خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

پارسال شهریور من و مندی تصمیم گرفتیم که به ماهیگیری برویم. من هیچوقت علاقه‌ای به ماهیگیری نداشته‌ام اما مندی ماهیگیری قهار و وحشی محسوب می‌شود. درست قبل از رفتن زنگ زد و گفت؛

+ می‌گما!

- ها؟

+ به بابامم بگم بیاد؟ خیلی وقته نرفته ماهیگیری. گُنا داره.

مندی آدم به شدت هوس‌باز و دمدمی‌مزاجیست و به هیچ‌وجه به درد مدیریت و مسئولیت‌پذیری نمی‌خورد. دوست‌دختر سابقش به من می‌گفت که شش ساعت می‌رود گیم‌نت و همه پول‌هایش را می‌بازد و بعد با جیبی خالی می‌آید دنبال من. انصافانه‌ست؟ و من در حالی که از خنده اشک‌‌ می‌فشاندم، می‌گفتم «نه، هرگز». با مندی از این دست تجربه‌ها عادیست. کافیست بخواهی با او شام بخوری، در انتخاب مکان و نوع غذا هر لحظه نظرش را عوض می‌کند تا اینکه به زور افسارش را به سمت یکی از گزینه‌ها بکشانی. و نکته اینجاست که معمولاً هم سیر نمی‌شود و مجبور می‌شویم یک جای دیگر هم برویم یا یک واحد غذایی دیگر نیز سفارش بدهیم. یعنی عملاً دوبار شام بخوریم. گفتنش خالی از لطف نیست که همیشه مال من را هم می‌خورد، یعنی چون سرعت بالایی در بلعیدن دارد و من سرعت ریده‌مالی در خوردن دارم، همیشه به مال من دست‌اندازی می‌کند و حتی اگر تف یا دماغ هم روی غذا بمالم، بیخیال نمی‌شود و این به خاطر محدود بودن آن خوراکی نیست و به طور کلی از نفس این کار یعنی تجاوز به سهم من لذت می‌برد. مندی دوست ده سال پیش من است و حالا هیچ نسبت و نقطه اشتراکی با همدیگر نداریم، ولی وقتی یکدیگر را می‌بینیم، پیوسته در حال خندیدنیم. و این واقعاً عجیب است که می‌توانیم با این همه تفاوت به هم و با هم بخندیم. برگردیم به روز ماهیگیری که مندی دقیقه‌ی ۹۰ درخواست و برنامه‌‌ای جدید مبنی بر بردن پدرش مطرح کرده و من دوست دارم افسارش را در دست بگیرم و بدون هیچ انعطاف و تغییری برنامه را پیش ببرم. یعنی دو نفره. 

- آخه اگه بابات بیاد، من دیگه نمی‌تونم اونجا جلوش چیزایی مثه توله‌سگ و تخم‌سگ و اینا رو بهت بگم. 

+ اوکی... ولش کن.

 به یاد آوردم که مندی کاراکتر کودکی دارد و قبلاً بارها اتفاق افتاده که من مدام باید گذشت و سازش به خرج می‌دادم تا مشکلی حین سفر پیش نیاید و او ابداً متوجه این مسئله نمی‌شد که من به خاطر «ما» دارم یک سری چیزهایی را تحمل می‌کنم. خودمحوریِ مندی با شرارت همراه نیست‌ صرفاً از روی کودک‌مآبی و نفهمیست وگرنه بچه‌ی ساده‌دل و بی‌ریاییست‌، به خصوص با من. اما در سفرهای قبلی لحظاتی بود که آرزو می‌کردم یک نفر دیگر هم باشد تا تحمل مندی را آسان‌تر کند. و اینجا بود که نظرم را عوض کردم. به خصوص که پدرش هم آدم باحال و باصفاییست.

- ببین، بگو بیاد. 

+ خیلی واجب نیست. نمی‌خوام اگه راحت نیستی، قبول کنی.

- من راحتم، بوگوووو بیااااد. 

 پیش از غروب رسیدیم به دریاچه‌ی سد. خورشید خسته از کار روزانه پشت کوه‌ها یله می‌شد و پدر و پسرِ ماهیگیر، تجهیزات کُشت و کشتار خویش را برپا می‌کردند. شیب ساحل تا آب کمی زیاد بود و من به چشم می‌دیدم که برای رسیدن به لب آب - از بس گرد و تپل هستند- گویی قل می‌خورند و از شیب پایین می‌روند. پس از خوردن شام، مندی خوابش گرفت. ولی چادرمان پر از سه‌دمبی‌ شده بود و مندی از ایشان و گازهایشان می‌ترسید. پس رفت توی ماشین تا آنجا بدون سه‌دمبی‌ها بخوابد. من و بابای مندی در پی این بودیم که این سه دمبی‌ها چطور وارد چادر می‌شوند. چای خوردیم و چُرت زدیم و چند کلمه‌‌ای حرف‌. حرف زیادی با هم نداشتیم. پس من به زیر چتر آسمان رفتم برای راه رفتن. هیچ‌کس جز ما کنار آب نبود و آسمان پر از ستاره بود و تاریکی در غیاب ماه غلیظ می‌نمود. وقتی برگشتم دیدم بابای مندی کنار قلاب‌هاست. به سختی با یک کُنده‌ی‌ تر که از دورترها یافته بودیم، آتش درست کردیم و تا خود صبح کنار آتش حرف زدیم و آسمان شب را با چشم بلعیدیم. شب خیره کننده‌ بود و من خوشحال از این که با آمدن بابای مندی موافقت کرده‌ام. خودش مثل خرس خوابیده بود و اگر نفر سومی نبود، من هم مجبور می‌شدم مثل خر بخوابم و از این همه زیبایی‌ِ شب محروم می‌ماندم. سوراخ چادر را پیدا کرده بودیم و سه دمبی‌ها دیگر نبودند و مندی با خیال تخت وسط چادر خوابیده بود. خورشید که بالا آمد، رفتم تا بیدارش کنم. نگاهش کردم که چه آسوده همچون خرسی بزرگ خفته. گاهی به این همه کس‌پرت بودنش حسودی‌‌ام می‌شود. از اینکه انقدر مثبت به خودش، زندگی‌ و آینده نگاه می‌کند‌‌. فرمان زندگی را تخمی‌تخمی‌ و بی‌خیال، با چشمانی بسته در دریای زمان می‌گرداند. با وجود ساده‌دل بودنش و اینکه به همه اعتماد می‌کند و همه سرش را کلاه می‌گذارند، بی‌نهایت خوش‌شانس است‌‌. از خوردن و خوابیدن لذتی عمیق می‌برد و همه جوره پذیرای زندگیست. یک احمقِ همیشه راضی و امیدوار، با افق‌هایی کوچک، بینشی نازل و دلی خوش. و چه چیزی ارزشمندتر از داشتن دلی خوش؟ 

 - پاشو سگ کوچولو، پاشو برامون صپونه درست کن.

لگدی به دمبالچه‌اش نواختم. چندباری ممه‌های گوشتی‌اش را نیشگون گرفتم و کمی سیلی و مشت رد و بدل کردیم و در نهایت کار به کشیدن مو رسید و بعد از «ول کن، تو اول گرفتی، اصن با هم ول می‌کنیم، یک دو سه...» مندی برایمان صبحانه درست کرد و خوردیم و پدر و پسر دوباره پی تجهیز وسایل کُشتار خویش درآمدند. هوا داغ می‌شد و چادر دیگر جای ماندن نبود. دیگر هیچ اثری از خنکای دیشب نبود و من تصمیم گرفتم به جای تماشای تلاش آن دو بزرگوار، بخوابم. لباس‌هایم را خیس کردم و یک ساعت همانجا کنار آب و زیر آفتاب ظهر خوابیدم. همه‌ی نقاطم زیر لباس‌های خیس پنهان از نگاهِ تندِ آفتاب بود به جز مچ پا و این یک ساعت کافی بود که مچ پا دچار آفتاب سوختگی شدید بشود.

 در واقع همه این‌ها را تفت دادم، صرفاً چون نیاز داشتم که حالا در ساعت ۳:۳۰ نیمه‌شب این حقیقت مهم را با کسی به اشتراک بگذارم که یک سال پیش مچ پا با تابش آفتاب سوخته و پس از یک سال، همچنان محل سوختگی مثل یک نوار برنزی‌ پیداست و رنگ پوستِ ناحیه‌ی سوخته عادی نشده. همین. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ 19/08/03
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۲

و از خاطرات برایمان چه باقی میماند ای مارکو؟

شِــیدا:
تنها جای سوختگی‌اش

سه دمبی

شِــیدا:
مطمئن نیستم اسمش چیه. یه حشره‌ست، اندازه‌ی این سوسک فاضلابیا، که مثه خیلی دیگه از حشره‌ها عاشق نوره و چون توی چادر لامپ بود، می‌اومدند تو. فک کنم لای ماسه‌ها زندگی می‌کنه. بعضی وقتام یه گاز ملو می‌گیره. مثه گاز مورچه. 

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی