Wednesday, 10 August 2016، 10:06 AM
در مذمت دبستان
هیچوقت توی کلاس حضور ذهنی نداشتم. از نظر نمره اغلب جزو ۱۰ نفر آخر کلاس بودم و فراری از درس. از سال دوم دبستان واسمون کلاس زبان گذاشته بودند و من حالم ازش به هم میخورد. سال پنجم، پنجشنبهها(اون موقع مدرسهها تعطیل نبود) واسمون بعد از ساعت مدرسه، کلاس تقویتی تست گذاشتهبودند و من حالم از این کلاسها بهم میخورد. بابام همیشه دعوام میکرد که چرا دفتر ریاضیم رو تمیز نمینویسم و من حالم از ریاضی به هم میخورد. یه کتاب وحشتناک داشتیم به نام آزمون فرزانگان. یه huge ass book بود و من حالم ازش...
سال اول دبستان خانوممون که تازه از خارج برگشته بود، دفتر تمرینِ قطور من رو که پر از "بابا آب داد" و "باران" و "داس" و "اسد" و اینجور عبارات دشوار بود، پرت کرد وسط کلاس و خیلی سایکوتیکوار میخواست منو تیکهتیکه کنه. زنگ ورزش چندان باب میلم نبود. چون همکلاسیهام نمیفهمیدند که وقتی یارت داره میدوئه، توپ باید کمی جلوتر از یار پاس داده بشه تا سرعت بازی رو نگیره. نمیفهمیدند که من توی محلهمون در حد "الکس دلپیرو" اعتبار دارم و از همه مهمتر، بازیکن ذخیرهی تیم «ب» نونهالان سپاهانم.
از معدود موقعیتای مفرحی که داشتم، موقع روخوانی درس سر کلاس بود. خانوممون به یکی میگفت از رو کتاب بخونه و بقیه باید به کتابهاشون نگاه میکردند که اگه یهدفعه معلم گفت ادامهش رو بخون، بدونن کجای متن و کدوم خط داشته خونده میشده. از اینکه بچهها با گیر و تپق و مِن و مِن متن رو میخوندند، حالم به هم میخورد. آخه هیشکی نمیتونست مثه من متنها رو تند و روون بخونه. به همین دلیل وانمود میکردم که حواسم نیست. مثلا به در و دیوار نگاه میکردم یا با مداد و جامدادی بازی میکردم ولی زیرچشمی حواسم به متن بود. معلم به خیال غافلگیرکردن من بهم میگفت ادامهش رو بخونم. با اینکه اون موقع با کانسپتِ میدلفینگر آشنا نبودم، ولی به طور غریزی بهش اهتمام میورزیدم و خوشحال و پیروزمندانه شروع میکردم به خوندن متن.
16/08/10