از محنتهای این مرد عاشق
اسمورودینکا
ای اعجاب لحظههای من. مرا دریاب که غرق زیبایی دلهرهآور تو هستم. اسمورودینکا، دیشب که در پیادهرو تنهاییام را گام میزدم و به مردهای قدبلند نگاه میکردم، لحظه به لحظه کوتاهتر میشدم. آب میشدم، هیچ میشدم، نیست میشدم. اسمورودینکا، برای مردی با قامت کوتاه و وزن زیاد، راهرفتنهای طولانی چندان دلنشین و بیمخاطره نیست. درست برعکس مردهایی با قامت رعنا و بدنهایی ورزیده که هرگز از راه رفتن با قدمهای بلندشان خسته نمیشوند. هنگام قدم زدن، با سایش پاهای چاق و کوتاهم به همدیگر، آسایشم سلب میشود. اصطکاک رانها لباسها را در آن ناحیهی خاص، نازک میکند و تار و پود خشتک شلوارهایم همیشه در حال فروپاشیست. اسموردینکا، دردهایی هست که از شدت کوچک بودن و تهی بودن، نمیتوان با سری بالا و با افتخار از آنها سخن گفت. دردهای این چنینی، آدم را تحقیر میکنند و تعریف کردنشان برای دیگران لاجرم با خندهی ایشان همراه است. در عین حال، ابتدایی بودن و تهی بودن این دردها هرگز از شدت ناراحتکننده بودنشان نمیکاهد. اسموردینکا، برای مردی به قامت من، با این شکم و باسن و پهلوهای بیرونزده، لباس خریدن هرگز پروسهی جذابی نیست. به سختی میتوان لباس مناسبی برای یک مرد ۱۵۴ سانتی و در عین حال ۹۰ کیلوئی پیدا کرد. برعکس مردهایی با هیکلهای متناسب، که هر چه بپوشند، به تنشان زیبا میآید.
اسموردینکا، از پیادهروی دیشب همهی استخوانهای تنم درد میکند. پاهایم عرقسوز شده و قلبم، در اشتیاق خواستنت میسوزد.
+ کسی میتونه نقاشیِ قامت ۱۵۴ سانتی و ۹۰ کیلوئی من رو بکشه و واسهم بفرسته؟ خوشال میشم.