خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

آری، بدون تردید من تنها مسافری بیش نیستم. زائری بر روی زمین. آیا شما بیش از این هستید؟
گوته- ورتر

archive
Tuesday, 27 September 2016، 11:19 AM

مردگان/محمدحسین محمدی

سه روایت از یک واقعه، از سه منظر متفاوت. روایت اول که از نظر من جذاب‌ترین قسمت داستان هم بود، از زبان یه نوجوان مرده(مقتول) گفته میشه. روایت دوم از زبان یکی از شاهدان این قتل. و روایت سوم، از زبان قاتل گفته میشه. توصیه میکنم بیش از یه بار بخونید. جزئیات خوبی داره. به علاوه اینکه٬ شروع داستان٬ در عین حال پایان داستان هم هست.

قشنگ‌ترین قسمت داستان، گفتگوی دوتا نوجوون مرده‌ست. هر کدوم از مرگ خودشون بدست طرف مقابل حرف میزنن... و نویسنده‌ به طور غیرمستقیم٬ حکایت از پوچی این جنگ و کشتار میکنه. چیزی که به نظر خاص میکنه این نوشته رو٬ شیوه‌ی روایت داستانه.

دوصفحه‌ی اول داستان رو با فشردن انگشت مبارکتون روی continue میتونید بخونید. و اگر هم که به سلیقه‌ی من اطمینان دارید، خب یه باره برید PDF کل داستان رو از اینجا دانلود کنید و بخونید(مجموعا 8 صفحه‌س)


معنی لغت؛

 «کالا» میشه؛ ر‌خت و لباس

"قوماندان" احتمالا میشه؛ نظامی یا پلیس

"پیکا" احتمالا میشه؛ اسلحه

"گندم‌هایمان چور شده بود" هم نمیدونم ینی چه. اصلا به نظرم نیازی نیست به دونستن این لغات



مردگان

1

جنازه‌های‌مان را از بین چاه کشیدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پایْ که روی‌مان مانده شد، بیدار شدیم.
گفتم: «ما را یافتند.»
پدر گفت‌:‌ «آسوده بودیم، باز جنجال شد.»
کاکایم گفت: «ها، ما را یافتند.»
پدر دوباره گفت: «نمی‌فهمند که مرده‌ها را نباید بیدار کنند.»
گفتم: «ما که نمردیم، ما کشته شدیم.»
کاکایم فقط خنده کرد، درست مثل وقتی که هنوز زنده بود و خنده می‌کرد، خنده کرد. بعد از جایش برخاست و کالایش را تکاند و خاک‌باد کرد. بین چاه از گرد و خاک پر شد و مامایم که در چاه تا شده بود‌ جنازه‌های ما را بیرون بکشد، سرفه کرد و بعد با شف لنگی‌اش جلو بینی و دهانش را بست. به یاد بویی افتادم که درون چاه را پر کرده بود، گویی تازه شامه‌ام به‌کار افتاده باشد.‌
گفتم: «این بوی چیست؟»
پدر گفت: «جنازه‌های‌مان بوی گرفته‌اند.»
کاکایم که حالا ایستاده بود و خیره‌خیره به طرف مامایم می‌دید که با شف لنگی‌اش جلوی بینی و دهانش را بسته کرده بود؛ گفت: «سلام علیکم !»
و منتظر ماند مامایم جوابش را بگوید یا مثل وقتی که هنوز زنده بود و هر وقت به او سلام می‌داد، جواب سلامش را بدهد و بگوید: «چه‌طور استی دیوانه‌ی خدا!» تا او خنده کند. مامایم نگفت. ولی کاکایم مثل آن‌وقت‌ها که هنوز زنده بود، خنده کرد. بعد راه افتاد که از چاه برآید. 
گفتم: «کمک نکنیم؟» 
که دیدم کاکایم سر جایش ایستاده‌ شد و بعد طرف ما دور خورد. متعجب بود، گفت: «پایم دیگر نمی‌لنگد!»
و پای‌هایش را محکم روی دیواره‌ی نم‌دار چاه فشار داد و نگاه‌شان کرد. 
گفت: «این پایم دیگر کوتاه‌تر نیست، جان کاکایش ببین.»
و راست‌راست از دیواره‌ی چاه بالا شد و از میان کله‌هایی که از دهانه‌ی چاه خم شده بودند و درون چاه را می‌دیدند، گذشت و از چاه برآمد. من هم از پشتش از چاه برآمدم. در بالای چاه چهار نفر دیگر هم بودند. آن‌ها که سرهای‌شان را از دهانه‌ی چاه خم کرده بودند و به درون چاه خیره شده بودند؛ از جای برخاستند. بعد پدرم هم از چاه برآمد. ما ایستاده‌ ماندیم که کَی جنازه‌های ما را از چاه بیرون می‌کشند.
کاکاگفت: «چرا این‌قدر معطل می‌کنند؟»
که یکی از آن‌هایی که جلوی بینی و دهانش‌ را با شف لنگی‌اش بسته کرده بود‌، ریسپانی درون چاه انداخت.
کاکا گفت: «برویم از خرمن‌مان خبرگیری کنیم.»
پدر گفت: «چی کنیم، مگر از یادت رفته که گندم‌ها چور شده!؟»
من به آدم‌های بر سر چاه می‌دیدم که خم شده بودند و زور می‌زدند و ریسپان را طرف بالا کش می‌کردند و عرق می‌ریختند. عرق روی پیشانی‌شان برق می‌زد. به آفتاب نگاه کردم که در مابینْ‌ْجایِ آسمان بود و بر آن‌ها می‌تابید. چشم‌هایم را نزد. اول می‌خواستم چشم‌هایم را تنگ کنم، ولی همان‌طور با چشم‌های باز دیدمش.
پدر گفت: «امسال در خانه گندم نیست.»
کاکایم باز مثل آن‌وقت‌هایی که زنده بود، خنده کرد؛ گویی یک نفر به او گفته باشد: «چه‌طور استی دیوانه‌ی خدا!»
مردها جنازه‌یی را بالا کشیدند از دهانه‌ی چاه، جنازه‌ی یکی از ماها را. نشناختمش، حتا از کالایش، که از کدام‌مان است. کالایش با خون و خاک یکی شده بود. پیش رفتم. مردی را که صورت جنازه را با دست پاک می‌کرد، شناختم. پوز و دهانش را بسته کرده بود و فقط چشم‌هایش دیده می‌شد. هم‌کوچه‌گی‌مان بود و قوماندان‌گفتنی. قوماندان‌گفتنی قوماندان نبود، ما قوماندان می‌گفتیمش، چون هیچ‌وقت تفنگش را زمین نمی‌ماند. نمی‌دانم چرا تفنگش را به همراه خود نیاورده بود. قوماندان گفتنی همان‌طور که صورت جنازه‌ی یکی از ماها را از خاک پاک می‌کرد، به طرف روستای کنار جاده می‌دید. به صورت جنازه خیره شدم و خودم را شناختم که صورتم از درد در‌هم رفته بود  و چشم‌هایم باز مانده بود. زبانم را دندان گرفته بودم. یک‌دفعه احساس کردم زبانم می‌سوزد و دهانم پُر‌خون شده ‌است. هیچ نفهمیده بودم که زبانم را دندان گرفته‌ام. وقتی که پشت پیکا دراز کشیده بود و قید پیکا را زده و طرف ما نشانه گرفته بود؛ یادم می‌آید که می‌خواستم گریان کنم، ولی نتوانسته بودم. در آن لحظه شاید چیزی می‌خواستم بگویم. شاید می‌خواستم بگویم ما را نکشد، شاید... یادم نمی‌آید چی می‌خواستم بگویم. بعد دیدم جنازه‌ی کاکایم را هم از چاه کشیدند و پهلوی جنازه‌ی من خواباندند. کاکایم هنوز راه می‌رفت و می‌گفت: «پایم دیگر نمی‌لنگد. ببین جان کاکایش، پایم دیگر کوتاه نیست.»
 و آمد و به پای کوتاه‌تر جنازه‌اش خیره شد و باز خندید.
پدر گفت: «آسوده خواب کرده بودیم، حالی یک جنجال دیگر شد.»
گفتم: «چرا ما را بیدار کردند؟»
پدر هیچ نگفت.
از سرِ زمین‌ها که بر‌می‌گشتیم، پدر خون‌جگر بود. گندم‌های ما چور شده بود. نزدیک پل تصدی که رسیدیم مرد پیکادار را دیدیم که از طرف شهر می‌آمد. ما نَو از مکتب پهلوی جاده گذشته بودیم. او پیکایش را انداخته بود روی شانه‌اش و آرام‌آرام می‌آمد. قطار مرمی‌ها دور گردنش بود و دستمال گل سیبی به دور سرش  بسته کرده بود و پاچه‌های ازارش را بَر زده بود. ما را که دید پیکا را از شانه‌اش برداشت، روی شانه‌ی دیگرش ماند و در جایش ایستاده شد. بعد یک‌دفعه قدم‌هایش را تیز کرد و به طرف ما آمد. در بیست قدمی ما که رسید پیکا را از روی شانه‌اش پایین کرد و به طرف ما گرفت. گفت که تکان نخوریم.
پدر به ما گفت: «آرام باشید.» 
مرد پیکادار نزدیک آمد. گفت: «از کجا استید؟»
پدر گفت: «آمده بودیم خرمن‌مان را جمع کنیم، بعد از چند روز جنگ آمده بودیم...»
مرد با عصبانیت گفت: «گفتم از کجا استید؟»
کاکایم گفت: «از بلخ، از بلخ استیم.»
و مثل همیشه خندید.
مرد مجبورمان ساخت به پایین جاده برویم. مردم هم دور ما جمع شده بودند. در همین‌جا که حالا ایستاده شده‌ایم و جنازه‌های‌مان را می‌بینیم، ایستاده بودند. مرد پیکادار ما را لب چاه ایستاده کرده بود و روی ما به طرف او بود و پشت ما به چاه. حالا جنازه‌های ما را از چاه کشیده‌اند و می‌خواهند با خودشان ببرند. جنازه‌های ما را که بر تیلر تراکتور ماند‌ند. پدر گفت: «برویم.» 
و خودش رفته از تیلر تراکتور بالا شد و نشست. من مانده بودم بروم یا... که پدر صدایم کرد. کاکایم را هم صدا کرد. کاکایم هیچ نگفت. خوشحال بود که پایش نمی‌لنگد. من که سوار تیلر شدم، کاکایم گفت: «من نمی‌آیم، می‌خواهم راه بروم.» 
پدر گفت: «بیا، باید ما را گور کنند.»
مردها همان‌طور با بینی و دهان‌های بسته‌شده با شَفِ لُنگی‌های‌شان دور جنازه‌های ما نشسته بودند. تراکتور که چالان شد، پایین شدم. گفتم من هم می‌مانم، پیش کاکایم می‌مانم. کاکایم هنوز راه می‌رفت و پای بر زمین می‌کوبید و به پای‌هایش نگاه می‌کرد. 
به طرفش رفته گفتم: «چی کار کنیم کاکا!؟»
کاکا باز گفت: «پایم دیگر کوتاه نیست!»
و در تاریکی هوا پای کوبید بر زمین. 
بعد شنیدم یکی گفت: «او چرا این‌قدر راه می‌رود و دیوانه‌گی می‌کند؟»
رویم را به طرف صدا دور دادم. لب جاده ایستاده بود، هم‌سن و سال خود من بود. به طرفم آمد و گفت: «چی گپ شده؟» 
گفتم: «جنازه‌های ما را از چاه کشیدند و بردند.»
بعد مثل این‌که تازه فهمیده باشم او ما را می‌بیند‌، گفتم: «تو هم کشته شده‌ای؟»
گفت: «ها، در میدان هوایی. هفتاد نفر بودیم، همه از یک قشلاق. راستی شما را کی کشت؟»
روستا را که در تاریکی فرو رفته بود، نشانش دادم: «از همین قشلاق است. ببینم، می‌شناسمش.»
گفت: «من کسی را که مرا کشته یافتم، دیروز یافتمش، او هم کشته شده. مرا که دید ترسید، شاید فکر کرد که می‌خواهم بکشمش. بالای سر جنازه‌اش نشسته بود. جنازه‌اش در آفتاب پندیده بود. ولی سالم بود. او که ما را می‌کشت، اول سرهای‌مان را پوست می‌کند. جنازه‌ام را که دیدم، نشناختم خودم را. ولی او را زود شناختم، بالای سر جنازه‌اش که در آفتاب پندیده، ایستاده و می‌گفت که می‌ترسد یکی بیاید جنازه‌اش را پوست کند‌ با بَرچَه؛ مثل خودش و رفیق‌هایش که ما را پوست کندند.»
بعد گفت: «من می‌روم، شما نمی‌آیید؟»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «پیش مرده‌های دیگر، مگر شما نمرده‌اید؟»
گفتم: «ما منتظر استیم پدرم بیاید.»
گفت: «باز می‌بینم‌تان.»
و رفت. او که رفت، نشستم بر دهانه‌ی چاه و خیره شدم در تاریکی درون چاه. هنوز نشسته‌ام. کاکایم که مانده شد آمد و پهلویم نشست.
گفت: «حالی جنازه‌های ما را گور کرده‌اند؟»
گفتم: «نی، اگر گور می‌کردند، پدر حتمی پس می‌آمد.»
گفت: «کی می‌آید؟»
گفتم: «بیا برویم، آن مرد پیکادار را یافت کنیم.»
کاکایم باز مثل آن‌وقت‌هایی که هنوز زنده بود، خندید و گفت: «شاید او هم مثل ما هنوز بیدار باشد.»

