خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive

اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا می‌‌تواند کلمات «نه، به هیچ‌وجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا می‌تواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود می‌پرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقه‌ی من بی‌تفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربه‌های مرگ‌بار به سرم کوبیده می‌شد و در همین بین احساسِ «فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته می‌شد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و تنفرآمیز تو را با خود مرور می‌کردم. بعد از آن گاهی به جای خالیِ عشق در قلبم نگاه می‌کردم. شاید بگویی اگر عشقِ به تو راستین و واقعی بود، عاشق دیگری نمی‌شدم. اما اسمورودینکا، عشق را نهایتی نیست. 

 گفته بودم که دیگر هیچ مردی چنین عشقی را پیشکشت نخواهد کرد و یک روز به خاطر شکستن قلبم افسوس خواهی خورد. اما اسمورودینکا، تلخی‌هایی که به جانم روا داشته بودی را امروز بخشیده‌ام. حفره‌ی خالیِ قلبم امروز لبریزتر از همیشه‌ است. حالا دختری هست که پذیرای عشق حقیقی و بی‌ریای من است. مدام تکرار می‌کند که دوستم دارد، که عاشقم است. از همان بار اولی که دیدمش، چهره‌اش به نظرم آشنا آمد. انگار پیش از این صدها بار دیده بودمش. در رویا بوده یا در واقعیت، صورت گرد و ساده‌اش، چشم‌های گنگ و بی‌حال و خمار، پیشانی تخت و دهان کوچکش آشناترین تصویری بود که در زندگی‌‌ام دیده بودم. 

اسمورودینکا، نمی‌دانی چه حس شگفت‌انگیزی‌ست وقتی کسی اینطور دوستت داشته باشد. زندگی طعم دیگری پیدا می‌کند و تصاویر شفاف‌تر می‌شود. وقتی برای اولین بار گفت دوستم دارد، دنیا پیش چشمم متوقف شد. همه‌ی صداها فیلتر شد -درست مثل وقتی که سر را زیر آب می‌کنی و سکوتِ زیر آب تو را به یاد واژه‌ی خلاء می‌اندازد- زانوهایم سست شد و توان ایستادن نداشتم.

او از من خوشش آمده بود. به من نگاه می‌کرد و می‌خندید. و این یعنی با قد کوتاه و کون بزرگم مشکلی نداشت. و من دیگر از اینکه موقع نشستن روی نیمکت‌ِ پارک کف پاهایم به زمین نمی‌رسد، خجالت نمی‌کشیدم. قرار هر روز ما ساعت ۶ حوالی نیمکت‌های قهوه‌ایِ پارک است. از دیدن من همیشه ذوق می‌کند. نمی‌دانم به بقیه هم همینطور پشت سر هم می‌گوید دوستشان دارد یا نه. یا اینکه به جز گفتن «دوسِت دارم و عاشقتم» چند جمله‌ی دیگر بلد است. همیشه با پدرش به پارک می‌آید. خانه‌شان همین نزدیکی‌ست. پدرش می‌گوید سندرم داون دارد. اما از نظر من که هیچ مشکلی متوجهش نیست.

اسمورودینکا، به خصوص خنده‌هایش از خنده‌های تو صمیمانه‌تر و بی‌ریاتر است.





این نوشته از نامه‌‌ی شماره فلانِ ونگوگ به برادرش تأثیر گرفته.

آیا من باید زیر هر نوشته اشاره کنم که جرقه‌ی اون نوشته به چه طریق توی ذهنم زده شده؟ به هر حال اکثر اوقات جرقه‌ی نوشته‌های اینجا از شنیدن یا خوندن چیزهای دیگه زده می‌شه. ایده‌ی اولیه‌ی یه نوشته می‌تونه از یه پدیده‌ی کاملاً بی‌ربط گرفته بشه. مثلاً نیچه به من می‌گه اخلاقیات اونطوری که عموماً استفاده می‌شه چندان هم پدیده‌ی مبارکی نیست و چرت و پرتیه که آدم‌ها به مقاصد مختلف ازش استفاده می‌کنند و مثلاً ریشه در میل انسان‌ها به قدرت داره و من اینجا با لحنی مسخره می‌نویسم که با «مشارکت در هل دادن ماشین» و «دادن موبایلم به یه پیرزن جهت زنگ‌زدن به پسرش» احساس بدی که به واسطه‌ی «دروغ گفتن» در من ایجاد شده بود رو به میزان ۱۳۰ درصد جبران کردم. 


موافقین ۰ مخالفین ۱ 19/07/08
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۲

اینقدر اسمورودینکا رو اذیت نکن شیدا راعی
شِــیدا:
تو که این دختره‌ی دراز و بی‌قواره رو نمی‌شناسی که. هی به من می‌گه کونم گنده‌ست. خب هر کس باید یه جاییش گنده باشه دیگه. حالا قرعه‌ی ما به کون‌مون افتاده. هی باید کون ما رو بزنه تو سرمون؟ 
 خب بهش میگی دراز، می‌خواد لجت رو در بیاره.
شِــیدا:
به چیزی که درازه باید چی بگیم به جز دراز؟

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی