برادر من آشپز قهاریه، حداقل از نظر خودش، زنش و خانوادهی زنش. ولی ما چون خودمون بزرگش کردیم، میدونیم که صرفاً کسخله و علاقهای هم به غذاهاش نداریم. از غذاهای ترکی و آسیای شرقی الهام میگیره، همه چیزو با هم قاطی میکنه و تنوعات جدیدی خلق میکنه. قاعدتاً همچین کسی باید عاشق غذا و خوردن باشه. همچنین گزینهی خیلی خوبیه برای رستوران رفتن یا انتخاب غذای بیرون، چون خیلی خوب میدونه که کجاها غذای سنتی خوبی داره، کجاها فستفودش خوبه یا کجاها کوفت و زهر مار فوقالعادهای داره.
من تقریباً نقطهی مقابل برادرم هستم. بیمعنی ترین اتفاق واسهم اینه که یه Menu بذارن جلوم و بگن انتخاب کن. چون واقعاً واسهم فرقی نمیکنه و به احتمال ۹۶,۳ درصد لذت خاصی از هیچ کدومش نمیبرم. و این که برای یه سری گزینهی علیالسویه، امکان انتخاب وجود داشته باشه، پدیدهی حوصلهسربر و طعنهآمیزیه. طبیعتاً اسم غذاها یا رستورانها هم توی ذهنم نمیمونه. مثلاً برای تشخیص پاستا و اسپاگتی از هم، باید کلی فکر کنم تا تازه بتونم بگم پاستا اون ماکارانی نازکاست و اسپاگتی اون ماکارانی کلفتا. خیلی وقتها طعمها به نظرم زیادی و غیرقابل تحمل میرسند، مثلاً من نمیفهمم چطور شیرینیِ نوشابه و دلستر حال آدما رو به هم نمیزنه. البته که موضوع خاصی نیست، چون دیگران هم نمیفهمند چرا من ترجیحم اینه که یک سوم لیوان رو آب و یخ بریزم و دو سوم باقی مونده رو با اون مایع شیرین پر کنم. گاهی به این اختلاف سلیقه، تفاوتهای فردی گفته میشه. عنوانی که آدمها در حوزههای مهمتر مثل علایق جنسی، شغلی یا حتی عشقی، ازش برای فکر نکردن یا فرار از فکر کردن در مورد علت تمایلات مهمتر خودشون استفاده میکنند.
شاید تا اینجا با توصیفاتی که از خودم کردم، پیش خودتون اینطور قضاوت کرده باشید که همچین آدمی نمیتونه چیز خاصی از آشپزی سر در بیاره. و من فکر نمیکنم نیاز به یادآوری باشه که «قضاوت کار خوبی نیست». پس لطفاً در مورد من قضاوت اشتباه نکنید. اتفاقاً من برای خوراک و غذا یه شعار خاص دارم:
Low fat
Low sugar
La ilaha illallah
همچنین یکی از معیارهای انتخاب همسر آینده برای من شرطِ آشپزی بلد نبودنه. اصلاً معتقدم که زن اگه واقعا زنه، باید ناخنهاش به قدری بلند باشه که نتونه با دستهاش هیچ غلطی بکنه (یه جور معلولیت خودخواسته و خفیف) و در عوض یه کُلفَت باشه که کارهای روزمرهش رو انجام بده. در واقع رابطهی من با اسمورودینکا هم برهمین اساس قوت گرفت. اینطوری که من هی بهش میگفتم «خودم نوکرتم» و اون میگفت «خفه شو، تو هیچ کاری بلد نیستی» و همین جریحهدار شدن احساسات، موجبات ورود من به هنر آشپزی رو فراهم کرد و حالا یکی دو ساله که پختن تخصصیِ تخممرغ رو با رویکرد اکسپریمنتال شروع کردم. تخممرغِ خالی برای اینکه خوشطعم بشه، باید توی تابهی روحی پَزیده بشه و اگر مثل ما توی خونهتون روح، عشق و تابهی روحی ندارید، باید تخممرغ رو با یه چیزی قاطی کنید که قابل تحمل بشه، یعنی همون کاری که با زندگی بدون روح و عشق خودمون انجام میدیم. شخصاً اول از همه از ترکیب خلاقانهی تخممرغ و سوسیس استفاده کردم و روش هم یه کم پنیر موزارلا (همون پنیر پیتزا) میریختم. اما خیلی زود حالم ازش به هم خورد. بعد از اون فهمیدم یه چیزایی هست به نام ادویه که به غذا طعم و رنگ و بو میده. یه مدت با سوسیس و تخممرغ و ادویه ادامه دادم اما بعد از چند روز، باز حالم ازش به هم خورد و فهمیدم ما دو تا از اولش هم به درد هم نمیخوردیم، چرا که اصلاً هیچ تناسبی از نظر خانوادگی و فرهنگی نداشتیم. بعد از اون کشف کردم که اگه با همین ترکیب، به جای سوسیس از ناگت مرغ استفاده کنم، خیلی بهتره. گاهی هم از نودل مرغ استفاده میکردم و این رابطه رو تا یکی دو ماه ادامه دادم اما نمیدونم چی شد که حالم از این یکی هم به هم خورد، با اینکه این بار از همه نظر به هم میاومدیم. انتخاب بعدی، تخممرغ و تن ماهی بود که بد گهی بود، انقدر افتضاح که حتی نمیتونم در موردش حرف بزنم.
بعد از اون به طور کلی با تخممرغ کات کردم و طی چندماه توی هیچ رابطهای نبودم، تلاش کردم از تنهایی خودم بیشتر لذت ببرم، مطالعه کنم تا باشعور و باسواد بشم، گلهای باغچه رو آب میدادم، مدل موهام رو عوض کردم و هر روز هم ناخنامو لاک میزدم. تا همین چند روز پیش که با تخممرغِ آبپز آشنا شدم.
در ادامهی مطلب یا Continue 👇 رسپی تخممرغ آبپز رو واسهتون مینویسم. بازم اگه سؤالی بود، دایرکت بدید. ممنون از توجهتون.
طفولیت من از ۷ سالگی تا ۱۵ سالگی توی یه مجموعه آپارتمان گذشت که محیط بزرگ و خوبی برای بازی داشت. ۷ - ۸ تا ساختمان بود توی اون محوطه و من حداقل ۱۰ تا دوست همسن داشتم و حدود ۱۰ تا دوست با اختلاف یکی دو سال. تا یه سنی، حتی دخترها هم بهمون ملحق میشدند، ولی با ورود به دنیای بلوغ و ممهدرآوردن، همچنین افزایشِ اختلاف در توان فیزیکیمون، دیگه از ما جدا شدند. این جمعیت باعث میشد که ما همیشه فرصت بازی کردن رو داشته باشیم. بازیهای گروهی که کمتر کسی از همنسلها و همشهریهای من با این کیفیت میتونست تجربه کنه. گرگی قلعهای، فوتبال، آقای گل، اسکیت، دوچرخه، استخر، رابط (که بازی بینهایت جذابی بود) و زو (شبیه به کبدی) و هزارتا فعالیت دیگه از جمله کارتبازی که خودش شامل بازیهای مختلفی میشد، هفتسنگ و لیلی و غیره. امروز اتفاقی از طریق تگهای عکس یکی از دوستان مدرسه، وارد صفحهی یه پسرِ بور و ریقو شدم و داشتم بلافاصله ازش خارج میشدم که یهو یه چراغ بالای سرم روشن شد. دوباره عکسهاش رو مرور کردم و فهمیدم که عه، این ممد باقره.
توی بچگی هم یه پسر لاغرِ بور و ریقو بود. فوتبالش هم خوب بود اما مهمترین ویژگی ممدباقر باباش بود! ذهن من اگر بخواد چهرهی چنگیزخان مغول رو تصویر کنه، چیزی شبیه به بابای ممدباقر رو میسازه. پدری با قد و قوارهی نه چندان بلند، صورتی همیشه اصلاح کرده و برافروخته، که همیشه قرمز به نظر میرسید، ابروها و چشمهایی که حتی وقتی میخندید هم به نظر عصبانی و ترسناک میرسید. نمیدونم به خاطر حالت چهرهش بود یا چون عصبانی شدنهاش تماشایی بود، این حالت عصبانیش توی ذهنم حک شده. اتفاق عجیب و در عین حال معمولی این بود که به هر بهونهای، ممد باقر از باباش کتک میخورد. اصلاً پسر بدی نبود، همیشه مرتب و تر و تمیز بود و برعکس من بیخبر از مجموعه خارج نمیشد و همیشه سروقت میرفت خونه، ولی مدام کتک میخورد، حتی گاهی با کمربند.
برای وصف مسخرهبودن دلایل کتک خوردنش فقط به بازگویی یک خاطره بسنده میکنم. یه بار توپمون افتاده بود توی اُپتیک که دیوار به دیوار مجموعهی شهرک ما بود. اپتیک یه کم حالت امنیتی داشت به این معنی که روی دیوارهاش سیمخاردار بود و با دوربین نظارت میشد. من رفته بودم لبهی دیوار تا به یکی که رد میشه (معمولاً سربازها) بگم توپمون رو بندازه این طرف دیوار، که کارِ نسبتاً معمولی محسوب میشد واسه ما. ولی برعکس معمول، هیچکس رد نشده بود یا محل نذاشته بود و آویزون شدن ما به دیوار کمی طولانی شده بود. چند دقیقهی بعد یه جیپ و دو تا نظامی اومده بودند توی مجموعه تا ببینند کی رفته روی لبهی دیوار. بابای ممدباقر هم از دور دیده بود که یه جیپ اومده و دواندوان اومده بود به سمت ما و ممد باقر رو تا خودِ خونهشون زده بود. بی اینکه کاری کرده باشه.
همیشه این معما واسهمون وجود داشت که آیا بابای ممدباقر موجیه؟ مریضه؟ یا که چی؟ چون خیلی وقتها مهربون به نظر میرسید. با بقیهی بچهها و آدمها آروم بود، میگفت و میخندید. البته که ما بچهها همه ازش میترسیدیم. یکی دیگه از سؤالهام این بود که ممد باقر حالا کجاست و چه شکلی شده؟ کسی که این همه بیدلیل کتک میخورد، توی نسلی که کتک خوردن رو منسوخشده میدید، الان چطوریه؟
توی عکسهاش که مثل قبل خندان و بشاش بود، بور و لاغر و ریقو.
من کودکی فوقالعادهای داشتهام. مادرم زن دانایی بود که قبل از دوران مدرسه در خانه به من خواندن و نوشتن را یاد داد. همیشه برایم کتاب میخواند و خیلی زود من با کتاب، خواندن و نوشتن انس گرفتم. بیشتر ساعات روز را در کتابخانهی مادرم و در کنار او میگذراندم. بوی کتابها و عطر دستهای مادرم، موهای همیشه بافتهاش، لبخند و نوازشهایش همیشه در حافظهی چشمهایم زنده است. مادرم عصرها پشت پیانو مینشست و گوش مرا با بهترین قطعات موسیقی کلاسیک آشنا میکرد. خانهی پدربزرگم وسط یک باغ بزرگ بود و همهی خانواده برای اعیاد و مناسبتها آنجا جمع میشدند. هیچگاه شبهای یلدا را فراموش نمیکنم که پدربزرگ برایمان حافظ میخواند و ما،
آه نه، مسخرهبازی دیگر کافیست.
حقیقت این است که مادرم اصلاً زن دانایی نبود. یک دستفروش دهاتی بود با دستهای زمختی که به ندرت برای نوازش من به سمتم روانه میشد. همهی عمر با بدبختی زندگی کرد و هیچوقت فرصت آشنایی با خواندن و نوشتن و از این جور مزخرفات را پیدا نکرد. پدرم قبل از اینکه در جنگ کشته شود، مدام من و مادرم را کتک میزد، و بعد از آن فقط مادرم بود که مرا کتک میزد. او مجبور بود به تنهایی من و دیگر بچههایش را بزرگ کند و این شدنی نبود. به همین دلیل خیلی وقتها مردهایی غریبه به خانهی ما میآمدند تا او بتواند به کمک پول آنها برایمان غذا تهیه کند. یادم نمیآید که هیچوقت موهایش را بافته باشد، موهایش همیشه نامرتب و پلشت بود، با آن چهرهی همیشه عصبانی و دادهایی که گوش هر جنبندهای را کر میکرد. مادرم هرگز چیزی از موسیقی نمیفهمید. آخر سر هم زیر دست یکی از همین مردهای غریبه جان داد تا زندگی برای من سختتر و تیرهتر از قبل شود. تیرهروزیهای زندگی به من یاد داد که با خیالبافی میتوانم زندگیام را قابل تحملتر کنم. با خیال میتوانستم همه چیز را در ذهنم تغییر دهم، میتوانستم همه چیز باشم؛ فرزند یک نجیبزاده یا فرزند یک فاحشه. داستانهای تو در تو در ذهنم ساخته میشد و من دنیای خیالاتم را هر روز گستردهتر از قبل میدیدم. حالا که به این سن و سال رسیدهام، به اندازهی مردان و زنان و کودکان بسیاری «زندگی» را تجربه کردهام. همه چیز را احساس کردهام، همه چیز را دیدهام، زندگی بیش از دیگران در من جریان داشته. با این حال مدتیست که در میان این داستانهای تو در تو به دنبال خودم میگردم، خودی که دیگر نمیدانم کیست. آخر من مردها و زنهای بسیاری بودهام.
نمیدانم که موهای سرم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. مادربزرگم همین روزها میمیرد و اگر کچل باشم، توی مراسم و اینها باید با کلهی کچل ظاهر بشوم و خب مگر چه اهمیتی دارم من و موهایم؟ هیچ. که هیچ اگر سایه پذیرد، من همان سایهی هیچم. اما کچل بودنم باعث جلب توجه دیگران میشود. اگر چه من هم مثل دیگر ابنای بشر جندهی توجه دیگرانم اما توجه این قوم به من از جنس آزاردهندهایست که آن را نمیخواهم. و این است که نه، کچل نخواهم کرد. علاوهبر اینها، اینجا و روبهروی آینهی توالتِ یک رستوران بین راهی، نه ماشینی برای زدن موها هست و نه مجالی. اتوبوس چند دقیقهی دیگر راه میافتد و من در انتظار خالی شدن توالت به لکههای روی آینه نگاه میکنم.
در ردیف کناری [اتوبوس] یک خانم جوان زیبایی هست که چند ساعت پیش با او آشنا شدم. در واقع فقط با ماتحتش آشنا شدم و اصلاً نمیدانم که زیبا هست یا نه. چرا که ماتحتش را داده بود به سمت راهروی اتوبوس و مشخصاً به سمت من و روی دوتا صندلی خوابیده بود. جدای از اینکه اینطور خوابیدن کمی عجیب (میتوانست سرش را به طرف راهرو بگذارد) و حتی سخت است، نکتهاش این بود که مانتواش کوتاه بود و من چندین بار به خشتکش نگاه کردم. اتوبوس تاریک بود و چیز خاصی قابل رویت نبود. متأسفانه اسم لباسهای زنانه را اصلاً بلد نیستم اما خرقهاش یک چیز خیلی نازکی بود. شاید هم ذهن من میخواهد آن را نازک تصور کند، همانطور که دوست دارد طرف را زیبا یا جوان تصور کند. پیش از آن که بروم در بحرِ ماتحتِ بانو، داشتم یک سری شعر تکراری از سهراب میخواندم و بسیار احساساتی و نوستالژیکآلود شده بودم. معنویت به شکل گرما و انرژی از من به صندلی نشت میکرد. لکن با حواسپرتیهایی که خانم ایجاد کردند، سهراب دلخور شد و پس از گفتن «خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست» دستِ احساساتم را گرفت و از پنجره بیرون برد. و شیطان همان جا به دستهی صندلی تکیه داده بود و تکرار میکرد؛ «نگا کن، نگا کن، نگا کن...». من شیطان را لعنت کردم و گفتم برود درش را بگذارد زیرا که خودم داشتم نگاه میکردم و اصلاً نیازی به وسوسهی او نبود و از توی دستشویی همچنان صدای پای آب میآید و مشترک مورد نظر هنوز بیرون نیامده. در صندلی جلویی هم یک سرباز دهههشتادی هست که دیدنش برایم تکاندهنده بود. این روزها هر چیزی که در مورد زمان و سن و سال باشد، برایم تکاندهنده است. مثلاً وقتی که چند نفر سراغ پدرم را با لفظ «اون پیرمرده» گرفتند، جا خوردم که آیا واقعاً پدرم پیرمرد شده است؟ بله، گویی زمان تندتر از ذهن من حرکت کرده و همهی اعضای فامیل پیر شدهاند و بچههاشان بچهدار شدهاند و بچههای بچههاشان به زودی بچهدار میشوند و مادربزرگم همین روزها میمیرد و پدرم دیگر مردی میانسال نیست و من دیگر نوجوانی هجده ساله نیستم و هنوز نمیدانم که موهایم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. نه، اینطور نمیشود. نکند هیچکس در توالت نیست و فقط شیر باز است؟
توی اون سن و سالی که همهی پسربچهها میخواستند در آینده سوپرمن و بتمن و فضانورد بشند، من فکر میکردم، یا به عبارت دقیقتر باور داشتم که اون مهدی موعود، اون ناجیای که قراره در آینده ظهور کنه، خودِ منم. این تصور که من همون منجی احتمالی هستم، تا اواسط دورهی راهنمایی در من به صورت یک انگارهی سرّی و حتمی وجود داشت. و من هرگز این راز رو بر کسی فاش نکردم. خوب میدونستم که مسئله چقدر جدی و حساسه و موضوعی تا این حد کلان، نباید با هیچ کس به اشتراک گذاشته بشه. خوب یادمه که همیشه منتظر پیام و ندا و اشارهای از طرف خدا بودم. حتی یک بار -حدود ۷ سالگی- شیطان رو روی طاقچهی خونهمون دیدم. خیلی بزرگ و ترسناک و رجیم بود اما من میدونستم که نباید مقهور و فریفتهی جلال و عظمتش بشم. به همین دلیل سریع خودم رو زیر پتو قایم کردم و از اون به بعد، شبها -برای احتیاط و امنیت بیشتر- به جای اینکه بالش رو زیر سرم بذارم، روی سرم میذاشتم و میخوابیدم. من منجی بشریت بودم و باید از خودم خوب مراقبت میکردم. احساس مسئولیت ناشی از این رسالت همواره در طول دوران کودکی بر دوشم سنگینی میکرد. با گذشت زمان اما، به مرور ارتباطم با خدا شکراب شد. تقصیر از خودش بود. من مدت خیلی زیادی رو منتظر پیام و ندا و وحی مونده بودم، اما هیچ خبری از اون بالا نشده بود.
اینکه یک بچهی ۱۰ ساله فکر کنه امام زمانه، فارغ از مسائل تربیتی و زمینهی فرهنگیای که توش بزرگ شده، نشونهی خیالباف بودنشه. خیالاتی بسیار وسیع و غلیظ که میتونه سالها بدون تغییر ادامه پیدا کنه و موجب تأثیرات قابل توجهی در شکلگیری شخصیت و شاکلهی فکری فرد بشه. حالا که بزرگتر شدم، دیگه این خیالبافیها رو کاملاً گذاشتم کنار. دیگه هرگز فکر نمیکنم که مهدی موعود یا نجات دهندهی دنیا هستم. اصلاً هم مشتاق شنیدن پیامهایی که از عرش به زمین مخابره میشه نیستم. کلاً دیگه کاری به این قضایا ندارم. حتی اگر آخرالزمان بشه و نجاتدهندهی واقعی ظهور کنه، فقط خودم رو توی یه بشکه قایم میکنم تا نیروهای خیر و شر دهان و دندان همدیگه رو حسابی سرویس کنند و بعد که قائله فروکش کرد، میام و بیدردسر مالک و پادشاه دنیا میشم. انتقام اون بیوفایی رو از خدا میگیرم و با شیطان پیمان برادری و برابری میبندم و لشکری متشکل از جن و انس فراهم میکنم و برای جنگ به سمت کهکشانهای اطراف حرکت میکنم و...
آره، دیگه خیلی وقته که خیالبافیهام رو گذاشتم کنار.
چند وقتی هست که نسبت به زلزله فوبیا پیدا کردم. با رفتن توی مکانهای مختلف، ناخودآگاه راههای فرار و زنده موندن در زمان یه زلزلهی 9 ریشتری رو بررسی میکنم. کمالگرایی حتی برای تصور فجایع هم دست از سرم برنمیداره. فاصلهم تا در خروجی چقدره؟ دویدن به سمت در خروج توی یه ساختمون چندطبقه چه فایدهای داره؟ مکانهای امن ممکن کجاست؟ زیر میز کمرم به سمت بالا باشه یا بهتره کف زمین بخوابم و پاهام رو تکیهگاه میز کنم؟ پناه گرفتن زیر میز باعث نمیشه که زیر آوار محبوس بشم؟ صدای نالههام رو از اون زیر میشنوند؟ توی این چند روز ممکنه به خاطر تشنگی یا خونریزی بمیرم؟ آیا باید فقط خودم رو نجات بدم؟ نه، باید حداقل یه نفر دیگه رو هم نجات داد. در وهلهی اول توجهم به بچهها جلب میشه ولی خیلی زود به غیرمنطقی بودن این ایده پی میبرم. یه بچه رو نجات بدم و یتیمش کنم که چی بشه؟ اینکه به همراه والدینش کشته بشه بهتر نیست؟ کمتر زجر نمیکشه؟ بعد توجهم به زنها جلب میشه. یکیشون که از همه خوشگلتره رو انتخاب میکنم و تصمیم به نجاتش میگیرم. بلافاصله به خودم تشر میزنم که الان موقعیت مرگ و زندگیه و جای این جاکشبازیها نیست. از همهی اینها گذشته، اغلب به این نتیجه میرسم که هیچ راه نجاتی وجود نداره. نه تنها برای خودم، که برای دیگران هم. و در نهایت این "مفری نیست" رو با یه تصویر پایانبندی میکنم. مثل الان که دیدم با پایین اومدن سقف، یکی از تیرآهنها مستقیم اومد توی سرم و ترکیب چش و چالم رو دگرگون کرد.
مقدمه
وقتی کوچیکتر بودم، گریه کردن برای محرم و این مراسمها یه چالش محسوب میشد. برای همراهی کردن با دیگران، باید خودم رو به اشک وادار میکردم. از جمله ترفندها این بود که ماجرا رو شخصیسازی کنم. مثلاً اگه علیاصغری کشته شده بود، یکی از بچههای کوچیک خانوادهم رو در حال کشته شدن توی اون شرایط تصور میکردم. به لطف این تصویرسازی و کارهای گرافیکی بود که یه مقدار منقلب میشدم. موهای تنم که اون موقع هنوز در نیومده بود، کمی سیخ میشد و چشمهام کمی خیس. بزرگتر که شدم، مثلا ۱۲-۱۳ ساله، دیگه به لحاظ منطقی درک این برنامهها واسهم ممکن نبود، تا حالا که وضعیت به گونهای رقم خورده که وقتی مردم رو قیمه به دست توی خیابون میبینم، نمیتونم از دیدنشون مشمئز نشم. (پایان مقدمه)
امروز صبح توی اتوبوس دیدم که دوستی واسهم یه فایل مداحی (الله الله از مصطفی محسنزاده) فرستاده. مداحی همونطور حالم رو بد میکنه که هیپهاپ. به نظرم هنرمندهای هر دو گروه فاقد درک زیباشناسانهاند. اینطور مانیفست دادن در مورد «درک» و «هنر» فقط از دو گروه انتظار میره. اول متخصصین امر و دوم که نگارنده هم شاملشون میشه؛ افراد علاقهمند به گندهگوزی. با بیمیلی فایل رو اجرا کردم و همون دو دقیقهی اول کافی بود که گونههام خیس بشه و موهای تنم که دیگه کامل هم دراومده، سیخ.
تا حالا توی این وبلاگ زیاد واسهتون خالیبندی کردم، قبول، اما در این مورد به خصوص ابداً قصد گندهگوزی اگزیستانسیالیستی ندارم. لکن وقتی مداح میگفت «انسان بر دیر فناست» یا «فریاد از جور زمان...» یا «در گمراهی سرگردان مانده بشر...» یه غم گندهای توی گلوم میآورد که با فشارهای مختلفی از توی چشمهام میزد بیرون. آبغوره گیری هر لحظه شدیدتر میشد تا اینکه به صورت رسمی به هقهق تبدیل شد. کلهم رو پشت صندلی جلویی قایم کرده بودم و صورتم رو به کیفم فشار میدادم. راننده اتوبوس از توی آینه بهم دید داشت و اینکه کسی توی اون شرایط نگاهم کنه، فرضیهی وحشتناکی بود. اتوبوس تقریبا خالی بود و برای گریه کردن در ساعت ۶ صبح، هیچ مکان عمومیای مناسبتر از یه خط BRT خلوت نیست.
اومدم بالا که نگاه راننده رو ببینم. بخت یار بود و حواسش به من نبود. خودم رو توی صفحهی گوشی دیدم و فهمیدم گریه کردنم شمایل افتضاحی داره. ولی خوش نداشتم بعد از چندسال که چشمهی اشکم زنده شده بود، سد راهش بشم. به کلی فراموش کرده بودم که چشمهی مخاط بینی هم به پیروی از چشمهی اشک زنده میشه و شوربختانه سیلابی لزج و بیرنگ در جستجوی مفری برای رهایی از زندان تن بیتابی میکرد. به امید پیدا کردن دستمال کاغذی سوراخهای کیفم رو آزار میدادم. نبود. خواستم تا حس و حالم معنویه، دل رو بزنم به دریا و با آستینِ لباسم پاک کنم، اما یادم اومد که تا عصر به این خرقهی چرکین نیاز دارم. آبغوره گرفتن من هرگز شوخیبردار نیست و در طول تاریخ بشریت به ندرت اتفاق افتاده، اما وضعیت به قدری مضحک بود که نمیشد بهش نخندید. هنوز کلی اشک بالقوه وجود داشت که از پس این همه سال انباشته شده بود. کلی مفِ شُل و وِل راه تنفسم رو بسته بود و با دیدن چهرهی گریان خودم این پرسش فلسفی در ذهنم طرح شده بود که چرا باید گریه کردن یه آدم انقدر داغون باشه؟
اینجا یه دیوونه هست. حدوداً ۲۰-۳۰ ساله، با لباسای مرتب و تمیز. توی کوچه و خیابونای اطرافِ پارک میتابه. اینطوریه که یهو میاد سمتت و ضمن عرض سلام، دستش رو دراز میکنه که باهات دست بده. وقتی برای اولین بار با من این کار رو کرد، برای چند لحظهای از ترس کپ کردم. رفتن تو سینهی کسی که غرق فاضلاب ذهنیشه، برای فرد مستغرق حکم تجاوز رو داره، و تجاوز در هر بعد و ساحتی با ترس و شوک همراهه. در مرحلهی دوم بهت میگه؛ «دو تومن پول داری به من بدی؟» با صدای خفه و آرومی این درخواست رو میکنه. و اگه فرصتش باشه، علت پول خواستنش رو هم میگه؛ «میخوام شوکولات بخرم» دفعهی اول که با من اینکار رو کرد، سریع بهش پول دادم. و همچنین ازش یاد گرفتم که اگه یهو بری تو سینهی مردم و ازشون پول بخوای، هول میشن و راحتتر بهت میدن (پول). یه بار دو سال پیش این موضوع رو به صورت عملی به کاترین و پیتر نشون دادم. منتظر آماده شدن سفارش غذا بودیم و من در عرض ۱۰ دقیقه، ۲۰ هزار تومن پول جمع کردم و بهشون گفتم؛ «جالب نیست؟» کاترین به عنوان یه موجود متظاهر و فیسوافادهای، سخت عصبانی شده بود و با شمایل یه وزغ عصبانی میگفت «این آبرو ریزیا چیه در میاری احمق؟» پیتر اما به عنوان یه آدم غیرمتظاهر و غیر فیسوافادهای، سخت تحت تأثیر این خلاقیت قرار گرفته بود و میگفت «این مسخره بازیا چیه در میاری احمق؟».
بگذریم. دیوونهی مذکور امروز دوباره اومد سمتم و طبق معمول دست دراز کرد و سلام و. کاری که قبلاً هم صدبار باهام کرده بود. عجلهای نداشتم و سردماغ بودم. دستش رو گرفتم و گفتم؛
+ پول برا چی میخوای؟
- شوکولات.
+ شوکولات دونهای چنده؟
- دو تومن.
+ دو هزار تومن؟
- نه... دو تومن.
شک کردم که حتی مفهوم پولی که میخواد رو میفهمه یا نه. اگه میفهمید، باید نسبت به دو سال پیش که دو هزار طلب میکرد، حالا یه تغییری تو نرخش اعمال کرده بود. خواستم راهنماییش کنم که به خاطر بحران ارزی شوکولات گرون شده و بهتره یه نرخ دیگه (مثلا ۵ هزار) برای خرید شوکولات در نظر بگیره. ولی در عوض گفتم «شوکولات برا چی میخوای؟» با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت؛ «دهنم بو میده». دستم رو گذاشتم روی شونهش، کشیدمش طرف خودم و گفتم؛ «خب عزیزم مال همه بو میده». خواست خودش رو ازم جدا کنه. و من خواستم به تلافی بار اولی که منو ترسونده بود، یه کم بترسونمش. تا بفهمه که روبهرو شدن با یه دیوونه چه حالی داره. دستش که تمام این مدت تو دستم بود رو محکم فشار دادم و باز کشیدمش سمت خودم. با چشمای وقزده و پراضطرابش بهم نگاه میکرد و سر و بدنش رو میکشید عقب ولی نمیتونست تکون بخوره. یهو با صدای به شدت بلندی شروع کرد به [ترکیبی از] داد و جیغ و ناله و در نهایت هم صورتم رو به تف مزین کرد. با توجه به اینکه همیشه باید گوش تیز میکردی تا به سختی صدای حرف زدنش رو بشنوی، اصلاً قابل هضم نبود که همچین صدای بلندی از این حلقوم خارج شده. یه بار دیگه منو ترسونده بود و به شکل غریبی که فقط از یه دیوونه میشه انتظار داشت، در حال دویدن و دور شدن بود.
برق نصف شهر قطعه. سر بعضی چهارراهها پلیس هست و هر طرف چهارراه رو به نوبت راه میندازه. و سر بقیهی چهارراهها فقط خداست که به امور سرکشی میکنه و همه چیز رو تحت نظر خودش داره. پشت فرمون فکر کردم شاید یه چندسال دیگه اینجا هم مثل عراق بشه و هفت هشت ساعت در روز برق قطع باشه. البته به شرطی که مثل سوریه نشده باشه و اسلحه به دست توی خرابهها سنگر نگرفته باشیم. در نهایت از خدا که مشغول حفاظت از بچهها، بندگان ضعیف و شفای بیماران بود خواستم که اگه قراره طوری بشه، حداقل شبیه درسدن و هیروشیما بشه و زیاد کش پیدا نکنه.
خورشید از اون بالا با گرمای خودش آدمها رو لعنت میکنه. برق نصف شهر قطعه و توی خیابونی که پر از مطب و بیمارستانه و همهی دستگاههای POS از کار افتاده، مردم برای گرفتن پول کنار ATMها صف میکشند. جلوی من یه پیرمرد و پیرزن از دستگاه استفاده میکنند که قبل از زدن هر دکمه چند ثانیه فکر میکنند و گاهی هم حینش با هم مشورت میکنند. از صف خارج میشم تا پول داروها رو اینترنتی برای داروخونه بفرستم اما یادم میاد که گوشیم خاموش شده. دکتر قبلاً گفته بود چربی رو از شکمت میگیریم. ولی امروز میگه که شدنی نیست و تو اصلاً چربی نداری. بهش یادآوری میکنم که قبلاً گفته بود علاوه بر شکم، از باسن هم میشه چربی گرفت. شکم خودش رو نیشگون میگیره و میگه باید چربی اینطوری داشته باشی، باسنت هم اونقدرها چربی نداره. ازش میپرسم حتماً باید این چربی از بدن خودم گرفته بشه؟ از کس دیگهای نمیشه؟ سرش رو به علامت منفی تکون میده و با خنده میگه؛ حالا برو این دو ماه ببین میتونی یه کم چربی جمع کنی و با پرستار کنار دستیش میزنه زیر خنده. من به خندهش نمیخندم چون قبلاً چیز دیگهای گفته بود و حالا برق نصف شهر قطعه، فشار آب غمانگیزه و معلوم نیست توی این خرابشده چی میگذره و چرا از هر طرف همه چیز فقط بدتر میشه. نسل ما آیندهی روشنی پیش روی خودش نمیبینه. حتی از نسلی که درگیر جنگ و انقلاب بود هم آینده رو سیاهتر و مبهمتر تفسیر میکنه. اون زمان مردم چیزی برای جنگیدن داشتند، هدفی وجود داشت، راهبر و شعار و آرمانی در کار بود و مردم چشم به سمت و سویی داشتند، حالا اما فقط باید سرت رو بندازی پایین و لعنت خورشید رو روی آسفالتِ داغ تماشا کنی. با چشمهای جمعشده و نیمهباز از شدت انعکاس نور.
برق نصف شهر قطعه و من به ناامیدی و بدبینی حاد مبتلا هستم. بدون قند، بدون چربی.
یکی از ابعاد انسان، بو گندو بودن و تولید بوی گند کردن است. شما زمانی که از کمر پدرتان به سمت رحِم مادرتان رهسپار میشوید، در غالب یک مادهی بو گندو قرا دارید. پس از ۹ ماه که به گیتی شرفیاب میشوید، روزی چند مرتبه کثافت تولید میکنید و به مرور تولیدات خود را از نظر کمی و کیفی ارتقاء میدهید. پس از پایان دوران کودکی، از طریق حلق، عرق و غیره هم بوی گند تولید میکنید.
دفعهی بعدی که جلوی آیینه ایستاه بودید و قصد داشتید به خودتان پیفپاف و بهبه بزنید، حتماً یک برآوُردی نسبت به بوهای گندی که احتمالاً در طول عمر پر برکتتان تولید خواهید کرد، داشته باشید. ممکن است تصور شود که این حرفها خوب و جالب نیستند چون ما را به سمت افکار و احساسات منفی میبرند. در پاسخ، باید بدین نکته آگاه باشید که اگر در طول زندگیِ خود به سمت افکار و احساسات منفی نروید، این افکار و احساسات منفی هستند که به سمت شما میآیند. بله، گریزی از آنها نیست و بهتر آنکه مثل یک شوالیهی شجاعِ بوگندو با آنها روبهرو شویم. یک ضربالمثل معروف جامائیکایی میگوید؛ «گربه رو باید همون اول کار دم حجله کرد»
سرانجام پس از سالها تولید کثافت و انواع بوهای افتضاح، شما (شکر خدا) خواهید مُرد. و رسماً به یک کثافت به تمام معنا و متعفن تبدیل خواهید شد تا اینکه بالاخره تنِ لشتان تجزیه شده و جهان از لوث وجودتان پاک شود.
حدود یک ساله که با خانم هاشمی واسه یکی از جنسها تماس میگیرم و اون به انبارشون میگه و هماهنگی میکنه که واسمون بار رو بفرستند. گاهی بعضی روزها ۸-۷ بار بهش زنگ میزنم که فلان جا بار کسری داشته یا اینکه چرا خبر مرگتون بارتون نمیرسه و از اینجور چیزها. خانم هاشمی که هیچوقت من ندیدمش، با حرفِ اضافه زدن مشکلی نداره. به همین دلیل هم به این شغل مشغوله. چون این شغل نیاز به حوصلهای داره که شما بتونید با صد نفر تلفنی حرف بزنید، سفارش بگیرید، هماهنگی کنید و غیره.
میس هاشمی به حرف زدن عادت داره و بعد از هر بار سلام و علیک و احوالپرسیِ تصنعیِ من پشت تلفن، این احوال پرسی رو چندثانیه بیشتر کشش میده. و تکرار این اتفاق بعد از چندتماس پیدرپی طی یک روز، به شدت حوصلهی آدم رو سر میبره و میره رو مخ. تاکتیک من توی حرف زدن، مثل تاکتیک تیمهای انگلیسی کلاسیک میمونه. تیمهای انگلیسی به بازی مستقیم و توپهای بلند علاقه داشتند و میخواستند که زود به دروازهی حریف برسند. من هم دوست دارم در سریعترین حالت ممکن، مستقیم حرفم رو بیان کنم و جوابم رو بشنوم. میس هاشمی تاکتیک متفاوتی رو در دستور کار قرار میده و مثه تیمای گواردیولا، هی وسط زمین پاسکاریِ گلشعر میکنه و با حرفهاش حوصلهی من رو سر میبره. مرتب میخواد توضیح بده. ده بار یه چیزی رو تکرار میکنه و از همه بدتر اینکه به معنای واقعی کلمه بولشت تلاوت میکنه. حرفی که توی یه جمله میشه گفت رو توی ۱۰ تا جمله میگه و من همیشه حین گوش دادن به یاوهسراییهاش مترصد فرصتی هستم برای کات دادن حرفهاش و خداحافظی و قطع تماس.
این درحالیه که من اونقدرها هم آدم بیحوصلهای نیستم. اگه بخوام یه آدم بیحوصلهی واقعی نشونتون بدم، باید به شوهرخالهم اشاره کنم. تماسهای من و شوهر خالهم به زحمت به ۲۰-۳۰ ثانیه میکشه. همیشه قبل از اینکه حرفم تموم شه، شوهرخالهم «خداحافظ» رو میکوبه توی دهنم و گوشی رو قطع میکنه و من هاج و واج حرفهام رو مرور میکنم که آخه کجاش اضافه یا زیادهگویی بود؟
الان با جفتشون تماس داشتم. یه لحظه تخیل کردم مکالمهی این دو بزرگوار رو با همدیگه. مکالمهی وحشتناکی میشه، مکالمهی دو تا آدم روانی.
در مورد چندتا موضوع خیلی مهم میخوام صحبت کنم. اولیش سیبیلامه. چندروزیه که خیلی بلند شده و هی میره تو دهنم و از اونجا که بنده ذاتاً آدم روانرنجوری هستم، بدجوری نسبت به تغییرات این چنینی وسواس پیدا میکنم و شرایط جوری رقم خورده که روزانه حدود ۶-۷ ساعت در حال سیبیل خوردن باشم. برای اینکه بیشتر و عمیقتر با این تصویر روبهرو بشید، ازتون خواهش میکنم که تصور کنید نشستید توی مترو یا اتوبوس یا هر فضای تنگ دیگهای و روبهروتون یه آقایی با دندونای زرد و کج و معوج، داره سیبیلاش رو میخوره و به چشمان زیبای شما نگاه میکنه.
موضوع مهم بعدی، افزایش نرخ عوارض خروج از کشور توسط دولت در سال پیش روئه. میدونم این موضوع مربوط به چندماه پیشه ولی من یادم رفته بود که در موردش اظهار فضله کنم، لذا گیر ندید. از نظر بنده، دولت یکی از بهترین راهها رو واسه افزایش مالیات و کسب درآمد استفاده کرده. به طوری که این افزایش نرخ هرگز متوجه اقشار ضعیف جامعه نیست و از جیب کسایی کسر میشه که چنین مبلغی واسشون چندان قابل توجه نیست. به عنوان مثال، مادر من بعد از شنیدن خبر افزایش نرخ عوارض خروج از کشور اذعان داشت؛ چه فرقی میکنه، فوقش سالی یکی دوبار بشه، که در مقایسه با بقیهی هزینههای یه سفر، ۷۰ تومن چندان توفیری با ۲۰۰ تومن نداره. (نقل به مضمون). برای شفاف سازی، لازم میدونم اذعان بدارم که مادر من حداقل ماهی ۳- ۳,۵ حقوق بازنشستگی میگیره، و از پساندازی که داره هم، ماهی حداقل ۲ تومن سود داره. به عبارتی، حدود ۵- ۶ تومن درآمد برای کسی که سرپرست خانوار نیست و هزینهای واسه اجاره خونه یا تهیهی جهیزیه برای دختر یا غیره نداره. اگه فرض کنیم که بابام هم ماهی ۶ تومن درآمد داشته باشه، به این نتیجه میرسیم که ۷۰ تومن با ۳۰۰ تومن برای سفر این خانوادهی متوسطِ دونفره که فوقش دوبار در سال ممکنه اتفاق بیفته، واقعا زیاد فرقی نداره.
نقطهی مقابلش منم که نشستم روبهروی شما، با دوندونای زرد و کج و معوج، در حال سیبیل خوردن. برای شهروندان کمدرآمدی(poor but proud) مثه من ۷۰ هزار تومن با ۲۰۰-۳۰۰ هزار تومن تفاوت خیلی تعیینکنندهای محسوب میشه. به خصوص وقتی که چندین بار در سال تکرار بشه. اما مسئلهای که وجود داره، اینه که اقشار کمدرآمدی مثه من، هرگز سفر کاری یا تفریحیِ خارج از کشور نمیرن. به عبارتی، اصلاً ما ناخن نداریم که باهاش کونمون رو بخارونیم، دیگه چه برسه به اینکه بخوایم به خاطر افزایش نرخ ناخنگیر(nail clipper) ناراحت بشیم. ممکنه این پرسش در اذهان مستهجن شما به وجود بیاد که؛ پس این همه سر و صدا واسه این افزایش نرخ از طرف کی بود؟ اگر بحثهای علمی و کارشناسی رو بذاریم کنار- چون ما عوامالناس(vulgar) نیازی به بحث جدی و کارشناسی نداریم- افرادی که به خاطر این قضیه ناراحتی میکنند، از دو حال خارج نیستند. یا از اقشار پردرآمد جامعه محسوب میشن که پس گه میخورن به این یه چس(very little) پول اعتراضی داشته باشند! یا از اقشار کمدرآمدی هستند که تا پیش از این، یه مقدار چسخوری(parsimony) چاشنیِ زندگیشون میکردند و به ترکیه، گرجستان و غیره سفر قطر میکردند(Mr.Hayati remarks). این عزیزان هم میتونند از این پس کمتر از این گهخوریا(the opposite of chos khori) مرتکب بشن و در عوض به جاذبههای گردشگری ارزانِ داخل کشور مثه امام زاده شلغم، سه راهی سلفچگان، حرم مطهر امام خمینی و دیگر مناطق اقماری مراجعت کنند. البته به شرطی که ما را از دعای خیر خودشان محروم نفرمایند.
قهرمان داستان باید شبانه، پیش از طلوع، شهر را ترک میگفت و مأموریت بسیار مهمی را به انجام میرسانید. علیرغم خیالاتِ شما که قهرمان داستان باید مرد رشیدی باشد سوار بر اسبی سپید، قهرمان داستان ما جفت چشمانش لوچ بود و یک پایش لنگ میزد و بواسیر ناجوری هم داشت. در همان ابتدای راه، اسبِ بیمار و ضعیفش نیز زمین خورد و پای اسبش هم لنگ شد. اسب درد میکشید، کاری از دست قهرمان داستان ساخته نبود جز اینکه نالههای اسب را با بریدن سرش چاره کند. تیغ از بند کمر باز کرد و به گلوی اسب گذاشت و شروع کرد به بریدن. تیغ کُند بود و فقط خرخرهی اسب را زخم میکرد. حیوان ضجه میزد و به خود میپیچید. پشت سر هم چاقو را به گردن و کمر اسب فرو میبرد اما زخمها سطحی بود و نمیتوانست جان اسب را بگیرد. تیغ تنها حیوان را زجرکش میکرد. برای خلاص کردن اسب چارهای دیگر اندیشید. سنگ بزرگی برداشت و به سر اسب کوبید. یکبار، دوبار، سهبار ... ده بار. صورت اسب له شده بود و قهرمان داستان از نفس افتاده، به صورت لهشدهی اسب و سنگ و دست و ردایِ خونی خود نگاه میکرد. نالههای اسب اما سوزناکتر از قبل به گوش میرسید. قهرمان داستان که از اسب و اصل با هم افتاده بود، خشم خود را با تف کردن به روی اسب نشان داد و لنگانلنگان اسبِ نیمهجان را رها کرد و به راهش ادامه داد. فردای آنروز وسط بیابان برهوت، خودش نیز طعمهی گرگها شد و با این گاوبازیهاش شاشید به داستان حماسی ما. خبر مرگش.
مقدمه
حین دیدن فیلم(رگ خواب) گاهی با کوکب یه چیزی میگیم و میخندیم، گاهی من چشمام بسته میشه و به خاطر بیخوابیهای این چند روزه چُرت میزنم. در هر صورت هیچ توجهی نمیتونم به فیلم داشته باشم. این در حالیه که کوکب این فیلم رو قبلا دیده بوده و حالا صرفا برای آوردن من اومده ببینه. بعد از فیلم، هوای خنکِ عصر خواب رو از سرم میپرونه. من دارم این نوشته رو با چندماه تأخیر مینویسم. منظور از هوای خنک عصر، عصر یه روز گرم تابستونیه. سهشنبهست و چارباغِ بدون ماشین فضای قشنگ و آرومی پیدا کرده. کلی بچهی کوچیک وسط خیابونِ سنگفرششده با اسکیت و دوچرخه و کالسکه تاب میخورند. مردمی که کنار خیابون و پیادهرو غذا و خوراکی میخورند. از توصیف رقص برگها به دست نسیم خودداری میکنم چون مدتهاست که بشر عن این توصیف رو درآورده. اولین باره که این آرامش توی یه فضای شهری به چشمم میاد. شهرهای ما از نداشتن همچین فضاهای آرومی رنج میبرند. کوکب مدام در حال حرف زدنه.
نویز
موضوع حرفهای کوکب بیشتر در مورد نقاشی و معماری و گالریه. معمولا اول حرفهاشو میفهمم ولی بعد از چند جمله دیگه نمیفهمم چی میگه. نمیشه بهش گوش کرد. صداش بیش از حد یکنواخته. حرف زدنش سریعه و فراز و فرود نداره و ناخودآگاه باعث میشه به حرف زدنش بیتوجه باشی. ضمن اینکه من تمایل زیادی به شنیدن در مورد نقاشی و معماری و گالری ندارم. توی میدون، به بچههایی که گلکوچیک بازی میکنند نگاه میکنم و با حسرت بهش میگم؛ «چقدر من تو کوچه پسکوچهها بازی میکردم وقتی بچه بودم». کوکب بازوم رو میکشه و میگه «جلوتو بپا». درشکه با سرعت نسبتا زیادی از کنارم رد میشه و با دور شدنش، صدای تلقتلق برخورد نعل اسب با سنگفرش ضعیف و ضعیفتر میشه.
پسرک دستفروش
میریم کنار حوضِ وسط میدون میشینیم. حالا موضوع حرفهای کوکب معیارهای زیبائیه. دو تا کفتر عاشق آستین شلوارهاشون رو بالا زدند و کنار حوض قدم میزنند. چندتا بچه هم وسط حوض آببازی میکنند. دوتا دخترِ دافمسلک با بکگراند عالیقاپو از همدیگه عکس میگیرند. هزارتا عکس با پوزیشنای مختلف؛ ایستاده، نشسته، با لبهای غنچه، دست به کمر و از همین ادا اطوارایی که قراره باهاش پدرِ پسرایِ پدرسوخته رو در بیارند. چه خیالی، چه خیالی.
یه پسر دستفروش ۷-۶ ساله میاد جلوم وایمیسه و یه لواشک میذاره تو دستم٬ میگه؛ بِخَر. من فقط بهش نگاه میکنم و پیرو بحث زیباییشناسیمون از کوکب میپرسم؛ الان به نظرت این(پسر دستفروش) خوشگله؟ کوکب میگه نه. میگم: ولی به نظر من خیلی خوشگله. پسره دوباره میگه؛ «تورو خدا یه لواشک بخر... دو تومنه». به کوکب میگم؛ «به نظرت این(پسر دستفروش) خدا نیست؟» کوکب میخنده و میگه؛ «نه، نیست.»
پسر دستفروش که تاحالا به عمرش همچین حرفایی نشنیده، یه بار دیگه بیحوصله بستهی لواشک رو تو دستم تکون میده و ازم میخواد که بخرمش. احتمالا هیچکس تاحالا بهش نگفته بوده "خدا". قطعا در آینده هم کسی بهش نمیگه. در جواب اصرارش برای خریدن جنسش میگم؛ «نه عزیزم». پسره هم بهم چندتا فحش میده و میره. کوکب خندهش میگیره و میگه «چقدر حوصله داری که میتونی اینارو تحمل کنی. من اگه باشم، همون اول سرش داد میکشم تا بره و بهم پیله نکنه».
به همین مناسبت خاطرهی زورگیری کردنمون از یه گدا رو واسش تعریف میکنم؛{یه بار با پیتر داشتیم راه میرفتیم که یه گدا ازمون خواست بهش پول بدیم و ما به جای پول دادن، بهش پیله کردیم که نصف پولایی که کاسبی کرده رو رفاقتی ببخشه به ما. و گداهه قسم میخورد که هیچی کاسبی نکرده. ما هم تهدیدش کردیم که به زور جیبهاشو میگردیم. گداهه که فهمیده بود ما خلوضعیم، شروع کرده بود به فرار و منم به دنبالش میدوئیدم و پیتر نشسته بود رو زمین و از خنده ریسه میرفت}.
کوکب با خنده میگه؛ «شما دوتا جزو احمقترین آدمایی هستید که من تو عمرم دیدم». میگم «مگه بده احمق بودن؟» میگه «شاید، گاهی».
سلطان احساس[Fart]
چند ثانیه سکوت میکنیم و دوباره کوکب حرف زدن رو از سر میگیره.
حرفش رو قطع میکنم و میگم؛
- تو دوست داری بدون وقفه حرف بزنی.
+ آره، وقتی با کسی احساس راحتی کنم، مخش رو میخورم از بس حرف میزنم. و برای تو شدیدتر هم هست.
- چرا من؟
+ وقتی به آدما نزدیک میشی، با حرفاشون زخمیت میکنند. با نیشها و قضاوتهاشون. اما تو خار نداری. فقط گوش میکنی. میشه با خیال راحت حرف زد برات. البته این قضاوت نکردن و هیچی نگفتنت بعضی وقتا باعث میشه مثه مجسمه و جنازه به نظر بیای.
- البته شخصاً همچین حسی نسبت به خودم ندارم. اتفاقا خیلی احساس زنده بودن میکنم و اگه مسخرهم نمیکنی، فکر میکنم آدم خیلی احساساتیای هستم.
+ خب احساساتت زیادی درونیه. برای خودت زندهای، اما واسه بقیه شبیه مجسمه میمونی.
- باید احساساتم رو واسه بقیه بیان کنم؟
+ بیان هم کنی، واسشون گیجکننده و خستهکنندهست.
- دقیقا٬ منم به همین دلیله که هیچی نمیگم.
+ خب، به هر حال، هر چی. هر غلطی میخوای بکن. فقط بذار من راحت حرفامو بزنم و هی حرف زدنم رو قطع نکن.
دیشب بهرام رادان و سردار رادان و مسعود رایگان و افسانه بایگان اومده بودند پشت در اتاقم و گیر داده بودند که پاشو. منم حرص میخوردم که آخه اینا منو چیکارم دارند؟ چرا اصرار دارند بیدارم کنند؟
آخرش بیدارم کردند ولی وقتی در اتاق رو باز کردم، دیدم هیچکس پشت در نیست. دوباره خوابیدم. اینبار مهدی- پسرِ پسرعمهم- رو دیدم که نشسته بود یه گوشه و گریه میکرد. بار آخری که دیده بودمش، یه بچهی کوچولوی ۴-۵ ساله بود. اما دوهفته پیش که عکسش رو دیدم، با یه مرد بزرگ و بالغ (۱۴ سالهی ریش و پشمدار) روبهرو شدم و از شدت تعجب واژگون شدم. حالا در هیئت همون بچهی ۴ سالهی کوچولو داشت گریه میکرد. منو که دید بغضش ترکید و اومد بغلم. گفتم چی شده عزیزم، چرا داری گریه میکنی؟
دو خط اشک از روی گونههاش راه افتاده بود و زیر چونهش به هم پیوند میخورد. با انگشتهای کوچولو و تپلش اشکهاش رو پاک کرد. آب دهنش رو با مکث زیاد قورت داد و لابهلای نفسنفس زدنش گفت؛ «چندتا دختر جقی ماشینم رو دزدیدند». و بعد با همون دستای کوچولو و تپلش سوئیچ ماشینش رو نشونم داد. گفتم پناه بر خدا، و نشستم کنارش و با هم کلی گریه کردیم. اینبار ساعت ۳ صبح با گریه از خواب بیدار شدم. نصف صورتم خیس اشک شده بود. رفتم توی حمام تا دست و صورتم رو بشورم و مسواک بزنم.
از سر شب همینطور دمر دراز کشیده بودم پایین تخت و نه لباس عوض کرده بودم، نه مسواک. پنجره تا ته باز بود و کمر و شونههام روی این سرامیکای یخزده خشک شده بود. مسواکم رو زدم و برگشتم کنار تخت، لباسهای کثیفم رو در آوردم و انداختم زیر تخت. خواستم رو تخت بخوابم. ولی تخت پر از آتاآشغال بود. اومدم تو آشپزخونه آب بخورم، توی یخچال یه تیکه کیک دیدم و خوردمش. برگشتم کنار تخت، ملافهی نازکم رو کشیدم دور خودم و در حالی که یادم افتاده بود تازه مسواک زدم، بدون لباس روی سرامیکای پایین تخت خوابیدم.
پاورقی؛
۲- یادم نمیاد دوران طفولیت کسی بهم «شب به خیر عزیزم» گفته باشه. اگه اشتباه نکنم، هر شب آخرین چیزی که میشنیدم این بود که؛ «پاشو برو سر جات بخواب».
۳- تا ۱۷-۱۸ سالگی کارکرد بالش رو درک نمیکردم. روی کاغذ و به لحاظ تئوری میدونستم که واسه زیر سر ساخته شده لکن در مقام عمل واسم کاربردی نداشت. به همین دلیل معمولا سرم رو میکردم زیر بالش یا بالش رو میذاشتم رو سرم و میخوابیدم.
۴- چرا این دخترا ماشین مهدی رو دزدیدند؟
گفت؛ «اینجا باید هوای همدیگه رو داشته باشید».
[من به کف زمین نگاه میکردم و به زخم روی دستم ور میرفتم.]
گفت؛ «به نفعتون نیست که زیرآبی برید».
[من دستم رو بردم نزدیک دماغم و به کفشای اون یارو خیره شدم که مثل گاوچرونا بود]
گفت؛ جوری باشید که همه بگن «ایول فلانی اومد» نه اینکه وقتی اومدی، بگن؛ «ای وای فلانی اومد».
[داشتم خودم رو تصور میکردم که لباس گاوچرونی پوشیدم و یه هفتتیر دستمه و اینکه چقدر این تیپ و قیافه به شخصیتم میاد]
یهو از بین اونهمه آدم رو به من کرد و گفت؛ واکنش دیگران نسبت به حضور شما چجوریه؟
[من هول شدم]
یه چند ثانیه مکث کردم و یه خورده مِنمِن کردم و گفتم؛ ببخشید... صادقانه بگم؟
دستش رو تکیه داد به صندلی و گفت؛ «آره. بهمون بگو وقتی میای بقیه چی میگن؟»
جوابم جلسه رو به هم ریخت؛
«میگن باز این کسخل پیداش شد».
گفتم؛ نمیدونم چرا این زنداداش من بعد اینهمه سال هنو وقتی منو میبینه و باهام حرف میزنه، یه حالیه، یه جورایی انگار خیلی رسمیه. نه به این معنی که خشک برخورد بکنهآ، بیشتر از اون لحاظ که انگار معذبه، اصلا انگار هول میکنه تا با من حرف میزنه. انگار با من راحت نیست. اصلا بذار راستشو بگم؛ در مواجهه با خیلی از زنها این موضوعو حس کردم. به خصوص جوونترها.
مندی گفت؛ بهشون حق بده. منم وقتی قیافه تو رو میبینم کپ میکنم و هول میشم.
گفتم؛ آخه چرا؟ من که قلب خیلی رئوفی دارم!!
به پیتر گفتم؛ مگه نه؟
پیتر حواسش اونور بود.
زدم پس کلهش و گفتم؛ هوووی... بزغاله... مگه نه؟
پیتر گفت؛ ها؟!... آره ... خیلی قیافهت تخمیه. منم گاهی میترسم.
گفتم؛ نه نه... قلب رئوفم رو بگو.
گفت؛ ها؟
گفتم؛ هیچی بابا.
داشتم واسش توضیح میدادم ماها که قدمون کوتاهه باید بریم چین زندگی کنیم.
گفت؛ مگه تو قدت چقدره؟
گفتم؛ ۱۶۰ تا.
گفت؛ چندکیلویی؟
گفتم؛ ۹۲ کیلو.
گفت؛ ناتالی پورتمن هم قدش ۱۶۰ تاست.
گفتم؛ با کفش یا بدون کفش؟
گفت؛ چی میگی تو؟
گفتم؛ من قدم با کفش ۱۶۰ تاست.
گفت؛ احمقی تو؟
گفتم؛ ناتالی پورتمن هم ۹۲ کیلوئه؟
گفت؛ هان؟
گفتم؛ هیچی بابا.
خواست درو ببنده، گفتم؛ نبند.
آخر بست. بلند شدم داد زدم؛ «در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامشِ پُر مهرِ نسیم». بلندتر داد زدم؛ های تخمسگ با توئم، میگم درو نبند.
هاج و واج نگاه کرد و گفت؛ تخمسگت رو ببینم یا شعر لطیفت رو؟
دوباره گفتم: نبند درو.
از پلهها پایین رفت و گفت؛ احمقی تو؟
گفتم؛ آره، اما دیگه درو نبند.
گفت؛ ها؟
گفتم؛ هیچی بابا.
پیتر از سمنان برگشته بود. منم از تو غار. شب سال تحویل با هم وعده کردیم تا بعد از دو سال همدیگه رو ببینیم. هوا بارونی بود و سال ساعت ۱ و ۲ شب تحویل میشد. قیافهها تغییر کرده بود. من به گا، اون به گا. هر کدوم یه جوری. من بیشتر. موهای جفتمون بلند شده بود. به همین دلیل تغییر قیافهها خیلی به چشم میومد. قیافههامون مردونه شده بود، تیپهامون مثه این آدمای سرگشته و جدا از جامعه. هوا سرد بود. شبِ سال تحویل، همه جا بسته بود ولی یه کافهی تخمی نزدیک «هتل پُل» باز بود. پله میخورد میرفت پایین. جز ما و چندتا خدمهی کافه، هیچکس اونجا نبود. جلوی کسی نشسته بودم که تا چندسال پیش اصلا آدم حسابش نمیکردم ولی آرومآروم داشت تبدیل میشد به کسی که نزدیکتر از بقیه به خودم حسش میکردم. همچنان نمیشد جزو آدمیزاد حسابش کرد. اتفاقی که رخ داده بود این بود که منم دیگه آدم محسوب نمیشدم و به همین دلیل خیلی خوب همدیگه رو درک میکردیم. از اون شب مدام با هم چت میکردیم. فکرها به هم نزدیک بود، علاقهها به هم نزدیک بود و درک متقابل بین ما بیداد میکرد و از همه مهمتر، واسه هم جدید بودیم. چند روز که گذشت، گفتم «چرا انقدر بد دهن شدی؟» آخه حین حرف زدن، مدام آلتش رو به جاهای گوناگونی ابلاغ میکرد. بیش از حد از کلمههای «ک»دار استفاده میکرد. گفت «تقصیر ممده». ممد بچه کرج بود و توی سمنان همخونهی هم بودند. میگفت «از بس فحش میداد منم عادت کردم».
این در حالی بود که من اون زمان از شنیدن اصطلاحات رایجی مثه «کسخل» هم احساس بدی پیدا میکردم. چون مدت زمان زیادی بود که این حرفا رو نشنیده بودم. شما هم اگه یه سال توی غار زندگی کنی، وقتی برگردی بین مردم، دیگه خیلی چیزا به مذاقت خوش نمیاد. و وقتی باهاش روبهرو بشی، احساس بیگانگی میکنی و چه بسا حتی ممکنه شوکه بشی. ولی جای نگرانی نبود. آدمیزاد به همه چی عادت میکنه. چه خوب، چه بد. فقط زمان نیاز داشت.
حالا، بعد از چندسال، چندوقت پیش بهش گفتم؛ «یادته وقتی از سمنان برگشته بودی، چقدر بد دهن شده بودی؟» گفت آره. گفتم «اما حالا دوباره گوگولی مگولی شدی و مؤدب». گفت «آره، تازه دلم میخواد مؤدبتر هم بشم.» گفتم؛ «خیلی مسخرهس که محیط انقد رو آدم تأثیر بذاره، نه؟» گفت آره. گفتم «حالا با آدمای بهتری معاشرت داری و حرف زدنت هم آدموار شده. اما برعکس تو، من توی محیطی هستم که آدماش حین گفتوگوهای روزانهشون، مدام زیر و بند خوار و مادر همدیگه رو میکشند وسط و یه عمود لحمی هم بهش الصاق میکنند و چیزهای گوناگونی رو به جاهای گوناگونی ارجاع میدن». گفت «آره». گفتم «کیرِ خر و آره».
چشمام دیگه سوی سابق رو نداره. به دوردست خیره میشم. اما تاری تصویر آزاردهندهست. به عینک هم عادت ندارم. فکرشم نمیکردم قویترین جزء بدنم یه روزی اینطوری ضعیف بشه. کجاست اون چشمای تیز و هیز سابق؟
حالا چجوری میتونم چشمچرونی کنم؟ خدایا این اسباب گناه رو از من نگیر.
+ وقتی رفتم واسه خریدن عینک، دلم میخواست از این عینکا که با بند به گردن آویزون میشه داشته باشم. مثال زدم واسشون که کلاس اول که بودیم، دوستم-سلمان نوربخش- هم عینکش همینطوری بود ینی با بند به گردنش آویزون بود. لکن گفتند این چیزی که مدنظرته حالا(سال ۲۰۱۷) واسه سن و سال شما خیلی چیز ضایعی محسوب میشه.
همونطور که پایین امضا نوشته شده، واضحه که اسمش فاطمهست. دستخطش هم خوبه. حداقل نسبت به دست خط من.
من مجبورم برای نوشتن وصیتنامه یا نامهی خداحافظی با اهلبیتم از تایپکردن استفاده کنم و گرنه احتمال داره وراث تاج و تختم نتونند درست نامه رو بخونند و سر ارث و میراث کلانی که دارم، بیفتند به جون همدیگه و سر خاک گیس و گیسکشی راه بندازند. خداینکرده ممکنه اون وسط، پیکر مطهر ما مورد بیحرمتی واقع بشه.
لازم به ذکره که ما هیچ اطلاعات دیگهای از نگارندهی این نامه در دست نداریم. اما اینطور از سطور فوق استنباط میشود که سن و سالِ فردِ خاطی-فاطمه خانم- از ۱۶-۱۷ سال تجاوز نمیکند. و به خصوص اونجا که گفته؛ «میترسم بیش از این اسیر گناهان دنیا بشم» بیانگر این موضوع است که ما با طفلی صغیر روبهرو هستیم.
در آخر این نکته ذکر خواهد شد که نگران فاطمه خانم نباشید. او امروز با معاون مدرسه به خانه بازگشته و خانمِ معاون وی را به خانهشان رسانده و مادرِ فاطمه را بابت این موضوع شیرفهم کرده. آری، حال او اکنون خوب است. مثل حال همهی ما که خوب است و شما نباید باور کنید.
+ بیشوخی٬ این نامهها (در بیش از ۹۰ درصد موارد) حتی اگر منجر به «تلاش برای خودکشی» هم بشه، منجر به «خودکشی» نمیشه. نهایتا ممکنه چندتا قرص بخوره و بعد از ۲۴ ساعت که معدهش رو شستوشو میدن، از بیمارستان مرخص میشه. یا ممکنه بره تو حموم دستش رو خش بندازه و با دیدن خون خودش، غش کنه و باز بعد از ۱۲ ساعت با یه سرم و چندتا آمپول از اورژانس مرخص بشه.
قهرمان داستان افتاده بود توی یه جزیرهی دور افتاده. یه چیزی مثه رابینسون کروزوئه یا مثه تام هنکس تو فیلم cast away. تک و تنها اونجا گیر افتاده بود.
روزها و شبها خیره میشد به افق به این امید که یه کشتی یا قایق یا نشونهای ببینه که به وسیلهی اون نجات پیدا کنه. قهرمان داستان ما مثه رابینسون کروزوئه و تام هنکس خفن نبود که خودش رو از اون جزیره خلاص کنه. تمرکز ذهن و کنترل روانش رو از دست داده بود. وقتایی که بیدار بود، همش به دوردست خیره بود و دورتا دور جزیره راه میرفت تا شاید اون تهِ افق چیزی ببینه. شبها هم نمیتونست بخوابه. هر چند دقیقه یه بار از خواب میپرید تا دریا رو نگاه کنه. مثه شما که هی میپرید رو گوشیتون تا ببینید دوسپسر/دخترتون کلام تازهای منعقد کرده یا نه.
رفته رفته سوی چشماش رو از دست میداد و روز به روز بیشتر در توهم اینکه کشتی یا قایقی از دوردست به سمتش میاد، غرق میشد.
انزوا، اگر واقعا انزوا باشه، کشندهست. مگر اینکه نوری وجود داشته باشه که اون فرد منزوی رو زنده نگه داره. متاسفانه داستان ما نور نداره. و اگر هم نوری داشته باشه، چشمای ما سوی دیدنش رو نداره.قهرمان داستان سر سه هفته از این مالیخولیا تباه شد. این توهم تا آخرین لحظه همراهش بود؛
لحظهی مرگش جزیره رو میدید که توسط ۱۰۰ ها کشتی بزرگ احاطه شده.
[در میزنند.]
-کی بود؟
+مهپارهای بیبند و بار.
-لابد با عشوههای بیشمار؟
+نه اتفاقا. خیلی سر و سنگین یه آدرس پرسید و رفت.