آواز که میخوانم
(دفاعیهای در برابر پایاننامهی عشق)
... فکر نمیکردی که با دیدنِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرفتر میشود؟
فکر نمیکردی که از آن پس من، آب را در رودخانهها خون میدیدم؟
و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگیام، شکنجه میدادم؟
آیا عشق، توفان و بارانی ناگهانی نیست
که پرندهای را در شب، به پنجره و در و دیوار میکوبد؟
پرندهای که دنیا را در شبی توفانی و خیس گم کرده
خوب میتواند بداند که من با چه حسی در کوچهها
کودکانِ پنجشش ساله را در آغوش میکشم و میگریم
آواز که میخوانم
درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیکتر میشوند
و گُلهای باغچه یکبهیک زردتر
تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذری
و فکر میکنی که تسکینم میدهی
برای نگاه کردن به چشمهای تو، چند قرن آرامش، چند قرن سکوت و فاصله کم دارم
آواز که میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پُشتِ در مینشیند و با صدای بلند گریه میکند و در صدای لرزانش مُدام میگوید:
ــ باز خوابِ او را دیده است
باز خوابِ او را دیده است
فکر نمیکردی که ما به چشمهای هم آنقدر نزدیک شدهایم
که همهچیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو به خونم
آواز که میخوانم
تمامِ شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگانها از ترس
توپها را در درونم شلیک میکنند
چند دریا میآیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بوی تو را میگیرند و راهِ برگشت بسته میمانَد
من سنگینتر میشوم
فکر نمیکردی که ترس در من آنقدر بزرگ شود، که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اکنون که هزار سال آشنایی با تو در خونم میگذرد
مجبوریم که به یک دوراهی در قلبهامان برسیم
میدانی؟!
عشق قصهای سحرآمیز است که نمیگذارد کودکان بزرگ شوند
من بهخاطرِ کودکانِ تو باید خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم
عشقم را به بچههای تو دادهام
خوب آنها را بزرگ کن
شهرام شیدایی
از کتاب آتشی برای آتشی دیگر
آدمها با اطمینان زندگی میکردند و قهرمان داستان فهمیده بود که چقدر ساده میتونه همه چیز تموم بشه، این فهم با تجربه حاصل شده بود. اون یه بار همه چیز رو از دست داده بود، جور دیگهای به این زندگیِ دوباره نگاه میکرد. همه چیز در ذهن تبدیل به شعر میشد. یه درخت معمولی و بیاهمیت گوشهی خیابون، آنچنان در نظرش زنده و آگاه بود، که نمیتونست بدون تأمل و ستایش از کنارش بگذره. اون حال قشنگ به مرور به روزمرگی فروکاهیده شد. و چندسالِ بعد رو مثل همهی مؤمنان خدا، کور و کر سر کرد. بعد از چندسال رخوت و روزمرگی، دوباره اون نگاه حساس برگشت. این بار به واسطهی مفهوم اگزجرهای که ازش با عنوان «عشق» یاد میشه.
ازش فرار کرد. که فراموش بشه، اما فقط بزرگتر شد. معشوق هیچ چیز از این ماجرا نمیدونست. قرار هم نبود که هیچوقت بدونه. قهرمان داستان میگفت: «شاید وقتی سالها گذشت، یه روز بهش بگم که چجوری خوابهام رو آشفته کرده بود و اینکه چجوری تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت سمتش نرم، رهاش کنم». رهاش کرد. فرار کرد و معشوق عزیزتر شد. و این دوباره چیزی رو در قهرمان داستان ما زنده کرد. چیزی که باعث میشه آدم به سمت شعر بره. چیزی که رقیقت میکنه. چیزی که باعث میشه خیلی چیزها رو ببینی، و متعاقباً توانایی فهم خیلی چیزها رو از دست بدی. میگفت: «رهاش کردم، و حالا قشنگم. رهاش کردم و نمیدونم این خلسهی پاک تا کجاست». من به عنوان راوی از خودم میپرسم که آیا این یه تلقین و هیجان زودگذر نیست؟ قهرمان داستانم سرش رو میاره بالا و به من که خالقش هستم پاسخ میده؛ «هیچوقت به چیزی که میگم اطمینان ندارم». من لبخندی میزنم و به عنوان پایانبندی قصهش مینویسم:
«من دروغی کوچکم، با چشم و نگاه و حس کردنم، دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت میشمارد».