خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Friday, 29 December 2017، 04:15 PM

My hero

قهرمان داستان باید شبانه، پیش از طلوع، شهر را ترک می‌گفت و مأموریت بسیار مهمی را به انجام می‌رسانید. علی‌رغم خیالاتِ شما که قهرمان داستان باید مرد رشیدی باشد سوار بر اسبی سپید، قهرمان داستان ما جفت چشمانش لوچ بود و یک پایش لنگ می‌زد و بواسیر ناجوری هم داشت. در همان ابتدای راه، اسبِ بیمار و ضعیفش نیز زمین خورد و پای اسبش هم لنگ شد. اسب درد می‌کشید، کاری از دست قهرمان داستان ساخته نبود جز اینکه ناله‌های اسب را با بریدن سرش چاره کند. تیغ از  بند کمر باز کرد و به گلوی اسب گذاشت و شروع کرد به بریدن. تیغ کُند بود و فقط خرخره‌ی اسب را زخم ‌می‌کرد. حیوان ضجه می‌زد و به خود می‌پیچید. پشت سر هم چاقو را به گردن و کمر اسب فرو می‌برد اما زخم‌ها سطحی بود و نمی‌توانست جان اسب را بگیرد. تیغ تنها حیوان را زجرکش می‌کرد. برای خلاص کردن اسب چاره‌ای دیگر اندیشید. سنگ بزرگی برداشت و به سر اسب کوبید. یک‌بار، دوبار، سه‌بار ... ده بار. صورت اسب له شده بود و قهرمان داستان از نفس ‌افتاده، به صورت له‌شده‌ی اسب و سنگ و دست و ردایِ خونی خود نگاه می‌کرد. ناله‌های اسب اما سوزناک‌تر از قبل به گوش می‌رسید. قهرمان داستان که از اسب و اصل با هم افتاده بود، خشم خود را با تف کردن به روی اسب نشان داد و لنگان‌لنگان اسبِ نیمه‌جان را رها کرد و به راهش ادامه داد. فردای آن‌روز وسط بیابان برهوت، خودش نیز طعمه‌ی گرگ‌ها شد و با این گاوبازی‌هاش شاشید به داستان حماسی ما. خبر مرگش.

موافقین ۳ مخالفین ۰ 17/12/29
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۴

29 December 17 ، 22:46 مارکر زرد
حالا تا آخر داستان باید قهرمان داستان صداش میکردید؟
داستان شاید بازنده نیاز داشته باشه فقط
شِــیدا:
دقیقا.
اونم نه یه باخت حماسی٬ یه باخت مفتضحانه
30 December 17 ، 13:08 منتظر اتفاقات خوب (حورا)
:-)))))
کاش اسب رو نمی کشت و اسب لنگ لنگان به مقصد می رسید. خودش هم طعمه گرگ ها شد که شد بهتر!
شِــیدا:
خو اسب نمی‌تونه لنگان‌لنگان به مقصد برسه. فیلم هندی نیس که
حس می کنم دقیقا همین پست را سه بار دیگه هم در وبلاگت خواندم. توهم نیست. واقعا قبلا هم داستان هایی نوشتی که تمام هدفش این بوده که قهرمان را به گند بکشی. 
شِــیدا:
من یه روزی این دنیا و همه‌ی قهرماناشو به خاک و خون می‌کشم :))
 چقدر شبیه این یارو قهرمان قماربازی تو .البته تا اینجایی که خوندمش :تفکر
شِــیدا:
حالا رو نمی‌دونم. ولی جوونیام خیلی شبیه سمندون بودم. حالا رو نمی‌دونم.

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی