بدترین انتخاب ممکن
صبح زود، از روستا که گذشتیم، خودش راه افتاد دنبالمون. مسیر رو بهمون نشون میداد. هر چند که ما نیاز نداشتیم کسی راه رو بهمون نشون بده. اما به هر حال همه واسهش ذوق میکردند و متعاقباً اینم هی خودش رو میمالید بهشون تا اونا نوازشش کنند. نزدیک من که میشد، کف کفشم رو مانع میکردم که بیشتر از این بهم نزدیک نشه. تو چشماش نگاه میکردم و بهش میگفتم که ازش خوشم نمیاد. حتی یه چندباری هم پارس کردم تا بفهمه چه سگی هستم. بعد از ظهر بارون قطع شده بود و گروه توی منطقه پخش شده بودند، هر یک به کاری.
من کمی رفتم بالا نزدیک آبشار تا جدا از هیاهوی گروه یه کم بخوابم. برعکس من که توان خوابیدن توی باس و میدباس رو ندارم، همهشون شب گذشته رو توی راه خوابیده بودند و حالا از شدت فوران انرژی، به هِرهر و کِرکر و خنده و بازی مشغول بودند. پشت به هیاهو، به یه صخره تکیه دادم و خوابیدم. نیم ساعت بعد که بیدار شدم، دیدم روبهروم خوابیده. همه رو ول کرده و اومده جلوی تنها کسی که ازش خوشش نمیاد خوابیده. دلم به حال حماقت آشناش سوخت.