدن اساس هویت وجودی و فلسفه وجودی شان است.»



بعد از حمله‌ی تروریستی حضرت داعش به مجلس شورای غیراسلامی ایران و متعاقبا واکنش موشکی n کیلومتری سپاه پاسداران و متعاقبانه‌تر؛ واکنش مردم غیور این مرز و بوم، مدام دنبال این می‌گشتم که مضحک بودن این واکنش‌ها رو یه جایی، به یه نحوی بیان کنم. اما طبق معمول بلد نبودم بنویسمش. تا اینکه این مقاله از «محسن آزموده» و سایت «میدان» حرف دلم رو زد. بررسی ترورریسم در حیطه‌ی فردی و اجتماعی. نقش دولت‌ها و سودمندی تروریسم برای دولت‌ها!!! و یه سری تحلیل دیگه٬ از موضوعاتی هستند که توی این مقاله بهش پرداخته شده.

+ بعد از این حادثه، وقتی مردم در فضای مجازی رگ ناسیونالیستی خودشون رو متورم می‌کردند و در مورد این موضوعات واکنش‌های احساسی خودشون رو ابراز می‌کردند، حالت تهوع بهم دست میداد. آخر این مقاله متوجه مسخره بودنِ این نوع واکنش به تروریسم هم خواهیم شد.


لینک دسترسی به این مقاله، از سخنرانی فاطمه صادقی؛ 

https://meidaan.com/archive/38819

۷ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 28 June 17 ، 17:54
مرحوم شیدا راعی ..

میشه این رو شنفت و بعد حینش این رو تورق کرد.


میلان استرای به شدت ایالت کاتالونیا و قلمرو باسک را مورد حمله قرار داد و گفت که «اینها سرطان‌هایی در پیکر ملت هستند. فاشیسم که سلامت را به اسپانیا باز خواهد گرداند، خوب می‌داند که چگونه باید- همانطور که یک جراح مصمم و دور از هرگونه احساس همدردی کاذب عمل می‌کند- این سرطان را ببُرد و از بدن خارج کند.»

از ته آمفی‌تئاتر، یک نفر شعار مورد علاقه‌ی ژنرال را که «زنده باد مرگ» بود، فریاد زد. و آنگاه میلان استرای کلام مهیج خود را که «اسپانیا» بود به زبان آورد.

تمام چشم‌ها به اونامونو دوخته شده بود. او آهسته برخاست و گفت؛ 

همه در انتظار سخنرانی هستید که من بر زبان خواهم راند. شما مرا می‌شناسید و می‌دانید که نمی‌توانم سکوت کنم. در بعضی شرایط خاموش ماندن، دروغ گفتن است، چون سکوت ممکن است علامت تأیید و تصدیق تلقی شود. من می‌خواهم کلامی چند به سخنرانی ژنرال میلان استرای که همینجا در میان ماست، اضافه کنم. از ناسزاگویی او علیه باسکها و کاتالانها که یک توهین شخصی نسبت به من بود بحث نکنیم. من در بیلبائو زاده شده‌ام و اسقف نیز(در اینجا اونامونو اشاره به رهبر کلیسای سالامانک که در کنار او به لرزه افتاده بود کرد) چه راضی باشد چه نباشد، یک کاتالان اهل بارسلون است.


[سکوتی وحشتناک در آمفی‌تئاتر حاکم بود. هرگز سخنانی چنین بر زبان کسی نیامده بود. آیا رئیس دانشگاه دیگر چه خواهد گفت؟]


در اینجا من فریادی مرگبار و بی‌معنا شنیدم: «زنده باد مرگ».

و من که زندگی‌ام را با ساختن و پرداختن اصطلاحات و عباراتی گذرانده‌ام که پیوسته خشم کسانی را که به معنای آنها پی نمی‌برده‌اند، برانگیخته است، باید به عنوان یک کارشناس به شما بگویم که این کلامِ غیرعادی و دور از تمدن را نفرت‌انگیز می‌یابم. ژنرال استرای، انسان علیلی‌ست. این را بدون هیچگونه قصد بی‌‌احترامی بیان کنیم. او معلول جنگی‌ست و سروانتس نیر چنین بود. بدبختانه امروز در اسپانیا، بیش از حد معلول وجود دارد و اگر خداوند به کمک ما نشتابد، به زودی تعداد اینها باز هم بیشتر خواهد شد. من از این اندیشه در رنجم که مبادا ژنرال استرای قدرت آنرا بیابد که بنیان‌های نوعی روانشناسی توده‌ای را استوار سازد چون یک فرد معلول و ناقص که از عظمت سروانتس نیز بی‌نصیب است، معمولا آرامش روحی خود را در معلول ساختن کسانی می‌یابد که در اطراف اویند. 


[به اینجا که رسید، میلان استرای دیگر نتوانست تحمل کند و فریاد زد؛ «مرگ بر روشنفکران- زنده‌باد مرگ» غوغایی که برخاست نشان آن بود که فالانژیستها از او حمایت می‌کنند. با این حال، اونامونو ادامه داد:]


این دانشگاه معبد روشنفکری است و من کاهن بزرگ آنم. این شمایید که صحن مقدس آن را آلوده ساخته‌اید. شما پیروز می‌شوید زیرا بیش از حد ضرورت، نیروی خشونت در اختیار دارید. لیکن افکار را تسخیر نخواهید کرد. زیرا برای تسخیر عقاید باید دیگران را به خود معتقد و مؤمن سازید و برای برانگیختن ایمان، آن چیزی لازم است که شما ندارید: منطق و حق در نبرد. می‌بینم که برانگیختن شما به اینکه در اندیشه‌ی اسپانیا باشید، بیهوده‌ است. سخنان خود را پایان میدهم. 


+ این آخرین کنفرانس اونامونو بود و او پس از آن درخانه‌اش تحت نظر گرفته شد و بی‌تردید اگر ترس از واکنش بین‌المللی در میان نبود، رهبران ناسیونالیست او را اعدام می‌کردند. 

++ این سخنرانی مربوط میشه به بعد از سقوط حکومت دیکتاتوری اسپانیا در سال ۱۹۳۰ و تشکیل حکومت جمهوری اسپانیا. که بعد از اون به جنگ‌های داخلی اسپانیا منجر شد. اونامونو به عنوان یه شخصیت مطرحِ بین‌المللی٬ هم مخالف حکومت دیکتاتوری و هم مخالف حکومت جمهوریِ تازه تأسیس اسپانیا بود.

۰ comment موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 June 17 ، 14:56
مرحوم شیدا راعی ..

آخرِ شب که برمی‌گشتم ‌خونه، یه آقایی با پرایدش وایساده بود گوشه‌ی خیابون و یه ۴ لیتری دستش گرفته بود. شیشه رو دادم پایین. گفت که بنزین تموم کرده و ...

حرفشو قطع کردم و گفتم؛ به خدا اعتقاد داری؟

سوال بی‌جایی بود انگار‌. با تعجب گفت؛ ها؟

سوالم رو تکرار کردم؛ به خدا اعتقاد داری یا نه؟

شونه‌هاشو انداخت عقب و گفت؛ آره به خّدا.

با خنده گفتم؛ «پس بهش بگو بیاد کمکت کنه»

 و رفتم.

۴ comment موافقین ۱ مخالفین ۲ 20 April 17 ، 18:08
مرحوم شیدا راعی ..

 اینکه بلد نباشی درست از روی ظاهر افراد اونها رو بشناسی و از روی ظاهرشون نتونی درست تشخیص بدی که چجوری‌اند، دلیل نمیشه بگی نباید از روی ظاهر افراد اون‌ها رو قضاوت کنیم. اتفاقا از طرز لباس پوشیدن، از نوع راه رفتن، حرف زدن و همه‌ی اینها میشه یه آدم رو شناخت. 

- مثلا یه آقا پسری اینجا جلوی من یورتمه میره. دقیقا بیست دقیقه‌ست که داره تصویر خودش رو توی شیشه‌ی ماشینا میبینه. دستاشو کرده تو جیب شلوار تنگش. پاچه‌های پیرهنش(آستیناش) رو زده بالا تا هم بازوان قدرتمندش پیدا باشه و هم تتوهای روی ساعدهاش. ولی از همه اینها که بگذریم، با یه نگاه ساده به کفش‌هاش میشه به سر درونش پی برد. کفش‌ها خیلی خوب پولدار بودن، پولدار نبودن، تمیز بودن، کثیف بودن، بی‌توجه بودن، خوش سلیقه بودن و احمق بودن افراد رو نشون میدن. قطعا کمتر از بیست سال سن داره و در مثبت‌ترین حالتی که میشه توصیفش کرد اینه که؛ اسکله. هر قدر ضعف‌های درونی آدم‌ها بیشتر باشه، نظر مثبت دیگران واسشون تاثیرگذارتره. مردم تشنه‌ی توجه و تحسین‌اند. فقط باید بتونی طبیعی به کسی القا کنی که آدم باهوش یا خوشگلیه. ناخودآگاه حس خوبی در مورد خودش و تو پیدا میکنه. 

- یا مثلا اون دختر خانمی که اونجا نشسته... زیاد به اطراف نگاه نمی‌کنه. بهش میاد درونگرا و مغرور باشه. به خاطر اینکه تکون نمیخوره و زیاد به اطراف نگاه نمی‌کنه و با کسی حرف نمیزنه، نمیشه چیز زیادی در موردش گفت. ولی مطمئنم که اگه کمی باهاش صحبت کنیم، آهسته‌آهسته گوسفند درونش رو بهمون نشون میده. گوسفندی که به صورت نهفته(و گاهی آشکار) در بطن هر انسانی هست.

- یا اون پسر و دختری که دارند ایستاده با هم صحبت میکنند. هر دو دست هاشون رو جلوی بدنشون به هم قلاب کردند و حدود بیست دقیقه‌ست که اینطوری مشغول صحبت‌اند. دختر خانم، چادریه و پسره هم خیلی محجوب به نظر میاد. زن‌ها معمولا عادت دارند موقع حرف زدن تو چشمای مخاطبشون نگاه کنند. اما مردها نه. این‌ها هم این قضیه رو نقض نمی‌کنند ولی بنا به محجوب بودنشون با یه زاویه‌ی حدود ۱۲۰ درجه نسبت به هم ایستادند و تقریبا به روبه‌رو نگاه می‌کنند. راحت نیستند، انگار که مثلا این گفتگو ارزش خاصی داشته باشه. در عین حال حاضرم شرط ببندم که صرفا چرت و پرت بارِ هم می‌کنند و این عمل(چرت گفتن) رو زیادی جدی گرفتند. 

- اجازه بدید خودم رو هم کمی توصیف کنم. من عادت ندارم جایی سیخ بشینم یا بایستم. و به جز وقتایی که توی طبیعت هستم، «دویدن» کمتر از «راه رفتنِ آهسته» خسته‌م میکنه. پس طبق همین تابع باید یا در حال دویدن باشم یا یه گوشه‌ای واسه خودم لش کرده باشم. بله. رو صندلی‌های پلاستیکیِ راننده‌تاکسی‌ها نشستم. بارون میاد. راننده‌ها کمی اونطرف‌تر زیر طاق ایوون نشستند و دارند حرف می زنند و چایی میخورند. من کلاه سوئیشرتم رو کشیدم جلو، طوری که قطره‌های بارون به عینکم نخوره و کثیفش نکنه. هدفون تو گوشمه و این آلبومی که از mogwai دانلود کردم رو گلچین میکنم و در حینش این چرت و پرت‌هارو مینویسم. 

آره، از رو ظاهر افراد خیلی خوب میشه اونهارو قضاوت کرد. به شرطی که بلد باشی و من این ادعا رو دارم که یه چیزایی بلدم.

 و تو، عزیزِ دلم، فراموش نکن کسی که ادعا داره و هارت و پورت میکنه، در حقیقت هیچی بارش نیست.


۲ comment موافقین ۴ مخالفین ۰ 08 April 17 ، 00:44
مرحوم شیدا راعی ..

دوش وقت سحر که منتظر بودم تا از غصه نجاتم بدن، یهو ملک‌الموت سر رسید. گفت؛ روحِ ریحی می‌ستانم، راحِ روحی می‌دهم/ بازِ جان را می‌رهانم، جغد غم را می‌کشم

گفتم داری خالی می‌بندی. باز می‌خوای منو خر کنی. ملک اومد نشست در بَرَم. دست بر سرم کشید، لبخند زد، لبخند زدم. گفتم الان که داری میخندی، یعنی داری خَرم میکنی؟ بیشتر لبخند زد. فهمیدم خرم کرده. دست به دامانش گذاشتم و گفتم؛ help me

گفت؛ دستتو بکش

دستمو برداشتم و دوباره با بغض گفتم؛ help me

ملک لبخند کشنده‌ای زد و گفت؛ رابطه‌ی «موج» و «دریا» رو در نظر بگیر. خیال میکنی موج دریا از چیه؟

یه خرده فکر کردم... ترسیدم اشتباه جواب بدم. گفت موج به خودی خود معنی نداره. موجِ دریا، خودِ دریاست. نمی‌تونی بگی موج چیه. موج هم دریاست.

 خدا دریاست. زندگی، موجِ این دریاست. خودِ دریاست. وقتی منصور میگه انالحق منظورش دقیقا همینه. اگه سعی کنی موج دریا رو نفی کنی، یعنی داری دریا رو نفی میکنی. زندگی رو نفی کنی، یعنی داری خدا رو، خودت رو نفی میکنی. میخوای جلوی چی بایستی؟ دریا؟ و این یعنی فروپاشی.

گفتم چرا من اینطورم؟  گفت از بس ابلهی.

با عجز و لابه پریدم جلو و دامن ملک رو چنگ زدم و با ضجه گفتم؛ help me

داد زد؛ دست نذار

دستمو کشیدم عقب. یهو پیشونیم سوخت. به خودم اومدم دیدم با سر افتادم تو منقل. یه پُک به وافور خالی می‌زنم و دراز میکشم کنار منقل. میگم؛ من موج، من دریا... 

۵ comment موافقین ۳ مخالفین ۰ 03 January 17 ، 16:44
مرحوم شیدا راعی ..

حقیقت معبدی مطهر در دل کوهستان‌ها نیست. حقیقت هرگز روی زمین قرار و ثبات ندارد. هرگز دست کسی قرار نمیگیرد. هرگز ذهن کسی را قرار(آرامش) نمیدهد. حقیقت بیتابیِ پیوسته است. حقیقت جستجوی بی‌پایان  و همیشگی‌ست. حقیقت فرّار و غیرقابل لمس است. همیشه لیز میخورد و گم میشود. در عین حال که کسی نمیتواند آنرا به دست اورد اما همه جا یافت میشود. از چشم طفلی صغیر تا رنگ خون شهید، همه و همه مظهر حقیقت‌اند. از شما چه پنهان، من یکبار حقیقت را در کاسه توالتی که گلویش گرفته بود دیدم. حقیقتی شناور و بدبو که همه از آن می‌گریختند. اتفاقا حقیقت هم از آنها می‌گریخت. 

همه‌ی انقلاب‌ها برای رسیدن به حقیقت شروع میشوند، درست زمانی که به حقیقت خیلی نزدیک شده‌اند، آهسته‌آهسته همه چیز جهت مخالف میگیرد و روز به روز از حقیقت دور میشوند. به خیالشان حقیقت را به چنگ خواهند داشت، زهی که مردابِ قدرت در لباسِ مبدل، آروغ‌هایی میزند،

 که فقط کمی بوی حقیقت میدهد.

۲ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 17 September 16 ، 13:39
مرحوم شیدا راعی ..

قندعسلم، خوشگل بابا، پسر گلم، شوشول‌طلا

 نصیحتی کنمت، خواه پندگیر، خواه نگیر. آخه میدونی، من خیلی پدر دمکرات و مهربونی‌ام.

آدم باید تجربه‌ی مصاحبت با آدمایی که دنیاهاشون فرسنگ‌ها از دنیای خودش دور اند رو داشته باشه. ادم باید خودش رو به عنوان یه موجود محدود شناخته و پذیرفته باشه. با عقل محدود، با قدرت تشخیص محدود، با تجربه‌های محدود و فکرهای ناقص.

اگه کسی خودش رو (به ویژه وقتی هنوز جوونه) کامل و عقل کل بدونه، مغزش همونطور اندازه‌ی پشه باقی میمونه عزیرم. جوونی سنِ مانیفست دادن و نتیجه‌ی فلسفی گرفتن نیست باباجون. پسر گلم، تویِ جوونی، فقط باید چشمارو باز گذاشت و بدون فیلتر ذهنی به دنیا نگاه کرد، تجربه کرد. با ذهن باز. بدون تعصب. 

اگه پولداری، با آدمای بی‌پول بتاب. اگه مذهبی هستی، با لامذهب معاشرت کن و برعکس. اگه درونگرایی، با برونگراها و...

قربون اون چشات برم، وقتی آدمای مختلف رو ببینی، شاید فکرت دچار تغییرات بشه. شاید سنگرهای فکری‌ت رو عوض کردی و سنگرهای بهتری انتخاب کردی یا حتی ممکنه تصمیم بگیری قشنگ‌تر زندگی کنی؛ بدون سنگر.

در غیر اینصورت، میتونی راه رایج رو بری. راهی که همه میرن؛ یعنی توی همون محیطی که تقدیر واست رقم زده به چرا مشغول بشی و با آدم‌های شبیه خودت زندگی کنی. با خیال اینکه دنیا منحصر به دنیای تو و اطرافیانته، ندیده و نشنیده ریق رحمت رو سر بکشی و گور‌به‌گور شی. در اینصورت توئم فقط یه پشه‌ای مثه بقیه. البته، اگه من باباتم، آدمت میکنم. قلم پاتو خورد میکنم اگه بخوای پشه بشی. حالا دیگه پاشو برو از جلو چشام گم شو. حیف نونِ پدَسوخته.


۴ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 August 16 ، 01:55
مرحوم شیدا راعی ..

پدرم زمان حمله‌ی شوروی به افعانستان مرد. آخرین تصویری که ازش به یاد دارم؛ غرق خون به خودش میپیچید و زوزه میکشید. مادرم تو حمله‌ی عراق، موقعی که داشت بچه‌هاش رو از ترس بمب قایم میکرد، وسط کوچه مرد. تخریبی در کار نبود، بمب‌ها شیمیایی بودند و بدن‌ها همه سالم. برادرم توی بوسنی، همسرم تو حمله‌ی هیروشیما و...

خودم یه کارگر آفریقایی بودم که وسط گل و لای خفه‌م کردند‌. بعد ازینکه مُردَم، سرباز انگلیسی‌ای که به صورتش تف انداخته بودم، به جسدم شاشید. 


مطمئنم که هیچکدوم از این ادما با حضورشون دنیا رو به جای بهتری تبدیل نمیکردند و تغییر کلانی در کار نبود. اما نمیتونم قبول کنم که دیگران که زندگی کردند و کشتند، ارزش بیشتری نسبت به این مرده‌های زیسته در فقر داشته باشند. 

به نظرم این برنامه‌ی دنیاست و آینده دنیا هم، تکرار مکرراته. پس ما فقط باید بشینیم و نگاه کنیم. ولی گاهی هم فکرهای غلیظی توی ذهنم وول میخورند که باید به حد وسعم، کاری کنم خلاف این روند. مثلا پنجه بندازم به صورت بزرگترای مجلس. یا اگر زورم نرسید، گل‌های بیگناه باغچه رو لگد کنم. همونقدر غیراخلاقی، همونقدر غیرمنطقی. چرا توی این دنیای وحشی و بی‌منطق فقط من باید پایبند به عدل و اخلاق باشم؟ چون فقیرترم؟ چون نژادم فلانه؟ چون توی فلان کشور به دنیا اومدم؟ نه... دنیا رینگ مسابقه‌ست باید چشمت رو به رحم ببندی و فقط مشت بزنی.[این فکر کسیه که میکشه]

به این توجیهات، یه سری عقده‌های روانی رو هم اضافه کنید تا اخباری که از این حوادث اروپا به گوشتون میخوره، واستون عادی‌تر بشه.


۵ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 16 ، 14:14
مرحوم شیدا راعی ..

+تاحالا دچار احساس فقدان اعتماد‌ به‌ نفس شدی؟

-به کرّات

+واکنشت چی بوده؟ چجوری تو لحظات حساس که بهش نیاز داری، این کانفیدنس رو بر میگردونی؟

-فقط کافیه بیاد بیارم که بین ابناء بشر، من یکی از احمقترین‌هام بلافاصله بعد از این یاداوری، اعتماد به نفسم بر میگرده و آروم میشم.

+استرس چی؟ تاحالا دچار استرس شدی؟ 

-به کرات

+اینو چجوری حل کردی؟ چجوری باید استرس رو کنترل کرد؟

-به این فکر میکنم که چه ادم بدبختی هستم. به یاد میارم که

یه بدبختِ احمق، دلیلی برای استرس داشتن نداره.


۳ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 16 ، 14:02
مرحوم شیدا راعی ..

یعنی همان زمانی که منجی می‌آید و حق مظلوم را از حلق ظالم بیرون میکشد. 

مَیتِریه نشسته بود روی محمل، چشماش رو بسته بود و با هدفون اهنگای ریلکسیشن گوش میداد. سوشیانت از یه تپه بالا میرفت و میخواست بره یه جای دنج٬ اصطلاحا یشت کنه. یهودی‌ها و مسیحی‌ها همه دمبال مسیح می‌گشتند. یهودی‌ها دنبال ماشیح از آل‌داوود و مسیحی‌ها هم دنبال عیسی‌مسیحِ خودشون. بعد از اینکه هر کدوم منجی خودشون رو پیدا کردند، یهودی‌ها دوباره داشتند اون وسط عن بازی در میاوردند و میخواستند عیسی مسیح رو بکشند.

کالکی‌پورانا با اسب سفید و شمشیر آخته. مهدی‌موعود هم با اسب سفید و شمشیر آخته. هندوها و مسلمونها گیج و گنگ ریخته بودند وسط و نمیدونستند کی به کیه. کدوم سوارِ شمشیر به دست منجی واقعیه؟

مارکو کرالیه‌ویچ از اسلاوها با یه پالتوی قرمزِ داشت عرق میریخت. آرتور خودش رو از جزیره ی آوالون رسونده بود. سه‌آکتل به همراه قوم مایا اومده بود و دیگر بزرگانی نظیر ویراکوچا، اینکاری، رواو، جان فرام و کلی منجی دیگه که حالا حضور ذهن ندارم،

همه اومده بودن وسط بیابونای یابس. 

تا یادم نرفته بگم که نئو هم بود. با همون عینک دودی و پالتوی مشکیش نشسته بود روی یه تخته سنگ و یه‌قل‌دوقل بازی میکرد. 

اولش همه خوشحال بودند که دور هم جمع شدند. همه یه عکس دسته جمعی گرفتند با این کپشن که؛ "چقد ما همه خوبیم". عکس رو همون نئو گرفت، یعنی تنها کسی که توی عکس حضور نداشت. 

بعد از چند ساعت معطلی٬ همه خسته شده بودند. ترافیک شدید بود و هوا گرم. هر لحظه یه گوشه از بیابون دعوا میشد. خلق بی اعصاب شده‌بودند و یک دنیای شیر تو شیری بود که نگو. هرچی منجی و الهه و معبود بود٬ روی زمین صف شده بودند. همه با تعجب به هم‌قطارای خودشون نگاه میکردند و میگفتند؛ پس مگه ما یگانه منجی عالم نبودیم؟ 

بعد که دیدند دجال و اهریمنی در کار نیست، هر کدوم خواستند پادشاهیشون رو همون وسط اعلام بدارند.  پس داد و بیداد و فغان و گریبان بود که دریده میشد. خدا هر لحظه تو دست یه گروه بود، گاها اتفاق میفتاد که همزمان دست چندگروه میفتاد. همه برای اجرای حکم الهی میخواستند پادشاه بشن و بهشت رو روی زمین برپا کنند. از اونجا که همه به چوب و چماق و چاقو مسلح بودند، خیلی زود همدیگه رو نفله کردند و کشتند 

فقط یه نفر زنده موند؛ 

نئو، که همچنان داشت یه قل دو قل بازی میکرد. 

۵ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 July 16 ، 16:24
مرحوم شیدا راعی ..
این مطلب حذف شده است.
۸ comment موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 July 16 ، 16:28
مرحوم شیدا راعی ..