برخیز ای اهل وفا، برخیز ای روح رها
مقدمه
وقتی کوچیکتر بودم، گریه کردن برای محرم و این مراسمها یه چالش محسوب میشد. برای همراهی کردن با دیگران، باید خودم رو به اشک وادار میکردم. از جمله ترفندها این بود که ماجرا رو شخصیسازی کنم. مثلاً اگه علیاصغری کشته شده بود، یکی از بچههای کوچیک خانوادهم رو در حال کشته شدن توی اون شرایط تصور میکردم. به لطف این تصویرسازی و کارهای گرافیکی بود که یه مقدار منقلب میشدم. موهای تنم که اون موقع هنوز در نیومده بود، کمی سیخ میشد و چشمهام کمی خیس. بزرگتر که شدم، مثلا ۱۲-۱۳ ساله، دیگه به لحاظ منطقی درک این برنامهها واسهم ممکن نبود، تا حالا که وضعیت به گونهای رقم خورده که وقتی مردم رو قیمه به دست توی خیابون میبینم، نمیتونم از دیدنشون مشمئز نشم. (پایان مقدمه)
امروز صبح توی اتوبوس دیدم که دوستی واسهم یه فایل مداحی (الله الله از مصطفی محسنزاده) فرستاده. مداحی همونطور حالم رو بد میکنه که هیپهاپ. به نظرم هنرمندهای هر دو گروه فاقد درک زیباشناسانهاند. اینطور مانیفست دادن در مورد «درک» و «هنر» فقط از دو گروه انتظار میره. اول متخصصین امر و دوم که نگارنده هم شاملشون میشه؛ افراد علاقهمند به گندهگوزی. با بیمیلی فایل رو اجرا کردم و همون دو دقیقهی اول کافی بود که گونههام خیس بشه و موهای تنم که دیگه کامل هم دراومده، سیخ.
تا حالا توی این وبلاگ زیاد واسهتون خالیبندی کردم، قبول، اما در این مورد به خصوص ابداً قصد گندهگوزی اگزیستانسیالیستی ندارم. لکن وقتی مداح میگفت «انسان بر دیر فناست» یا «فریاد از جور زمان...» یا «در گمراهی سرگردان مانده بشر...» یه غم گندهای توی گلوم میآورد که با فشارهای مختلفی از توی چشمهام میزد بیرون. آبغوره گیری هر لحظه شدیدتر میشد تا اینکه به صورت رسمی به هقهق تبدیل شد. کلهم رو پشت صندلی جلویی قایم کرده بودم و صورتم رو به کیفم فشار میدادم. راننده اتوبوس از توی آینه بهم دید داشت و اینکه کسی توی اون شرایط نگاهم کنه، فرضیهی وحشتناکی بود. اتوبوس تقریبا خالی بود و برای گریه کردن در ساعت ۶ صبح، هیچ مکان عمومیای مناسبتر از یه خط BRT خلوت نیست.
اومدم بالا که نگاه راننده رو ببینم. بخت یار بود و حواسش به من نبود. خودم رو توی صفحهی گوشی دیدم و فهمیدم گریه کردنم شمایل افتضاحی داره. ولی خوش نداشتم بعد از چندسال که چشمهی اشکم زنده شده بود، سد راهش بشم. به کلی فراموش کرده بودم که چشمهی مخاط بینی هم به پیروی از چشمهی اشک زنده میشه و شوربختانه سیلابی لزج و بیرنگ در جستجوی مفری برای رهایی از زندان تن بیتابی میکرد. به امید پیدا کردن دستمال کاغذی سوراخهای کیفم رو آزار میدادم. نبود. خواستم تا حس و حالم معنویه، دل رو بزنم به دریا و با آستینِ لباسم پاک کنم، اما یادم اومد که تا عصر به این خرقهی چرکین نیاز دارم. آبغوره گرفتن من هرگز شوخیبردار نیست و در طول تاریخ بشریت به ندرت اتفاق افتاده، اما وضعیت به قدری مضحک بود که نمیشد بهش نخندید. هنوز کلی اشک بالقوه وجود داشت که از پس این همه سال انباشته شده بود. کلی مفِ شُل و وِل راه تنفسم رو بسته بود و با دیدن چهرهی گریان خودم این پرسش فلسفی در ذهنم طرح شده بود که چرا باید گریه کردن یه آدم انقدر داغون باشه؟