خورشید
ساعت ۳ و ۴۴ دقیقهی صبحه. روبهروی من مصطفی خوابیده. البته حالا دکتر اومد بیدارش کرد و علائم حیاتیش رو چک کرد و پرسید که حالت تهوع داری یا نه. مصطفی گفت که نه و دکتر گفت که؛ پس بخواب. مصطفی چشمبادومیه و ۲۱سالشه. قندش تا دیشب روی ۲۰۰ بود و حالا شده ۱۸۰. یه حالت معصومانهای داره چهرهش. قد کوتاهی هم داره. دقیقا مثه بچههای ۱۳ -۱۲ ساله میمونه.
سمت چپ مصطفی، تخت سرهنگه. از مدل حرف زدنش میشه فهمید که سرهنگی، سرتیپی، رهبری چیزی بوده قبلا. پسرش یه مرد 30-35 سالهس که خسته به نظر میاد. سرهنگ موقع صپونه خوردن به پسرش میگه؛ «توئم بخور بچه. به خودت برس.» به پرستار دستور میده؛ «یه جوری سوزن بزن که ناراحت نشم.» با لحن محکم و صدای بلند حرف میزنه. هر مکالمهای که با پسرش رد و بدل میکنه، ما خندهمون میگیره. پسرش هم میخنده. میگه این یه عمر فرمانده بوده. یه هنگ زیر دستش بودند. واسه همین اینطوری حرف میزنه. همه حرفاش حالت دستور داره.
یه خانم پرستار تپلو با ابروهای بههمپیوسته هست که خیلی با این پیرپاتالا قشنگ حرف میزنه. مدام «عزیزم» و «قربونت برم» و «پدرجون» «مادرجون» میگه بهشون. در نقطهی مقابل، یه پرستار غیر تپلو و با ابروهای ناپیوسته داریم که میخواد پاچهی همه رو بگیره. خوشبختانه به پاچهی ما عنایتی نمیکنه و میره.
سمت راستم بابابزرگم خوابیده. شنگولترین بیمار این اتاق. بابابزرگم واقعا پیرمرد جذابیه. همین حالاش هم از من خوشتیپتر و خوشگلتره. تا حدودی خلقیاتمون شبیه همدیگهس. البته که تو همهی فاکتورای جذابیت اون ازم سره. ۳۰ سال پیش خیلی یهویی به این نتیجه رسیده که دیگه نیازی به کار کردن نداره. سه دهنه مغازه(بستنی فروشی) رو مفت میفروشه و به قول داییم؛ «میشاشه به هر چی پوله». همین حالا هم مستاجر طبقه پایینشون رو رد کرده و اون طبقه رو پاتوق خودش کرده. به در و دیوار قابِ شعر گذاشته و واسه خودش میخونه و ساز میزنه. قبلا که سرحالتر بود، همش میرفت ماهیگیری و اینور اونور. آدم سرزندهایه. وقتی تاریخ تولدش رو میخونم٬ خیلی تعجب میکنم. اصلا بهش نمیاد ۷۵ سالش باشه. حس میکنم 75 سال واسه این آدم خیلی زیاده. دوساعت با همدیگه آهنگ گوش میدادیم و خسته نمیشد. آخرش گفت دلم برا سازم و غرهای مامانبزرگت تنگ شده. مامان بزرگم اعتقاد داره وقتی صدای تار بابابزرگم طنین انداز میشه، شیاطین خونه رو دوره میکنند و با دمهای خودشون گردو میشکنند و به همین ترتیب سعادت اخروی و اینا همش به فاک میره.
/لازم میدونم این نکته رو بگم که در حال حاضر، سرهنگ بیدار شده و داره جیش میکنه. به این مهم از روی صدای شُر شُری که توی اتاق طنین انداز شده پی بردم. پسرش خوابه اگه نه باید بره ظرف جیشهای سرهنگ رو خالی کنه. حس میکنم فضا از بوی شاش آکنده شده. بگذریم.../
یه خانم دکتر خوشگلی توی بخش هست که متاسفانه با ما کاری نداره. یعنی دکتر ما نیست. مشخصه هنوز سن و سالی نداره. ازش پرسیدم دستمال کاغذی از کجا میتونم پیدا کنم؟ و خیلی moody گفت که نمیدونه و این سوال رو باید از پرستارها بپرسم. با لحن صحبتش به من حالی کرد که؛ «من دکترم و بفهم داری با کی حرف میزنی نکبت ...» منتها در اون لحظه کس دیگهای جز وی اونجا(تو قسمت پذیرش) نبود که من ازش سراغ دستمال کاغذی بگیرم. اخه ساعت ۳ صبح بود.
فلاسک رو آبجوش کردم و رفتم توی حیاط. هی توی محوطه راه رفتم و چای و نسکافه و کاپوچینو خوردم. تا سرما دلپذیر تر بشه. شب سرد قشنگی بود. نگهبان خیلی عاقل اندر سفیه نگاهم میکرد. چون مدت زمان زیادی٬ فلاسک به دست٬ هی دور تا دور محوطه راه میرفتم.
+موقع ترخیص٬ بابابزرگم با سلامِ نظامی از سرهنگ خدافظی میکنه. سرهنگ برای چندثانیه اخم دائمیش رو باز میکنه و میخنده :)