Sheida & Martin
تقدیم میشود به استیو تولتز
پدرم اعتقاد داره که من مثل سگ مغرورم. من بهش یادآوری میکنم که درختی که بار داشته باشه، شاخههاش خمیده میشه و داشتههای سنگینش از های و هوی بیجا نجاتش میدن و باعث تواضعش میشن. و بعد اینطور نتیجهگیری میکنم که من چون هیچی ندارم، اینطور اسیر کبر و غرور و نکبتم. هیچکس نمیتونه با من بجنگه چون من جنگیدنش رو، خودش رو با همراهی و تأیید حرفهاش به سخره میگیرم. و انقدر کارش رو مسخره میکنم تا خلع سلاح بشه و بره پی کارش. سنگینترین و خشنترین کاری که میشه توی یه جنگ کرد اینه که نوع جنگیدن و خشم خصمت رو به سخره بگیری. جوری که حتی خودش هم خندهش بگیره. بهترین راه سردرگم کردن دشمن توهین روی توهین گذاشتنه. توی این چندسال زندگی از دست رفتهم سؤالاتی رو احاطه کردم که مدتها پیش بر من محیط بودند. زندگی من ساده بود. قدمزدن، دراز کشیدن زیر درختها، و نگاه کردن به حرکت ابرها از پشت حجاب برگها. فکرهای الکی، یادداشتهای الکی، خوندنهای الکی. من به دقت تنهایی رو کشف کردم. مثل اینه که یه دست یخزده به تخمهات دست بذاره و آروم فشارشون بده. حس میکنی یه چیزی از حلقومت میخواد بزنه بیرون. نمیدونم برای کسایی که تخم ندارند و خوانندهی این متن هستند، چه معادلی رو باید به جای تخم در نظر بگیرم تا دقیقاً متوجه این احساس خاص بشن. به هر حال، نمیتونم راهی پیدا کنم که موجود ویژهای در جهان باشم. از اینکه مثل شما مدام با نقابهای مختلف زندگی کنم هم خوشحال نمیشم. پیچیدگی رفتارهاتون و دروغهای کوچیکتون حوصلهی من رو سر میبره. همینطور که من و حرفهام حوصلهی شما رو سر میبریم. توی محیطهای عمومی حتماً یه چندتا جوان برومند یا غیر برومند میبینی که دارند با گجتهاشون بازی میکنند. خودشون رو با هر چی دستشون برسه (بازی، فیلم، موزیک، سریال) سرگرم میکنند تا یه وقت به هستی خودشون فکر نکنند. حتی جرأت فکر کردن به مرگ رو هم ندارند. به همین دلیله که وقتی کسی از اطرافیانشون میمیره، مثل احمقها برای خودشون گریه میکنند.
مسنترها اما با دنیای بیفروغ خودشون اخت گرفتند و نیازی به پرت کردن حواس و مشغول کردن خودشون ندارند. به کلی توانایی فکر کردن به کلیات زندگی رو پشت سر گذاشتند. یه مشت برده که خودشون رو به شغلشون زنجیر کردند، یا به یه مشت بچهای که پسانداختند. مسیح میگفت از فرهنگ و خانوادهی خود ببُرید تا ره به کمال بَرید. ولی این موجودات حقیر تا آخر عمرشون فقط همون آشغالهایی که محیط به خوردشون میده رو نشخوار میکنند. میل آدمها به بردگی قابل باور نیست. بعضی وقتا طوری آزادیشون را پرت میکنند کنار انگار داغه و دستشون رو میسوزونه.
توی این سالها همینطور ول میگشتم و مثل احمقها به مردم زل میزدم و از بیفایدگی زندگیم دیوانه میشدم. بیرون توی پارکها میخوابیدم، زیر بارون میخوابیدم، توی کوه وسط سرمای زمستون میخوابیدم، توی غارهای کوچیکی که پیدا میکردم میخوابیدم. لعنتی، یه بار کک به پاهام افتاده بود و همه جامو زخم کرده بود. با عوض کردن لباسها هم از بین نمیرفت. فکر کنم به خاطر خوابیدن توی طویله بود.
در عوض درسهای ارزشمندی از زندگی گرفتم. تجربیاتی که تقریبا به هیچ درد زندگی نمیخورند. کنارهگیری آسونه. وقتی از دنیا کنار میکشی، دنیا هم به همون اندازه از تو کنار میکشه. در نگاه مردم چیزی شبیه وحشت میدیدم. قبول دارم اون روزها سر و وضع عجیبی داشتم. به طرف فلسفه و ادبیات کشیده شدم. فهمیدم که بخش اعظم فلسفه یه مجادلهی بیاهمیته دربارهی چیزهایی که نمیتونی بفهمی. سؤالاتی که جواب ندارند و تو بگو وقت تلف کردن برای مشکلات حلناشدنی به چه دردی میخوره؟ در عین حال میتونی تعصبات و منافع و امیال همهی این انسانهای متفکر رو ببینی. مردم از من خوششون نمیاد. میخوان فیلسوف باشند یا کودکِش. این تواناییِ عجیبیه که طوری باشی، که هیچکس ازت خوشش نیاد.
پیتر میگه بد به آدما نگاه میکنم. میگه جوری به فروشنده نگاه میکنی که انگار داره زر مفت میزنه. بهش میگم ولی من هرگز غیرمؤدبانه باهاش حرف نزدم. میگه میدونم، ولی چشمات حال آدم رو به هم میزنه. انگار داری به یه سگ بیارزش نگاه میکنی. تو مردم رو اینطور میبینی. بهش میگم درختی که بار داشته باشه، شاخههاش خمیده میشه و.