هوی اسمورودینکا،
یک ساعت اخیر را مشغول ور رفتن به این گوشی طبی بودهام. همهی اعضا و جوارحم را مورد شنود قرار دادهام، حتی آنجایم را که البته صدایی نداشت. در واقع بیشترین صداها مخصوص قلب و ناحیهی شکم بود. و در این مدت، من تماماً به صدای بدن تو فکر میکردم. به ریتم ضربانهای قلبت و تغییر این ریتم با جابهجا کردن گوشی به نواحی مختلف قلب. و این خیالِ صدای قلب تو، دنیای ورودِ من به نحوهی کارکرد عمومی بدن تو بود. هیچوقت کنجکاوی خاصی در مورد نحوهی کارکرد بدن انسان نداشتهام، اما وقتی این کنجکاوی معطوف به چگونگی کارکرد بدن تو بشود، ماجرا به کلی متفاوت است.
قبلتر در مورد زیباییات نوشته بودم:
هر عنصری از زیبایی، برای من نمادی از توست که کمال زیبایی هستی. چرا که معیارهای زیباییِ من براساسِ چگونگیِ تو شکل گرفته. احتمالاً وقتی پیر شوی، پیرزنها زیباترین عناصر عالم خواهند بود. وقتی به خاک بپیوندی، زمین. که یعنی تو از مقایسه با متر و معیاری بیرونی صاحب عنوان «زیباترین» نشدهای. بلکه خود به معیاری برای مفهوم زیبایی بدل شدهای و از این طریق در ذهن من -و قطعاً فقط من- زیباترین هستی. و این تنها یکی از شگفتانگیزترین پیامدهای عشق است.
اینبار اما نحوهی کارکرد زیستی بدن تو بود که برای ذهن من به پدیدهای خاص بدل شد، مشخصاً چون من نسبت به تو و هر آن چه که مربوط به توست، احساس ویژهای دارم. پس اگر چه صدای قلب به معنای عمومی آن، چندان قابل توجه نیست، اما صدای قلبی که در خدمت زیست تو و در راستای هستی تو باشد، تبدیل به پدیدهای خاص و جذاب میشود. من در مورد نحوهی تنفس یا حتی چگونگی بلع و هضم و دفع غذا هیچ کنجکاوی یا علاقهای ندارم. اما اگر این فرایندها معطوف به تو باشد، از آنِ تو باشد، بینهایت علاقهمند دانستنشان خواهم بود. ساختار عضلات معده، قلب، انگشتها و پیچیدگی شبکهی عصبی و عروقی تن تو، معنای این کلمات خنثی را برایم تغییر میدهد. مشخصاً فقط برای من و یا هر آن دیگری که اینگونه دیوانهوار عاشق تو باشد.
و اینها توصیفاتی رمانتیک نیست، به همین دلیل برای مثال آوردن از نحوهی بلع و هضم و دفع غذا در بدن (که هرگز یادآور تصاویر رمانتیک نیست) استفاده میکنم. شگفتانگیز است که چطور این توجه در من با این وسعت نسبت به تو انگیخته شده و کنجکاوی این روزهایم این است که تغییرات آن در طول زمان چگونه خواهد بود؟ چقدر زمان میخواهد که کنجکاوی در مورد نحوهی بلع و هضم و دفع دستگاه گوارش تو مثل دستگاه گوارش دیگران برایم حالتی تهوعآور و چندش پیدا کند؟ آیا مشمول فرسایش زمان خواهی بود؟ حتماً خواهی بود، چون زیست تو به همین زمین و ماده پیوند خورده است. همانطور که فنا سرنوشت هر وجود زمانمندیست. و این غمانگیزترین داستانیست که با آن روبهرو بودهام، از همه بدتر اینکه خودم هم در این داستان حضور داشتهام. نباید از عشق انتظار شعور داشت، عاشق در خوشبینانهترین حالت، موجودی کور و کر است که تنها معشوق را میبیند. به همین دلیل از میان این همه اتفاق در هستی و تاریخ بشر، جاودانه نبودن حیاتش در دنیای قشنگ نو را غمانگیزترین داستان میداند. التماس کردن به لحظهها برای نرفتن و تداوم همیشگی حضور در این دنیای قشنگ نو راه به جایی نمیبرد. و برای من چارهی پوچی نمیماند جز نوشتن این لحظهها.
طفولیت من از ۷ سالگی تا ۱۵ سالگی توی یه مجموعه آپارتمان گذشت که محیط بزرگ و خوبی برای بازی داشت. ۷ - ۸ تا ساختمان بود توی اون محوطه و من حداقل ۱۰ تا دوست همسن داشتم و حدود ۱۰ تا دوست با اختلاف یکی دو سال. تا یه سنی، حتی دخترها هم بهمون ملحق میشدند، ولی با ورود به دنیای بلوغ و ممهدرآوردن، همچنین افزایشِ اختلاف در توان فیزیکیمون، دیگه از ما جدا شدند. این جمعیت باعث میشد که ما همیشه فرصت بازی کردن رو داشته باشیم. بازیهای گروهی که کمتر کسی از همنسلها و همشهریهای من با این کیفیت میتونست تجربه کنه. گرگی قلعهای، فوتبال، آقای گل، اسکیت، دوچرخه، استخر، رابط (که بازی بینهایت جذابی بود) و زو (شبیه به کبدی) و هزارتا فعالیت دیگه از جمله کارتبازی که خودش شامل بازیهای مختلفی میشد، هفتسنگ و لیلی و غیره. امروز اتفاقی از طریق تگهای عکس یکی از دوستان مدرسه، وارد صفحهی یه پسرِ بور و ریقو شدم و داشتم بلافاصله ازش خارج میشدم که یهو یه چراغ بالای سرم روشن شد. دوباره عکسهاش رو مرور کردم و فهمیدم که عه، این ممد باقره.
توی بچگی هم یه پسر لاغرِ بور و ریقو بود. فوتبالش هم خوب بود اما مهمترین ویژگی ممدباقر باباش بود! ذهن من اگر بخواد چهرهی چنگیزخان مغول رو تصویر کنه، چیزی شبیه به بابای ممدباقر رو میسازه. پدری با قد و قوارهی نه چندان بلند، صورتی همیشه اصلاح کرده و برافروخته، که همیشه قرمز به نظر میرسید، ابروها و چشمهایی که حتی وقتی میخندید هم به نظر عصبانی و ترسناک میرسید. نمیدونم به خاطر حالت چهرهش بود یا چون عصبانی شدنهاش تماشایی بود، این حالت عصبانیش توی ذهنم حک شده. اتفاق عجیب و در عین حال معمولی این بود که به هر بهونهای، ممد باقر از باباش کتک میخورد. اصلاً پسر بدی نبود، همیشه مرتب و تر و تمیز بود و برعکس من بیخبر از مجموعه خارج نمیشد و همیشه سروقت میرفت خونه، ولی مدام کتک میخورد، حتی گاهی با کمربند.
برای وصف مسخرهبودن دلایل کتک خوردنش فقط به بازگویی یک خاطره بسنده میکنم. یه بار توپمون افتاده بود توی اُپتیک که دیوار به دیوار مجموعهی شهرک ما بود. اپتیک یه کم حالت امنیتی داشت به این معنی که روی دیوارهاش سیمخاردار بود و با دوربین نظارت میشد. من رفته بودم لبهی دیوار تا به یکی که رد میشه (معمولاً سربازها) بگم توپمون رو بندازه این طرف دیوار، که کارِ نسبتاً معمولی محسوب میشد واسه ما. ولی برعکس معمول، هیچکس رد نشده بود یا محل نذاشته بود و آویزون شدن ما به دیوار کمی طولانی شده بود. چند دقیقهی بعد یه جیپ و دو تا نظامی اومده بودند توی مجموعه تا ببینند کی رفته روی لبهی دیوار. بابای ممدباقر هم از دور دیده بود که یه جیپ اومده و دواندوان اومده بود به سمت ما و ممد باقر رو تا خودِ خونهشون زده بود. بی اینکه کاری کرده باشه.
همیشه این معما واسهمون وجود داشت که آیا بابای ممدباقر موجیه؟ مریضه؟ یا که چی؟ چون خیلی وقتها مهربون به نظر میرسید. با بقیهی بچهها و آدمها آروم بود، میگفت و میخندید. البته که ما بچهها همه ازش میترسیدیم. یکی دیگه از سؤالهام این بود که ممد باقر حالا کجاست و چه شکلی شده؟ کسی که این همه بیدلیل کتک میخورد، توی نسلی که کتک خوردن رو منسوخشده میدید، الان چطوریه؟
توی عکسهاش که مثل قبل خندان و بشاش بود، بور و لاغر و ریقو.
پارسال یا پیارسال بود که تصمیم گرفته بودم برای نیل به منزل، از وسیلهی نقلیهی پیادهروی استفاده کنم و از اونجا که راه (دو ساعت پیادهروی) طولانیتر از اون بود که استفاده از چنین وسیلهای رو منطقی جلوه بده، به شنیدن پادکست رو آورده بودم و خسته و به گا از این تصمیم انقلابی، در یک ایستگاهِ بوس (وقتی اون کوچیکا مینیبوسه، پس این بزرگا میشه بوس) لَختی جلوس کردم، هم به سبب رفع خستگی و هم از این جهت که اگر بوس اومد، ازش کام بگیرم و ادامهی راه رو با این وسیلهی نقلیهی سکسی طی طریق کنم.
به ناگاه ندایی از پشت سر نوا سر داد و رو که برگردوندم به سمت پیادهرو، آقایی رو دیدم طاس با موها و محاسن سپید، روی ویلچیر. و خانمی چادری که ازش دور میشد، گویی خودش تا این نقطه آقا رو مشایعت کرده بوده. آقا از من خواستند که کمکشون کنم و لَختی با ایشون هممسیر بشم. مسیر درخواستی ایشون عکس مسیر حرکت من بود با این حال از سر بزرگواری و نیکسیرتی و پاکسرشتی و دیگر خصایص نیکوی خودم از جمله روحیهی ورزشکاری و منش انقلابی و غیرت بسیجی، پذیرفتم.
بیش از یک ساعت با هم بودیم. به جاهای مختلفی توی همون خیابون سر زدیم، از جمله دفتر خدماتی برای درست کردن سیمکارت، نونوایی، خرید شارژ ایرانسل و غیره. این خیابون از جمله خیابونهایی بود که پیادهروهاش هنوز تجدید نشده بود. و اونجا برای اولین بار من متوجه سطح ناهموار پیادهروها شدم. ورودی هر کوچه، آسفالت یه شیب ملایم و گاه ناملایمی داشت که برای عابر پیاده اصلاً محسوس نبود اما من در حال حمل یه مرد چاق بودم، با ویلچیری که احتمالاً ارزونترین و نامرغوبترین نوع ویلچیر در بازار محسوب میشد. به علاوه اینکه تایرهاش هم باد نداشت و همهی این عوامل در کنار سطح شیبدار پیادهرو، کنترل و حرکت ویلچیر رو به کاری طاقتفرسا تبدیل میکرد. از طرفی، قسمت ماشینرو هم باریک بود و برای ویلچیر نه چندان مناسب.
مرد تأکید داشت که آخوند نیست، و روحانیه و منم عکسش با عبا و عمامه رو پشتِ کپیِ کارت ملیش دیده بودم و اگرچه فرق این دو تا رو نمیدونستم، ولی واکنشم طوری بود که اون مجاب بشه تفاوت این دو پدیده رو واقفم. این مشایعت زمان خوبی بود برای حرف زدن اما از اونجا که این متن حالا داره نوشته میشه، دقیق یادم نیست که در مورد چه چیزهایی صحبت میکرد، ولی یادمه که به بچههاش به سبب بیخیر بودنشون فحش میداد. و خیلی بهتر یادمه که بوی افتضاحی میداد. یقهی پیرهن کرمرنگش به قدری چرک بود که من سعی میکردم نگاه نکنم و شلوار کثیفش رو هم کامل نپوشیده بود و میشد حدس زد که به خاطر این معلولیت نتونه خودش به تنهایی شلوار بپوشه و به طور مشخص شلوار رو تا بالاتر از زانو بکشه بالا. همونطور که میشد حدس زد نمیتونه مثه من صبح به صبح دوش بگیره و خب فرض کن آدم کثیفی مثل من، به جای دوش صبحانه، به صورت ماهانه دوش بگیره، چه کثافت بوگندویی حاصل میشه؟ همون.
مقصد بعدی، کلانتری بود یا دفتر خدمات همراه اول یا نمیدونم چیچی که بحمدالله یه نفر با ماشین از من سؤال پرسید که کجا میخوای ببریش؟ و این بود که زد کنار و نمیدونم داوطلبانه و یا از روی آشنایی اومد که سوارش کنه و از این جا به بعد مشایعتش رو عهدهدار بشه. و من خوشحال از این که خداوند مهربان توفیق ادامهی این خدمت رو ازم سلب کردند، یه کشش به اندام ورزشکاری خودم علیالخصوص دستها و مچها و کتفها دادم که بدجور سرویس شده بود. آقا دستور دادند که شمارهشون رو توی گوشی ذخیره کنم. در حال تبعیت بودم که باز تأکید کردند روحانی هستند و نه آخوند و هر وقت که دنبال کار میگشتم یا قصد ازدواج داشتم، باهاشون تماس بگیرم تا فوراً کارم رو راه بندازند. سپس از هم خداحافظی کردیم.
هوی اسمورودینکا
عیار عشق چیه و کجاست؟ چطور میتونیم بگیم که اسم این احساسات عشقه یا کشک؟ بیشتر یه سری تعریف سلبی داریم ازش. اینکه چه چیزهایی عشق نیست. آیا لازمه که حتما تعریفی داشته باشیم؟ باید به سبک متدهای علمی یا فلسفی، تعریفی دقیق ارائه کنیم که جامع و مانع باشه؟ آیا این کار باعث نمیشه که عشق رو دستنیافتنی یا با فرمتهای محدود جلوه بدیم و تجربهناشدنی؟
بعضی از مدرسان عشق ما رو از این فیگورهای مهندسی برحذر داشتند. مثلا مولانا. ولی نمیشه که بی هیچ تحلیلی، فقط اونچه که بهش میل وجود داره رو انجام داد. به خصوص وقتی ماهیت چیزی که درگیرش هستیم رو نمیدونیم. به صلاح نیست که بیتدبیر دست به عمل بزنیم. چون ما مولوی نیستیم، نهایتاً بتونیم توی خیابونش قدم بزنیم.
همین یارو شیدا راعی رو نگاه کن. آیا تا به حال به این فکر کرده که چرا اسمورودینکا؟ این سؤال اگر چه خیلی سادهست ولی تکلیف خیلی از مدعیان عشق رو مشخص میکنه. حتی میشه دوست داشتن رو باهاش سنجید. اگه از یه دختر بچه بپرسی «چرا بابات رو دوست داری؟» طبیعیه که بگه «چون باهام مهربونه، منو خیلی دوسم داره، برام تیتیش و پفک میخره و غیره». نکتهای که توی این دلایل وجود داره اینه که همهش معطوف به خود و نیازهای خودشه. البته برای یک دختر بچه که به اقتضای سنش، ظرفیت دیدن دنیا از چشم دیگری رو نداره، پاسخ بدی نیست. ولی اگر دقت کرده باشی، خیلی از آدمبزرگها هم با همین نگرش به دنیا و آدمهاش نگاه میکنند. البته که سرزنشی در کار نیست. حتماً این گیرافتادگی در ذهنِ خود، معلولِ اتفاقات و شرایطیه که به فرد تحمیل شده. با این حال نگاه خیلی از آدمبزرگها به دوست داشتن هم مثل نگاه همین دختربچهست. ولی میشه اسمش رو عشق گذاشت؟ یه معاملهی دوطرفه و موفق میتونه عشق باشه؟ من به تو هیجان میدم، تو به من امنیت، قبوله؟ ولی اگه روزی برسه که دیگه هیجانانگیز نباشم چی؟ اگه روزی رسید که واسهم امن نبودی چی؟ به خاطر مهریه یا قراردادهای دست و پاگیری که بینمون جاری شده باید زیرآبی بریم و دروغ بگیم، وانمود کنیم، ادا در بیاریم، مثل بقیهی ابعاد زندگیمون. مثل اکثر آدمها. اصلاً عشق چه نسبتی با ازدواج داره؟
بذار اینطوری بهش نگاه کنیم: ما همه حاصل نوعی خودخواهی هستیم و اتفاقاً این ویژگی از نظر تکاملی برای بقای گونهی پاک و شگفتانگیزِ بشر لازم بوده. پدر و مادر شدن یکی از بزرگترین خودخواهیهای دنیاست. که اتفاقاً مدام به مفهوم عشق پیوند زده میشه. زن و مرد به خاطر دل یا زیرِ دلِ خودشون موجودی جدید رو درست میکنند و تلاشهای بعدیشون برای رسیدگی به اون بچه رو عشق نامگذاری میکنند. آیا زمانی که به فکر تولید اون بچه هستند، به این توجه دارند که هیچ تضمینی وجود نداره که زندگیش پر از زجر یا نارضایتی نباشه؟ زن و مردی که نه در مرحلهی کاشت (ژنتیک) و نه مراحل رشدی اون کودک نمیتونند نسبت به خیلی از مؤلفهها کنترلی داشته باشند، چطور حاضر میشن این قمار بزرگ رو برای زندگی یک نفر انجام بدن؟ این سؤال به خصوص برای یه جامعهی جهان پنجمی مثل ایران ملموستره. وارد کردن یک کودک به این جامعهی کوتاهمدت و بیآینده چه توجیهی داره؟
به نظر من پاسخ فقط میتونه خودخواهی اونها باشه، منظور این نیست که بچهدار شدن گناهه یا خودخواهی کار بدیه. مقصود اینه که اگه یه کم به زندگیهامون نگاه کنیم، میبینیم خودخواهی چه نقش بزرگی رو داره ایفا میکنه. احتمالاً لایقترین آدمها برای رشد و تربیت فرزند، همونهایی هستند که فکر میکنند به اندازهی کافی برای تولید و تربیت فرزند آماده نیستند.
مشکلی نیست، ولی شاید بهتر باشه این موارد رو از دوست داشتن و عشق حذف کنیم. شاید هم کار درستی نباشه. ممکنه کسی بپرسه؛ اگر عشق و دوست داشتن نباید معطوف به رفع هیچ نیازی باشه، پس چه دلیلی داره، چه عاملی باعث میشه که ما به سمت دیگری حرکت کنیم؟
به خاطر همین سؤالهاست که از قیدهای «شاید» و «احتمالاً» زیاد استفاده میکنم. به همین دلیله که حرفهام رو با سؤال بیان میکنم. به عنوان کسی که بیش از یک ساله که عشق به موضوع اصلی کنجکاویش تبدیل شده و دونستن و خوندن در موردش اولویت اول علایقش بوده، هرگز نمیتونم ادعا کنم که چیز خاصی در مورد عشق میدونم.
اما این یارو شیدا راعی رو ببین که چه های و هویی هوا کرده. آیا هرگز به این فکر کرده که اگر فردا روزی اسمورودینکا به خاطر سرطان مجبور به تخلیهی یکی از سینههاش بشه، چه تغییری توی علاقهش ایجاد میشه؟ یا اگر به خاطر سرطان فک یا یک سانحه، صورت اسمورودینکا از ریخت بیفته، همچنان محبوب شیدا راعی باقی میمونه؟ چه چیزهایی باید از اسمورودینکا حذف بشه تا دیگه اسمورودینکای محبوبِ شیدا راعی نباشه؟ اصلاً آیا این امکانپذیره که آدمها رو به مجموعهای از صفات تقلیل بدیم؟ آیا ما به افرادی جذب میشیم که ویژگیهای مورد علاقهی ما رو دارند؟ اگر کسی همچین نگاهی به عشق داره، احتمالاً داره براساس فنون دیجیتال مارکتینگ یا با یه نگاه کاسبمنشانه آدمها رو میفهمه. مؤلفههای دیگهای توی دوست داشتنِ بیقصد و غرض وجود داره که معمولاً بر آگاهی شخص عاشق پوشیدهست.
البته که نباید فراموش کرد این حرفها اونقدرا هم به واقعیت زندگی مربوط نیست. زندگی بیشتر شبیه به شهوت میمونه تا فکر و منطق. مثل سبز شدن همون علفه وسط تختهسنگ.
یه فولدر توی Secure folder گوشیم دارم با عنوان Weeped که فعلاً فقط سه تا کلیپ توشه. ویژگی این کلیپها اینه که با دیدنشون گریهم میگیره، حتی با وجود اینکه دهها بار دیدمشون. چیز خاصی نیست، در واقع خودم هم نمیدونم چرا با اینا گریهم میگیره. مثلاً یکیش در مورد یه زن آمریکاییه که زنگ میزنه به ۹۱۱ و میگه که میخواد یه پیتزا سفارش بده. پلیس بهش میگه که با ۹۱۱ تماس گرفتی و پیتزا سیخ چنده و غیره تا اینکه آخرش پلیس میفهمه که زن در خطره و یه نفر با اسلحه توی اتاقه و به همین دلیل نمیتونه عادی و مستقیم حرف بزنه. صدای مضطرب خانمه به خصوص وقتی میگه How long طول میکشه تا (پیتزا) برسه، عامل گریهست. یکی دیگهش مربوط به یه خانم و آقاست که یه دختر بچهی سیاهپوست رو به فرزندخواندگی قبول کردند و وقتی دختره با گریه میپرسه «منو به فرزندی قبول کردید؟»، حالت چهرهش که Burst into tears میشه، من رو به گریه وامیداره.
مورد سوم مربوط به یه ویدیوی بدون تصویره که خودم ضبطش کردم. توی قرنطینهی اول که خیلی از کسب و کارها تعطیل شده بودند و خیلی از شاغلین کمدرآمد بیکار شده بودند، این فایل رو از حرفهای یه آقایی که داشت به مدیرش عجز و لابه میکرد که برگرده سر کار ضبط کردم. جیبهاش رو نشون میداد و میگفت که حتی برای خوراک بچهش هم دیگه پول نداره، و اون حالت درموندهش باعث شد که من نتونم جلوی خودم رو بگیرم، دوربین گوشی رو گذاشتم روی Record، گوشی رو برگردوندم روی میز و قبل از اینکه کسی چشمهام رو ببینه، رفتم بیرون و زیر راه پلهها قایم شدم. با اینکه مرد خیلی قوی و شجاعی هستم، ولی به هر حال یه کم ترسوئم. یه کم بیشتر از یه کم. پس باید فرار کنم زیر راه پله، یا توی کمد اتاقم، اونجا قایم بشم.
اینها رو که واسهش تعریف میکنم، در پاسخ فقط بهم میگه: «خفهشو. خفهشو. خفهشو. خفهشو...» جوری نگاهم میکنه که آب بشم، ریخته میشم توی راه آب، میرسم به فاضلاب شهری، دوباره چشم باز میکنم و باز صدایی پشت سر هم تکرار میکنه: «خفهشو، خفهشو، خفه...»
میپرسم این ندای وحی پروردگاره که بر پیامبر خودش نازل شده؟ و باز تکرار میشه که «خفهشو، خفهشو...». میرم، خفه میشم، به مدت طولانی، اما باز صدا توی سرم به گفتن «خفهشو» ادامه میده. و این حرفها رو برای هر کس دیگهای که تعریف میکنم، میخنده و بهم فقط یه جمله میگه؛ «خفه شو». ولی چطور باید خفه بشم؟
شاید نباید زیاد حرف بزنم، چون حرف زدنم همیشه فقط برای جلب توجه بوده. برای تحت تأثیر قرار دادن دیگران. یاد گرفتنم هم به همین دلیل بوده. همیشه دنبال یه مادر بودم که یتیم بودنم رو باهاش جبران کنم. پس سعی میکردم چیزهایی رو بفهمم که دیگران نمیفهمند. تا اینطور مورد توجه اون مادر خیالی قرار بگیرم. و گاهی به قدری زیادهروی کردم، توی موضوعات بیش از حد خاص و بدردنخور، که هیچکس نتونه بفهمه دارم در مورد چی حرف میزنم و فقط بگه «خفه شو». همهی اینها وقتی مسخرهتر میشه که در نظر داشته باشیم همیشه توجه أدمها رو با بیتوجهی پاسخ دادم. هر چقدر توجه شدیدتر، بیتوجهی از طرف من هم بیشتر. بیشترین میزان توجه، ابراز علاقه و محبته. و پاسخ من به این ابرازهای گاه و بیگاه، تحقیر و بیتوجهی مضاعفه.
اینها رو برای تو تعریف میکنم و انگار بالاخره کسی پیدا شده که چیزی به جز «خفهشو» نثارم کنه. در عوض میگی که دارم زیادیروی میکنم، که همیشه یه چیزی پیدا میکنم که باهاش احساس بدبختی کنم. و توی این کار بهترین هستم. حتی اگه رقابتی جهانی وجود داشت که بدبختی واقعی رو میسنجید، من همیشه توی این رقابت شرکت میکردم و چون هیچوقت نمیتونستم رتبهی بالایی رو کسب کنم، بیشتر احساس بدبختی میکردم. در آخر یه چیز دیگه هم اضافه میکنی. میگی تنها کاری که باید بکنم اینه که خفه بشم. با خودم تکرار میکنم «خفهشو، خفهشو، خفه...».
یکی از دوستان پدرم، دیروز یا نمیدونم، شاید هم چند روز پیش، مرد. نخستین مواجهی من با این آقا مربوط میشه به قبل از ۷ سالگی. به پدرم گفته بود حتما توی فلان مدرسه ثبت نامش کنید و والدینم هم که هر دو فرهنگی بودند، میدونستند که آره این بهترین دبستان دهاتمونه و خیلی خوب میشه اگه تولهمون توی آزمون ورودیش که خیلی هم طرفدار داره، قبول بشه. این آقا به عنوان یه بازنشستهی فرهنگی توی اون مدرسه یه سری کارهای دفترداری و اینا رو میکرد و بعد از اون که مدرسه خبر داده بود تولهتون قبول شده و اگه میخواین برای ثبت نام و ایناش تشریف بیارید، اونجا با خوشحالی به ننهبابام گفته بود که تولهتون توی آزمون هوش بالاترین نمره رو آورده و همونجا دست نوازشی رو به دک و پوز ما کشیده بود و ما هم اگر چه نمیفهمیدیم یعنی چه و چرا، ولی حدس زدیم که چیز خوبیه و باید به خودمون ببالیم یا احساس غرور کنیم یا خوشحال باشیم.
جالب اینکه یکی دو سال پیش به صورت اتفاقی با نحوهی گزینش این مدارس آشنا شدم و برای کاری رفتم توی همون مدرسهی نخبهپرور و ازشون جویا شدم که مثلا ۱۵ سال پیش گزینششون چه جوری بوده و با امروز چه فرقی کرده و غیره. فهمیدم که منظور اون آقا از «تست هوش» یه بخشهایی از تست هوش وکسلر بوده که البته نظر شخصیم اینه که چیز بولشتیه. شاید به عنوان یه ابزار، از معدود چیزهایی باشه که به صورت عمومی قابل استفادهست ولی لزوما پیشبینی کنندهی چیزی نیست. ضمن اینکه اگر به تعریف هوش براساس چنین ابزارهایی عنایت داشته باشید، تواناییهایی که توسط این ابزارها سنجیده میشه، به میزان قابل توجهی به محیط زندگی اون کودک برمیگرده و هوش چیزی ذاتی یا الهی که از آسمون افتاده باشه نیست و حتی از نظر ژنتیکی، این محیطه که میتونه زمینهساز بالفعل شدن ژنها بشه. از طرف دیگه، هوش مهمترین مؤلفه توی موفقیت (حتی از نوع تحصیلیش) هم نیست. پس بنابراین رها میکنم این اراجیف رو و به لپ مطلب خودم برمیگردم.
با نگاه به اعلامیهی این آقا، چندین موضوع برام زنده شد. اول از همه، تشویقی که اون آقا روز ثبت نام روی دک و پوز من اعمال کرد، اولین و آخرین تشویقی بود که من توی محیط مدرسه یا برای چیزی مرتبط با مدرسه تجربه کردم. از همون سال اول ستارهی علم و دانش در آسمان تقدیرم رو به افول و خاموشی نهاد و هرگز نتونستم به نقطهی اوج کوتاه خودم بازگردم. برعکس، همیشه جزو ۵ تا کودن شاخص کلاس بودم، از اول دبستان تا آخر دبیرستان.
دومین تصویری که واسهم زنده شد مربوط به افسوسها و نگرانیهای این آقا بود. بارها منو صدا میکرد و باهام حرف میزد، مشخصا به خاطر نمرههام که اون رو به سمت ناامیدی سوق میداد. این حرفزدنها تا آخر دوران مدرسه و با همراهی دیگر معاونان و معلمان ادامه داشت. که شاخصترینش ناظم اول تا سوم دبیرستانم بود که من رو مدام یا میفرستاد پیش مشاور مدرسه و یا خودش توی دفتر من و دیگر کودنها و عقبماندهها رو دعوا یا تهدید میکرد. و من اگرچه سعی میکردم همیشه خودم رو پشیمون نشون بدم ولی شاید به خاطر شغل والدینم، هیچوقت این دعواها و تهدیدها رو نمیتونستم جدی بگیرم و برعکس بقیهی بچهها که التماس میکردند که ناظم به خانوادهشون زنگ نزنه، من مشکلی با این موضوع نداشتم. شاید هم به این خاطر بود که تهدیدی از طرف خانوادهم حس نمیکردم.
سومین تصویر، یک حدسه. اگر چه والدینم هیچوقت حتی منو به خاطر درس و مشقم تحت فشار نمیذاشتند، که اونها رو درست انجام بدم یا یه کم از زمرهی کودنهای کلاس فاصله بگیرم، ولی از اون روز تا امروز حتی، همیشه حتی، یه فشار زیرآستانهای روی من وجود داشته که من باید چیزی بشم یا به عبارت دقیقتر چیزی میشدم.
و این میل آنچنان به شکل پارادوکسیکالی محقق شد که چند سال پیش مادرم معیار یا خواستهش در جهت من رو از «چیزی شدن» به صرفاً «بودن» تقلیل داد و شاید این یکی از قابلتوجهترین مصادیق ناامیدی باشه که به عمرم دیدم و البته که کمکی از دست من ساخته نبود. حداقل اینطور تصور میکنم.
به نام خدا
آرمان راعی از خانوادهای فقیر و بیفرهنگ در یکی از سالهای قرن بیستم به دنیا آمد. پدرش مردی دزد و خانمباز بود که در عمر نه چندان بلندش، به چند کودک نیز تجاوز کرده بود. همین رشادتها بود که موجب شد آرمان راعی در همان ابتدای زندگی، پدر خود را به خاطر حکم اعدام از دست بدهد. او به همراه مادرش در میان زبالهها و آشغالها، مواد بازیافتی را جمع میکرد و با یک گاری به خانهشان میآورد و از فروش آن مواد بازیافتی، گذران زندگی میکرد.
آرمان راعی با اینکه از بدو تولد حسابی به گا رفته بود و از لحاظ منطقی باید تبدیل به یک جاکشِ منحرف و دزد میشد، ولی شرایط سخت زندگی نه او را تبدیل به موجودی وحشی و دیوانه کرد و نه او را از موفقیت ناامید ساخت.
هر شب قبل از خواب دعاهایی را با خودش زمزمه میکرد، چون دوست نداشت وقتی میمیرد به جهنم برود. همه میدانند که جهنم اصلاً جای خوبی نیست، گفتن ندارد این حرفها. او باید سخت در زندگی تلاش میکرد تا به جاهای قابل قبولی برسد. برای کرمها و به طور کلی تجزیهکنندهها خیلی مهم است که بدن چه کسی را سوراخسوراخ میکنند. اگر آدم بدردبخوری بوده باشد و دستاورد خاصی داشته باشد، شاید با احترام بیشتری سوراخها را ایجاد کنند. البته که این حرفها گفتن ندارد، ولی به هر حال، او در این راه امیدش تنها به خدا بود.
با اینکه همه (از همسایه گرفته تا فامیل و بقال سر کوچه) مدام با لگد زیر کونش میکشیدند، ولی او تصمیم گرفته بود که وقتی بزرگ میشود، آدم خوبی بشود. به همین دلیل بود که تصمیم گرفت برای کنکور درس بخواند تا بتواند به فرد مفیدی برای خانواده و جامعهاش تبدیل شود. اتفاقاً مادرش هم به او گفته بود که با بچههای بیتربیت حرف نزند. چه مادر نازنینی!
درست است که نمیتوان از آدمی که در چنین شرایطی زندگی میکند انتظار داشت که آدم باقی بماند ولی از آنجا که خواستن توانستن است و از آنجا که آنچه تو را نمیکشد، تو را قویتر میسازد، آرمان راعی «تصمیم گرفت» که آدم خوبی بشود. و شد، او با توسل به استعداد بینظیرش، تلاش و توکل بر خدا و دعاهای خیرِ ننهش توانست در کنکور رتبهی اول را بدست بیاورد و همزمان با افتخارات تحصیلی، به کارآفرینی در صنعت نیز بپردازد.
خیلی زود او به کارآفرین نمونهی کشور و ثروتمندترین و خوشبختترین ایرانی جهان تبدیل شد. چرا که هزاران نفر از طریق کارآفرینی او نان میخورند. او علاوهبر خوشتیپی و موفقیت، به رغم کودکی افتضاحش، از لحاظ روانی و خصوصیات اخلاقی نیز بسیار فرد کاردرستی بود. گویی این مرد روشنیبخش و الهامبخش زندگی بود. تحقیرهایی که از بدو تولد با آنها روبهرو شده بود، او را تبدیل به فردی خودشیفته نکرد. عزت نفس بالایی داشت و بسیار مهربان و درستکار بود. اکنون اما، با این همه، او مرده بود. براثر یک اتفاق.
وقتی خبر مرگش در رسانهها پخش شد، همه میدانستند که باشکوهترین مراسم خاکسپاری برایش گرفته خواهد شد. نه تنها از سراسر کشور، که حتی از اقصی نقاط یا جایجای دنیای پهناور، پیام تسلیت و اندوه بود که سمت پیکرش روانه میشد. این مرد بزرگ که بود؟ چه کرده بود کاینچنین در ذهنها زمزمه به راه انداخته بود؟ چندین وکیل مسئول جمع و جور کردن داراییهایش شدند. روزها بیوقفه اسناد و مدارک و داراییها را بررسی میکردند. این همه را زنش به کار گرفته بود که اکنون خوشحالترین زنِ عزادار دنیا بود. او که خود نجیبزاده بود، از اینکه سالها این مردِ آمده از کف خیابان را تنها به خاطر ثروت و موقعیت ممتازش تحمل کرده بود، اکنون آزاد بود. شما که میدانید، ثروت و موقعیت اجتماعی هرگز قابل تحمل بودن آدم را در رختخواب تضمین نمیکنند. گفتن ندارد این حرفها. چه بسا گفتهاند بهترین و دقیقترین شناخت از آدمها، از طریق همین الگوها و علایقشان در سکس حاصل میشود. خانم راعی از مدتها پیش با دوست جوانشان که اتفاقا مورد علاقه و محبت آقای راعی هم بود روی هم ریخته بودند و هر دو انتظار چنین روزی را میکشیدند. آرمان راعی با آن همه دارایی و اعتبار و دستاورد، اکنون همه را برای همسر فاسقش و دوست خیانتکارش واگذاشته بود و با دستهایی خالی و سرد به زیر خاک میرفت. به نظر آرامتر از همیشه میرسید.
تصویر ناامن و تاریکی که چشمان او هر لحظه از دنیا میساخت، تنها یک راه برای بقا معرفی میکرد: بدست آوردن. این بود راز این همه دستاورد و موفقیت. در دنیایی چنین خطرناک که هیچ پناهی نیست، باید قدرتمند شد.
این تنها راهیست که میتوان در چنین دنیایی زیست.
و آقای راعی این برتر بودن را نه تنها در ثروت، که در اخلاق و افتخار و دانش هم کسب کرده بود. دنیای ناامن و تاریکِ ذهن او اکنون آرام بود. دیگر نیاز به دستاورد خاصی نداشت. او کامل بود، درست مثل خاک.
این نوشته به تأثیر از گوستاو فلوبر، ملانی کلاین، مرتضی سلطانی و عمهسکینهی خودم نوشته شده.
صدای این نوشته: MATER LACRIMANS by OLIVIA BELLI
هوی اسمورودینکا
خیلی وقته که این احساس رو دارم که دیگه به حرفهام اونطوری که باید و شاید گوش نمیکنی. به اون صورت توجهی نداری که من دارم چی میگم. درست مثل حالا، یه بار دیگه حرفام رو تکرار میکنم. خواستم بگم وقتی کسی رو واقعا دوست داشته باشیم، میتونیم این سوال رو از خودمون بپرسیم که «آیا بودن اون فرد با ما، بهترین چیزیه که میتونه برای اون اتفاق بیفته؟». فرض بر اینه که ما واقعا اون رو دوست داریم، به همین دلیل دیدن نارضایتیش آخرین چیزیه که ما حاضریم توی دنیا ببینیم. از طرف دیگه، ما خودمون رو بهتر از دیگران میشناسیم. اگر زیاد درگیر توهم نباشیم، نمیتونیم بگیم بهترین کسی هستیم که میتونیم کنار دیگری باشیم. چون میدونیم که میتونیم (حداقل در مواقعی) تا چه اندازه ناراحتکننده و دلآزار باشیم.
و این سؤالِ چالشبرانگیزیه اسمورودینکا. حواست اینجاست؟ گوش بده وقتی دارم باهات حرف میزنم. شاید پیش خودمون بگیم ما بهترین کسی هستیم که میتونیم کنار این فرد باشیم چون علاقهمون باعث میشه تلاش کنیم همیشه واسهش بهترینها اتفاق بیفته. چه ادعاهای قشنگی! چه آدمهای نازنینی هستیم ما! ولی چقدر چنین چیزی توی دنیای واقعی عملیه اسمورودینکا؟ دارم از تو میپرسم... حواست کجاست زن؟ دارم میگم ما اصلاً اونقدرها هم به جنبههای دلآزار خودمون آگاه نیستیم.
از طرف دیگه، ممکنه ما حتی برای خودمون هم اونقدری تلاش نکرده باشیم که بهترین اتفاقات رو واسه خودمون رقم بزنیم. پس چطور میتونیم مطمئن باشیم که این تلاش رو برای دیگری انجام میدیم؟
مسئلهی بعدی اینه که... گوش نمیکنی چرا؟ مسئلهی بعدی اینه که چطور ممکنه عشق به نفرت تبدیل بشه؟ چطور میتونیم به آدمی که روزی دوستش داشتیم، بعد از چند سال به جای «عشق» نفرت بورزیم؟ این تغییر، این تغییرِ جهتِ احساس ما نسبت به اون آدم یادآور چیه؟
فرضیهی آشنای ما اینه که... حواست با منه؟ فرض ما اینه که از اول، کسی بوده که به ما لبخندی زده و دست نوازشی به سمت ما دراز کرده یا لبخند و دست نوازش ما رو پاسخ داده یا بودنش اتفاق خاصی رو برای ما رقم زده. نیازهای عاطفی ما رو برطرف کرده. به طور کلی، اگه خوب گوش کرده باشی، میخواستم بگم علاقهی ما در جهت رفع شدن نیازهای ما بوده. و وقتی اون آدم به هر دلیلی نتونسته یا نخواسته نیازهای ما رو کما فیالسابق برآورده کنه، موجب ناکامی و نفرت ما شده. آدمها معمولاً این دلزدگی و عدم علاقه رو بخشی از طبیعت و سناریوی عشق و روابطشون میدونند. اینکه دائم با همدیگه قهر یا دعوا کنند. چون آدمها براساس تصوراتشون زندگی میکنند. براساس همین تصوراته که فکر میکنند، نتیجه میگیرند و بوووم... ناگهان میمیرند و اینطوری بالاخره موفق میشن از تصورات خودشون خارج بشن.
شاید ما فقط تصور میکنیم که دیگری رو دوست داریم. شاید صرفاً تصویری از اون آدم رو برای خودمون آرمانیسازی کرده باشیم تا احساس بیکفایتی و ناشایستگی خودمون رو از طریق وصل بودن با اون موجود والا و ارزشمند جبران کنیم.
حواست هست که چی دارم میگم؟ یعنی من باید تو رو تا ابد دوست داشته باشم و توی ذهنم عزیز بدونم؟ اونوقت اگه یه روزی یکی دیگه (مثلا این بار اسمش باشه فیونا و برعکس تو که دراز و باربی بودی، خپل و کوتاه باشه) پیداش بشه که دل ببره، من باید دوتا دلبر رو توی دلم جا بدم؟ گوش کردی؟ حالا دیگه میتونی بری، بعداً بیشتر در مورد Threesome صحبت میکنیم.
هشتگ: شما مردا همهتون سر و ته یه کرباسید.
وقتی اینطوری بارون میگیره، دست و پای خودم رو گم میکنم. نمیتونم زیر سقف باشم و نسبت به این بارش بیتفاوت بمونم. این هفته یه نصفه روز توی برف راه رفتم، چند ساعتی رو با دوچرخه زیر بارون گشت زدم و حالا ساعت ۴ بعدازظهره و آسمون بدجور دلش گرفته، و این احساس متقابله. موهبت بزرگیه که نیاز نیست حالت رو برای دیگری توضیح بدی، چون با دیدن دیگری (آسمون)، خودت رو میبینی و این احساسِ یگانگی در دل سکوت اتفاق میافته. رمانتیکها همه چیز رو شدیدتر احساس میکنند.
وقتی بارون میگیره، به مردم نگاه میکنم که به آسمون بیتوجهاند. و به این فکر میکنم که چقدر آدمهای ترسناک و خطرناکی هستند. چه چیزهایی توی کلههاشون اونها رو مشغول کرده که به دیدن آسمون ترجیحش میدن؟ حتماً باید چیزهای وحشتناکی باشه.
بیتفاوت به راه خودشون ادامه میدن. با دیدن علفی که از شیار تخته سنگ یا سنگفرش پیادهرو سربرآورده، چیزی توی کلههاشون تکون نمیخوره. اصلاً انگار اینجور چیزها رو نمیبینند.
اولش دلم خیلی گرفته بود، از چیزهای بیخودی. بعدتر که دونههای برف رو روی کاپشن قرمزم دیدم، به وجد اومدم. تونستم به دلگیر بودنم لبخند بزنم. بعدتر با ریتم تند ویوالدی همراه شدم. رمانتیکها چطور میتونند زنده بودن رنگها رو، هماهنگی ویرانگر ریتم موزیک با حرکت قطرههای برف رو توصیف کنند؟ حیرتانگیزه.
مردم کلههاشون رو توی چترها فروکردند و این یعنی هیچ جایی به جز جلوی پاشون رو نمیبینند. درختها فوقالعادهاند و من باید یه فکری به حالِ این همه شکنندهبودنم بکنم. رمانتیکها نباید در پی ابراز خودشون باشند، چون احمق به نظر میرسند. البته که عموماً هم احمق هستند.
رمانتیکها برای بقا به شوخطبعی نیاز دارند. البته که عموماً هم بیمزه به نظر میرسند. چون با چیزهای خیلی جدی شوخی میکنند. مردم نهایتاً توانایی خندیدن به چیزهای نسبتاً جدی رو دارند. مثلاً نمیتونند با مرگ عزیزانشون شوخی کنند. جوری نسبت به این چیزها جدیاند که انگار معنی مرگ و زندگی رو میدونند. خوب و بد رو. نمیتونند به شکستهای عشقی خودشون بخندند. اصلاً مگه عشق میتونه به شکست یا ناکامی منجر بشه؟ مگه قلمروی عشق ورای کامیابی و ناکامی نبوده؟
مگه میشه کسی این درختها رو ببینه و هیجانزده نشه؟ بله، میشه. رمانتیکها باید خیلی زود بفهمند که چیزی که اونها میبینند با چیزی که دیگران میبینند، میتونه خیلی متفاوت باشه. باید بفهمند که دیگران شاخکهایی تا این حد تیز برای احساس صداها و تصاویر ندارند. رمانتیکها چیزهایی رو حس میکنند که دیگران توان احساس اونها رو ندارند. ممکنه پیش خودتون فکر کنید که موجودات متوهمی هستند... این صرفاً به این خاطره که اونها واقعاً موجودات متوهمی هستند.
آذر ۹۸
مدت زمان زیادی بود که کسی به او نگفته بود که خوب است، که کافیست، که هست. مدتها بود که کسی نگفته بود او را میبیند یا به او توجه دارد، که او خوب است. خیلی وقت بود که کسی به او نگفته بود که دوستداشتنیست، که اگر نباشد، دل دیگران حتما برایش تنگ میشود.
از آخرین باری که او برای چیزی تشویق یا تأیید شده بود، مدت زمان زیادی میگذشت. آنقدر که هیچکس خاطرهای از آن نداشت. آنچنان که میشد از اساس حتی به وجود چنین خاطرهای شک کرد.
و او نبود.
مدتها بود که با این احساسِ نبودن، بودن را از پی خود میکشید.
شبی قبل از بستن چشمهایش، به نظرش رسید که مدتهاست خوشحال یا راضی نبوده. آنقدر که دیگر نمیداند خوشحال یا راضی بودن چگونه است. آدمهایی که خوشحال هستند، شکل به خصوصی دارند؟
فکر غریبی از پی این فکرها آمد؛
چیزی که تجربه میکرد، زندگی بود؟ یعنی دیگر آدمها هم قبل از بستن چشمهاشان، در مورد اینکه خوشحال بودن یا راضی بودن چگونه است، دچار تردید و فراموشی میشدند؟
زندگی همین بود؟
ماهها به دنبال پاسخ این سؤالات بود. همین بود که میتوانست صدای زندگی را تحمل کند. تحمل صدای زندگی؟ بله، برای کسی که از عهدهی نواختن ساز خودش برنمیآید، صدای زندگی چندان قابل تحمل نیست. آخرین امیدها را به آخرین تلاشها پیوند میزد، برای دیدن نوری که هر روز دیدنش ناممکنتر مینمود.
تا اینکه از پی این جستوجوها بالاخره با مفاهیم جدیدی آشنا شد. مثلاً همینکه این جستوجو، این تشنگی، معطوف به معناییست و بودن در پی این معنا همان رضایت و خوشحالی اصیل را به ارمغان میآورد. علاوه بر این فهمید که باید سؤالاتش را تغییر دهد. چرا که برخی سؤالات، از آنجا که زاییدهی کجفهمی هستند، هرگز جوابهایی درست و کاربردی نخواهند داشت. فهمید که به جای فکر کردن در مورد اینکه آخرین بار کِی خوشحال بوده یا کِی به خاطر چیزی تأیید شده، باید به آخرین باری که دیگری را تشویق کرده یا آخرین باری که باعث شده دیگری احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشد، فکر کند. فهمید که باید از خودش بپرسد «آخرین بار چه زمانی به خاطر داشتن یا نداشتن، در موضع سپاسگزاری بودهام؟». یاد گرفت که با بیرون آمدن از اشباح گذشته، در سپاسگزاری خودانگیختهتر میشود. که سپاسگزاری نشانهی آن است که در حالِ به پایان رساندن کارهای نیمهتمامِ آسیبهای گذشته است. که بهترین دارو، سپاسگزار بودن از چیز یا موقعیتیست که ما را زخمی کرده. که موفقیت یعنی به چیزی که در گذشته منبع خشم یا آزار ما بوده، اِبراز سپاسگزاری کنیم. رضایت حقیقی که او نمیتوانست در لذتهای مادی، پیشرفت کاری یا دیگر موضوعاتِ نزدیک به ذهن بیابد، از «بیرون رفتنِ از خود» حاصل میشد. باید نگاهش را به چیزی فراتر از خودش معطوف میکرد. و اینها قدمهای بزرگی بود. قرار بود با همینها زندگیاش را دگرگون کند تا زندگی رنگهای جدیدش را به او نشان دهد.
فردای همان روز به جای اینکه، به رسم چندین سالهاش، قبل از بستن چشمها به سقف اتاق خیره شود و بدبختیهایش را مرور کند، پنجره را باز کرد تا هوایی تازه و خنک پردههای اتاق را نوازش کند و بعد از آن، با چیزهای جدیدی که پیدا کرده بود، خودش را از پنجره به پایین پرت کرد.
میرم توی فولدر عکسهای قدیمی. یکی از عکسها که مربوط به سفر بندرانزلیه رو باز میکنم. اون سالها چند باری اومدیم توی این مجموعهی تفریحی، از طرف کار شوهرخالهام بهش ویلا میدادند و جای قشنگی بود. ساعت لاروس به دستم. شلوار سورمهای آدیداس که درز جیبهاش به خاطر حجم پاهام کمی باز مونده و موهایی که به خاطر رطوبت هوای شرجی انزلی حالت وز و فر پیدا کرده. به لپهای بزرگم نگاه میکنم. به دستهای تپل و انگشتهای کوتاهم. خوب یادمه که اون لحظه اصلاً راضی نبودم. با این حال مادرم که عکس رو گرفته، اصرار داشت کنار این گل بشینم تا ازم عکس بگیره. یه گل زرد. حتی حالا هم نمیتونم چندان توجهی به گل داشته باشم. دارم به راضی نبودنم فکر میکنم. من بچهی قشنگی نبودم، چون زیادی چاق و کوتوله بودم و مشخصاً توی اون لحظه، از این مسئله رنجیده بودم. حرفی یا نگاهی یا فکری من رو آزرده بود. احساسم اینطور بود. نارضایتی توی لبخند ضعیف و تصنعیم هویداست. عکس مربوط به مارچ ۲۰۰۹ میشه و امروز اواخر آگست ۲۰۲۰ه. ۱۱ سال گذشته، اون موقع نمیدونستم قراره چاقتر بشم و با بیشتر شدن سن و لزوم داشتن فاکتورهای مردانگی، نداشتن قد بلند یا عادی قراره در بزرگسالی یک جنبهی بحرانی به خودش بگیره. عکس رو زوم میکنم، به سمت چشمهایی که حالت افتاده و افسردهای دارند. اگه اون زمان کسی بود که بهم این باور رو میداد که قشنگ هستم چی؟ البته که همچین دروغی رو نمیشد باور کرد.
تا حالا دقت کردی وقتی زنها یه مرد «خیلی» چاق و کوتاه قامت میبینند، واکنش درونیشون چطور میتونه باشه؟ با دیدن من، همزمان یه پیام ضمنی از دیدن چنین تصویری دریافت میکنند که ریشه در سیر تکاملی اونها داره. مردی تا این حد چاق و ناجور از نظر ظاهری و سلامتی که به خاطر شکم بزرگش حین سکس حتی نمیتونه ببینه اون پایین چه خبره، یعنی مردی که نتونسته و نمیتونه از خودش مراقبت کنه، توجه درستی به بدن و سلامتی خودش نداره و چنین مردی اصلا مرد قابل اعتماد و قابل اتکایی به نظر نمیاد. این مردی نیست که متوجه خیلی از حساسیتها بشه. و این نکتهی پنهان و ناهشیار، ممکنه برانگیختگی عاطفی رو برای زنها در مواجهه با چنین مردی دشوار کنه، مگر اینکه روحیات حمایتکنندگیشون غالب بشه. در غیر اینصورت (از نظر تکاملی) چنین مردی برای شراکت در تولید مثل و تولید فرزند، چندان قدرتمند و توانا و قابل اطمینان به حساب نمیاد. پس خودبهخود جذابیتی القا نمیکنه.
همونطور که ذهن آدمها تمایل داره با شنیدن یک صدای قشنگ، صاحب اون صدا رو زیبا هم تصور کنه، یا با دیدن یک فرد زیبا اون رو علاوه بر زیبا بودن، آگاه یا باهوش و باشخصیت هم در نظر بگیره، با دیدن مردی چاق و کوتاه مثل من هم اول از همه یه احمقِ دستوپاچلفتی توی ذهن آدمها تداعی میشه. حتی آدمهایی که نگاه بهتری دارند هم با احساس ترحم به من نگاه میکنند. و نکتهی جالب توجه اینکه اینها چیزی نیست که با حرف زدن تغییر کنه. آدمها اینطوری بزرگ شدند.
برادرزادهام چند ماهه که از ۲ سالگی عبور کرده و به سن خودارضایی رسیده. به خصوص که خودارضایی توی این سن بین دختربچهها رفتار شایعتریه. دمرو میخوابه و با حالت خیلی تابلویی خودش رو به زمین فشار میده. یه حرکت عقب و جلوی خفیف. میرم نزدیکش دراز میکشم و میگم «داری چِعار میعُنی؟» میگه «دارم بازی میعُنَم». میگم اسم بازیت چیه؟ به دستاش اشاره میکنه که حالت یه قلب رو باهاش ساخته و میگه «ایطوری». همزمان خودش رو عقب و جلو میکنه. فکر میکنه میتونه من رو اینطوری خر کنه. غافل از اینکه نمیتونه تصور کنه رفتارهاش چقدر برای ما قابل پیشبینی و تابلوئه. وقتی کف پاهاش رو قلقلک میدم، برعکس گذشته، هیچ واکنشی نشون نمیده. کاملاً جذب کاری شده که در حال انجامشه. برعکس همیشه که مدام در حال حرف زدن و شعر خوندن و سر و صدا کردنه، حالا ساکته و مشغول.
حقیقت اینه که ما آدمبزرگها هم توی یه Scale دیگه، همینطور انقدر تابلوئیم. فقط کافیه یه نفر دانش این رو داشته باشه که الگوی رفتارهای ما رو تشخیص بده. همهی اداها و نیات درونیمون رو به راحتی میفهمه. و موضوع غمانگیزیه. حتی حس میکنم اینطور بررسی برادرزادهم غیراخلاقیترین حالتی باشه که میشه به یه انسان بینوا که فکر میکنه پیدا نیست، ولی کاملا پیداست، روا داشت.
گاهی فهرست دنبالکنندگان رو یه نگاه میندازم.
مثلا خیلی وقت پیش یادمه یکی از وبلاگها نوشته بود که قصد داره (یعنی واسه خودش هدفگذاری کرده بود) سال آینده عاشق بشه. خندهم گرفته بود و گذشته بودم. حتی حالا هم بعد از حدود یک سال خندهم میگیره ولی در عین حال کنجکاو بودم ببینم به هدفش رسیده یا نه، تونسته موفق بشه یا نه. ولی هیچوقت دیگه وبلاگش رو پیدا نکردم. یعنی البته حالش رو نداشتم همه وبلاگها و پستهای یک سال اخیرشون رو چک کنم و دنبالش بگردم.
بعد چند ماه پیش هم یه وبلاگ دیده بودم که توش نوشتن رخ میداد، برعکس عموم وبلاگها که نه تخیلی دارند، نه استعارهای، نه ذهن جذاب و نه برای رضای خدا هیچ کوفت دیگهای. همون موقع دنبالش کرده بودم ولی دیگه چیزی نخونده بودم ازش. حالا که پس از مدتها وبلاگهایی که توی بیان دنبال میکنم رو نگاه کردم، دوباره دیدمش و اینجا معرفیش میکنم. به عنوان یه وبلاگ گوگولی:
وبلاگهای جذابی که میشناسید رو به شمارهی ۳۰۰۰۹۰ اساماس کنید. به قید قرعه، به پنج نفر از شرکتکنندگان یک شارژ هزار تومانی ایرانسل و یک بوس (به رسم یادبود) اهدا میشود.
زیر تخت، وقتی فرش رو کنار بزنی، سرامیک سوم از سمت دیوار.
یه راه زیرزمینی کندم که میتونه ما رو از اینجا بیرون ببره.
فقط میمونه یه مسئله، اینکه چجوری به هم ملحق بشیم. یا من باید بیام به خواب تو، یا تو باید بیای. اگه تو بیای، میتونیم یکراست از زیر تخت من فرار کنیم.
نظرت چیه؟
واسهت توی خوابم علامت میذارم؛ هر جا که چاقو یا خنجری دیدی، فوراً بردار و توی سینهی من فرو کن. همهی استخونهای قفسهی سینهم رو بشکن و قلبم رو برای همیشه زیر خاک دفن کن.
فقط یادت باشه وقتی از راه زیر تختم به هم ملحق شدیم، حتما بریم قلبم رو از جایی که دفن کردی، پیداش کنیم. حواست باشه که زیاد وقت نداریم.
زود بیا
قربانت، شیدا.
مدام به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر میکند و عجیب است که تا به اینجا، به هیچ نتیجهای نرسیده است.
وسط همین فکرها بود که احساس کرد کونش میسوزد یا درد میکند. مطمئن نبود که چیست، نمیتوان به صورت انتزاعی و مستقل «سوختن» یا «درد» را توضیح داد. شاید هم صرفاً او در توضیحِ تمایزِ این دو ناتوان باشد. واضح است که او زندگی را از دریچهی نازک نگاه خودش تفسیر و ترجمه میکند و از این دریچه، فقط یک خط مستقیم دیده میشود. بقیهی چیزها وجود ندارند، چون توسط او دیده نمیشوند. اگر چیزی متضاد با انگارههای تثبیتشدهی قبلی دیده شود، یا اگر چیز ناقص و مبهمی دیده شود، برای معنادار شدنِ این روزنهی باریکِ نگاه، برای آسیب ندیدن انگارههای تثبیتشده و جلوگیری از تشویش و اضطراب، نادیده گرفته میشود. زیرا که آدمی برای زندگی کردن به ثبات نیاز دارد و نه حقیقت. ثبات یعنی داشتن این تصور که یک اصول و اساسی هست و او نه تنها به آن آگاه است، بلکه زندگیاش در بستر یا پرتوی آن اصول، جاری و ساریست. پس با این تصورات واهی شروع به قدم زدن یا دویدن میکند. پیش به سوی موفقیت، پیش به سوی بهترین بودن و بهترینها را داشتن، پیش به سوی استانداردهای زندگی خوب، در عین حال نمیتواند تصور کند که با هر قدم، تنها به مرگ نزدیک شده است. ارابهی زندگی را با سرعت به سوی مرگ میراند و ناگهان با چهرهی خالیِ مرگ روبهرو میشود، با چشمانی به هم فشرده از ترس، با دهانی بسته و خشتکی در آستانهی کثیف شدن.
سعی کرد به حاشیهی سوراخ کونش دست بگذارد تا اگر زخمی چیزی وجود دارد، نسبت به هستیاش آگاه شود، ولی مشخص نبود. اگر نتوانیم چیزی را پیدا کنیم، آن را از هستی ساقط کردهایم؟ آیا ندیدن چیزی، نشانهی نبودن آن است؟ آیا وقت آن نیست که ایمان بیاوریم به نادیدهها؟
کشوها را به قصد آینه میگردد. باید آینه را روی زمین گذاشته و با فاصلهی ۱۰ سانتی بالای آن، فیگور نشستن (توالت فرنگی) به خود بگیرد. اینطوری میتواند به صورت واضح از اوضاع سوراخ کونش باخبر شود. آینه اما لج کرده، هر جایی که ممکن است قایم شده باشد را میگردد، حتی از خدا هم کمک میخواهد اما طبق معمول اتفاقی نمیافتد. شاید چون آن طور که باید، ایمان ندارد. شاید تنها با ایمان داشتن است که میتوان خدا را خلق، پیدا یا ادراک کرد.
حین گشتن با خود فکر میکند که چرا این خانه اینقدر وسیله دارد؟ خانهی شخصی و مورد علاقهی او احتمالا فقط یک رخت خوابِ نازک کفِ زمین دارد، زمینی که لُخت است، و خانهای که تهیست. معلوم است که در چنین خانهای نمیتوان زندگی کرد. حتماً باید یک لوستر محکم یا میله بارفیکس هم داشته باشد، اینطوری میتواند خودش را وسطش دار بزند. با یک یادداشت روی زمین، زیر پاهای آویزانش که نوشته؛
«آینه، آینه را پیدا نکردم.»
آینه اما پیدا شد، نباید که به این سادگیها، برای این مسائل جزئی خودکشی کرد. خودکشی دلایل بزرگتری میخواهد. برعکسِ زندگی که دلیل خاصی نمیخواهد. همینکه آینه را روی زمین گذاشت، یادش افتاد که میتوانسته به جای آینه از گوشی هم استفاده کند. میتوانسته از سوراخ کون خودش عکس بگیرد. عکس را زوم کند، ادیت کند، فیلترهای مختلف و قابلیتهای Beauty دوربین گوشی را روی آن Apply کند. چه کسی به جز او حاضر است این کارها را بکند؟ اصلاً چه کسی به جز او میتواند درد یا سوزش سوراخ کون او را احساس یا آنطور که شایسته و بایسته است، ادراک کند؟ شاید به همین دلیل است که به عناوین مختلف گفتهاند آدم باید همه چیز را در خودش جستوجو کند.
ای نسخهی نامهی الهی که توئی وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
در خود بطلب هر آنچه خواهی، حتی اگر این خواهش و خواسته حول و حوش مقعد تو باشد؛ چیزی که نمیتوان آن را به شکل مستقیم دید و ادراک کرد.
میل شدیدی دارد برای به لجن کشیدن، کشتن، ویران کردن. در عین حال انگار یک قطعه از پازل وجودیاش نیست. این فقدان مانع بالفعل شدن آن امیال میشود، بیش از حد احساساتی و شکنندهاش میکند و او برای محافظت از خودش، تهماندهی آن میل را به شکلی زننده از شوخطبعی تبدیل میکند. به همین دلیل است که حتی هنگام لودهبازی هم موجود تراژیکی میشود و هرگز نمیتوان به حرفها و شوخیهایش خندید، چرا که شوخیهایش بیش از حد جدی و واقعیست. به لوسترها نگاه میکند، نمیتوانند وزنش را تحمل کنند. مثل زندگی که وزن بودنش را. به علاوه، سقف اینجا برای دار زدن کوتاه است. برای دار زدن باید از ارتفاع خوبی رها شود که گردنش «تق» بشکند، همانطوری که در اعدامها اتفاق میافتد. آیا با نوشتن در مورد خودکشی تنها آن را به تعویق میاندازد؟ شاید برای انجام کاری، اصلاً نباید در موردش حرف زد. بیشتر از همه کنجکاو است بداند این بدن چطور خاموش میشود. همیشه دوست داشته خاموش شدن این کارخانهی چربیسازی را ببیند. پوسیدنش را، گندیدنش را. تجزیهشدن رانها و کون بزرگش را. همیشه دوست داشته بداند خونِ این بدن چطور در خاک فرو میرود. چطور میخشکد. چه بویی دارد، رنگ تیرهاش. غلیظ بودنش. چطور از بین میرود؟ آیا تبدیل شدن به خاک، تسلیبخشِ هستیِ لرزانِ او نیست؟
آری آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیاش رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
با استشمام بوی بدن فاسدش از خواب بیدار میشود. دوباره مثل یک آدم اسقاطی زندگی را ادامه خواهد داد. مثل چیزی که برای هزارمین بار سرهمبندی شده باشد. به شکرانهی این تولد دوباره، میشاشد. به سلامتیِ این شروع نو. بدون اینکه سوراخ کونش را وارسی کرده باشد. دوباره به ژیگو، ژامبون، ژانوالژان و واژن فکر خواهد کرد.
عنوان از شهرام شیدایی
صدای پسزمینه: Dying Serenade - Somewhere, Flowing Tears Gone Dry
چهارشنبه روزی، در ایام پیوسته و ناتمام سال، مرد یا زنی طلوع خواهد کرد و خود را آخرین فرستادهی خدا و منجی عالم بشریت خواهد خواند.
پیامی که بیانگر نزدیک شدن به خط پایان این دنیاست. رویدادی که قرنهاست در رابطه با آن نظریهپردازی، داستانسرایی و خیالبافی شده است و اینک، آخرالزمان با قهرمان موعودش، در آستانه قرار دارد.
نسبت به زمانهی حضورِ پیامبر قبلی، جهان تغییرات گستردهای را به خود دیده است. در آن اعصار، زنها بنا به فرهنگ زمانه و رسوم اجتماعی و تصورات بشر، عمدتاً موجوداتی عقبمانده بودند و امکان نداشت که پیامبری زن از سوی خداوند متعال به زمین فرستاده شود. امروزه اما زنها (بخشی از ایشان) این عقبماندگی را جبران کرده و خود را از زیر سایهی مردانِ سلطهجوی زمانهی خویش بیرون کشیدهاند. امروزه صحبت از جنس و جنسیت پیچیدهتر از همیشه شده است و به همین دلیل منجی یا آخرین پیامبر میتواند «زن یا مرد» و یا حتی همزمان «زن و مرد» باشد.
چهارشنبه روزی در ایام پیوسته و ناتمام سال، مرد یا زنی طلوع خواهد کرد و خود را آخرین پیامبر خدا و منجی عالم بشریت خواهد خواند. در زمانهای که دوربینها همه چیز را و به بیان دقیقتر، هر آنچه را که بخواهند ثبت و ضبط میکنند. و هیچ چیز از دیدهها پنهان نمیماند (البته اگر صاحبان آن دوربینها (آن چشمها) بخواهند چیزی را پنهان کنند، به آسانی پنهان میکنند).
چهارشنبه روزی در ایام پیوسته و ناتمام سال است و منجی یا آخرین پیامبر در آستانه ایستاده، از پسِ قرنها، کولهبار جهالت نسلها بر دوش، آه مظلومان در سر، کلیدهایی بزرگ و سنگین در دست، خسته، با نگاهی آکنده از تردید، بیگانه با ملزومات و واقعیات این جهان. چگونه باید رسالت خود را در جهان Post truth، اعلام کند؟ در جهانی که تمایز راستی و درستی، حق و باطل، در دریای بیکران فریب و دروغ بیحاصل مینماید.
ناچاراً تصمیم میگیرد که یک اکانت در Instagram و یک اکانت در Twitter بسازد و آمدن خود را به جهانیان که غرق در تاریکیِ نورهای LED و نئونی هستند، اعلام کند. چه کاری به غیر از این از منجی در این عصر و زمانه ساخته است؟ چگونه و در چه بستری باید رسالتش را اعلام کند؟ در جهانی که ماتحت یک Actress یا شیرینکاری یک ناقصالعقل در کمترین زمان ممکن میلیونها بازخورد و مشاهده را دریافت میکند، اعلام آمدن منجی با اکانتهایی که نه کسی آنها را دنبال میکند و نه کسی اسم و رسم آنها را شنیده و دیده، چه نتیجهای خواهد داشت؟
احتمالا چند هفته بعد یک نوجوان که به شکل اتفاقی این اعلام جهانی را دیده، به تمسخر برایش چیزی مینویسد، چند ایموجی خندان، و تمام.
بیشک Instagram از او در مورد علایقش میپرسد. لیست متنوعی از علایق را برای دنبال کردن به او پیشکش میکند؛ یک بازیگر، یک فوتبالیست، یک قهرمان تنیس، یک خواننده یا موسیقیدان، یک سیاستمدار و غیره. این است توصیف حال و روز منجی و آخرین فرستادهی خدا در آستانه.
مشحسین آقا عاشق شده بود. عشقی پاک و به دور از هوس. شبها با یاد محبوب چشم بر هم میگذاشت و صبحها با یاد محبوب چشم باز میکرد. دل و دینش شده بود محبوب. با این حال چیزی مشحسینآقا رو آزار میداد. صبحها همزمان با یاد محبوب، یه بادمجون گنده هم بین پاهاش سبز میشد. لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و شرمگین بود. ولی حتی خدا هم میدونست که بین مشحسین آقا و محبوبش تنها عشقی پاک و به دور از هوس جریان داره. تعجب مشحسین آقا این بود که این بادمجون از کجای این عشق پاک سبز میشه؟ لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و غمگین بود.
هر وقت محبوب خودش رو در حال بوسیدن و نوازش تصور میکرد، بوسهها و نوازشهایی عاشقانه و پاک و به دور از هوس، بادمجون دوباره بین پاهاش سبز میشد و مشحسینآقا که بادمجون رو دوست نداشت، بین بادمجون و عشقی متعالی منافاتی میدید، لب میگزید، حرص میخورد، ذکر میگفت و سرافکنده بود.
بعد تر که وصال محبوب ممکن شد، شور و شوق وصال گذشت و زندگی معمولی شد، همچنان بادمجون قصهی ما مشحسین آقا رو اذیت میکرد. این بار نه تنها مشحسین آقا غمگین و شرمگین و سرافکنده بود، بلکه محبوب هم بسیار از دست مشحسینآقا و بادمجونش عصبانی بود. با هر نوازش و هر آغوشی، نگاهی، بادمجون مشحسین آقا بین پاهاش سبز میشد و محبوب شوکه میشد که این مشحسین آقا چه مرگشه که راهبهراه بادمجون هوا میکنه.
روزگار سختی بود خلاصه.
قصهی ما به سر رسید، مشحسین آقا اما به سِر (راز) بادمجونش نرسید. هی لب میگزید، ذکر میگفت و حرص میخورد و هوا میکرد.
دیروز حسابی مست کردم.
دو تا قداره و یه زنجیر... یا شاید هم دو تا زنجیر و یه قداره، گذاشتم توی خورجین موتورم و رفتم توی خیابونا. هر کسی که بهم نگاهِ چپ میکرد یا میگفت «تو»، با قداره میزدم فرق پیشونیش، مادر و خواهرش رو با هم میگاییدم.
دو تا قداره و یه زنجیر بود یا دو تا زنجیر و یه قداره... نمیدونم، واقعا یادم نیست، حسابی مست بودم.
آخر شب، بعد از فروکش مستی، روی جدولهای خیابون نشستم و یه نوشابه کافیکولای بزرگ و سرد رو تا ته سر کشیدم، تا خنک بشم. بطری خالی رو انداختم جلوی پام و نگاه ملامتبار مردی که میگفت؛ «برای خوشبخت شدن، چشمهای خیلی سردی داری». و من یاد پدرم افتادم که از مدتها پیش به نحوهی خوابیدنم روی زمینِ سخت (و درست کنارِ تخت) اشاره کرده بود و گفته بود محاله آدمحسابی بشم.
بعد از اون چشمهای سردم سنگین شد، خستگی، شاید چون اون روز حسابی مست کرده بودم. دراز کشیدم روی آسفالت، درست کنار جدول و جوب، خواب همون آقایی رو دیدم که خوشبختی رو برای چشمهای سردم محال دونسته بود. این بار اما، با لحن باشکوهی میگفت؛
تو خوب خواهی شد
همچو گیاه سبزی که در بهار
به نوازش نور
و به وقت طلوع
از دلِ سیاهِ خاک
جوانه خواهد زد
و خیلی زود
توسط چارپایی، از ریشه کنده خواهد شد
و خیلی زود
تِلِپ (صدای افتادنِ چیزی، از ماتحت چارپا).
با دیدنِ زیبایی دلهرهآورش، انگار قفل شدم و همزمان که درون خودم غرق میشدم، دیدم که داره به سمتم میاد. به خدا و شیطان توأمان التماس کردم که «این طرف من نیاد، راهش رو کج کنه یا.» که رسید بهم، دقیقا روبهروی من ایستاد، با همون قد و بالای دوستداشتنی؛ «سلام، به من گفتند که بیام پیش شما».
و من از خنده منفجر شدم، سریع تکههای قطعهقطعهشدهی لب و دهن خودم رو از روی میز جمع کردم، به خدا و شیطان توأمان لعنت فرستادم و سرم رو گذاشتم روی میز، و دوباره از نو منفجر شدم، اینبار تکههای سر و صورتم به قطعات ریزتری تبدیل شد و جمع کردنش از روی در و دیوار به این سادگیها نبود، بیشتر طول میکشید. سفیدی دیوارها، سقف و میز باعث میشد خونِ تیره و غلیظم، پخش شدنِ گوشتهای صورتم بیش از اونچه که باید توجهِ چشم رو جلب کنه.
آهنربای وسط قفسهی سینهم توسط قلب آهنیش جذب میشد و من نمیدونستم چطور باید با آهنربای وسط قفسهی سینه حرف زد و گفت که نباید این دو نفر رو با هم اشتباه بگیره، که این اون نیست. که قلب هر کسی که از آهن ساخته شده، لزوما متعلق به تو نیست. تعلق؟
با نگاه به صورت مضطرب و نگرانش، احساس کردم که با این خندهها و حال و احوال دارم عجیبغریب جلوه میکنم و این ممکنه باعث بشه که بترسه، یا فکر کنه دارم بهش توهین میکنم، مستم، چیزی خوردم یا چیزی کشیدم. انتخابِ من به وقت استیصال، توضیح صادقانهست؛ با دستهایی که هنگام حرف زدن روی میز یا پاهای خودم آویزونشون میکنم، طوری که کف دست به سمت بالا باشه و صداقت، انفعال و استیصالم رو بیشتر ابراز کنه. گفتم «ببخشید، دیدن شما شخص دیگهای رو به ذهن من میاره، و این تداعی، انگار خیلی شدیده، بیش از تحمل منه، و حال من خوب نیست، احساس ضعف و تهوع دارم، حس میکنم از درون میلرزم، بدنم کرخته و نمیتونم حرف بزنم. الان به یکی میگم که بیاد کارتون رو انجام بده. ببخشید، ببخشید، ببخشید».
بی اینکه در و دیوار رو تمیز کنم، یا حداقل میزم رو مرتب کنم، کف زمین دراز کشیدم. دویدن سرمای زمین روی پوستم، گرم شدن کفپوشها توسط خون غلیظ و سیاهم. و کفشهای واکسزده و براقی که بیتفاوت روی دریاچهی خونی که اطراف بدنم ساخته بودم، قدم میزدند.
صدای پسزمینهی این نوشته:
Meeting Again
Song by Max Richter
از اونجایی که کارهای خیلی زیادی برای انجام دادن دارم، هیچ کدومش رو انجام نمیدم و در عوض (Procrastination) میرم عکسها و فیلمهایی که ۲-۳ سال اخیر گرفتم رو گلچین و دستهبندی میکنم، تکراریها رو حذف میکنم و با مرورِ مشتاقانهی ویدیوهایی که از خودم گرفتم، میخندم. ویدیوهایی که صرفا ثبت یه لحظهی شخصیِ معمولی بوده، و مسخره بودن خودم رو درش به نمایش گذاشتم و به کسی هم نشونش ندادم و حالا بعد از یکی دو سال تبدیل به یه چیز باحال و خاص شده. تبدیلِ چیزی بیاهمیت و معمولی (روزمرگی) به چیزی خاص، توسط زمان.
دسامبر ۲۰۱۷ یه عکس از ممدجعفر گرفته بودم که با دیدنش، اون لحظهی ثبت عکس و ماجراش کاملاً تداعی شد. ممد جعفر همکلاسی اول دبیرستانم بود که خیلی نسبت به خودکار و محتویات جامدادیش وسواس داشت و به خصوص نسبت به درِ خودکارهاش احساس ویژهای داشت و من از اونجا که نهایتاً فقط یه اتود یا خودکار آبی یا مشکی توی کیفم داشتم، وسواسش برای داشتن این همه خودکار رنگارنگ رو درک نمیکردم. وقتی از شیدا راعی در سنین دبیرستان صحبت میکنم، نباید ذهنتون با این شیدا راعی که اینجا داره حرف میزنه مقایسهش کنه. چون به قدری این دو نسبت به هم بیربطاند که خودم احساس میکنم در مورد دو آدم متفاوت حرف میزنم. حساسیت ممدجعفر به درِ خودکارهاش در حالی بود که من اصلا اعتقادی به وجودِ درِ خودکار نداشتم، نمیفهمیدم کاربردش چیه و به نظرم یه چیز زائد و اضافه بود که «باید» دور انداخته میشد. همین بود که مدام سر ممدجعفر کرم میریختم و این بچهی بینهایت صاف و صادق و دوستداشتنی رو تبدیل به یک حیوان وحشی و عصبانی میکردم.
بعد از سالهای دبیرستان، ۴ سالی میشد که همدیگه رو ندیده بودیم تا همین لحظه که توی عکس ثبت شده. ممدجعفر میخواست اون موقع عمران رو ول کنه و کنکور تجربی بده و بره پزشکی. یقهش رو نگه داشتم و ازش یه عکس گرفتم و گفتم این عکس رو میگیرم که این لحظه و تصمیمت یادت بمونه، بتونی ۱۰ سال دیگه نگاش کنی. بعد با هم خداحافظی کردیم به امید دیدار در ده سال آینده، البته که حدود یک سال بعدش همدیگه رو دیدیم و یه چند ماهی رو مدام با هم بودیم، هر روز. ممدجعفر ۶ ماه بعد از اون عکس تصمیمش رو عوض کرده بود و بیخیال پزشکی شده بود و حالا هم درگیر پروژهی ارشدش توی همون رشتهی خودش، یعنی عمرانه. براش عکس رو تلگرام میکنم و میگم «هوی، یادت میاد این عکس رو؟» و اون میگه «آره، با تمام جزئیات». تشکر میکنه و میگه که با دیدن این عکس حالش خیلی بهتر شده.
اینا رو گفتم که برسم به اینجا:
حین این مرور، زیاد این احساس رو داشتم که زمانِ ثبت این تصاویر میتونستم خیلی خوشحالتر باشم، و به اندازهی کافی خوشحال نبودم. فارغ از اینکه چه شرایطی داریم، میتونیم این ایده رو گوشهی ذهنمون داشته باشیم که حتی با همین وضعیت هم میتونیم خوشحالتر و راضیتر از چیزی که حالا هستیم باشیم. میشه همین شرایط رو هم با احساسات و نگرش بهتری سپری کرد.
مرور این تصاویر میگه گذشته میتونست خوشحالتر طی بشه اما تمرکز و وسواسِ بیفایده نسبت به آینده، روی این خوشحالی بالقوه سایه انداخت و احتمالا،
حالا هم،
این فرایند،
در حال تکرار شدنه.
صدایی که باید با این متن بهش گوش داد:
The Future Belongs to Ghosts
Song by Slow Meadow