.

.

.

ادامه‌ی داستان؛ کلیک

موافقین ۰ مخالفین ۰ 16/09/27
مرحوم شیدا راعی ..

cm's ۶

چور شدن یعنی به غارت رفتن. اووووف... جنجال شد، کاکایم گفت، مانده شد، شَفِ لنگی ها شان، پُندیده، برچه، از بلخ هم که هستند... بعد از امتحان حتما باید بیایم بخوانمش ;)
" ببین جان کاکایش" یکی از عبارت های مورد علاقه ی من در تمام زبان فارسی است :)
شِــیدا:
گفتم حالا مهندس میاد روشنمون میکنه
حالا بقیه‌ش که گفتم، درست بود ؟

+جان کاکایش ببین کی « نیروانا» رو حذف کرده. بریم بگیریم بزنیمش لهش کنیم
27 September 16 ، 20:19 اسپریچو ツ
من به عنوان مرید چشم بسته دانلود میکنم
و از هر گونه داستانی استقبال میکنم
و مطمئنم خیلی خوبه
اما اگر نبود میام اینجارو به اتیش میکشم
:دی
شِــیدا:
به جان عیال، اگه چارتا یاور دیگه مثه تو داشتم، مکتبم رو ثبت جهانی میکردم. من دمبال همچین سربازای جسوری میگردم اصن 
27 September 16 ، 22:30 ر. کازیمودو
دانلودش کردم، انشاالله اگر شرایط جور باشد و همه چیز دست به دست هم دهد تا سال بعد می‌خوانمش.
شِــیدا:
توی زندگی قبلیت احتمالا موجود خسته‌ای بودی 
داستان خوبی نبود. چند روز پیش به یک طنز گوش می دادم. میگفت:" عندنان سمیع تربوز و خربوزه را مثل نقل و بادام به دهانش می انداخت." پوچی مرگ در داستان بخاطر استفاده ی بیش از حدش است. چیزی از غم انگیزی و دردش کم نمی کنه. خربوزه همیشه خربوزه ست، حتی اگر مثل کمشمش نخود بخوریمش.
من دو سال از هر روز از پل تصدی می گذشتم که مکتب برم.
قوماندن معنی دقیقش میشه سرهنگ به نظرم.
دستمال گل سیب یک طرح دستمال خیلی خیلی معروفه. در داستان های عاشقانه و شعر و دوبیتی ها و آهنگ ها هم خیلی استفاده شده.
پیکا نام یک نوع خاصی از تفنگ است. مثل کلشینکف. برای تیراندازی با پیکا باید روی زمین دراز بکشی :)

خواندن متن هایی که با لهجه فلکلور نوشته شده باشند را دوست دارم. میخواهم تمرین کنم که بتوانم مثل اکرم عثمان بنویسم. حالا کیفیت داستانش به پای اکرم عثمان نرسید مهم نیست، میخواهم یاد بگیرم با لهجه/میکس بنویسم. یکی از کتاب های مورد علاقه ام، صفحه ی اول اولش میگه to noor of my eyes فلانی و فلانی. این داستان تنشی که در ذهنم تولید می کرد بیشتر از لذتش بود :)

+ تو کاکای من نیستی.

شِــیدا:
حرفم رو اصلاح کردم. نوشتم؛ پوچی این جنگ و کشتار. چون به نظرم مرگ پوچ نیست و داستان هم نمیخواد اینو بگه. در ثانی من خیلی مرگ رو غم‌انگیز و دردناک نمیدونم.

And the sultan of my heart :))
مشخصه که نویسنده واسه این داستان دغدغه داشته. واسه منم چیزی جذاب و ارزشمند و لذتبخشه که نتیجه‌ی یه تنش و دغدغه باشه.
+ تو کاکای من باش
جمله ی آخرِ کامنت خودم "تو کاکای من نیستی" چقدر Extreme و خشن به نظر میرسه :) اگر پدری خواسته باشه کسی را از ارث محروم کنه احتمالا با همین لحن میگه "تو پسر/دختر من نیستی" :) مقصد اینکه نمیخواستم اینقدر خشن باشه.
sultan of my heart :)




شِــیدا:
اکشال نداره.
مسائل مهمتری منتظر ماست که بهشون توجه کنیم. مثلا: هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
02 October 16 ، 16:06 مه‍ شید
چقدر این داستان خوب بود چفدر روایت شگفت انگیزی داشت! 
دمت گرم
شِــیدا:
دم خووووت گرم دخترم(خوب شد دیگه به این و اون نمیگی پسرم. گاهی اوقات حالت مبتذلی پیدا میکرد😄)

comment

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی